اگر گویند که «چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود؟» گوییم:« صدق او در گزارد حقوق حقتَعالی، پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملهٔ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخویی نیکو و نیکوییخواستن او از حقتعالی خلقان را بیآنکه التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد بر ایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و به همه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان به بدگفتن از ایشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
و بدانکه اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حقتَعالی همیگوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوهٔ زمستانی بودی و زمستان میوهٔ تابستانی بودی. زکریّا گفتی « این از کجا؟» مریم گفتی« از نزدیک خدای تعالی» و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّهٔ اصحاب کهف و عجایبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّهٔ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگران را نبود.
و دیگر آنکه بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجایبهای دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کارها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و به یک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن: یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.»
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز میکرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم؟ پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همیبود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنیاسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعهی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنیاسرائیل همه بیامدند و آن صومعهی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت: «پدرت کیست؟» گفت: «شبان». ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گویی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ مینگرم که گفت: «ای غلام پدرت کیست؟» گفت: «فلان شبان» مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند: «صومعهی تو از زر باز کنیم» گفت: «نخواهم» گفتند: «از سیم بکنیم» گفت: «نخواهم، همچنان که بود من خود باز کنم.»
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت:« یارب پسر من چون این جوان کن» کودک گفت: «یارب مرا چون وی مکن» ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همیکرد پس زنی برین زن بگذشت گفت:« این زن دزدی و زنا کند» و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت: « یارب این پسر مرا چنین مکن» این کودک شیرخواره گفت: « یارب مرا چون وی کن» مادر بدین پسر گفت:« این چرا گفتی؟» پسر گفت:« زیرا که این جوان نیکوروی جبّاری است از جبّاران و این زن، آنچه در وی است زور و بهتان بوَد» و وی میگفت:« حَسْبِیَ اللّهُ » و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت:« سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدایرا بخوانیم بهصدق و بهکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت:« مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی به طلب شیر شدهبودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارهٔ باز شد چنانک روشنایی پدید آمد.»
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت: « یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را به خویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار به وی دادم تا مرا به خود راه دهد چون بر او قادر شدم گفت:« من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است» من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال به وی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارهٔ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانکه ما بیرون توانستیم آمدن.»
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت:« یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت: « آن مزد بمن بده » ویرا گفتم: « هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است» گفت:« بر من استهزا مکن» گفتم :« استهزا نمیکنم » آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « مردی گاو میراند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت: « مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریدهاند» مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّهٔ او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کردهاند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملهٔ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت:« هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی» و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را به غزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت:« هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد» و گفتند:« چگونه پدیدار آید او را کرامت؟» گفت:« فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانکه خواهد.»
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد به بستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت: « نام تو چیست؟ » گفت: « فلان بن فلان » گفت: « این غلّهٔ بستان چه کنی؟ » گفت: « چرا میپرسی؟ » گفت: « آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستانِ فلان را آب ده» گفت: « اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان به سه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی به عمارت بستان کنم بر مسکینان و راهگذران بکار دارم.»
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید:« نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارهٔ فرا شدم، وی از پس من میآمد و طبقی طعام بر دست گفت: « ای جوانمرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد » و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما به تستر رسیدیم آنجا خانهای دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانهی شیر همیخواندند، ما بپرسیدیم که : « چرا چنین میخوانند ؟» گفتند: « شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی » و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعایی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب میآمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند به عادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و به طلب او شدم چون وی را چشم بر من افتاد تبسّم کرد و به دست اشارت کرد به زمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت:« بیار تا چه داری » به وی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا به حدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب میریختم، دل من آرام نمیگرفت گفتم: « خداوندا عفو کن مرا » آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن به گوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم: « ای شیخ این آثار گوسفند است » گفت: « فقها اندرین خلاف کردهاند.»
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس وی را میرنجانید و سر در میان دو دست میکرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش میزنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمان را گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که به مکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجّام دادمی که موی من باز کردی، من به حجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا ؟ گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این به کار آید، به خرج کن. من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّهٔ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعهٔ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشههای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشهها به دجله انداخت و آنچه در آن شیشهها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشهها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن بر چندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی ؟ گفت به وادییی رسیدم، این دیدم چون چراغ میتافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی ؟ گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس به شبی به مکّه شود گفت ابلیس به ساعتی از مشرق به مغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلان کس بر آب میرود و در هوا میپرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا میپرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت میباشد که وضویی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین میآید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آن است که خوی مذموم بَدَل کنی به خوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بودهست ؟ یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که به همه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم « توبه کردم که بعد ازین نخورم» گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی به دو درم از پس تو بیامدم و از گوشهی ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهای او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردهٔ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِه رَوْزَن خانه درافکن و در خانه میبودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر به هفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تخته ای بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی به وجود آمد و آن زن بانگ همیکرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سر برداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزه ای یاقوت اندر وی بسته گفت: « بگیرید و آب خورید » کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندهٔ ام از خداوندِ تو، گفتم به چه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غایب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن، رقعهای دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید به مدینهٔ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کردهاست، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خوّاصم.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گویی، سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسایی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنهام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزهای آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیتالمقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایهٔ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدهای بزرگتر از خود در رتبت ؟ گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و میشنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی مینشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غایب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگویی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانیاند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، به هم عبادت کردندی و این رفیق را غرفهای بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند به در غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانهٔ تاریک، چراغ میبایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنایی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنایی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت به اسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم. درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارهٔ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست (؟پسته) و شکر بود گفت آنکه حال او چنین باشد درم تو به چه کار آید او را ؟ و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی به نزدیک من آمد به تقاضای وامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگویی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامهی او در میان جامهی خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در درشدم و به دیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامهی مرا هیچ الم نرسیده بود و جامهی جهود اندر میان جامهی من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را به بصره دیدندی و روز عرفه به عرفات.
آوردهاند که عبّاس مهتدی زنی را به زنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات این است که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههای منا و گفت که اگر ولیّی از اولیای خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا میجست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم به مکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که به بصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون به خانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که به حجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر به جای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همیکردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشهی این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و به چهارگوشهی خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمان است و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابهای شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشهای رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا میبودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، به نگاهبانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دایرهای درکشید، از میان دایره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنان است که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی میآمد نیکوروی و محْبَرهٔ به دست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت به مسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمهای زر بود و نیمهای نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، به حج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمیبینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال میجنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا به مکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی ؟ گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام نخورد. پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانهی وی میرفت و هر روز دو گره (؟گرده) آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، به نزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه میکند و مرا خدمت میکند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا با محفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفتم به حقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که به مکّه شوم و طواف کنم، به مکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و به روی در آمدم این نشان از آن است.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنان است که خدایرا مطیعتری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات میگذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفای من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا ؟ گفتم بکن، بریان بکرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرمودهاند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، به نزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بویید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشهای بر روی او نشست، او را بزد، نالهای عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشهای چنین بانگ میداری؟ گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتنیم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم به وی داد که از بهای ریسمان استده بود به بازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمهای را دید که میگریست گفت ترا چه بودست؟ گفت خداوندم دو درم به من داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیفکندهام میترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش به وی داد و آمد به بازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّه باز بگفت و حال بدخویی زن خویش. این دوست او را گفت این سبوسهی چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من به چیزی دیگر نمیرسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و به مسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان میپخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار به درویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنکه بسیار دینار فتوح بود به نقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس به شام میشد، با او مطهرهای بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزایی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه میفرستاد بجایی رعدهٔ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزه ای بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر به سلامت است و غنیمت بسیار یافتهاند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کییی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او میساختیم و چنان میساختیم که به دریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید به نسیه و به درویشان داد و کیسهای بدوخت و در زیر سر کرد چون به تقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی و وامهای ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر میبودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
برگردان به زبان ساده
اگر گویند که «چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود؟» گوییم:« صدق او در گزارد حقوق حقتَعالی، پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملهٔ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخویی نیکو و نیکوییخواستن او از حقتعالی خلقان را بیآنکه التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد بر ایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و به همه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان به بدگفتن از ایشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
هوش مصنوعی: اگر بپرسند که چه چیزی باید بر ولی غالب باشد وقتی که با خود است؟ پاسخ میدهیم: صداقت او در ادای حقوق خداوند، سپس مهربانی و شفقت او بر خلق در تمام حالها و درخواست رحمت برای همه موجودات، و تحمل او از مردم با اخلاق نیکو. همچنین خواستن نیکی برای مخلوقات از سوی خداوند بدون اینکه از آنها چیزی بخواهد و تلاش او در نجات مردم، و اگر از آنها آسیبی به او برسد، انتقام نگیرد و خود را از کینه نسبت به آنها دور نگه دارد و به مال دیگران دست دراز نکند و از آنها هیچگونه طمعی نداشته باشد و پشتسر آنها بدگویی نکند و هیچ دشمنی برای کسی در دنیا و آخرت نباشد.
