شمارهٔ ۱۳۶ - گنج درویش
دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلال نه
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیه کار لئیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
شمارهٔ ۱۳۵ - گنج ایمن: نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجیشمارهٔ ۱۳۷ - گوهر اشک: آن نشنیدید که یک قطره اشک
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
هوش مصنوعی: دزد ماهری بود که برای سرقت، مدتی منتظر میماند و گاهی نیز مسیر را به دیگران میسپرد.
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
هوش مصنوعی: او همیشه در کمین مسافران و رهگذران بود، هم کلاهشان را برمیداشت و هم سرشان را میشکست.
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
هوش مصنوعی: روز به سوی شب در حال چرخش بود و به سمت خانهها میرفت.
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
هوش مصنوعی: از روی طمع، او میخواست به همه جا دست یابد و به همین دلیل، دامش را بر روی تمام دیوارها و بامها میانداخت.
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
هوش مصنوعی: قفل صندوق آهنی را باز میکرد و در حالی که فرد خوابیده را از خواب بیدار میکرد، پیراهنش را از تنش میکشید.
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
هوش مصنوعی: یک شب، آن فرد بینام و ننگ ناگهان از بالای یک سقف کوتاه پایین آمد.
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
هوش مصنوعی: او دوباره در راهی کج قدم گذاشت و با موجودی شرور و بداندیش همراه شد.
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
هوش مصنوعی: این طور رفتن، به مانند سقوط به چاه است؛ همانطور که از لبه یک پرتگاه سقوط کردن خطرناک و نابودکننده است.
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
هوش مصنوعی: در این مسیر، گرگها گیج و سردرگم شدند و شیرها بدون چنگال و دندان شدند.
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هوش مصنوعی: نفس انسان به گونهای عمل میکند که میتواند به سرعت و ناگهانی تمام قدرت و انرژی تو را از بین ببرد و تو را بیدست و پا کند.
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
هوش مصنوعی: هر کسی که به طمع و خودخواهی روی آورد، در واقع تبدیل به دزد شده و در این مسیر، مزدور و فریبکار میشود.
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
هوش مصنوعی: یک شخص از کوچهای تنگ و تاریک عبور میکند تا بتواند با نیرنگ و آسیب به دیگران، نقشهای برای خود بچیند.
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
هوش مصنوعی: در راه، دری نیمهباز شد و درون آن را بالا برد.
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
هوش مصنوعی: شمعی روشن کرد و به آرامی به سمت در رفت. گربه از رفتار آهستهاش تعجب کرد.
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
هوش مصنوعی: فقر به قدری در زندگی صاحبخانه تاثیر گذاشته که خانهاش از حالت ویرانی هم خرابتر به نظر میرسد.
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
هوش مصنوعی: در این بیت بیان میشود که در عشق و دیدار معشوق، جدایی به جای وصال نشسته است. این جدایی نه تنها دلیلی برای شادابی نیست، بلکه به نوعی بدل به یک بازی بینتیجه شده که در آن نه همسویی وجود دارد و نه توازنی. اگرچه به دنبال وصال هستیم، اما این فراق است که تجربه میشود.
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلال نه
هوش مصنوعی: در این شعر بیان میشود که در زندگی، تنها داستانی که وجود دارد، داستان ناتوانی و ناامیدی است و هیچ نام و نشانی از وجود و حقیقت به جز بیمعنایی دیده نمیشود.
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
هوش مصنوعی: در اتاقی که خراب و تاریک است، نه چراغی وجود دارد و نه امکانات و آسایش.
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
هوش مصنوعی: ساختمان خراب شده و دیوارها و پایهها به هم ریختهاند. بام فرو ریخته و سقف هم حالتی آویزان دارد.
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
هوش مصنوعی: در گوشهای، مرد درویشی خوابیده است. شبها لحافش سایهای دارد و روزها زیر نور آفتاب است.
