شمارهٔ ۱۳۰ - گل سرخ
گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بیقرار
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد
همان جامهای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقهام را ز گلبن شکست
گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست
جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزهتر
بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج
نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهرهای بس دلارای بود
چو تاجم عروسان بسر میزدند
چو پیرایهام، بر کمر میزدند
بیکباره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن
ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستیها شود دشمنی
توانا توئی، قطرهای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن
که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز
همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی
دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب
بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک
ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است
نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان
در اقلیم خود، باز شاهی کنی
بجلوهگری، هر چه خواهی کنی
بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید
همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک
سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد
ز رخسارهاش رونق و رنگ رفت
بگیتی بخندید و دلتنگ رفت
ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی
همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک
بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب
نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار
ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک
ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشهها جز ملالی نماند
چو اندر سبوی تو، باقی است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
به آزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست
چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده
همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
شمارهٔ ۱۲۹ - گل خودرو: بطرف گلشنی، در نوبهاریشمارهٔ ۱۳۱ - گل و خار: در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد
هوش مصنوعی: گل سرخ روزی به خاطر گرما پژمرده میشود و نور خورشید رنگش را میبرد.
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
هوش مصنوعی: زمانی که یک ابر با اندیشه و خرد، پژمرده و بیمار شد، در آن لحظه از دلش میگذشت.
چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بیقرار
هوش مصنوعی: وقتی ابر، گل را دید، به سمت آن رفت و با شور و هیجان فریاد زد و بیتاب شد.
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
هوش مصنوعی: ای روح زنده کننده، کمی صبر کن تا من از بیآبی چهرهام رنگ خود را از دست ندهم.
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
هوش مصنوعی: من دشمنت هستم که مهر و محبت را در وجودم زنده و روشن کرده است، وگرنه چرا رنگ چهرهام کمرنگ شده است؟
همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد
هوش مصنوعی: تمام زینتهایم را یکجا از من گرفت و به دامن گلزار برد.
همان جامهای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت
هوش مصنوعی: کسی که دیروز لباسی را با زحمت و دقت دوخته بود، امروز آن را در آتش میافکند تا بسوزد.
چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقهام را ز گلبن شکست
هوش مصنوعی: چرا پیوند وجودم را از هم گسستهاند؟ چرا شاخهام را از گلستان جدا کردهاند؟
گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست
هوش مصنوعی: رشتهای که به هم وصل بود، ناگهان پاره شد و کسی ندانست که این رشته چه ارتباطی داشته است. او به کسی که آسیب دید، فکر نکرد و نپرسید که او کیست.
جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من
هوش مصنوعی: جهان از عطر گلستان من خوشبو است و همه جا به خاطر چهره من روشنایی دارد.
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
هوش مصنوعی: دیروز شب، ماه روشن بویی از من برد و فرشتهای هم در صبح زود مرا بوسید و رفت.
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
هوش مصنوعی: نسیم مانند یک کودک مرا در آغوش گرفت و مانند دانهای گرانبها، مرا از رطوبت باران شکل و زیبایی بخشید.
همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز
هوش مصنوعی: همان بلبل، همان دوست عزیز که همیشه در کنار من بود و در خواب و بیداری همراه من بود.
چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
هوش مصنوعی: وقتی محبوبش را در روزی ناخوش و غمگین دید، ناگهان از زیبایی و سرسبزی دوری گزید.
مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزهتر
هوش مصنوعی: من تاجی از سرخی دارم که از زیباییهای صبح پاکتر است.
بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من
هوش مصنوعی: وقتی بخت من تیره و ناامید شد، زیبایی و خوش ساختی زندگیام را از من گرفتند.
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج
نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
هوش مصنوعی: اگر به خاطر گرما و زحمات نمیسوزاندم، ای دوست، از دست گنج و ثروت خود نمیدادم.
مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
هوش مصنوعی: چمن برای من منبعی از شادی و زندگی بود، اما حالا که فرصتم به پایان رسیده، دیگر نمیتوانم از آن لذت ببرم.
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهرهای بس دلارای بود
هوش مصنوعی: اگر پرتو و رنگی گرم بر من میتابید، چهرهای بسیار زیبا و دلانگیز داشتم.
چو تاجم عروسان بسر میزدند
چو پیرایهام، بر کمر میزدند
هوش مصنوعی: وقتی که عروسها تاج بر سر میگذاشتند، به مانند زینتی که بر کمر خود میبندند، بر کمر من نیز تزئیناتی میافزودند.
بیکباره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن
هوش مصنوعی: به یکباره این جمع، از دوستداران من خالی شد و زمانه را از محبت آنها خالی کرد.
ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست
هوش مصنوعی: امروز کسی در زندگیام وجود ندارد که برایم اهمیت داشته باشد، چرا که همه چیز به سطحیترین شکل خود رسیده و عمق احساسات از بین رفته است.
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستیها شود دشمنی
هوش مصنوعی: زمانی که کسی از تو روی برتابد و بیتوجهی کند، تمام دوستیها در دنیایِ زندگی به رقابت و دشمنی تبدیل میشود.