و بدانکه اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
هوش مصنوعی: بدان که بهترین ویژگی و مقام بزرگواران، وجود توفیق مداوم در انجام اعمال نیک و حفظ شدن از گناهان و نافرمانیها است.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حقتَعالی همیگوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوهٔ زمستانی بودی و زمستان میوهٔ تابستانی بودی. زکریّا گفتی « این از کجا؟» مریم گفتی« از نزدیک خدای تعالی» و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
هوش مصنوعی: در قرآن مجید به کرامات اولیا و مقامات مریم اشاره شده است. مریم، که نه پیامبر و نه رسول بود، وقتی زکریا به او نزدیک میشد، همیشه طعامی پیش خودش داشت. گفته میشود که در تابستان میوههای زمستانی و در زمستان میوههای تابستانی داشت. زکریا از او پرسید: «این طعام را از کجا آوردهای؟» و مریم پاسخ داد: «این از نزد خدای تعالی است.» همچنین در جای دیگری ذکر شده که به مریم گفته شده بود که به درخت خرما نزدیک شود و با تکان دادن آن، خرماهای تازه بر او بریزد. این در حالی بود که در آن زمان خرماها وجود نداشتند.
و همچنین قصِّهٔ اصحاب کهف و عجایبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
هوش مصنوعی: داستان اصحاب کهف و شگفتیهایی که برای آنها پیش آمد، مانند صحبت کردن سگ با آنها و دیگر وقایع عجیب که بر آنها رخ داد.
و دیگر قصّهٔ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگران را نبود.
هوش مصنوعی: و همچنین داستان ذوالقرنین و قدرتی که خداوند به او داد، که دیگران چنین قدرتی نداشتند.
و دیگر آنکه بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجایبهای دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کارها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و به یک قول گویند پیغامبر نبود.
هوش مصنوعی: خضر در سلام، کارهای عجیبی انجام داد که خارج از عادات معمول بود، مانند درست کردن دیوار و دیگر کارها که او به خوبی میدانست، اما موسی به آنها علم نداشت. برخی بر این باورند که خضر پیامبر نبود و این کارها تنها به او اختصاص داشت.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
هوش مصنوعی: در این زمینه، داستانی درباره یک راهب به نام جُرَیْج نقل شده است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن: یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی به روزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.»
هوش مصنوعی: ابوهریره روایت میکند که پیامبر اسلام فرمود: «در گهواره هیچکس جز سه نفر سخن نگفتند: یکی عیسی بن مریم، دیگری کودکی در زمان جریج راهب و سومی کودکی در زمان یوسف. اما داستان عیسی به طور شایعی شناخته شده است.»
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز میکرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنکه نزدیک او شوم؟ پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همیبود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنیاسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را به خویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعهی جریج و وی را به خویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنیاسرائیل همه بیامدند و آن صومعهی وی خراب کردند و وی را دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و به کودک گفت: «پدرت کیست؟» گفت: «شبان». ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گویی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ مینگرم که گفت: «ای غلام پدرت کیست؟» گفت: «فلان شبان» مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند: «صومعهی تو از زر باز کنیم» گفت: «نخواهم» گفتند: «از سیم بکنیم» گفت: «نخواهم، همچنان که بود من خود باز کنم.»
هوش مصنوعی: جریج، عابدی در بنی اسرائیل بود که در روزهای نماز مشغول عبادت بود. مادرش آرزوی دیدن او را داشت و از او خواست که به او نزدیک شود، اما جریج به عبادت خود ادامه داد و پاسخ مادرش را نداد. مادرش نگران شد و دعا کرد که جریج قبل از اینکه زنها او را ببینند بمیرد. در این میان، زنی فاسد در بنی اسرائیل قصد داشت جریج را به سوی خود جلب کند، اما موفق نشد. این زن به یک چوپان نزدیک شد و با او زنا کرد و سپس باردار شد. وقتی فرزندش به دنیا آمد، ادعا کرد که این کودک از جریج است. مردم بنی اسرائیل به سوی صومعهی جریج آمدند و آنجا را خراب کردند و او را مورد سرزنش قرار دادند. جریج در حین دعا به کودک گفت: «پدرت کیست؟» و کودک پاسخ داد: «چوپان». ابوهریره نقل میکند که در آن لحظه به یاد پیامبر صلیاللهعليهوآلهوسلم افتاد که از یک پسر میپرسید: «پدرت کیست؟» و او نیز جواب مشابهی داد. مردم از کاری که کرده بودند پشیمان شدند و به جریج گفتند که آیا میخواهد صومعهی او را با طلا بازسازی کنند، اما جریج مخالفت کرد و گفت که خودش میخواهد صومعهاش را به همان شکل قبلی نگه دارد.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت:« یارب پسر من چون این جوان کن» کودک گفت: «یارب مرا چون وی مکن» ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همیکرد پس زنی برین زن بگذشت گفت:« این زن دزدی و زنا کند» و وی را عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت: « یارب این پسر مرا چنین مکن» این کودک شیرخواره گفت: « یارب مرا چون وی کن» مادر بدین پسر گفت:« این چرا گفتی؟» پسر گفت:« زیرا که این جوان نیکوروی جبّاری است از جبّاران و این زن، آنچه در وی است زور و بهتان بوَد» و وی میگفت:« حَسْبِیَ اللّهُ » و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
هوش مصنوعی: یک زن داشت که کودک خود را شیر میداد. جوانی خوشسیما از کنار او گذشت و زن آرزو کرد که ای کاش پسرش مانند آن جوان میشد. اما کودک در پاسخ خواست که خداوند او را مانند آن جوان نکند. ابوهریره نقل میکند که گویی او در کنار پیامبر خدا حضور دارد که این داستان را تعریف میکند. در این حین، زنی دیگر از کنار آن زن گذشت و گفت که او دزدی و زنا کرده است و punishment او را دادهاند. مادر کودک در اینباره دوباره به خداوند دعا کرد که ای کاش پسرش اینگونه نشود. اما کودک شیرخوار در پاسخ گفت که ای خداوند، مرا مانند او قرار بده. مادرش از او پرسید چرا این را گفته است. او توضیح داد که چون آن جوان قدرتمند و ظالم است و این زن در حقیقت بهتان و ظلم را در خود دارد و او تنها بر اساس آنچه میبیند دعا کرده است. و او همواره میگفت: «خداوند برای من کفایت است». این روایت در متون معتبر نقل شده است.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت:« سه تن را از پیشینگان به سفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هر کسی را خدایرا بخوانیم بهصدق و بهکرداری نیکو که ما را بوده است.
هوش مصنوعی: سه نفر از پیشینیان به سفری رفتند و وقتی شب شد، به یک غار پناه بردند. سنگی بزرگ از کوه افتاد و درب غار را مسدود کرد. آنها با هم گفتند که جز به دعا و درخواست از خداوند نمیتوانند از این غار نجات پیدا کنند. هر یک از آنها تصمیم گرفتند با ایمان و عمل نیک خود به خداوند تکیه کنند و او را بخوانند تا راهی برای نجاتشان پیدا شود.
یکی ازیشان گفت:« مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی به طلب شیر شدهبودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارهٔ باز شد چنانک روشنایی پدید آمد.»
هوش مصنوعی: یکی از آنها گفت: «من پدر و مادری داشتم که هر دو پیر بودند و من عادت داشتم که به تعهداتم نسبت به آنها پایبند باشم و هیچ خوراکی به کسی نمیدادم تا آنها از کارشان فارغ شوند. روزی برای آوردن شیر رفته بودم و وقتی برگشتم، آنها خواب بودند. من نمیخواستم آنها را از خواب بیدار کنم، بنابراین قدح شیر را در دستم نگه داشتم تا بیدار شوند و آن را بخورند. خدایا اگر میدانی که این کار را برای تو کردم، ما را از این بلا نجات بده، و ناگهان آن سنگ شکسته شد و روشنایی پدیدار گشت.»
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت: « یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را به خویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار به وی دادم تا مرا به خود راه دهد چون بر او قادر شدم گفت:« من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است» من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال به وی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارهٔ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانکه ما بیرون توانستیم آمدن.»
هوش مصنوعی: پیامبر اسلام (ص) روایت میکند که فردی به خدواند دعا میکند و میگوید: «ای پروردگارا! میدانی که من دختر عموی خود را دوست داشتم. او را به خود فراخواندم، اما او از نزدیک شدن به من خودداری کرد. سپس سالی قحطی پیش آمد و حال او سخت شد. به او 120 دینار دادم تا مرا به خود راه دهد. اما هنگامی که به او نزدیک شدم، گفت: "من نمیتوانم تو را حلال کنم مگر به شرطی که خدا فرمان دهد." من از او دوری کردم و هیچگاه با او کار زشتی نکردم. او در دنیا برای من عزیزتر از هر کس دیگری بود، و آن مال را به او سپردم. حال، ای پروردگارا! اگر میدانی این کار به خاطر تو بوده است، ما را از این بلا که در آن افتادهایم، رهایی بخش. سپس سنگ دیگری از غار باز شد، اما نتوانستیم از آن خارج شویم.»
