غزل شمارهٔ ۸۲۸
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی به هر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
هوش مصنوعی: در شب، راهبی از صومعه پیغامی به من داد که به مانند زنجیری که از پا رها کردهام، اکنون زمان آن است که جامی بنوشم.
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی به هر بامی
هوش مصنوعی: اگر دل تو چون بتپرستان به شهر ما بیاید، بدان که در اینجا هر گوشه و کناری نماد عشق و محبت است و در هر بام و سرخی صدایی از عشق به گوش میرسد.
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
هوش مصنوعی: اگر از اصول و ویژگیهای مسلمانی فاصله بگیری و در مسیر نادرست قدم بگذاری، باید آمادهی عواقب وخیمی باشی که به دنبال خواهد داشت. در این صورت، گویی باید در آتش عذاب بسوزی و روزهای سختی را تجربه کنی.
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
هوش مصنوعی: وقتی بر چهرهات نشانهای از آن آتش به جا ماند، دیگر کدام کس میتواند تو را به جایی ببرد؟ چه کسی میداند با تو چه نامی میتوان گفت؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
هوش مصنوعی: وقتی پرسیدم که چگونه میتوان به راز وصال او دست یافت، او پاسخ داد: وقتی که در دل از خود فراروی و گام برداری.
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
هوش مصنوعی: من در این مسیر جز تو پرندهی جانت را ندیدم، و به تدریج از چنین دامی جانت را جدا میکنم.
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
هوش مصنوعی: در دل آرزوی دیدن آن معشوق، شب گذشته نتوانستم خواب راحتی داشته باشم. در خواب، خیالش به من گفت: «عاشق، ببین که خوابش چقدر آرام و بیخبر است.»
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
هوش مصنوعی: میگویی: از چه محبوبی بگو تا بفهمم آرزويت چیست؟ در پاسخ، اگر واقعاً میپرسی، جز او چیزی نمیخواهم.
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
هوش مصنوعی: من به خاطر او چنان با جانم پیوند خوردهام که حتی اعضای بدنم هم نام او را بر زبان دارند، به طوری که هر موی من از وجودم ذکر او را میگوید.
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
هوش مصنوعی: از صحبت دربارهی وصل و نزدیکی آن معشوق دلربا بپرهیز، زیرا او که چهرهاش آتشین است، میتواند حتی در دوزخ نیز دیگران را بسوزاند و از این رو، هرگز اهلیت چنین چیزی را ندارم.
حاشیه ها
1395/07/12 22:10
پارسا
به سودای رخ آن بت بخفتم دوش و...
باید بصورت بخفتم باشه که معنی هم درست شه