گنجور

شمارهٔ ۶

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن
ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن
در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن
صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

آرزوها (۵) به خوانش زهرا شیبانی
آرزوها (۵) به خوانش طوبی برزگر
شمارهٔ ۶ - ) به خوانش عندلیب
شمارهٔ ۶ - ) به خوانش مریم فقیهی کیا

حاشیه ها

1398/01/04 19:04
اکبر خدابخش جلفائی

با سلام و سپاس، بنده در جای دیگری مصرع اول این شعر را به صورت «ای خوش اندر گنج دل در معانی داشتن» خوانده ام که با توجه به معمول بودن تشدید «را» در واژه «در» (به معنی مروارید) و نامانوس بودن «را» در واژه «زر» مانوس تر به نظر می رسد.

1398/11/25 22:01
محمد طهماسبی دهنو(هانا دایی)

ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
کنجِ دل؟
گنج دل؟

1399/09/27 16:11
سیدمسعود

بنده فکر می کنم اگر گفته شود : ای خوشا در کُنج دل گنج معانی داشتن
به مختصات زبان شعری پروین بهتر می خورد
آخر در گنج دل زر معانی چه معنی می دهد نه قشنگ است و نه معقول و منطقی

1399/11/27 15:01
وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com

برای بیت ماقبل آخر این توضیح مناسب است
گفتگوی دو جغد درباره ستم انوشروان*
تأملی در مأخذ یکی از داستان¬های مخزن الأسرار نظامی
دهخدا (1352: 3/1306) در امثال و حکم ذیل ضرب¬المثل:
«گر ملک این است و همین روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار»
نوشته است: مصحف شعر نظامی، سپس داستان زیر را از عقد العلی نقل کرده است: امیر اسمعیل گیلکی که پادشاه طبس بود، روزی از دروازه¬ی شهر بیـرون آمـد یکی را دید که بزغاله¬ای داشت و به شهر می¬برد. امیر گفت: این بزغاله از کجا خریده¬ای؟ گفت ای امیر خانه¬ای داشتم به این بزغاله بفروختم. گفت سرایی به بزغاله¬ای دادی؟ گفت ای امیر سال دیگر به دولت تو به مرغی باز خرم.
حلبی (1386: 31) ذیل ضرب¬المثل بالا داستان زیر را نقل کرده است:
آورده¬اند که انوشروان در آغاز، پادشاهی ظالم بود و ولایت او خراب می¬شد و نمی¬دانست که سبب خرابی ولایت او چیست؟ او زبان مرغان دانستی... روزی می¬گذشت دو جغد بر دیوار خرابه¬ای بودند یکی خطبت دختر دیگری می¬کرد از جهت پسر خویش جواب داد که عقد این وصلت آنگاه دست دهد که کابین را صد خرابه بذل کنی. خاطب جواب داد: تکلیف صعب ننمودی و طلب متاعی ناموجود نکردی؛ تو التماس صد خرابه می¬کنی اگر این پادشاهست و ظلم او تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد.
حلبی در پانوشت (به نقل از محاضرات راغب) داستان انوشروان را از زبان کارگزار یک حاکم ناشناس نقل کرده است.
نظامی (1374: 250) در مخزن الأسرار این داستان را در قالب قصیده¬ای نقل کرده است؛ روزی انوشروان برای شکار از یاران خود جدا شد و با یکی از وزیران به روستایی خراب و ویران رسید:
صیدکنان مرکب نوشیروان
مونس خسرو شده دستور و بس
شاه در آن ناحیت صید یاب
دور شد از کوکبه خسروان
خسرو و دستور و دگر هیچ¬کس
دید دهی چون دل دشمن خراب
در آن ده ویران دو مرغ با یکدیگر سخن می¬گفتنـد، انـوشروان از وزیـر خود می¬پرسد که این دو چه می¬گویند؟
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
گفت به دستور چه دم می¬زنند
وز دل شه قافیه‌شان تنگ¬تر
چیست صغیری که به هم می¬زنند
وزیر می¬گوید: یکی از این دو مرغ دختری به دیگری داده و از او می¬خواهد در مقابل شیربها این ده ویران را به او سپارد.
دختری این مرغ بدان مرغ داد
کاین ده ویران بگذاری به ما
شیربها خواهد از او بامداد
نیز چنین چند سپاری به ما
دیگری می¬گوید ستم شاه را ببین و غصّه مخور، اگر شاه این است در اندک مدّتی صد هزار ده ویران به تو می¬دهم:
آن دگرش گفت کزین درگذر
گر ملک اینست نه بس روزگار
جور ملک بین و برو غم مخور
زین ده ویران دهمت صد هزار
این سخن انوشروان را منقلب می¬کند، آه و فغانش به آسمان می¬رود، بر سر خود می¬کوبد و می¬گرید و می¬گوید: ستم من به مرغ آسمان هم سرایت کرده است:
در ملک این لفظ چنان درگرفت
دست به سر برزد و لختی گریست
زین ستم انگشت به دندان گزید
کاه براورد و فغان برگرفت
حاصل بیداد به جز گریه چیست
گفت ستم بین که به مرغان رسید