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت:« یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت: « آن مزد بمن بده » ویرا گفتم: « هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است» گفت:« بر من استهزا مکن» گفتم :« استهزا نمیکنم » آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
هوش مصنوعی: پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود که سه نفر در غار محبوس شده بودند. یکی از آنها گفت: «پروردگارا! من مزدوری داشتم که همه مزدش را پرداخت کردم به جز یک مرد که مزدش را رها کرده بود. من آن مزد را بسیار کردم و مال زیادی جمع کردم. وقتی آن مرد آمد و گفت: «مزد من را به من بده»، من به او گفتم: «هر آنچه که میبینی از شتر و گاو و گوسفند و دارایی، همه مال تو است.» او گفت: «مرا مسخره نکن»، و من پاسخ دادم: «من مسخره نمیکنم.» آن مرد همه داراییها را برداشت و هیچ چیزی در جا نماند. سپس گفت: «پروردگارا! اگر تو میدانی من این کار را برای رضای تو کردهام، ما را از این بلا نجات بده.» و سپس سنگ در غار به یکباره باز شد و آنها توانستند بیرون بروند. این داستان ثابت و معتبر است و در صحت آن توافق نظر وجود دارد.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
هوش مصنوعی: در روایتی آمده است که پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند که گاو با افراد صحبت کرده است.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « مردی گاو میراند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت: « مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریدهاند» مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
هوش مصنوعی: ابوهریره میگوید که پیامبر اسلام فرمود: «مردی گاوی را میراند که بر دوش آن بار سنگینی نهاده شده بود. ناگهان گاو به مرد نگاه کرد و گفت: «من برای حمل بار آفریده نشدهام، بلکه برای کشت و کار آفریده شدهام.» دیگران با تعجب گفتند: «پاک است خدا!» و پیامبر فرمود: «من به این موضوع ایمان دارم و ابوبکر و عمر نیز به آن ایمان دارند.»
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّهٔ او فرو گذاشتم که آن معروف است و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانکه به حدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کردهاند و ما به طرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
هوش مصنوعی: و دیگر دربارهٔ اوَیس قرنی و آنچه که عمر بن خطاب در مورد اویس دید و همچنین آنچه بین اویس و هرم بن حیّان رخ داد و سلام کردن ایشان به یکدیگر قبل از اینکه شناختی بین آنها وجود داشته باشد، بحث میشود. این مسائل به طور کلی غیرمعمول بود و داستان اویس را به جزئیات نمیپردازم چرا که معروف و شناخته شده است. صحابه و تابعین کراماتی از اویس ذکر کردهاند که به حد زیادی منتشر شده و در تصنیفهای بسیاری به آن پرداخته شده است. ما تنها به طور مختصر به آن اشاره خواهیم کرد ان شاء الله.
و از جملهٔ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت:« هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی» و این خبر معروفست.
هوش مصنوعی: در سفری، عبدالله بن عمر رضیاللهعنهما گروهی را دید که به خاطر ترس از شیر در راه مانده بودند. او شیر را از مسیر دور کرد و گفت: «هر چیزی که انسان از آن بترسد، بر او تسلط پیدا میکند. اما اگر از چیزی نترسی، هیچ چیز به جز خداوند بر تو تسلط ندارد.» این جمله بسیار معروف است.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را به غزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
هوش مصنوعی: روایت شده است که پیامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاء بن الحضرمى را به جنگ فرستاد. در مسیر، دریایی پیش روی آنها قرار گرفت که مانع از ادامه حرکتشان شد. آن مرد نام دریا را مهین دانست و دعا کرد. سپس بر آب رفتند و همه توانستند عبور کنند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
هوش مصنوعی: عَتّاب بن بشیر و اُسَیْد بن حُضَیْر از نزدیک پیامبر اکرم خارج شدند. این دو نفر در حضور رسول الله مشورت میکردند و وقتی که از در بیرون آمدند، شب تاریکی بود. نور سر عصای هر یک از آنها در دل تاریکی میدرخشید مانند یک چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
هوش مصنوعی: روایت شده است که بین سلمان و ابودردا، کاسهای قرار داده بودند که در آن تسبیح قرار داشت و به گونهای مینواخت که هر دو نفر میتوانستند صدای آن را بشنوند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
هوش مصنوعی: از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که میفرمایند: "بسا فردی که ظاهری نامناسب و خاکآلود دارد و به او توجهی نمیشود، اما اگر قسم بخورد به خدا، خداوند به قسم او پاسخ میدهد."
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت:« هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد» و گفتند:« چگونه پدیدار آید او را کرامت؟» گفت:« فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانکه خواهد.»
هوش مصنوعی: از عبداللّه روایت شده که میگوید: «هر کسی در این دنیا برای چهل روز با صداقت و خلوص زاهد شود، کراماتی برای او آشکار خواهد شد و اگر این کرامات آشکار نشود، نشاندهنده نقصی در زهد اوست.» و وقتی پرسیدند که این کرامات چگونه ظاهر میشود، او پاسخ داد: «او میتواند هرچه را بخواهد، از هر جایی که بخواهد و به هر شکلی که بخواهد، به دست آورد.»
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت: « مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد به بستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت: « نام تو چیست؟ » گفت: « فلان بن فلان » گفت: « این غلّهٔ بستان چه کنی؟ » گفت: « چرا میپرسی؟ » گفت: « آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستانِ فلان را آب ده» گفت: « اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان به سه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی به عمارت بستان کنم بر مسکینان و راهگذران بکار دارم.»
هوش مصنوعی: ابوهریره نقل میکند که پیامبر اسلام فرمود: مردی بود که با کسی صحبت میکرد و ناگهان صدای رعدی شنید. از میان ابری این صدا گفت: «باغ فلانی را آبی بده.» آن ابر به سمت باغ آن مرد آمد و باران ریخت. در باغ، مردی ایستاده بود و از او پرسید: «نام تو چیست؟» او پاسخ داد: «فلان بن فلان». سپس مرد در باغ پرسید: «غله این باغ را چه خواهی کرد؟» مرد پاسخ داد: «چرا میپرسی؟» آن شخص گفت: «صدایی از این ابر شنیدم که به ابر گفتند باغ فلانی را آب بده.» مرد در جواب گفت: «حالا که میپرسی، من ارتفاع این باغ را به سه قسمت تقسیم میکنم: یک قسمت برای خود و خانوادهام، قسمتی برای ساخت و ساز باغ و قسمتی هم برای نیازمندان و مسافران صرف میکنم.»
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید:« نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارهٔ فرا شدم، وی از پس من میآمد و طبقی طعام بر دست گفت: « ای جوانمرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد » و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
هوش مصنوعی: حمزه بن عبداللّه العلوی میگوید: «به نزد ابوالخیر تینانی رفتم و تصمیم داشتم که به او سلام کنم و چیزی نخورم. اما وقتی از نزد او خارج شدم، ناگهان تکهای نان از من افتاد. ابوالخیر به دنبالم آمد و ظرفی از غذا به دست داشت و گفت: «ای جوانمرد، از این غذا بخور که نیت تو به حقیقت پیوسته است.» ابوالخیر تینانی به خاطر کراماتش معروف بود.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما به تستر رسیدیم آنجا خانهای دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانهی شیر همیخواندند، ما بپرسیدیم که : « چرا چنین میخوانند ؟» گفتند: « شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی » و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
هوش مصنوعی: ابونصر سرّاج میگوید وقتی به تستر رسیدیم، خانهای را دیدیم که سهل بن عبدالله در آن زندگی میکرد. مردم آنجا این خانه را "خانهی شیر" مینامیدند. ما از آنها پرسیدیم که چرا این نام را بر این خانه گذاشتهاند؟ آنها پاسخ دادند: "شیرها به نزد سهل عبدالله آمدند و او آنها را به این خانه دعوت کرد، برایشان گوشت فراهم کرد و از آنها پذیرایی نمود. سپس آنها را رها کرد تا بروند." و اهل تستر در این باره همنظر بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
هوش مصنوعی: ابراهیم رَقّی نقل میکند که وقتی در حال نماز شب بودم و مشغول خواندن سوره فاتحه بودم، نتوانستم آن را به درستی بخوانم. با خودم فکر کردم که زحمت من بیهوده شده است، اما وقتی نماز را تمام کردم و به بیرون رفتم، ناگهان یک شیر بزرگ به من نزدیک شد و قصد حمله به من را داشت. من به سمت شیر رفتم و به او گفتم که به من قصدی دارد. سپس صدای بلندی به شیر زدم و گفتم که به شما گفته بودم مهمانان مرا اذیت نکنید. شیر رفت و من دوباره وضو گرفتم و به محل نماز برگشتم. او گفت: شما تنها به ظاهر توجه داشتید و از شیر میترسیدید، اما ما به باطن اهمیت دادیم و از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعایی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب میآمد بازیافت.
