گنجور

بخش ۱۳۱ - کوهی شیرازی

نام شریف آن جناب محمد و شیخعلی نیز گفته‌اند و از قدمای مشایخ بوده است و در خدمت و صحبت اصحاب کمال اکتساب علوم معنوی نموده. صاحب تاریخ گزیده او را از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی دانسته و برادر پیر حسین شیروانی شمرده. گویند سببِ هدایت وی آن بوده که به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال منظور به جهت وی متصور و ممکن نبود از روی مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. اهالی شهر از حالت و طاعت او خبر یافتند و به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعهٔ او رفته و اعتقادی به او به هم رسانید. او را به مصاهرت خود تکلیف نمود. چو چاشنی عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود، از قبول ابا نمود و قرب معشوق حقیقی را بر وصل محبوب مجازی اختیار نمود. بِناءً عَلیه پایهٔ معرفت و عبادت آن جناب به مدارج اقصی و معارج اعلی رسید و جذبهٔ محبت آن عاشق صادق محبوب صوری خود را به جانب خود کشید. گویند که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سنهٔ ۴۴۲ رحلت نمودند. لهذا به بابای کوهی مشهور است. سعدی در بوستان می‌گوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت.

اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص می‌نماید و این اشعار از اوست:

روح بحریست که عالم همه غرقند در او
بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست
ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه
نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست

٭٭٭

بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست

٭٭٭

گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است

٭٭٭

یکی را گر به صد ره برشماری
یکی باشد عددها بی شمار است
تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را
حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست
به غیر هستی حق هیچ روی ننماید
ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد

٭٭٭

هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند

٭٭٭

چو ختمِ آفرینش آدمی بود
به آخر نوعِ انسان آفریدند

٭٭٭

دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو
وگرنه قلب می‌مانی و آن صراف می‌آید

٭٭٭

ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است
به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود

٭٭٭

یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن
هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد

٭٭٭

عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش
هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر می‌خندد

٭٭٭

کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و دهان می‌سوزد

٭٭٭

بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل

٭٭٭

عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحرِ بی‌کرانهٔ دل
همه در دل چو بی نشان شده‌اند
ندهد هیچ کس نشانهٔ دل

٭٭٭

می‌نگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی‌بینیم جایی جای او

٭٭٭

ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکرده‌ای

٭٭٭

کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم
بر من از عالم اسرار گشودند دری
بخش ۱۳۰ - کاهلی کابلی عَلَیهِ الرَّحْمَةُ: ابوالقاسم نجم الدین محمدش نام بود و در سن شباب کسب علوم در پیش مولانا عبدالرحمن جامی نمود. بنابر علو همت و سُموٌ فطرت به علوم رسمیه قناعت نکرده، روی به علم باطن آورد. به خدمت جمعی رسید و ارادت نگزید. به هندوستان رفت. به خدمت سید محمد هاشم شاه کرمانی الاصل دهلوی الموطن مشهور به شاه جهانگیر رسید و ارادت آن سید والامقام را گزید. از اماجد طریقهٔ سلسلهٔ نعمت اللهیّه محسوب و عارج معارج عالیه شد. وفاتش در سنهٔ ۹۸۸ در اگره هندوستان بود. این چند بیت از او نوشته شد:بخش ۱۳۲ - کاتبی ترشیزی: نامش محمدبن عبداللّه، از علوم صوریه و معنویه آگاه. از شعرای مشهور و از معاصرین تیمور به خدمت سید شهید سید سیمی رسید و ارادتش گزید و به تجرید کوشید و بادهٔ توحید نوشید. بر مواقف واقف و به معارف عارف گردید. در مناقب و حقایق اشعار آبدار فرمود. مثنوی ذوبحرین و ذوقافیتین موسوم به مجمع البحرین منظوم کرده و مثنوی دیگر مُسمّی به محب و محبوب به قید نظم آورده. دیوانی نیز دارد. غرض، از ارباب سلوک و عرفان و اصحاب مجاهده و ایقان بود و در سنهٔ ۸۳۸ در استرآباد رحلت نمود. چند بیتی از مثنوی و غزلیاتش قلمی می‌شود:

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نام شریف آن جناب محمد و شیخعلی نیز گفته‌اند و از قدمای مشایخ بوده است و در خدمت و صحبت اصحاب کمال اکتساب علوم معنوی نموده. صاحب تاریخ گزیده او را از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی دانسته و برادر پیر حسین شیروانی شمرده. گویند سببِ هدایت وی آن بوده که به دختر پادشاه زمان خود عاشق شد و چون به هیچ وجه وصال منظور به جهت وی متصور و ممکن نبود از روی مصلحت در کوه خارج شهر به عبادت و صلاح مشغول شد. اهالی شهر از حالت و طاعت او خبر یافتند و به تواتر صیت زهد او گوشزد سلطان شد. سلطان به صومعهٔ او رفته و اعتقادی به او به هم رسانید. او را به مصاهرت خود تکلیف نمود. چو چاشنی عبادت و ایمان در مذاق آن جناب شیرین آمده و تقلیدش به تحقیق بدل شده بود، از قبول ابا نمود و قرب معشوق حقیقی را بر وصل محبوب مجازی اختیار نمود. بِناءً عَلیه پایهٔ معرفت و عبادت آن جناب به مدارج اقصی و معارج اعلی رسید و جذبهٔ محبت آن عاشق صادق محبوب صوری خود را به جانب خود کشید. گویند که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سنهٔ ۴۴۲ رحلت نمودند. لهذا به بابای کوهی مشهور است. سعدی در بوستان می‌گوید: شنیدی که بابای کوهی چه گفت.
هوش مصنوعی: شخصی به نام محمد و شیخعلی وجود داشته که از قدیم‌ترین مشایخ بوده و در جمع اصحاب برای کسب علوم معنوی تلاش کرده است. طبق تاریخ گزیده، او از مریدان شیخ عبداللّه خفیف شیرازی شناخته شده و برادر پیر حسین شیروانی به حساب می‌آید. علت هدایت او این بوده که به دختر پادشاه زمان خود عشق ورزیده و از آنجایی که هیچ امیدی به رسیدن به او نداشته، به عبادت و اصلاح نفس در کوهی خارج از شهر پرداخته است. مردم شهر از حال او باخبر شدند و زهد او به گوش سلطان رسید. سلطان به صومعه‌اش رفت و او را مورد احترام قرار داد و خواستار وصلت با او شد. اما او که مزه عبادت و ایمان را چشیده بود، از این درخواست امتناع کرد و پیوستن به معشوق حقیقی را بر وصال معشوق ظاهری ترجیح داد. بر اساس این، در زمینه معرفت و عبادت به درجات عالی و مقامات بلند دست یافت و محبت معشوق خود را به سوی خود جلب کرد. گفته می‌شود که هر دو در آن کوه به عبادت مشغول بودند تا در سال ۴۴۲ هجری فوت کردند، بنابراین به نام بابای کوهی مشهور شدند. سعدی نیز در بوستان به ایشان اشاره کرده است.
اینک مزارش در دامن کوه شیراز تکیه گاه اهل نیاز است و جمعی از هنود وی را نانک شاه خوانند. دیوانش دیده شده. «کوهی» تخلص می‌نماید و این اشعار از اوست:
هوش مصنوعی: امروزه محل دفن او در دامنه کوه شیراز پناهگاهی برای نیازمندان است و گروهی او را نانک شاه می‌نامند. آثارش مشاهده شده و او با تخلص «کوهی» شناخته می‌شود و این اشعار متعلق به اوست:
روح بحریست که عالم همه غرقند در او
بس عجب دانم اگر جسمِ کف دریا نیست
هوش مصنوعی: روح مانند دریایی است که همه موجودات در آن غرق شده‌اند. جای شگفتی است اگر جسم به مانند کف دریا در این روح وجود نداشته باشد.
ظاهر وباطنِ ذرات جهان اوست همه
نیست اشیا اگر او عین همه اشیانیست
هوش مصنوعی: تمامی موجودات و ذرات این جهان، چه در ظاهر و چه در باطن، از آنِ اوست. اگرچه اشیاء به نظر می‌رسند که وجود مستقل دارند، در واقع او خود عین تمام اشیاء است.
بویِ توحید ز مستانِ خدا نشنیده است
خار و گل در نظر عارف اگر یکسان نیست
هوش مصنوعی: عطر و بوی توحید از حالتی که مستان خدا دارند، به مشام نرسیده است. برای عارف، خار و گل در یک نظر متفاوت و نیک و بد نیستند.
گر صد هزار شاهدِ رعنا نمود رخ
بنگر به روی جمله که آن دلستان یکی است
هوش مصنوعی: اگرچه صد هزار معشوق زیبا را به رخ تو نشان دهند، باید به این توجه کنی که در بین همه آن‌ها، دلربایی که واقعاً ارزش دیدن دارد، فقط یکی است.
