گنجور

غزل شمارهٔ ۱۸۷

از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد
دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد
چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد
گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد
بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: از عشق تو نمی‌توانم زندگی خود را ترک کنم و از نزدیکی به تو نیز نمی‌توانم دور شوم.
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: در کنار زیبایی‌ها و جذابیت‌هایت، به خاطر نگرانی از آن زلف‌ها، نمی‌توانم چیزی به دهان ببرم.
دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: من نیاز و خواسته‌ای از تو دارم، اما نمی‌توانم آن را با زبان بیان کنم.
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: تو سخنی داری که به خاطر نرمی و لطافتش، نمی‌توان به راحتی بر روی آن تکیه کرد.
چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: چشم تو به زیبایی‌های چهره‌ات آنقدر تاثیر دارد که حتی بدون استفاده از سلاح‌های جنگی هم نمی‌توان با آن مقابله کرد.
گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: هرچند که قامت تو دارای پیچ و تاب زیادی است، اما نمی‌توان به او زیان وارد کرد.
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: کارهایی که بر اثر زلف تو انجام می‌شود، چنان سنگین و دشوارند که هیچکس نمی‌تواند آنها را به آسانی انجام دهد یا از عهده برآید.
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: در این شهر، طوری چشم‌هایت بر دل آدم‌ها تأثیر می‌گذارد که هیچ‌کس نمی‌تواند چیزی از آنجا ببرد و همه‌چیز تحت تأثیر زیبایی و جذابیت تو قرار می‌گیرد.
بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد
هوش مصنوعی: بر سینهٔ اوحدی نشان عشق تو داغی وجود دارد که هیچ کس نمی‌تواند آن را از بین ببرد.