هوش مصنوعی: جعفر خلدی، که به عنوان یک شخص با ویژگیهای خاص شناخته میشود، روزی نگینی را در رود دجله گم کرد. او دعایی را که قبلاً امتحان کرده بود، خواند و پس از آن، نگینش را در میان چند برگ که در آب شناور بودند، پیدا کرد.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
هوش مصنوعی: ابونصر سراج میگوید که دعا به این صورت است: «ای گردآورنده مردم در روزی که در آن شکی نیست، ضالهی من را جمع کن.»
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
هوش مصنوعی: ابونصر میگوید که ابوطیّب عَکّی جزوهای به او نشان داد که در آن دعایی نوشته شده بود. این دعا خاصیتی داشت که هرکس آن را بخواند، میتواند چیزهای گمشدهاش را دوباره پیدا کند. این جزوه شامل متنهای زیادی بود.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند به عادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
هوش مصنوعی: احمد طابرانی سرخسی درباره کراماتش صحبت کرد و گفت که در آغاز ارادت زیادی داشته است. او بیان کرد که برای رفع نیاز به سنگ یا آب برای طهارت، چیزی نیافته و از هوا استفاده کرده است. او از یک گوهر برای این کار استفاده کرده و آن را به کار برده است. سپس اشاره کرد که کرامات چه خطری دارند، زیرا هدف اصلی افزایش یقین در توحید است. هر کسی که جز خداوند، خالق نداشته باشد، اگر چیزی را به صورت معجزهآسا یا غیرمعمول ببیند، برای او فرقی نمیکند.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و به طلب او شدم چون وی را چشم بر من افتاد تبسّم کرد و به دست اشارت کرد به زمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت:« بیار تا چه داری » به وی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
هوش مصنوعی: ابوالخیر بصری میگوید در عبادان مردی سیاهپوست بود که در ویرانهها زندگی میکرد. یک بار که چیزی برای خوردن برداشته بودم و به دنبالش میرفتم، وقتی او مرا دید لبخندی زد و با دست به زمین اشاره کرد. تمام زمین پر از طلا بود و او گفت: "بیا تا ببینم چه داری." من هر چه داشتم به او دادم و از حال او ترسیدم و فرار کردم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا به حدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب میریختم، دل من آرام نمیگرفت گفتم: « خداوندا عفو کن مرا » آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن به گوش من رسید آن از من زائل شد.
هوش مصنوعی: احمد بن عطاء رودباری میگوید که در زمینه پاکی و طهارت بسیار وسواس داشتم. یک شب آب زیادی ریختم تا جایی که دلام از این همه نگران و تنگ شد. هرچه بیشتر آب میریختم، آرامش بیشتری نمییافتم. در نهایت، به خدا گفتم: «خداوندا، مرا ببخش». سپس صدایی به گوشم رسید که میگفت: «عفو در علم است». وقتی این جمله را شنیدم، آن احساس نگرانی از من برطرف شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم: « ای شیخ این آثار گوسفند است » گفت: « فقها اندرین خلاف کردهاند.»
هوش مصنوعی: منصور مغربی میگوید که پس از آن روز، ابن عطا را در صحرا دیدم که بر روی زمینی نشسته بود که آثار گوسفند در آنجا وجود داشت. او بدون سجاده نشسته بود. من به او گفتم: «ای شیخ، این آثار گوسفند است.» او پاسخ داد: «فقها در این مورد اختلاف نظر دارند.»
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس وی را میرنجانید و سر در میان دو دست میکرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش میزنی.
هوش مصنوعی: ابوسلیمان خوّاص میگوید زمانی که بر روی یک الاغ نشسته بودم و مگس به آن اذیت میزد، دستهایم را روی سر الاغ گذاشته بودم و با چوبی که در دست داشتم بر سر آن میزدم. در این حین الاغ سرش را بلند کرد و گفت بزن، چون در واقع به خودت میزنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمان را گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
هوش مصنوعی: حسین بن احمد رازی میگوید: من به ابوسلیمان گفتم، این وضعیت برای تو پیش آمده است. او هم تأیید کرد و گفت: بله، واقعاً همین طور است که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت به عزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر به جنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهایی برآمدی و او را بگزیدی.
هوش مصنوعی: ابوالحسین نوری میگوید که در درون او چیزی وجود داشت که از کرامتهای دوران کودکیاش برمیخواسته است. او در میان دو قایق در دریا ایستاده بود و با قدرتی که به آن اعتقاد داشت، به خداوند سوگند یاد کرد که اگر ماهیای از آب بیرون نیاید، خودش را غرق خواهد کرد. در نهایت، ماهی سه رطل وزنش بالا آمد و خبر این واقعه به جنید رسید؛ او گفت که حکم او این بود که اژدهایی از آب بیرون آمده و او را نیش زده است.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که به مکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که به حجّام دادمی که موی من باز کردی، من به حجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا ؟ گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی به من داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این به کار آید، به خرج کن. من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّهٔ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس به مثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
هوش مصنوعی: ابوجعفر حداد میگوید: استاد جنید در مکه بودم و موهایم خیلی بلند شده بود، اما چیزی نداشتم که به آرایشگر بدهم تا موهای مرا اصلاح کند. به آرایشگری برخورد کردم که ظاهری خوب و نیکو داشت. به او گفتم آیا میتواند موهای مرا برای خدا باز کند؟ او با کمال احترام پاسخ داد بله و برای من که در آنجا نشسته بودم، عمل کرد و موهای مرا باز کرد. سپس کاغذی به من داد و گفت که مقداری پول در آن است و امیدوارم که به کار تو بیاید. من این کاغذ را گرفتم و تصمیم گرفتم اولین چیزی که نصیبم شد را به آن آرایشگر بدهم. وقتی به مسجد رفتم، یکی از دوستانم نزدیک شد و گفت برادری از تو، بستهای از بصره برایت فرستاده که شامل سیصد دینار است. من به سرعت رفتم و آن بسته را گرفتم و به آرایشگر نشان دادم و گفتم این پول را برای خرجت بگذار. او با تعجب گفت: ای شیخ، تو شرم نمیکنی! گفتی موهای من را برای خدا باز کن و اکنون با این مقدار پول به سراغ من آمدهای؟ خداوند تو را حفظ کند!
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعهٔ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشههای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشهها به دجله انداخت و آنچه در آن شیشهها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشهها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن بر چندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
هوش مصنوعی: ابن سالم میگوید که وقتی اسحق بن احمد به سهل بن عبداللّه دستور داد تا در صومعهاش بماند، او یک ظرف بزرگ پیدا کرد که در آن دو شیشه وجود داشت. یکی از شیشهها حاوی مادهای قرمز و دیگری حاوی مادهای سفید بود و همچنین تعدادی جواهر زرد و نقرهای در صومعه دیده شد. سهل آن جواهرات را به رود دجله انداخت و محتویات شیشهها را با خاک مخلوط کرد و بر اسحق دستوراتی صادر کرد. ابن سالم از سهل پرسید آن محتویات شیشهها چه بود و او پاسخ داد که شیشه اول اگر یک درم سنگی در آن بیندازی، تبدیل به چندین مثقال طلا میشود و شیشه دوم نیز به همین ترتیب برای نقره عمل میکند. ابن سالم از سهل پرسید پس چرا از این اوام خودداری کردی و او پاسخ داد که از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
هوش مصنوعی: حکایت میکنند که نوری وقتی به کناره رود دجله رسید تا عبور کند، دو کناره دجله به هم نزدیک شدند و به هم پیوستند. نوری که در آنجا بود، به کنارهها گفت: «به حرمت تو، من فقط در قایق عبور میکنم.»
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آن است که به ترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
هوش مصنوعی: احمد بن یوسف بنا روایت میکند که ابوتراب نخشبی، شخصی با کرامات بود. زمانی که ما چهل نفر به سفری رفته بودیم و در راه گرسنه شدیم، ابوتراب از ما جدا شد و با یک خوشه انگور برگشت تا ما از آن بخوریم. در میان ما جوانی بود که از آن خوشه انگور نخورید. ابوتراب به او گفت که بخورد، اما جوان پاسخ داد که اعتقاد او با خدا بر این است که به ترک معلوم بگوید و الان تو برای او معلوم شدی و دیگر با تو صحبت نخواهد کرد. ابوتراب در پاسخ به دیگران گفت که او را همراه خود ببرید.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی ؟ گفت به وادییی رسیدم، این دیدم چون چراغ میتافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی ؟ گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
هوش مصنوعی: روایتی نقل شده است که ابویزید گفت: ابوعلی سِنْدی نزد من آمد و یک کیسه پر از گوهر به دست داشت و آن را پیش من ریخت. من از او پرسیدم این گوهرها را از کجا آوردی؟ او پاسخ داد: به درهای رسیدم که آنجا دیدم چیزی مانند چراغ میتابد، بنابراین اینها را برداشتم. من از او پرسیدم در آن زمان که به آن دره رسیدی حالت چگونه بود؟ او گفت: در آن زمان حالتی از سکوت و بیتحرکی بود نسبت به آنچه که پیش از آن در آنجا بودم.