انوشروان دست از ستم می¬کشد عدل و انصاف پیشه می¬کند و خراج و مالیات را به مردم می¬بخشد و در نتیجه آوازه¬ی عدلش دنیا را فرامی¬گیرد و نیک فرجام می¬شود:
ای من غافل شده دنیا پرست
مال کسان چند ستانم به زور
تا کی و کی دست‌درازی کنم
ملک بدان داد مرا کردگار
من که مسم را به زر اندوده‌اند
نام خود از ظلم چرا بد کنم
حالی از آن خطّه قلم برگرفت
داد بگسترد و ستم درنبشت
بعد بسی گردش بخت¬آزمای
یافته در خطّه¬ی صاحبدلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
بس که زنم بر سر ازین کار دست
غافلم از مردن و فردای گور
با سر خود بین که چه بازی کنم
تا نکنم آنچه نیاید به کار
می¬کنم آنها که نفرموده‌اند
ظلم کنم وای که بر خود کنم
رسم بد و راه ستم برگرفت
تا نفس آخر از آن برنگشت
او شد و آوازه¬ی عدلش به جای
سکّه¬ی نامش رقم عادلی
هر که در عدل زد این نام یافت
نظامی نتیجه¬ی خود را در این بخش با توصیه به نیکی، رسیدگی به درماندگان ادامه می¬دهد:
عمر به خشنودی دل¬ها گذار
سایه¬ی خورشید سواران طلب
دردستانی کن و درمان¬دهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
هر که به نیکی عمل آغاز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
طاعت کن روی بتاب از گناه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
عذر میاور نه حیل خواستند
تا ز تو خوشنود بود کردگار
رنج خود و راحت یاران طلب
تات رسانند به فرماندهی
چون مه و خورشید جوانمرد باش
نیکی او روی بدو باز کرد
هست به نیکی و بدی حق¬شناس
تا نشوی چون خجلان عذر خواه
طاعت کن کز همه به طاعتست
این سخنست از تو عمل خواستند
و با این بیت سخن خود را به پایان می¬رساند:
گر به سخن کار میسّر شدی
کار نظامی به فلک بر شدی
اما مسعودی (وفات 346 هـ) حدود سه قرن قبل از نظامی، و سپس نویری (1424: 15/134) چهارصد سال بعد (وفات 733) داستانی شبیه به این داستان را از بهرام، نقل کرده¬اند که احتمالاً مأخذ نظامی برای این قصیده، مروج الذّهب بوده است، در روایت مسعودی و نویری، این موبد است که به جای وزیر، همراه بهرام است.
بهرام بن بهرام شب هنگام، به همراه موبدان از کنار بنایی می¬گذشت که در زمان وی ویران شده بود و جز جغد، ساکن دیگری نداشت، در این هنگام جغدی از این خرابه فریاد می¬زند و جغدی دیگر به وی پاسخ می¬دهد. بهرام از موبد می¬پرسد: اینها چه می¬گویند؟ ... موبد پس از نقل داستان خواستگاری و شیربها می¬گوید: إنْ دَامَتْ أیَّامُ هَذَا المَلِکِ السَّعِیدِ جَدُّهُ أَعْطَیْتُکَ مِمَّا یُخَرَّبُ مِنَ الضِّیَاعِ أَلْفَ قَرْیَةٍ. (مسعودی، 1404: 1/275-278): اگر روزگار سلطنت این شاه ادامه یابد هزار ده ویران به تو می¬دهم. پایان داستان با سخنان موبد، عبرت گرفتن بهرام از سخنان این دو پرنده و عدالت پیشه کردن بهرام به پایان می¬رسد.
سخنان موبد: «أیها الملک إن الملک لا یتم إلا بالشریعة والقیام لله بطاعته ولا قوام للشریعة إلا بالملک ولا عز للملک إلا بالرجال ولا قیام للرجال إلا بالمال ولا سبیل للمال إلا بالعمارة ولا سبیل للعمارة إلا بالعدل والعدل هو المیزان المنصوب بین البریة، نصبه الرب وجعل له قیماً وهو الملک»: شاها! حکومت بدون دین کامل نمی¬شود، دین بدون اطاعت از حق کامل نمی¬گردد، دین جز با حکومت قوام نمی¬یابد، پادشاه عزت و بزرگی ندارد مگر به واسطه¬ی مردم، مردم توان نخواهند داشت، مگر بـه واسطه-ی مال و ثروت، و هیچ راهی برای رفاه مردم جز آبادانی و توسعه وجود ندارد و هیچ راهی برای آبادانی جز اجرای عدالت نیست. عدالت ترازویی است که خداوند آن را در میان مردم قرار داده است و برای آن مأموری قرار داده است که شاه است.
منابع
- حلبی، علی اصغر، (1386)، خواندنی‏های ادب فارسی، گردآوری تنظیم و شرح اصغر حلبی، تهران: انتشارات زوّار.
- دهخدا، علی¬اکبر، (1352)، امثال وحکم، چاپ سوم، تهران: امیرکبیر.
- المسعودی، أبو الحسن علی بن الحسین بن علی، (1404)، مروج الذهب، الطبعة الثانیة، قم: دار الهجرة.
- نظامی گنجوی، (1374)، مخزن الاسرار، شرح دکتر مهدی ماحوزی، انتشارات اساطیر.
- النویری، أحمد بن عبد الوهاب، (المتوفی: 733 هـ)، (1423)، نهایة الأرب فی فنون الأدب، الطبعة الأولی، القاهرة: دار الکتب والوثائق القومیة.

1399/11/27 15:01
وحید سبزیان‌پور wsabzianpoor@yahoo.com

بیت ماقبل آخر اشاره به یک داستان دارد