گنجور

غزل شمارهٔ ۷۲۸

پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
هوش مصنوعی: عاشقان به خاطر عشق، جایی برای زندگی و آرامش ندارند. در بیابان و عالم دیوانگی گم شده‌اند و نمی‌دانند کجا باید بروند.
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
هوش مصنوعی: من آن‌قدر از جدایی آن محبوب شکایت کردم که دل دوستان و بیگانگان هم از این ناله‌ها به تنگ آمد.
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه
هوش مصنوعی: ابتدا به خودم گفتم: ای دل، هوشیار باش و به دام آن گیسوی زیبا نرو، چون تو هرگز نمی‌توانی از آن دانه‌ای که آنجا نهفته است، رها شوی.
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
هوش مصنوعی: من بر سر حسودان سنگ غصه می‌زنم! وقتی که دستم به دو زلف تو می‌رسد، انگار شانه کرده‌ام.
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
هوش مصنوعی: هیچ آسایش و خوشحالی در زندگی من وجود ندارد که بتواند مرا راضی کند یا نه؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
هوش مصنوعی: اگر شبانه به کوی ما بیایی، وارد نشو و درب را نزن، چون در این خانه کسی نیست.
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه
هوش مصنوعی: من گرفتار تو نشدم، زیرا هر کسی مانند اوحدی برای خود آرزوهایی دارد و به طور جداگانه خواسته‌هایش را پرورش می‌دهد.