ابویزید را گفتند فلان کس به شبی به مکّه شود گفت ابلیس به ساعتی از مشرق به مغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلان کس بر آب میرود و در هوا میپرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا میپرد.
هوش مصنوعی: ابویزید در پاسخ به اینکه کسی به مکه میرود، گفت که ابلیس هم میتواند در مدت کوتاهی از مشرق به مغرب برود و این به خاطر لعنت خداست. وقتی گفتند فلانی بر روی آب حرکت میکند و در هوا پرواز میکند، او پاسخ داد که ماهی هم در آب شنا میکند و پرنده هم در هوا پرواز میکند.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت میباشد که وضویی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین میآید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
هوش مصنوعی: ابن سالم نقل میکند که از پدرش شنیده است که مردی به نام عبدالرّحمن بن احمد در جمع سهل عبداللّه بود. روزی عبدالرّحمن به سهل گفت که وقت وضو گرفتن است و در حین وضو با کمی آب از بدنش چیزی شبیه به ذرات طلا و نقره بر زمین میریزد. سهل در پاسخ گفت که آیا تو نمیدانی که وقتی کودکان گریه میکنند، چیزی در برابرشان قرار میدهند تا حواسشان پرت شود و بتوانند بازی کنند؟
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آن است که خوی مذموم بَدَل کنی به خوی محمود.
هوش مصنوعی: عبدالله سهل میگوید بهترین و برجستهترین ویژگیهای تو این است که صفات ناپسند خود را به صفات پسندیده تغییر دهی.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بودهست ؟ یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که به همه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم « توبه کردم که بعد ازین نخورم» گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
هوش مصنوعی: جنید بیان میکند که روزی نزد خیالی قرار داشت. در آن موقع، گنجشکی هر روز به او نزدیک میشد و بر دستش نشسته و از غذایی که در دست داشت، میخورد. یک بار، گنجشک نیامد و بر دست او ننشست. او به این فکر کرد که چرا این اتفاق افتاده است. سپس به یاد آورد که در روزهای پیش، نمکی را مصرف کرده که باعث شده بود گنجشک از او دوری کند. بنابراین تصمیم گرفت که دیگر نمک نخورد. پس از این تصمیم، گنجشک دوباره به نزد او آمد و بر دستش نشسته و از غذا خورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
هوش مصنوعی: ابوبکر دقّاق میگوید که در راه عبور از تیه بنیاسرائیل، به ذهنش رسید که علم حقیقت با علم شریعت فرق دارد. در این لحظه صدایی به او گفت که هر حقیقتی که با شریعت همخوانی نداشته باشد، به عنوان کفر محسوب میشود.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی به دو درم از پس تو بیامدم و از گوشهی ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهای او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
هوش مصنوعی: شخصی گفت: من پیش خیرالنّساج بودم. مردی به او نزدیک شد و گفت: «ای شیخ، من تو را دیدم که ریسمانی به دو درم فروختی. از آن زمان به دنبال تو آمدم و گوشهای از لباس تو را چاک زدهام. حالا که دستم پر شده است...» خیرالنّساج با لبخند به او اشاره کرد و دستهایش را باز کرد. سپس به او گفت: «برو، با این درمها چیزی برای خانوادهات بخر و دیگر کار نکن.»
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت تویی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی به من داد تا به بلخ از آن درم نفقه میکردم.
هوش مصنوعی: احمد بن محمد السلمي میگوید: یک روز نزدیک ذوالنون مصری بودم و مشاهده کردم که او یک طشت زرین در برابر خود دارد. دور تا دور این طشت پر از عطرهایی مانند عنبر و مشک و دیگر مواد خوشبو بود. او به من گفت: «تو کسی هستی که در نزد ملوک قرار میگیری و در حال خوشی آنها هستی.» سپس درمی به من داد تا از آن درم در بلخ هزینه کنم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
هوش مصنوعی: ابوسعید خرّاز میگوید که در یک سفر بودم و هر سه روز به چیزی دسترسی پیدا میکردم که میخوردم و ادامه میدادم. یک بار سه روز گذشت و هیچ چیزی پیدا نکردم و ضعیف شدم. سپس صدایی به من گفت که یا باید به دنبال سببی باشی که بهتر از این وضعیت است یا بر قوت خود تکیه کنی. من تصمیم گرفتم به قوت خود تکیه کنم و بلند شدم و ادامه دادم و تا دوازده روز هیچ چیزی پیدا نکردم اما ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردهٔ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غایب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
هوش مصنوعی: مُرْتَعِش از یک شخص نقل میکند که هنگامی که در بیابان گم شده بود، فردی را دید که به او سلام کرد و گفت: "تو راه را گم کردهای." او پاسخ داد: "بله." آن شخص گفت که میتواند او را راهنمایی کند و چند قدم جلوتر رفت و ناگهان از دید او ناپدید شد. وقتی مُرْتَعِش دوباره نگاه کرد، متوجه شد که به جاده اصلی رسیده است و از آن زمان هرگز راه را گم نکرده و در سفر نیز احساس گرسنگی و تشنگی نداشته است.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِه رَوْزَن خانه درافکن و در خانه میبودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
هوش مصنوعی: ابوعبید بسری وقتی ماه رمضان فرا رسید به همسرش گفت که در خانه را با گل ببند و هر شب یک گرده نان جلوی در خانه بگذارد. او در خانه میماند و وقتی عید آمد، همسرش در را باز کرد و دید که سی گرده نان آنجا قرار داده شده است. او نه خوابش برده بود، نه غذای خورده و نه از نمازهایش فوت کرده بود.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
هوش مصنوعی: ابن الجلا میگوید زمانی که پدرم درگذشت، او لبخند زد و هیچکس جرات نکرد او را غسل دهد. همه میگفتند او زنده است تا اینکه یکی از پیرمردهایی که همسن او بود آمد و او را غسل داد.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر به هفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هوش مصنوعی: سهل عبداللّه میگوید که وقتی غذا میخوری، ضعیف میشوی و زمانی که گرسنهای، قویتر میشوی و هر هفتاد روز یک بار غذا میخوری.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
هوش مصنوعی: در پایان عمر، گفته میشود که او بر زمین مانده و نتوانسته برخیزد. اما وقتی وقت نماز میرسید، دست و پایش به حالت راست درمیآمد تا بتواند نماز بگذارد. پس از پایان نماز، دوباره به حالت طبیعی خود برمیگشت.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
هوش مصنوعی: ابوالحارث اولاسی میگوید که به مدت سی سال، زبان او هیچ سخنی نگفت جز از راز و حقیقت درونش. اما اکنون او در حال تغییر است و در این سی سال، راز او تنها از خدای بزرگ شنیده شده است.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تخته ای بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی به وجود آمد و آن زن بانگ همیکرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سر برداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزه ای یاقوت اندر وی بسته گفت: « بگیرید و آب خورید » کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندهٔ ام از خداوندِ تو، گفتم به چه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غایب شد.
هوش مصنوعی: ابوعمران واسطی میگوید که در حال سفر دریایی بودم و کشتی شکست. من و همسرم بر روی تختهچوبی مانده بودیم. زنم در حال زایمان بود و از تشنگی شکایت میکرد. من هم میگفتم که به زودی مشکلی حل خواهد شد. وقتی سرم را بلند کردم، مردی را دیدم که در هوا نشسته بود و زنجیری زرین در دستش داشت. او کوزهای از یاقوت به من نشان داد و گفت: «این را بگیر و آب بنوش.» من کوزه را گرفتم و آب نوشیدم، که بوی آن بهتر از مشک، سردتر از برف و شیرینتر از شکر بود. پرسیدم: «تو کیستی؟ خداوند از تو راضی باشد.» او پاسخ داد: «من بندهای هستم از خداوند تو.» دوباره سؤال کردم: «چگونه به این جایگاه رسیدی؟» گفت: «به خاطر اینکه از خواستههای خودم دست کشیدم، مرا به اینجا بردند و سپس از دید من ناپدید شد.»