توانا توئی، قطرهای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن
هوش مصنوعی: ای تو نیکوکار و بزرگ، لطفی بکن و به من نیز از بخششت عنایت کن تا من هم شاد و خرسند شوم.
که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم
هوش مصنوعی: میخواهم دوباره جوانی را تجربه کنم و از غمهایم رهایی یابم تا به خوشی و شادی بپردازم.
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز
هوش مصنوعی: ابر به خداوند گفت: ای پروردگار، لطف کن و این داستان طولانی را کوتاه کن.
همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
هوش مصنوعی: همین حالا از دشت میآیم تا زیباییها و جواهرات تو را به نمایش بگذارم.
گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی
هوش مصنوعی: اگر بتوانی در این یک لحظه صبر کنی، دوباره شاداب و زیبا خواهی شد.
دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب
هوش مصنوعی: من در کنارت چشمههایی از آب زلال به راه میاندازم تا صدای خوشی را به گوشت برسانم.
بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی
هوش مصنوعی: خوشی، جایی برای غم و ناراحتی باقی نمیگذارد و نه فکری برای نگرانی، نه حسی برای اندوه.
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک
هوش مصنوعی: میخواهم از نگرانیها و دلشورههایت کاسته و پاکسازی کنم، پس بگذار که از چهره زیبایت غبار و آلودگیها دور شود.
ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است
هوش مصنوعی: هر چه از وجود من به وجود میآید، سرچشمهای است از زندگی و حیات، و تاریکی من تنها به خاطر رشد و شکوفایی است.
نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
هوش مصنوعی: شادی و سرزندگی جوانی را از سر به تو هدیه میزنم و روشنایی و زیبایی دیگری را نیز به تو تقدیم میکنم.
شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان
هوش مصنوعی: بلبل از این ماجرا مطلع میشود، و پس از آن به سوی این درگاه سر فرود میآورد.
در اقلیم خود، باز شاهی کنی
بجلوهگری، هر چه خواهی کنی
هوش مصنوعی: در سرزمین خودت میتوانی با شکوه و زیبایی هر کاری که دوست داری انجام دهی.
بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید
هوش مصنوعی: به این ترتیب، هنگامی که نصیحت و بشارت داده شد، او از دیدرس ناپدید شد.
همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک
هوش مصنوعی: خورشید درخشان مانند گلی زیبا میدرخشد، ولی در نهایت به دامان خاک سقوط میکند.
سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب
هوش مصنوعی: چهره آن شخص از تابش آفتاب تیره و سیاه شد، نه شبنم بر آن نشسته و نه حتی یک قطره آب به آن رسید.
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد
هوش مصنوعی: او به قدری محکم و سخت فشارش داد که ناگهان شکست و به زمین افتاد و جان سپرد.
ز رخسارهاش رونق و رنگ رفت
بگیتی بخندید و دلتنگ رفت
هوش مصنوعی: از چهرهاش زیبایی و رنگی رخت بربست، دنیا به خنده درآمد و دلها غمگین شد.
ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست
هوش مصنوعی: جاده و روش زندگی، باعث ناراحتی دلها است و شکوفا شدن گلها، برای پژمردن و از بین رفتن آنهاست.
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان
هوش مصنوعی: وقتی دوباره آن ابر پر از گوهر پیدا شد، به دنبال نشانی از آن چیز گمشده گشت.
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی
هوش مصنوعی: شکافتی گلی را دید که نه رنگی داشت و نه بویی، که همگی نشاندهندهی ناامیدی و آرزوهای برآوردهنشده بودند.
همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک
هوش مصنوعی: هر کس که به زیبایی و آرامش صورت خود اهمیت میدهد، چه دارویی میتواند به مردگان بدهد؟
بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد پیوسته درخواست آب میکنند و داستانها و حرفهای زیادی را مطرح میکنند، اما به جوابی دست نمییابند.
نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار
هوش مصنوعی: از آن گریهی شدید و دردناک، که به خاطر عشق و دلتنگی است، نباید خندید؛ زیرا این گریه نشانهای از عمق احساسات و عواطف است.
ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک
هوش مصنوعی: اگر حتی یک قطره از آن آب زلال را ننوشی، آن بدن سوخته و درخشان درست نخواهد شد.
ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشهها جز ملالی نماند
هوش مصنوعی: از امیدها تنها یک خیال باقی مانده و از اندیشهها نیز جز اندوهی باقی نمانده است.
چو اندر سبوی تو، باقی است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
هوش مصنوعی: اگر در کوزهی تو آب صاف و شیرین وجود دارد، به خاطر تشنگان دیگر، روی خود را برگردان نکن.
به آزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست
هوش مصنوعی: افراد دانا و با تدبیر، از جای تاریکی به سوی روشنایی و آگاهی میآیند و هدیهها و نشانههایی از دانایی را به دیگران میآورند.
چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده
هوش مصنوعی: وقتی کسی را در درد و رنج میبینی، به او دارویی بده و اگر بیپناها را ببینی، صدای دلگرمی به آنها بده.
همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
هوش مصنوعی: هرگز در این مسیر نرو، زیرا هنوز زمان برای رفتن به آن سوی تاریکی و شب نیست.
حاشیه ها
1399/07/14 00:10
مسعود شعبان
بزردگان، مومیائی فرست >>> به آزردگان مومیایی فرست