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
هوش مصنوعی: کسی که دزدی کرده و از خانه دور است، به آرامی و بیخبر از همه چیز، پارچهای پاره به سرش بسته است.
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
هوش مصنوعی: خواب ناز آرامی دارم، اما بستر من از خشت و خاک ساخته شده است. روحم در بدنم است، اما از فکر و خیال آزاد و خالی است.
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
هوش مصنوعی: وجود مادی ما ناتوان است، اما روح ما نیازمند نیست. مسیر دل روشن است و در جستجوی حقیقت باز میشود.
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
هوش مصنوعی: او ذهنش آزاد و بیخیال از سوالات و دغدغههای روزمره است و از هرگونه وابستگی و آلودگی رهاست.
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
هوش مصنوعی: نه ظرفی هست و نه آبی در آن؛ پس این شخص از چه چیزی میترسد، بفرما؟
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
هوش مصنوعی: او به خاطر حرص و آز دیگران، خود را از آنها دور کرده بود و در واقع در دل خود زنده و شاداب بود.
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
هوش مصنوعی: بالاخره، آن دزد وقتی چیزی پیدا نکرد، لباس درویش را گرفت و فرار کرد.
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
هوش مصنوعی: او قدمی به جلو برداشت و به دیوار برخورد کرد، پس از آن که به زمین افتاد، از خواب بیدار شد.
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
هوش مصنوعی: او مشت خود را به سر زد و فریاد زد که از وجود من چیزی باقی نمانده است، حتی نیمدانگ.
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
هوش مصنوعی: دزد به خانهام حمله کرد و همه چیز را برد. ای خالق، از جان او انتقام بگیر.
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هوش مصنوعی: او داراییام را ربود و نان من تبدیل به نانی بیخاصیت شد. ای خداوند توانا، سنگی با این نان بده.
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هوش مصنوعی: هر چه که در زندگی تلاش کردم و زحمت کشیدم، در نهایت آن کسی که از کار من بهرهبرداری کرد و سود را به دست آورد، شخص دیگری بود و من تنها زحمت را به دوش کشیدم.
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
هوش مصنوعی: شب گذشته، هم پارچههای نازک و لطیف و هم پارچههای کلفت و کهنه در غم و اندوه بودند. نگهبان، در حین گشتزنی، احساس سنگینی و دلزدگی را در فضا حس میکرد.
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
هوش مصنوعی: ای خدا، فرش و تخت خوابم را از زیر پا بردند و بالش را هم از زیر سرم گرفتند.
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
هوش مصنوعی: گوشه دامنم پر از جواهراست و جواهرات گرانبهایی چون لعل و مروارید، و همچنین نقرهای که در صندوقهای آهنی نگهداری میشود. این نشاندهندهی ثروت و زیبایی است که به همراه دارم.
راه من بست، آن سیه کار لئیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
هوش مصنوعی: راه من را آن انسان بد اندیش و پست بسته، و راه او را هم ببند، ای ایزد همیشه حاضر.
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
هوش مصنوعی: ای کاش که پیراهن کشمیری خوشرنگ من هنوز بر تنم بود تا روزگار پیری را با آن زیباتر بگذرانم.
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
هوش مصنوعی: ای کاش آن پوشش نرم و گرانبها که روزی بر تن داشتم، اکنون به دور از من فاصله گرفته باشد.
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
هوش مصنوعی: ای کاش آن کلاه و پوستینی که داشتیم، ای کاش آن کمربند و نگینی که بر تن میکردیم، بازمیگشتند.
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
هوش مصنوعی: از غم و اندوه دور شو و دل خود را خراب مکن. ای خدا، کمک کن که از این وضعیت بیرون بیایم.
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
هوش مصنوعی: ای حق، آنچه که از من ربودهای را به من برگردان، و به او که از من گرفتهای، نه به دارو و نه به پزشک نیازی میباشد.