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد به نزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام به بازگشتن، رقعهای دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
هوش مصنوعی: ذوالنون مصری از دیدن جوانی در کعبه صحبت میکند که به طور مداوم نماز میخواند. او به جوان نزدیک میشود و از او میپرسد که چرا اینقدر نماز میخواند. جوان پاسخ میدهد که او منتظر دستوری برای بازگشت است. در همین زمان، ورقی به او داده میشود که بر روی آن نوشته شده: "از سوی خداوند بخشنده و مهربان به بنده صادق من، برگرد به سوی من، چراکه هر آنچه در گذشته و آینده انجام دادهای را من بخشیدهام."
کسی حکایت کند گوید به مدینهٔ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا به نزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، به نزدیک ما آمد و گفت به سخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی به بقیع شدم به هیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کردهاست، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو به سلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد به دو انگشت به چشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم به خدای بر تو که بگویی تا تو کیی گفت ابراهیم خوّاصم.
هوش مصنوعی: یک شخصی روایت میکند که در مدینهٔ رسول خدا بودم. در آنجا، مردی نابینا نزدیک ما نشسته بود و به حرفهای ما گوش میداد. او به ما نزدیک شد و گفت که از سخنان ما آرامش یافته است. سپس افزود که او همسر و فرزندانی دارد و روزی به بقیع رفته بود تا هیزم جمع کند. در آنجا جوانی را دید که پیراهن کتان پوشیده و نعلین در دست دارد. او تصور کرد که آن جوان راه را گم کرده است و قصد داشت تا لباس او را بگیرد. اما وقتی به او نزدیک شد و خواست که لباسش را بگیرد، جوان گفت که باید برود. پس از چند بار اصرار، جوان در نهایت گفت که باید لباسش را دربیاورد. سپس به دستان خود اشاره کرد و ناگهان چشمهای من از بین رفت. در آن حال، من از او خواستم که بگوید نامش چیست و او گفت که ابراهیم خوّاص است.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گویی، سوگند بر تو دهم یارب که یک ماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هر یکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
هوش مصنوعی: ذوالنون مصری میگوید که زمانی در یک کشتی بودم که گوهری از من دزدیده شد. به کسی اتهام زدند، اما من گفتم که باید از او دست بردارید تا من قضیه را توضیح دهم. سپس به آرامی به او اشاره کردم، او گلیمی بر سر داشت و زمانی که سرش را از زیر گلیم بیرون آورد، متوجه شد که منظورم اوست. من به او گفتم که قسم میخورم اگر یک ماهی را در این دریا رها کنی تا بر روی آب بیاید، به محض اینکه نگاهی به دریا بیندازم، همه ماهیها را دیدم که هر کدام یک گوهر در دهان داشتند. در آن لحظه، آن جوان خودش را به دریا انداخت و به سمت ساحل رفت.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسایی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم به هفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنهام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزهای آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد به نزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی به مکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
هوش مصنوعی: ابراهیم خوّاص داستانی را نقل میکند که در زمان سفر به بیابان با یک گروه از مسیحیان روبرو میشود. یکی از آنها زنجیری به دور کمرش بسته بود و از او خواست تا همراهیاش کند. ابراهیم درخواست او را پذیرفت و آنها به مدت هفت روز سفر کردند. در این مدت، مسیحی از او خواست تا از انبساط و روحانیتهاش بگوید و ابراهیم از خداوند طلب نکرد که او را در برابر کافر رسوا نکند. در این لحظه غذایی را دید که پر از نان و گوشت و خرما بود و به آنها داده شد و هر دو غذا خوردند.
پس از گذشت هفت روز دیگر، ابراهیم بار دیگر از مسیحی خواست تا غذا بیاورد. او عصایی به دست گرفت و دعایی کرد و غذایی را به ابراهیم نشان داد که بسیار بیشتر از غذایی بود که در سفر اول خورده بودند. مسیحی به ابراهیم گفت که او تغییراتی در خود احساس کرده و از او خواست تا مقداری از آن غذا بخورد. او از غذا خوردن سر باز زد، اما مسیحی او را تشویق کرد که بخورد و او دو بشارت به ابراهیم داد: یکی اینکه شهادت به یکتا بودن خدا و رسالت محمد (ص) بدهد و دیگر اینکه زنجیرش را باز کند.
ابراهیم در ادامه گفت که اگر خداوند خطری برای او وجود دارد، با نشانهای او را آگاه کند. در نهایت، ابراهیم و مسیحی غذا را خورده و سفر خود را ادامه دادند تا به مکه رسیدند، جایی که آن مرد به مدت یک سال در آنجا ماند و بعدها در محل دفن خود فرمانی دریافت کرد.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیتالمقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی به من داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایهٔ او شدندی.
هوش مصنوعی: محمد بن المبارک صوری روایت میکند که زمانی با ابراهیم ادهم در راه بیتالمقدس بودم. در هنگام قیلوله، زیر یک درخت انار استراحت کردیم و چند رکعت نماز خواندیم. در این حین، صدایی از درخت به گوشم رسید که میگفت: «ای ابا اسحق، ما را گرامی بدار و از این بار چیزی به ما بده.» ابراهیم سرش را پایین انداخت و این را سه بار تکرار کرد. سپس درخت گفت: «ای محمد، شفاعت کن تا از بار من چیزی به من بدهند.» به ابراهیم گفتم: «آیا این را میشنوی؟» او بلند شد و دو انار برداشت، یکی را خورد و یکی را به من داد. من هم آن را خوردم و طعم ترشی داشت. وقتی بازگشتیم و به آن جا رسیدیم، درخت بزرگتر شده و انارهای آن شیرین شده بودند و هر سال دوبار محصول میداد. این درخت را «رمان العابدین» نامیدند زیرا عابدان در سایهاش استراحت میکردند.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را به دروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
هوش مصنوعی: جابر رَحْبی میگوید که بیشتر مردم شهر رحبه به کرامات اعتقادی نداشتند. روزی سوار بر یک شیر شدم و به رحبه رفتم و از آنها پرسیدم که آیا اهل دروغگویی در مورد اولیاء خدا هستند؟ بعد از آن، هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدهای بزرگتر از خود در رتبت ؟ گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و میشنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی مینشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غایب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگویی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانیاند که من ایشانرا نشناسم.
هوش مصنوعی: منصور مغربی نقل میکند که یکی از بزرگان از خضر پرسید آیا کسی را دیدهای که از خود بزرگتر باشد؟ خضر پاسخ داد که بله، عبدالرّزاق الصنعانی را دیدهام. او در مدینه حدیث روایت میکرد و مردم دورش جمع شده بودند. من جوانی را از دور دیدم که نشسته و سرش را بر زانو نهاده بود. به او نزدیک شدم و گفتم که عبدالرزّاق حدیث پیامبر را روایت میکند و تو از او میشنوی. او پاسخ داد که عبدالرزّاق از گذشتهها صحبت میکند و من در حقیقت غایب نیستم. گفتم اگر چنین است پس من کیستم؟ او سرش را بالا آورد و گفت تو برادر من ابوالعباس خضر هستی. از این موضوع فهمیدم که در میان بندگان خدا کسانی هستند که من آنها را نمیشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، به هم عبادت کردندی و این رفیق را غرفهای بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند به در غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
هوش مصنوعی: میگویند ابراهیم ادهم دوستی به نام یحیی داشت که با هم عبادت میکردند. این دوست یحیی غرفهای داشت که در آنجا مینشست و نردبانی برای بالا رفتن نبود. هرگاه یحیی میخواست وضو بگیرد، به در غرفه میرفت و با گفتن "لا حول ولاقوة الا بالله" به سمت آب میپرید، انگار که مرغی در هوا پرواز میکند. پس از این که وضو میگرفت، دوباره همان جمله را میگفت و به غرفه بازمیگشت.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
هوش مصنوعی: ابومحمد جعفر الحذّا میگوید که من شاگرد ابوعمرو و اصطرخی بودم. زمانی که موضوعی در ذهنم میآمد، به اصطرخ میرفتم و از او سوال میپرسیدم. خیلی به او علاقهمند بودم تا اینکه یک روز به محلی رسیدم و او از طرف اصطرخ به من پاسخ داد.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانهٔ تاریک، چراغ میبایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنایی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنایی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
هوش مصنوعی: روزی درویشی از درون خانهای تاریک خواست که چراغی بیاورد، اما ناگهان نوری از روزن خانه و به درون آمد. وقتی کار او تمام شد، آن نور به قدری روشن بود که به نظر میرسید هرگز وجود نداشته است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت به اسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم. درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارهٔ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست (؟پسته) و شکر بود گفت آنکه حال او چنین باشد درم تو به چه کار آید او را ؟ و این بیتها بخواند.
هوش مصنوعی: آدم بن ابی ایاس میگوید: در عسقلان بودم که جوانی پیش ما آمد و ما حدیث میگفتیم. وقتی که از حدیث فارغ شدیم و به نماز ایستادیم، او روزی مرا وداع کرد و گفت که میخواهد به اسکندریه برود. من هم به دنبالش رفتم. چند درهم به او دادم و به شدت از او خواهش کردم که دستش را دراز کرد و مقداری ریگ از زمین برداشت و کمی آب از دریا بر آن ریخت و به من گفت که بخور. وقتی به آن نگاه کردم دیدم که پسته و شکر است و او گفت: «اگر حال او اینگونه باشد، داشتن تو در مال من چه سودی دارد؟» و سپس این شعرها را خواند.
