گنجور

غزل شمارهٔ ۸۴۶

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
هوش مصنوعی: اگر نمی‌خواهی که به من درویش نظری بیفکنی، تو می‌توانی با صد درد و غصه، دل مرا به درد بیاوری.
نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
هوش مصنوعی: به هیچ‌وجه به جایی گوش نده که داستان من را بازگو کند، مگر به گوش‌هایی که به حرف‌های بدبینانه توجه نمی‌کنند.
با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
هوش مصنوعی: با دیدن تو و سلاحی که در دست داری، متوجه شدم که قصد داری دلم را برای خودت محافظت کنی.
از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
هوش مصنوعی: از زمانی که به تو امید دارم که به من وفا کنی، تو بیشتر تلاش می‌کنی و به من ظلم می‌کنی.
خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
هوش مصنوعی: مردم بدون درد و رنج برای عشق تو فدای تو می‌شوند، پس چرا به تیر و کمان نیاز داری تا در دین خود عمل کنی؟
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی
هوش مصنوعی: اگر همه دنیا علیه تو دست به ظلم بزنند، باز هم هیچ‌کس نمی‌تواند در کار من کمکی به تو کند.
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
هوش مصنوعی: اوحدی، وقتی که نوشیدن از لبی به زیبایی لعل تو را بخواهد، موی بدنش از درد و غم به هم می‌ریزد.