گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۲

حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشای او بر در و دیوار شد
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد
هوش مصنوعی: زیبایی در مغازه نشسته و عشق خود را نمایش می‌دهد. زیبایی به دست فروشنده درآمده و عشق به مشتری تبدیل شده است.
خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست
واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد
هوش مصنوعی: وقتی دل از محبت دوست پر شد، شماج اتفاقات و احساسات مختلف درون دل رخ می‌دهد و به همین دلیل، ادعاها و احساساتی که در دل ایجاد می‌شود نیز به شدت افزایش می‌یابد.
آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست
دل به تماشای او بر در و دیوار شد
هوش مصنوعی: دوست در آمد و رفت و آمدن و رفتن بین چپ و راست، دل به تماشای او دوخته و به دیوار و در زل زده است.
پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد
دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد
هوش مصنوعی: وقتی او پرده را از چهره‌اش کنارزد، شهر پر از روشنی شد. دیدن او ساده و آسان گشت، اما دادن جان برایش بی‌اهمیت و سبُک شد.
در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند
از همه ذرات کون او چو خریدار شد
هوش مصنوعی: در این جهان و آن جهان، هیچ ذره‌ای از وجود او بدون میل و رغبت نیست. او همچون خریدار همه ذرات و اجزای وجود خود را با علاقه و خواست جمع کرده است.
حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت
عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد
هوش مصنوعی: حسن که به زیبایی و شایستگی معروف بود، بر تخت نشست و جایگاهش را پیدا کرد. عشق که حالتی دیوانه‌وار داشت، ناگهان ظهور کرد و همه چیز را تحت تأثیر قرار داد.
بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت
بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد
هوش مصنوعی: زیبایی به جانم سنگینی کرده است و وقتی عشق وارد عمل شد، بر قلبم فشار آورد.
صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی
فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی زیبا و روشن مانند صبح خود را به نمایش گذاشت، ناگهان آشفتگی و مشکل زود از خواب بیدار شد و غوغایی به پا کرد.
دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت
تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد
هوش مصنوعی: دل به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و از ساخت و ساز زندگی دست کشید. حالا باید دید عشق، که در نقش یک معمار قرار گرفته، چه تحولی در این ویرانی به وجود می‌آورد.
هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت
هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد
هوش مصنوعی: هر چیزی جز یاد او ارزش و اهمیت ندارد و هر چه غیر از عشق او بی‌ارزش و بی‌مقدار شده است.
از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست
شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد
هوش مصنوعی: عشق از دل من مانند نقطه‌ای ناپدید شد و شب، همه چیز را مانند معراجی به آسمان برد و همچنین چهره‌ها همه در دیدار قرار گرفتند.
من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم
دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد
هوش مصنوعی: وقتی که از خودم دور شدم و به نوعی گم شدم، احساس ترحم و همدردی به من دست داد. دوست من به من محبت کرد و یارم به یاری من آمد.
گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام
بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد
هوش مصنوعی: هرچند بارها با آشوب او روبرو شده‌ام، اما این بار من به خاطر آنچه که در دل دارم، کاملاً تسلیم او شده‌ام و احساس می‌کنم که همه چیز در درونم انبار شده است.
اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد
رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد
هوش مصنوعی: اوحدی، به خاطر عشق، تا زمانی که قدحی نوشید، به میخانه رفت و خود را در حالت مستی غرق کرد.

حاشیه ها

1396/06/18 18:09
نادر

بیت پنجم غزل جا افتاده:
تــا سـخـنـش بـشــنـود گـوش خـرد پـنـج گـشـت تا بـه رخـش بـنـگرد دیـده‌ی جـان چـار شـد