گنجور

شمارهٔ ۱۱۳ - کرباس و الماس

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز
نهادش در میان کیسه‌ای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد
درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد
ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه
حساب کار خود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست
گمان کرد، از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی
بدان بیمایگی، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت
ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش، افزود بسیار
بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست، هر رمزی که اینجاست
نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست
بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز
مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه
نه تنهائی، رفیقی هست در راه
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی، ما را ندیدی
چه نسبت با جواهر، ریسمان را
چه خویشی، ریسمان و آسمان را
نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت
بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره، من صبح درخشان
چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
گشایند از تو بند و قفل از در
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست
از آن معنی، نکردندت فراموش
که داری همچو من، جانی در آغوش
از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت
چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون
نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی
نه غیر از ریسمانت، تار پودی
به پیرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسی، مرا خوانند الماس
نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
ترا برداشت، تا بیند مرا روی
ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن
صفای تن، ز نور جان پاک است
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز
هوش مصنوعی: یک جواهر فروش با تلاش و زحمت، ثروتی به دست آورد که الماسی زیبا و درخشان بود.
نهادش در میان کیسه‌ای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد
هوش مصنوعی: او را در کیسه‌ای کوچک قرار داد و محکم بست و به سمت انبارش برد.
درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن
هوش مصنوعی: او را در جعبه‌ای از آهن انداخت و در تاریکی شب، آن روز روشن را پنهان کرد.
بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد
هوش مصنوعی: بر روی آن صندوق قفلی از فولاد زده شد و با این کار، آن را از خطرات ناشی از طوفان و بادها محافظت کردند.
ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه
حساب کار خود گم کرد ناگاه
هوش مصنوعی: وقتی از مشکلات و روابط پیچیده آزاد شد، ناگهان متوجه شد که حساب و کتاب کارهایش را فراموش کرده است.
چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید
هوش مصنوعی: وقتی مهر و علاقه‌ای مانند یک گوهر را دید، احساس سربلندی و خوشبختی کرد و به ارزش خود بیشتر پی برد.
نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست
هوش مصنوعی: او به تنهایی در میان خود احساس تنهایی می‌کند و نمی‌داند که زیبایی در روحش وجود دارد.
گمان کرد، از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی
هوش مصنوعی: او فکر می‌کرد که به دلیل غرور و مشغولیت‌هایش، رنج و زحمت نگهبانی هم برای اوست.
بدان بیمایگی، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت
هوش مصنوعی: در این بیت، اشاره به این است که فردی که در مقام تواضع و فروتنی است، اگر شرایط و دارایی مناسبی داشته باشد، به راحتی می‌تواند خود را برجسته و با‌اعتبار نشان دهد.
ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش، افزود بسیار
هوش مصنوعی: از سخن فروشنده و پیام خریدار، به اندازه و ارزش خود، بسیار افزود.
بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست، هر رمزی که اینجاست
هوش مصنوعی: به خودم گفتم که این جهان پر از نور و زیبایی، از ما ناشی می‌شود و به نام ماست. هر چیزی که در اینجا وجود دارد، دارای راز و معناست.
نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن
هوش مصنوعی: اگر در کلام من حکمت و دانشی وجود نداشت، پس چرا باید در این جایگاه و در این شرایط پر از محدودیت و سختی صحبت می‌کردم؟
جمال و جاه ما، بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست
هوش مصنوعی: زیبایی و مقام ما بسیار زیاد است، اما شگفتی اینجاست که چه رنگی در این چهره وجود دارد.
بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز
هوش مصنوعی: هر روز به بهای ما افزوده می‌شود، جالب اینکه این بخت خوشبخت و پیروز، بسیار درخشان است.
مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد
هوش مصنوعی: خدای بزرگ به من ارزشی داد که باعث شد به این شکل محبوس شوم و در قید و بند سختی قرار بگیرم.
بدو الماس گفت، ای یار خودخواه
نه تنهائی، رفیقی هست در راه
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که ای دوست خودپسند، تو تنها نیستی و در این مسیر، رفیقی هم داری.
چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی، ما را ندیدی
هوش مصنوعی: چرا چهره‌ی زیبا را ندیدی؟ اکنون که به ما نزدیک شده‌ای، چرا همچنان ما را نمی‌بینی؟
چه نسبت با جواهر، ریسمان را
چه خویشی، ریسمان و آسمان را
هوش مصنوعی: به جواهرها چه ارتباطی دارد؟ و ریسمان چه نسبتی با آن‌ها دارد؟ همچنین، چه ارتباطی میان ریسمان و آسمان وجود دارد؟
نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام
هوش مصنوعی: آدمی که خود را بیشتر از دیگران می‌بیند و به خود مغرور است، در نهایت به جایی نمی‌رسد و به دستاوردهای ارزشمندی نخواهد رسید.
اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت
هوش مصنوعی: اگر نگین فروش اینجا برود، به خاطر پول نیست، بلکه برای ارائه جواهری ارزشمند است.
بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
هوش مصنوعی: اگر امشب در مخزن چیزی به سراغ ما برود، این اتفاق نه به خاطر شما، که به خاطر ما خواهد بود.
تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره، من صبح درخشان
هوش مصنوعی: تو مانند پنبه‌ای هستی و من از وجود تو به کمال رسیده‌ام. تو همچون شب تاریک هستی و من همانند صبح روشن و درخشان می‌باشم.
چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
هوش مصنوعی: وقتی که در دامنت گوهر پاکی را گرفتی، چرخ زمان آن را از خاک گرفت و برای خود برداشت.
چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
گشایند از تو بند و قفل از در
هوش مصنوعی: وقتی این گوهر پاک و باارزش را به دست بگیرند، بند و قفل‌های دروازه از تو باز می‌شود.
تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که تو فکر می‌کنی که راه و روش تو خوب است، اما بدان که همسایه‌ات هم باید خوب باشد، ای دوست.
از آن معنی، نکردندت فراموش
که داری همچو من، جانی در آغوش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تو هرگز نمی‌توانی آن حس و معنای عمیق را فراموش کنی، زیرا تو هم همانند من، عشق و جانی را در دل داری که آن را پرورش داده‌ای.
از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت
هوش مصنوعی: در گوشه‌ای از دور، جایی که کمتر کسی آن را می‌شناسد، راز و گنجی ارزشمند را پنهان کرده‌اند.
چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون
هوش مصنوعی: زمانی که تصویر من از این پرده خارج شود، کار تو نیز دگرگون خواهد شد.
نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی
نه غیر از ریسمانت، تار پودی
هوش مصنوعی: در اینجا نه چیزی برای باقی‌ماندن وجود دارد و نه چیزی برای بهره‌برداری. فقط همان ریسمان توست که به جای خود مانده و توری از آن بافته شده است.
به پیرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسی، مرا خوانند الماس
هوش مصنوعی: در اطراف من، شب تاریک به مانند پارچه‌ای از کرباس است و اکنون مرا همچون الماس می‌خوانند.
نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
ترا برداشت، تا بیند مرا روی
هوش مصنوعی: دوست دلجویم نگاهی عابران به من انداخت، تا من را ببیند.
ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن
هوش مصنوعی: شما را به دنیای جدیدی راه داد و ما را روشنایی بخشید، اما شما دوباره در خود پنهان شدید و ما در این شرایط احساس امنیت کردیم.
صفای تن، ز نور جان پاک است
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است
هوش مصنوعی: پاکی و زیبایی جسم انسان از نور و روح پاک او ناشی می‌شود و وقتی که آن روح از بدن خارج شود، تنها از آن بدن چیزی جز خاک باقی نمی‌ماند.

خوانش ها

کرباس و الماس به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1392/04/27 17:06
شکوه

گنج شایگان یعنی گنج باد آورده وشایگان یعنی سزاوار و شایسته و در خور شاه

1392/04/27 17:06
شکوه

کم نیستند اشعار پروین اعتصامی که حالت مناظره دارند و به راستی دارای جذابیت و گیرایی هستند و البته کشدار درود به بروان پاکش

1392/04/27 17:06
شکوه

به روان