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
هوش مصنوعی: دزد به خاطر رفتار بیمورد و فضولانهاش خشمگین شد و دوباره برگشت و دستش را به زمین کوبید.
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
هوش مصنوعی: میگوید که دیگر بس کن به ایجاد آشوب، ای بدجنس و لجوج. آنچه از تو برداشتیم، تنها یک کمبود و نقص بود.
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
هوش مصنوعی: تو چه چیزی جز بیوفایی داری، ای نیرنگباز؟ ما چه چیزهایی را در دل نهان کردهایم.
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
هوش مصنوعی: چقدر دربارهی مقام و ثروت و دارایی میگویی، در حالی که هیچ چیزی نداری، نه در وضعیت کنونی و نه در تعاریف دیگر.
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
هوش مصنوعی: تو از من دزدتر هستی، ای دنیای فریبکار که سالهاست در حال فریب دادن دیگران هستی.
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
هوش مصنوعی: تو به قدری از من خواستی که خرقه و فرش خود را نشان بدهم که آبرویم را بردی، ای کسی که بیآبرو هستی.
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
هوش مصنوعی: ای دروغ و بدی و اتهام، اثر کارهای تو به خودت برمیگردد و این عذاب و نفرین تو خواهد بود.
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
هوش مصنوعی: فقر در اینجا همچون بارانی از آسمان میریزد و در این محیط نه چیزی حلال است و نه چیزی حرام.
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
هوش مصنوعی: سرنوشت تو را از خوشبختی دور کرده و حالا تو با ناامیدی و خاکساری در برابر آن قرار گرفتهای.
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
هوش مصنوعی: من چه چیزی از این خانهی پر از غم و درد به دست آوردهام؟ تو، ای دردمند و بیچاره، چه چیزی داری؟
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
هوش مصنوعی: در ویرانههای زمانه، ما تنها همین لنگر امن را داریم که از دارایی و ثروت باقی مانده است.
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
هوش مصنوعی: اگر مردم هستند، چه تفاوتی میکند که رنگ و روی ما چگونه باشد، ما همین را داریم که زشت و زیبا در کنار هم وجود دارند.
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هوش مصنوعی: محصول ما فقط یک خوشه بود، اما دنیای ما در همین یک گوشه خلاصه شده است.
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
هوش مصنوعی: هر آنچه در دست داریم، همین است و چیزی بهتر از این در ذخیره ما نیست.
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که از چیزهایی که به ما ارائه شده یا رفتارهایی که بر ما تحمیل شده، غیر از این مورد خاص، چیزی برای ما مفید نیست و ارزش خریدن ندارد. تکیه بر این موضوع است که آنچه که ارائه میشود، بسیار محدود و ناکافی است.
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
هوش مصنوعی: زندگی برای ما نعمتهایی آورده است که شامل روزگار خوب و داراییهای مادی میشود.
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
هوش مصنوعی: گاهی به آرامی و زیبایی فرش قرار میگیرد و در زمانهای دیگر به صورتی عادی و ساده است. شب که میرسد، لحاف بر روی بدن میافتد و در صبح زود به صورت یک ردا در میآید.
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
هوش مصنوعی: گاهی ابر را میبینم و گاهی آستر، گاهی آن را از بام آویزان میکنم و گاهی از در به داخل میآورم.
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
هوش مصنوعی: در فصل تابستان، من پوستین را کنار میزنم و هر روز صبح و ظهر به سفرهام مینشینم.
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
هوش مصنوعی: روزها وقتی که جبهام را بر تن کنم، شبها از اشکهایم پر از جواهر میشود.
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هوش مصنوعی: در این دنیای پر چالش و مشکلات، هیچ وسیلهای جز این کشتی برای نجات ما فراهم نکردند، ای دوست.
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
هوش مصنوعی: هر چیزی که بخواهی در اینجا وجود دارد، چه لباس باشد چه وسیلههای دیگر، همه در این یک مکان جمع شدهاند.