یکی را گر به صد ره برشماری
یکی باشد عددها بی شمار است
هوش مصنوعی: اگر یک نفر را از راه‌های مختلف بشماری، هرچند که تعداد راه‌ها زیاد باشد، در نهایت او همچنان یکی است.
تا ببیند ذات اسماء و صفات خویش را
حضرت بی مثل را مرآت انسان آرزوست
هوش مصنوعی: آدمی آرزو دارد که وجودی بی‌همتا، صفات و نام‌های خود را ببیند و از این طریق به شناخت عمیق‌تری از خود برسد.
به غیر هستی حق هیچ روی ننماید
ترا که دیدهٔ دل روشن و مصفا شد
هوش مصنوعی: اگر بر غیر از وجود خداوند نظر کنی، هرگز او را نمی‌یابی، زیرا وقتی دل روشن و پاک شود، حقیقت را می‌شناسد.
هرکه را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
ز آشنایانِ جهانش همه بیگانه کند
هوش مصنوعی: هر کس که زیبایی زلف تو او را مجنون کند، از همه آشنایانش در این دنیا بیگانه می‌سازد.
چو ختمِ آفرینش آدمی بود
به آخر نوعِ انسان آفریدند
هوش مصنوعی: زمانی که آفرینش انسان به پایان رسید، نوع آخر انسان به وجود آمده است.
دلا در بوتهٔ عشقش چو زر بگدازوصافی شو
وگرنه قلب می‌مانی و آن صراف می‌آید
هوش مصنوعی: ای دل، در آتش عشق مانند طلا ذوب شو و خالص باش، وگرنه تنها قلبی سرشار از غم و دلتنگی باقی می‌مانی که صراف (کانال دلتنگی) به سراغت می‌آید.
ز نورِ طلعت او سوخت هرچه موجود است
به غیرِ زلف که بر رویِ او نقاب شود
هوش مصنوعی: از تابش چهره او، هرچه در جهان وجود دارد، می‌سوزد. فقط زلف‌های او هستند که بر چهره‌اش سایه می‌اندازند.
یک عین که جز اونیست در ظاهر و درباطن
هفتاد و دوملت شد ترسا ویهودآمد
هوش مصنوعی: نفی درستی و به یک حقیقت واحد اشاره دارد که در ظاهر به شکل‌های مختلفی در می‌آید. این حقیقت می‌تواند باعث شکل‌گیری گروهای مختلفی گردد که هر کدام نماینده یک فرهنگ یا دین متفاوت هستند، مانند مسیحیت و یهودیت. این موضوع نشان دهنده تنوع در ظواهر است در حالی که در باطن همه به یک منبع و حقیقت واحد مرتبط هستند.
عاقبت سیل سرشکیِ بِبَرَد بنیادش
هرکه بر گریهٔ اربابِ نظر می‌خندد
هوش مصنوعی: در نهایت، هر کسی که به درد و اندوه بزرگانی که نگاه عمیقی دارند، بخندد، دیر یا زود با عواقب ناشی از آن اندوه مواجه خواهد شد.
کامِ دل هیچ کس از لعل تو هرگز نگرفت
نام آن لب همه را کام و دهان می‌سوزد
هوش مصنوعی: هیچ کس نتوانسته است از لب‌های تو چیزی بگیرد که دلش را شاد کند، و همه به خاطر آن لب‌ها در حسرت و درد و دلتنگی هستند.
بی جان و تن دلم شد در وصل یار واصل
تحصیل یار کردیم عمری و بود حاصل
هوش مصنوعی: دلم بی‌جان و خالی از وجود شده است در پی دیدار محبوب. سال‌ها تلاش کردیم تا به او برسیم و در نهایت، نتیجه‌ای حاصل نشده است.
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحرِ بی‌کرانهٔ دل
هوش مصنوعی: عرش و کرسی و آسمان و زمین در عمق بی‌پایان احساسات و عواطف قلب غوطه‌ورند.
همه در دل چو بی نشان شده‌اند
ندهد هیچ کس نشانهٔ دل
هوش مصنوعی: همه در درون خود از حال و احوال قلبی‌شان بی‌خبر شده‌اند و هیچ‌کس علامتی از دلش را نشان نمی‌دهد.
می‌نگنجد در زمین و عرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی‌بینیم جایی جای او
هوش مصنوعی: در هیچ جا از زمین و آسمان و کرسی نمی‌توانیم جایی برای او پیدا کنیم، جز دل‌های پرغصه و پر از درد که به یاد او می‌تپد.
ای که از فرط بزرگی می‌نگنجی در جهان
در دلم کان قطرهٔ خونیست چون جاکرده‌ای
هوش مصنوعی: ای بزرگوار، تو چنان بزرگ و عظیم‌الجثه‌ای هستی که در این جهان نمی‌گنجی. در دل من تنها یک قطره خون جا دارد، چون تو تمام وجودم را پر کرده‌ای.
کشف شد سر ازل تا به ابد چون یک دم
بر من از عالم اسرار گشودند دری
هوش مصنوعی: سرآغاز و انتهای هستی برایم روشن شد، مانند لحظه‌ای که در یک آن، دروازه‌ای از عالم اسرار به روی من باز شد.