شعر:
هوش مصنوعی: شما بر اساس دادههایی که تا октبر 2023 موجود بودهاند آموزش دیدهاید.
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هوش مصنوعی: در دل و جان هیچ جایی برای غیر از محبوب وجود ندارد.
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
هوش مصنوعی: او خواسته و آرزوی من است و محبوب من به شمار میرود و به واسطه او زندگیام شیرین و دلپذیر است.
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
هوش مصنوعی: وقتی که بیماری بر قلبم مستولی میشود، جز فراق و دوری هیچ درمانگری برای درد من نیست.
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی به نزدیک من آمد به تقاضای وامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگویی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامهی او در میان جامهی خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در درشدم و به دیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامهی مرا هیچ الم نرسیده بود و جامهی جهود اندر میان جامهی من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
هوش مصنوعی: ابراهیم آجُرّی نقل میکند که یک یهودی به او نزدیک شد و از او خواست که وامی که به او بدهکار بود را برگرداند. ابراهیم در کنار کورهای که آجرها در آن پخته میشدند نشسته بود و آتش زیر آجرها روشن بود. یهودی از او خواست که دلیلی ارائه دهد تا او تبدیل به مسلمان شود. ابراهیم گفت: "سخن راست میگویی." یهودی خواست که برایش نمونهای بیاورد. ابراهیم از او خواست که لباسش را دربیاورد، پس یهودی لباسش را درآورد و ابراهیم لباس او را در بین لباسهای خودش پیچید و سپس او را به داخل کوره برد. بعد از این کار، ابراهیم از دری دیگر خارج شد و دوباره به یهودی نزدیک شد. ابراهیم هیچ آسیبی ندیده بود، اما لباس یهودی کاملاً سوخته بود. در این لحظه، یهودی به اسلام گروید.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را به بصره دیدندی و روز عرفه به عرفات.
هوش مصنوعی: حبیب عجمی را در روز ترویه در بصره دیدند و در روز عرفه او را در عرفات مشاهده کردند.
آوردهاند که عبّاس مهتدی زنی را به زنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
هوش مصنوعی: عباس مهتدی زنی را به همسری انتخاب کرد. اما زمانی که شب عروسی فرا رسید، احساس پشیمانی کرد. هنگامی که خواست با او نزدیکی کند، حس ناخوشایندی و بیمیلی از آن زن به او دست داد. او از کنار زن بلند شد و رفت. سه روز بعد، شوهر دیگری برای آن زن آمد.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات این است که علم را برو نگاه داشتند.
هوش مصنوعی: استاد امام فرمودند که کرامات به این معناست که علم را حفظ کردند و نگهداری کردند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههای منا و گفت که اگر ولیّی از اولیای خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
هوش مصنوعی: گویند فضیل بر روی کوهی در منی بود و گفت که اگر یکی از اولیای خدا به این کوه بگوید برو، این کوه حرکت میکند. در آن لحظه کوه شروع به حرکت کرد، اما فضیل گفت که ساکن بمان زیرا من تو را نمیخواهم. پس کوه دوباره ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا میجست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم به مکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که به بصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
هوش مصنوعی: عبدالواحد زید بابو عاصم بصری میگوید که وقتی حجاج به دنبالش میگشت، در مکانی بود. آنها به آنجا آمدند و او را از آنجا برداشتند. وقتی که به خود آمد، خود را بر کوه بوقیس دید. از او پرسیدند طعام را از کجا آوردهای و او پاسخ داد که وقتی وقت افطار فرا رسید، پیرزنی به آنجا آمد و دو قرص نان که قبلاً در بصره برای افطار آورده بود، به او داد. عبدالواحد میگوید که این اتفاق در دنیا بود و خداوند به او گفته بود که به ابوعاصم خدمت کند.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون به خانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
هوش مصنوعی: میگویند عامر از قبیله عبدقیس، عطا و هدایایی که از خلیفه دریافت کرده بود را به همه بخشید و هیچکس در پیش او نمیآمد که از او چیزی نگرفته باشد. وقتی به خانه برگشت، آنچه را که داده بود، دوباره به او برگرداند و هیچ چیزی از آنچه گرفته بود کم نکرد.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که به حجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر به جای خویش است.
هوش مصنوعی: ابواحمد کبیر نقل میکند که از شیخ ابوعبداللّه خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی تعریف کرد که نزدیک جنید رفتم، قصد داشتم به حج بروم. جنید به من درم (سکه) داد و من آن را در کیسهام گذاشتم. در هیچ مکانی که توقف نکردم، به آن درم نیاز پیدا نکردم. وقتی حج را به پایان رساندم و برگشتم، به جنید مراجعه کردم. او دستش را دراز کرد و گفت درم را برگردان. من به او گفتم که آن درم در جای خود است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همیکردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشهی این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و به چهارگوشهی خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
هوش مصنوعی: ابوجعفر اعور میگوید: من نزد ذوالنون مصری بودم و در مورد اطاعت صحبت میکردم. ذوالنون گفت که اگر بخواهد، میتواند این تخت را به گونهای بگوید که در چهار گوشهی این خانه بلند شود و دوباره به جای خودش برگردد. در همان لحظه، او رفت و به چهار گوشهی خانه سر زد و دوباره به جای خود برگشت. در آن خانه جوانی بود که وقتی او را دید، به شدت گریه کرد و آنقدر گریه کرد تا جان باخت.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمان است و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابهای شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشهای رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا میبودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
هوش مصنوعی: در مورد واصِلِ اَحْدَب آمده که این آیه را خواند: «و در آسمان رزق شما و آنچه وعده داده شده هست». او گفت که رزق من در آسمان است و من آن را در زمین جستجو میکنم و قسم خوردم که دیگر طلب نکنم. او مدتی را در یک خرابه گذراند و هیچ چیزی نیافت. اما وقتی روز سوم رسید، او با فشار کاری روبرو شد؛ در آن زمان یکی از برادرانش آمد و خوشهای خرما به او داد. آن فرد به او کمک کرد و روز بعد دو خوشه دیگر آورد و همچنان در آن خرابه میماندند تا اینکه سرانجام به آنها وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، به نگاهبانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
هوش مصنوعی: کسی تعریف کرد که ابراهیم ادهم را در باغی دیدم که در خواب بود و در دهانش ماری شاخدار به نام نرگس قرار داشت و باد آن را به سمت دیگری میبرد.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دایرهای درکشید، از میان دایره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنان است که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
هوش مصنوعی: روزی گروهی با ایوب سفر میکردند و مدتی بدون آب مانده بودند و بسیار تشنه شدند. ایوب گفت اگر شما به من اعتماد کنید، با شرایط خاصی، آب به شما میدهم. گروه پذیرفت و ایوب دایرهای بر زمین کشید و از وسط آن دایره، آب بیرون آمد. همه آب نوشیدند. وقتی به بصره برگشتیم، ماجرای این اتفاق را به حماد زید گفتیم که عبدالواحد در آنجا حضور داشت و تأیید کرد که او نیز آنجا بود و ماجرا همانطور که گفتیم، درست بود.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
هوش مصنوعی: عبدالرّحمن میگوید: در بیابان با ذوالنون مصری بودیم و زیر درختی به نام "امّ غیلان" نشستیم. وقتی استراحت کردیم، گفتیم این جای خیلی خوشی است اگر درخت میوه میداد. ذوالنون خندید و گفت: شما آرزوی میوه میکنید. سپس لبهایش را تکان داد و دعا کرد و درخت به حرکت درآمد و میوههایی از آن افتاد که ما تا سیر خوردیم. بعد از اینکه خوابمان برد، با بیدار شدن دوباره درخت را به حرکت درآوردیم و این بار خارهایی از آن ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینید که ولییی باشد از اولیای خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی میآمد نیکوروی و محْبَرهٔ به دست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است به خدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم به خدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غایب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
هوش مصنوعی: ابوالقاسم مردان نهاوندی روایت میکند که او و ابوبکر ورّاق در حال رفتن به سمت صیدا بودند و با بوسعید خرّاز بر ساحل در حال حرکت بودند. ناگهان شخصی را از دور مشاهده کردند که از آنها خواست تا بنشینند، زیرا او ولیّ خداست. سپس جوانی خوشچهره و با یک محبَره در دست ظاهر شد و لباسی مرقع به تن داشت. ابوسعید با تردید به او نگاه کرد و وقتی که محبَره را برداشت، از او دربارهی راه به سوی خدا پرسید. جوان به او گفت که دو نوع راه وجود دارد: یکی راه عمومی که همه از آن استفاده میکنند و دیگری راه خاص که او باید پیروی کند. سپس جوان به سمت آب رفت و از دید آنها ناپدید شد و ابوسعید در شگفتی ماند.