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
هوش مصنوعی: ثروت واقعی من همین مردم هستند و به خاطر عشق و محبت به آنها، اینقدر فریاد زدم و سخن گفتم.
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
هوش مصنوعی: در مسیر ما، در هر زمانی افراد سرگردان و بیپناهان به طریقی مغرورانه در حال گذرند، بیآنکه بدانند که در این راه، دزدان و فریبکاران در کمین هستند.
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
هوش مصنوعی: اگر نور و روشنایی خود را بیشتر کنی، میتوانی تاریکی را از جهان دور کنی.
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
هوش مصنوعی: کارهای که نفس سرکش انجام میدهد، دیگر شکل و حالتی متفاوت خواهد داشت و از این فضای پرنور و روشنی خارج میشود.
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
هوش مصنوعی: اگر با خودت سیاهی را شریک کنی، حتی اگر آن سیاهی مرده باشد، باز هم اثرش بر تو باقی خواهد ماند.
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
هوش مصنوعی: کوشش کن که در زیر آسمان آبی، روشنایی تو از هر تاریکی بیشتر باشد.
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
هوش مصنوعی: آز به عنوان یک دزد عمل میکند و دزدی جزء اصلی کار اوست. او در این زمینه مهارت خاصی دارد که باعث رونق کسبوکارش میشود.
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
هوش مصنوعی: او با آرامش نشسته است و ما به خواب رفتهایم. او افکارش را در دل نگه داشته و ما درباره آنها صحبت کردهایم.
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
هوش مصنوعی: در نهایت این آشفتگی و بلوا، جان انسان خواهد رفت و آنچه در زندگی جمع کرده، از او سلب میشود.
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
هوش مصنوعی: در نهایت، این دزد جسور و حرفهای از تو چیزی را میدزدد که بیشتر به کارش بیاید.
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
هوش مصنوعی: نفس آدمی مانند دزدی است که جان و روح را میرباید. نمیتوان به سادگی از آن غافل شد، همچنان که نمیتوان از گاو و گوسفند محافظت کرد. تنها جایی که میتوان از این دزدی جلوگیری کرد، قلب و دل انسان است.
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
هوش مصنوعی: تا زمانی که در این تاریکی گام برنمیداری، نمیتوانی به روشنی دست یابی. برای روشن شدن، باید از چراغ عقل و اندیشهات بهرهگیری.
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
هوش مصنوعی: انسان در پی خواستههای خود است و حرص و طمع او را به هر کاری وامیدارد. باید مراقب باشی که به خاطر این حرص، دستت به کارهای نادرست نرود و خود را کنترل کنی.
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هوش مصنوعی: اگر در مسیر سختی قرار داری و کسی با نیت بد به تو نزدیک میشود، آن فرد را از سر راه بردار تا خودت آسیب نبینی.
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
هوش مصنوعی: هر کس که با شیاطین همپروا شد، در تمامی اعمال و رفتارهای آنها شریک میشود.
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
هوش مصنوعی: این پلنگ زمانی به تو نزدیک میشود که تو از نظر جسمانی ضعیف و ناتوان باشی.
حاشیه ها
1399/01/02 00:04
حمزه
سلام
فکر کنم بیت آخر بیوبارد غلط باشه.
1399/04/28 20:06
ندا
نه .درست هست .باید گفت بیوباردتا وزن شعر حفظ شود و اینکه در خود دیوان اشعار پروین هم بیوباردآمده .
1399/08/18 07:11
فرزانه
سلام به وزن شعر میخوره که سیه کار لعیم باشه نه لیم
راه من بست آن سیه کار لعیم
1400/02/03 23:05
مهرانه
سلام لطفا معانی رو هم بفرسیتید
1402/02/20 09:05
vafa
در بیت ۱۶ فکر کنم جفت همون چفت به معنای طاق یا همون سقف باشه. درسته؟