گنجور

غزل شمارهٔ ۵۹۳

از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن
ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن
من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن
بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!
هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
با شیر شد در حلق دل، با جان برون آید ز تن
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم از عشق دوری کنم؟ زیرا این عشق پنهان، مانند لبی شیرین در حلقه دل می‌چرخد و جانم را از بدنم جدا می‌کند.
ترک کله داری، شبی، کرد این،مپرسیدم، که شد
سر سویدای دلم سودای آن ترک ختن
هوش مصنوعی: ترکی که سر و وضعش دلرباست، شبی به سراغم آمد. از دلایل دلباختگی‌ام نپرسیدم، اما در دل من اشتیاقی نسبت به آن دختر زیبای ختن وجود داشت.
در دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدو
زیرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدن
هوش مصنوعی: عشق او را در دل خود جا داده‌ام و این دل را به او سپرده‌ام، چرا که اگر این عشق را در وجودم بگذارم، جانم در این بدن نمی‌گنجد.
زان چهره چون یاد آورم،در گور، بعد از سالها
اشکم برویاند علف، آهم بسوزاند کفن
هوش مصنوعی: وقتی به آن چهره فکر می‌کنم، حتی در گور و پس از سال‌ها، اشک‌هایم مانند علفی بر زمین می‌ریزد و آه‌هایم، کفن را می‌سوزاند.
من می‌توانم جان خود در پای او کردن ولی
چون من بکلی او شدم،خود چون توان گفت او و من؟
هوش مصنوعی: می‌توانم جانم را برای او فدا کنم، اما وقتی که من کاملاً به او تبدیل شدم، چگونه می‌توانم بگویم او و من؟
ما را سپر کردن چه سود؟ اینجا، که دست عشق او
بر سینه زخمی میزند کان را نبیند پیرهن
هوش مصنوعی: استفاده از حفاظ و سپر در اینجا بی‌فایده است، زیرا در این مکان، عشق او با شدت بر سینه‌ام می‌کوبد و کسی توان دیدن زخم‌های من را ندارد.
بر سرو قدش زلف را، دل دید و با وی گفت: هی!
از بوسه دزدی توبه کن، کین جا درختست و رسن
هوش مصنوعی: دل به زلف زیبای او دل‌باخت و با او گفت: «هی! از دزدیدن بوسه‌ها دست بردار، چون اینجا درختی است و ریسمانی.»
گوید که: «سن سن» ترک من، چون گویمش نامهربان
ور مهربان میخوانمش اینرا نمیگوید که: «سن»
هوش مصنوعی: او می‌گوید: «ترکم کن» اما وقتی که به او می‌گویم نامهربان است، او را مهربان خطاب می‌کنم و او این را نمی‌فهمد که چه می‌گویم.
گفتا: بخواهم کشتنت روزی، چو گفتم: خون بها؟
بنمود روی خود که: هان! گفتم: زهی وجه حسن!
هوش مصنوعی: او گفت: روزی قصد دارم که تو را بکشم. وقتی به او گفتم: خون بها چیست؟ او چهره‌اش را به من نشان داد و گفت: آری! و من نیز در برابر زیبایی او شگفت‌زده شدم.
هر ساعتی شکر به من ز آن پسته من من می‌دهد
گر نیست ساحر؟ چون دهد از پسته‌ای شکر به من؟
هوش مصنوعی: هر لحظه‌ای که شکر را از پسته‌ام می‌گیرم، این سؤال به ذهنم می‌رسد که آیا این کار از قدرت یک جادوگر است؟ زیرا شکر را از پسته‌ای به من می‌دهد.
ای باغبان، گر باغ را آرایشی داری هوس
شمشماد را بر کن زبن وین سرو بنشان در چمن
هوش مصنوعی: ای باغبان، اگر می‌خواهی به باغ زیبایی ببخشی، باید عشق و علاقه به زیبایی را از دل خود بیرون کنی و این سرو زیبای تندیسین را در باغ بکار.
ای باد، اگر در قتل من سعیی کند، با او بگوی:
ما رخ نپیچانیده‌ایم، ار ناوکی داری، بزن
هوش مصنوعی: ای باد، اگر بخواهی در کشتن من تلاش کنی، به تو بگو: ما از شما فرار نکرده‌ایم، اگر نیرویی داری، به ما حمله کن.
دی عزم دل برداشتن کردم، غمش گفت: اوحدی
نتوان که دل زوبر کنی، تن درده و جانی بکن
هوش مصنوعی: دیگر تصمیم گرفته‌ام که از دل خود بگذرم، اما غم می‌گوید: ای اوحدی، نمی‌توانی دل را از درد آزاد کنی؛ تنها باید جسم و جان را فدای آن کنی.