گنجور

شمارهٔ ۱۳۸ - گوهر و سنگ

شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
ثریا کرد با من تیغ‌بازی
عطارد تا سحر، افسانه‌سازی
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
اگرچه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار می‌نشمردمی کار
نه دیدم ذره‌ای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ
هوش مصنوعی: در یک معدن باریک، گوهر و سنگ با یکدیگر گفت‌وگو کردند.
چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان
هوش مصنوعی: سنگ از لعل روشن پرسید که چه چیزی باعث درخشش و زیبایی چهره‌ات شده است؟
بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی
هوش مصنوعی: با این زیبایی و ظاهر پاکی که داری، از کجا به تو آب و رنگ و روشنی داده‌اند؟
درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست
هوش مصنوعی: در این مکان تاریک، تنها سایه‌ها وجود دارند و در دل این تاریکی، چه نوری وجود دارد؟
بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست
هوش مصنوعی: به خاطر درخشش و زیبایی تو، در این یک قطره، نشانه‌هایی از زندگی و شگفتی‌ها وجود دارد.
بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم
هوش مصنوعی: من در انتظار بُعدی از خوشبختی هستم، حتی اگر تو سال‌ها در تلاش باشی، من همچنان برای مدت طولانی در این انتظار می‌مانم.
مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست
هوش مصنوعی: من هنوز آن صفات ناپسند قدیمی را در خود دارم، اما درخشش و پاکی که از چهره تو به وضوح دیده می‌شود، مرا به تفکر و تأمل وادار می‌کند.
بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان
هوش مصنوعی: چرا با این همه روشنی و دلگرمی، خورشید روشنایی با من چنین ستم کرد و به من آسیب زد؟
مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت
هوش مصنوعی: من به خاطر تابش خورشید هر روزه به شدت رنجیده‌ام، تو اما در نهایت توانسته‌ای از این شرایط، چیزی گران‌بها بسازی.
اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان
هوش مصنوعی: اگر در جهان انصاف وجود دارد، پس چرا من مانند سنگی بی‌ارزش هستم و تو مثل جواهری درخشان؟
نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد
هوش مصنوعی: نه ما را از روزگار سرپرستی کرد و نه می‌دانم چرا با من این‌گونه رفتار کرد و با تو این‌گونه.
مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت
هوش مصنوعی: نقصان من به تو یاد داد که چطور کامل باشی، چهره‌ات را درخشنده کرد و من را سوزاند.
ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست
هوش مصنوعی: تو در هر جا که هستی، کسی می‌خواهد دیدارت کند، اما تو از هر کسی که به تو نزدیک می‌شود، دوری می‌کنی.
ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست
هوش مصنوعی: تو برای من به اندازه‌ی زندگی‌ام اهمیت داری و به همین خاطر چیزی در دست ندارم که بتوانم به تو اضافه کنم یا کم کنم.
ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند
هوش مصنوعی: تو را بر سر تاج و تخت پادشاهان می‌نشانند، اما هرگز از من نخواهند پرسید و نخواهند دانست.
بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند
هوش مصنوعی: هر جواهر و گوهری ممکن است با تو ارتباطی داشته باشد؛ گاهی در قالب انگشتر و گاهی در قالب گردنبند ظاهر می‌شود.
من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز
هوش مصنوعی: من انسانی بدشانس هستم، در حالی که تو خوشبخت و دلنشینی، و من اکنون در این وضعیت قرار دارم.
بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب
هوش مصنوعی: او به نرمی به او گفت که جواب بهتر از ماده‌ی خوشبوست.
کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار
هوش مصنوعی: از آنجا که معنای من باعث گرم شدن بازار است، وقتی که گرمی خورشید را دیدم، بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم.
از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ
هوش مصنوعی: به همین خاطر، چهره‌ام به سرخی گرایید چون به اندازه زیادی از اندوه و رنج در دل سنگین خود خورده‌ام.
از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری
هوش مصنوعی: به خاطر پایداری و استقامت من در زمان‌های سخت، شانس و تقدیر به من کمک کردند.
به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت
هوش مصنوعی: در دل شب، ستاره به من اسراری از آسمان می‌گفت و رازهایی که ستاره از آسمان می‌دانست، به من نیز منتقل می‌کرد.
ثریا کرد با من تیغ‌بازی
عطارد تا سحر، افسانه‌سازی
هوش مصنوعی: ستاره ثریا با من بازی‌های ظریف و هنرمندانه‌ای داشت که تا سحر ادامه داشت و به مانند داستانی افسانه‌ای بود.
زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم
هوش مصنوعی: زحل، با وجود ویژگی‌های خشن و خشنودکننده‌اش، مرا می‌دید و اشک من همچون خون از چشمانم می‌ریخت.
فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر خواسته‌ام به من می‌خندید و از این آرزو باعث شرمندگی‌ام می‌شد.
سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان
هوش مصنوعی: سهیل، ستاره‌ی درخشان، در خفا باعث می‌شود که رنج‌ها به من برسند و به یاد می‌آورم که چگونه این دردها به من حس حسادت و غبطه نسبت به عظمت جهان می‌دهند.
نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار
هوش مصنوعی: چشمان تو مانند قطرات باران است، هر بار که بر روی دوش من می‌نشینی، احساس سنگینی و بار اضافی بیشتری می‌کنم.
چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ
هوش مصنوعی: چنان تحت فشار بودم که سختی‌ها و مشکلات خیلی زیاد به من آسیب می‌زدند و احساسات من به شدت در درونم فوران می‌کرد.
نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن
هوش مصنوعی: نه روز اینجا مشخص بود، نه راهی، نه روزن یا شکافی که به کوه و بازار در دسترسی باشد.
بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار
هوش مصنوعی: من در وضعیتی سخت و ناامید به سر می‌برم، مانند این‌که درون دایره‌ای محصور شده‌ام که هیچ راه خروجی ندارد.
گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید
هوش مصنوعی: گاهی دنیا بر تن من همچون برفی پوشیده می‌شود و گاهی همچون سیلاب، در گوشم به شور و غوغا درمی‌آید.
زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم
هوش مصنوعی: من در زندگی، ناتوانی‌ها و محدودیت‌هایی را از خاک و آب مشاهده کرده‌ام و از عشق و دوستی نیز سایه‌های سنگینی را بر دوش کشیده‌ام.
جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند
هوش مصنوعی: هر شب به طور جدی به فکر این بودم که چند بار دیگر باید با تو دیدار کنم و به خاطر این مسأله، مدام در ذهنم به دنبال فرصت‌هایی بودم.
ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر
هوش مصنوعی: ستارگان ثابت، داستان‌هایی را روایت کردند و به بررسی سیارات پرداخته و تغییرات برج‌ها را بیان کردند.
دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال
هوش مصنوعی: روزها و ماه‌ها و سال‌ها تغییرات زیادی کردند، اما حال من همیشه ثابت و یکسان بود.
اگرچه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار می‌نشمردمی کار
هوش مصنوعی: هرچند کار برای من سخت بود، اما خودم را در آن کار سخت نمی‌دانستم.
نه دیدم ذره‌ای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی
هوش مصنوعی: من هیچ نشانه‌ای از روشنی ندیدم و حتی با یک ذره هم آشنا نشدم.
نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام
هوش مصنوعی: نه چشمی داشتم که تاریکی را ببینم، نه می‌توانستم تفاوت صبح را از شب تشخیص دهم.
بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد نیکوکار به گناه و آلودگی دامن زده‌اند و برخی از زراعت‌کاران به خاطر این اشتباهات، دچار خسارت و نابودی محصولاتشان شده‌اند.
بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون
هوش مصنوعی: بسیار از طریق دوران برگشتیم و به اصول و قواعد آن پایبند بودیم و از حد و مرز خود بیرون نرفتیم.
چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم
هوش مصنوعی: وقتی مرا در حال تسلیم دیدند، نکته‌های زیادی به من آموختند.
بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی
هوش مصنوعی: به من گفتند که از هر رازی توضیح دهم و از هر نامی نشانی بزنم.
ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم
هوش مصنوعی: بخشیدند من را چون که دردم به پایان رسیده بود و به همین خاطر به من لقب "لعل" دادند.
مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود
هوش مصنوعی: در درون من، نوری از عشق پنهان بود که هر لحظه بیشتر می‌درخشید.
کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی
هوش مصنوعی: در آغاز، ذاتی از پاکی در وجود من وجود داشت، اما آن‌پاکی به مرور زمان به روشنایی و درخشش تبدیل شد.
چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت
هوش مصنوعی: زمانی که طبیعت من به من اجازه برتری و superiority می‌داد، در نهایت همان برتری مرا بالا کشید و به اوج رساند.
نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است
هوش مصنوعی: من نه قدرت زیادی دارم و نه ارزشم، بلکه زحمات و سختی‌های یک قرن زندگی‌ام، بهای این بی‌اهمیتی است.
نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است
هوش مصنوعی: هر چهره‌ی زیبا و پاکیزه‌ای نشان‌دهنده‌ی اصل و نسب خوب نیست؛ زیرا نسل‌های نیکو از ریشه‌های پاک و شایسته به وجود می‌آیند.
نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن
هوش مصنوعی: هر کوهی مواد ارزنده‌ای ندارد و نه هر کانی به زیبایی و درخشش لعل را در خود دارد.
یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود
هوش مصنوعی: یک غواص به درون دریا رفت و جعبه‌ای سنگین پر از چیزهای عجیب و غریب را مشاهده کرد؛ وقتی که جعبه را باز کرد، شگفت‌زده شد.
بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان
هوش مصنوعی: بگو به افرادی که به جواهرات و سنگ‌های قیمتی اهمیت می‌دهند که گاهی چیزی که به نظر بی‌اهمیت می‌رسد، می‌تواند به راهی بس با ارزش تبدیل شود. حتی در سخت‌ترین شرایط، ممکن است از مشکلات و چالش‌ها چیزهای ارزشمندی به دست آید.

حاشیه ها

1390/01/29 12:03

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا وسر شوی

1397/08/18 02:11
بهادر عبدالهی

یک بیت مانده به آخر، مصرع اول به این شکل صحیح است:
(( یکی غواص را درجی گران بود))
سپاس از گردانندگان سایت وزین گنجور.

1402/10/04 23:01
جواد بورقانی

مرا،سرکوبی از هر رهگذاریست

به اشتباه "رهگذر" تایپ شده