گنجور

غزل شمارهٔ ۸۷۳

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و چون جستم نه در جایی
همی جویم تو را، لیکن چو می‌یابم نه در دستی
همی بینم تو را، لیکن چو می‌جویم نه پیدایی
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: آیی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کآیی
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
تو را خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
تو را رخ‌هاست کان رخ‌ها به غیر خویش ننمایی
نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
به بویی، ای دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم ز اندیشه خون کردی که بس مشکل معمایی!
هوش مصنوعی: تو به هیچ عهد و پیمانی وفا نمی‌کنی و به هیچ ارتباطی پایبند نیستی. دل من از فکر و اندیشه‌ات به درد آمده و این معما بسیار پیچیده و سخت است.
ز صد شهرت خبر دادند و چون رفتم نه در شهری
به صد جایت نشان گفتند و چون جستم نه در جایی
هوش مصنوعی: از صدها نفر درباره‌ام سخن گفتند، اما وقتی به سراغشان رفتم، نه در شهری نشانی از من پیدا کردند و نه در هیچ جایی دیگر.
همی جویم تو را، لیکن چو می‌یابم نه در دستی
همی بینم تو را، لیکن چو می‌جویم نه پیدایی
هوش مصنوعی: من به دنبالت هستم، اما وقتی می‌یابمت، تو را در دست نمی‌بینم. هرچقدر که جستجو می‌کنم، تو را نمی‌توانم پیدا کنم، ولی وقتی نمی‌خواهم، خودت را در برابر چشمانم می‌آوری.
چو در خیزم به کوی تو ز پیشم زود بگریزی
چو بگریزم ز پیش تو مرا هم باز پیش آیی
هوش مصنوعی: هرگاه به سمت کوی تو می‌روم، تو سریعاً فرار می‌کنی و وقتی من از پیش تو دور می‌شوم، تو دوباره به سمتم می‌آیی.
به فکرت هر شبی تا روز بنشینم که: آیی تو
غلط کردم، چه میگویم؟ نه دوری از برم کآیی
هوش مصنوعی: هر شب تا صبح در فکر تو می‌گذرانم که وقتی برگردی چه بگویم؟ نه، از دوری‌ات نمی‌توانم تحمل کنم که برگردی.
نبودست از وصال تو مرا یک ذره نومیدی
که گر خواهی جهانی را درین یک ذره بنمایی
هوش مصنوعی: از وصال تو هیچ مقدار ناامیدی ندارم، چرا که اگر بخواهی می‌توانی جهانی را در همان یک ذره به من نشان دهی.
چنان بنشسته‌ای در دل که میگویم: تویی دل خود
چنان پیوسته‌ای در ما که: پندارم که خود مایی
هوش مصنوعی: به قدری در دل من جا گرفته‌ای که گویی فقط تو دل منی و به قدری به ما پیوسته‌ای که فکر می‌کنم خود ما هستی.
نمیخواهم کسانی را که امروزند و فردا نه
تو را خواهم که دی بودی و امروزی و فردایی
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم افرادی را که امروز هستند و فردا نخواهند بود، بلکه من تو را می‌خواهم که هم در گذشته وجود داشتی و هم اکنون و در آینده نیز خواهی بود.
از آن خویشی کند با تو دل بیخود که در پرده
تو را رخ‌هاست کان رخ‌ها به غیر خویش ننمایی
هوش مصنوعی: دل بی‌خبر از خود، به خاطر تو رابطه‌ای برقرار می‌کند، چون در پس پرده تو زیبایی‌هایی وجود دارد که به کسی جز خودت نشان نخواهی داد.
نمی‌پوشی رخ از بینش، ولی رویت کسی بیند
که همچون اوحدی او را ز دل دادند بینایی
هوش مصنوعی: تو چهره‌ات را از نگاه دیگران پنهان نمی‌کنی، اما کسی می‌تواند زیبایی تو را ببیند که مانند اوحدی، بینایی را از دلش دریافت کرده باشد.
به بویی، ای دل آشفته، زین ساغر قناعت کن
کزین جا چون گذر کردی خراباتست و رسوایی
هوش مصنوعی: ای دل نگران، با عطر و بوی این جام قناعت کن، زیرا وقتی از اینجا گذشتی، دیگر جایی که در آن رسوایی و فساد باشد، سراغ خواهی داشت.