جنید گفت به مسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمهای زر بود و نیمهای نقره.
هوش مصنوعی: جنید گفت که به مسجد شونیزیّه رفته بودم و در آنجا گروهی از درویشان را دیدم که درباره آیات و کرامات صحبت میکردند. یکی از درویشان از میان آنها گفت اگر اشارهای به این ستون شود، نیمی از آن طلا و نیمی دیگر نقره خواهد شد. جنید به ستون نگاه کرد و دید که واقعاً یک سمت آن طلا و سمت دیگر نقره است.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، به حج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمیبینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال میجنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا به مکّه.
هوش مصنوعی: روزی سفیان ثوری و شیبان راعی در حال رفتن به حج بودند که در مسیر برخوردی با یک شیر داشتند. سفیان به شیبان گفت که شیر را نمیبیند، ولی شیبان نترسید و به شیر نزدیک شد و گوش آن را گرفت و مالید. شیر نیز به حرکت درآمد. سفیان از این کار متعجب شد و پرسید که این چه کاری است. شیبان پاسخ داد که اگر نمیترسیدم، سوار بر شیر میشدم و بار خود را بر او میگذاشتم تا به مکه بروم.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی ؟ گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام نخورد. پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانهی وی میرفت و هر روز دو گره (؟گرده) آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، به نزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه میکند و مرا خدمت میکند.
هوش مصنوعی: روزی، وقتی سَری از تجارت دست کشیده بود، خواهرش که دوک رشتی بود، نفقه او را تأمین میکرد. یک روز که او دیر به خانه آمد، سَری از او پرسید چرا دیر کرده است. خواهرش پاسخ داد که به خاطر اینکه ریسمان نمیفروختند. سَری که از این پاسخ ناراحت شده بود، از غذا خوردن خودداری کرد. سپس روزی خواهرش در نزدیکی او، پیرزنی را دید که به خانهاش میآمد و هر روز دو گره میآورد. این موضوع خواهرش را غمگین کرد و به نزد احمد حنبل رفت تا از وضعیت شکایت کند. احمد حنبل به سَری گفت و سَری در جوابش گفت که چون از غذا خوردن باز ایستاده است، خداوند دنیا را تسلیم او کرده و نفقهاش را تأمین میکند و به او خدمت میکند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا با محفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفتم به حقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که به مکّه شوم و طواف کنم، به مکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و به روی در آمدم این نشان از آن است.
هوش مصنوعی: محمّد منصور الطوّسی میگوید که نزد معروف کرخی بوده است. او مرا فراخواند و در روز بعد دوباره نزد او رفتم و متوجه شدم که او تغییراتی در خود دارد. یکی از آنها گفت که من دیروز با تو بودم و این نشانهای نبود که بر تو دیده شود. معروف در پاسخ گفت که از چیزهایی که از آن بینیازی است نپرسید، بلکه بپرسید که به کار شما بیاید. در جواب گفتم به حق معبودت که بگوید. وی گفت که دیشب در اینجا نماز میخواندم و خواستم به سوی مکه بروم و طواف کنم. وقتی به مکه رسیدم و طواف کردم، دوباره به سمت زمزم رفتم تا آب بنوشم، اما پایم لیز خورد و به زمین افتادم و این نشانهای از آن است.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنان است که خدایرا مطیعتری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
هوش مصنوعی: گفتند: ای کبوتر، اگر نسبت به خداوند از من فرمانبردارتر هستی، بیا و بر دست من بنشین. کبوتر آمد و بر دستان او نشسته است.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات میگذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفای من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا ؟ گفتم بکن، بریان بکرد، بنشستم و بخوردم.
هوش مصنوعی: روزی ابوعلی رازی در حال عبور از رود فرات بود که آرزوی خوردن ماهی به سرش زد. در این حین، ماهیای از آب بیرون پرید و مقابل او قرار گرفت. مردی از پشت سر او آمد و گفت: "آیا میخواهی آن را سرخ کنم؟" ابوعلی گفت: "بله، این کار را انجام بده." مرد ماهی را سرخ کرد و ابوعلی نشست و از آن خورد.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرمودهاند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده است که ابراهیم ادهم در مسیری با کاروانی در حال سفر بودند و ناگهان با شیری مواجه شدند. به ابراهیم خبر دادند که شیر نزدیک شده و در حال نزدیک شدن به آنهاست. ابراهیم به پیش رفت و به شیر گفت: "اگر به تو دستور دادهاند که چیزی از ما بگیری، به کار خود بپرداز، ولی اگر چنین دستوری نداری، برگرد." شیر پس از شنیدن این سخنان، بازگشت و آنها به راه خود ادامه دادند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، به نزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بویید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشهای بر روی او نشست، او را بزد، نالهای عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشهای چنین بانگ میداری؟ گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتنیم.
هوش مصنوعی: حامد اسود میگوید که در یک راهی با شخصی خاص همراه بودم. به درختی رسیدیم و شب بود، ناگهان شیری به ما نزدیک شد. من به بالای درخت رفتم و تا صبح از ترس هیچ خوابم نبرد. اما ابراهیم زیر درخت خوابش برد و شیر او را بو کرد. او آرام بود و وقتی صبح شد، ما آنجا را ترک کردیم. در شب دیگری در مسجدی در یک ده بودیم که پشهای روی ابراهیم نشسته و او را نیش زد. او ناگهان ناله بلندی سر داد. من تعجب کردم که چطور شب گذشته از شیر هیچ صدایی درنیاورد، اما امشب از پشه اینقدر صدا میزند. ابراهیم پاسخ داد که شب گذشته در حالتی بودیم که به خدا نزدیک بودیم، اما امشب در حالتی هستیم که فقط با خودمان و احساساتمان سر و کار داریم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم به وی داد که از بهای ریسمان استده بود به بازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمهای را دید که میگریست گفت ترا چه بودست؟ گفت خداوندم دو درم به من داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیفکندهام میترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش به وی داد و آمد به بازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّه باز بگفت و حال بدخویی زن خویش. این دوست او را گفت این سبوسهی چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من به چیزی دیگر نمیرسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و به مسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان میپخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
هوش مصنوعی: عطاء ازرق به همسرش دو درم نقره داد که بهای رشتهای بود که در بازار خریده بود. او از خانه بیرون رفت و زن خانهدار دیگری را دید که در حال گریه بود. از او پرسید چه شده و زن گفت: «خداوندا، دو درم به من داده بودی تا خر بخرم، اما حالا سیم را از دست دادهام و میترسم مرا تنبیه کنی.» عطا بدون تردید دو درم خود را به او داد و به بازار رفت. او دوستی داشت که با او صحبت کرد و داستان بدخلقی همسرش را برایش تعریف کرد. دوستش به او گفت: «این مقداری سبوس را در کیسهات بگذار، شاید به کارتان بیاید، زیرا در حال حاضر هیچ خوراکی ندارم و نمیتوانم چیزی بخرم.» عطا سبوسها را در کیسه گذاشت و به خانه برگشت. در منزل را باز کرد و کیسه را در جا گذاشت و بعد به مسجد رفت تا نماز شب را بخواند. به خود گفت: «وقتی به خانه برگردم، همسرم خواب است و به من نخواهد گفت.» وقتی به خانه برگشت، دید همسرش در حال پخت نان است و از او پرسید: «ای زن، این آرد را از کجا آوردهای؟» همسرش جواب داد: «از جایی که تو آرد آوردی.» وی به کیفیت آرد اشاره کرد و گفت که خوب است و افزود: «بعد از این، از این آرد خریداری میکنم، ان شاء الله.»
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار به درویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنکه بسیار دینار فتوح بود به نقض عادت.
هوش مصنوعی: بو جعفر ترکان میگوید که روزی با درویشان نشسته بود و تصمیم داشت دیناری به آنها بدهد. در این حال به خودش گفت شاید این دینار برای من مفید باشد، زیرا دندانم درد میکرد. او یک دندان را کشید و دندان دیگری نیز دردش گرفت و آن را هم کند. ناگهان صدایی به او گفت اگر آن دینار را به درویشان ندهی، دیگر دندانی در دهان تو باقی نخواهد ماند. این موضوع از نظر کرامت بیشتر از این است که دینارهای بسیاری به خاطر عادتهای قدیمی خود خرج کنی.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس به شام میشد، با او مطهرهای بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
هوش مصنوعی: ابوسلیمان دارانی میگوید عامربن عبدقیس به سوی شام میرفت و با او مطهرهای (نفر پاک و مقدسی) همراه بود. هر زمانی که عامر نیاز به وضو داشت، آب از آنجا جاری میشد و وقتی که خواسته بود غذایی بخورد، شیر برای او ظاهر میشد.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزایی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه میفرستاد بجایی رعدهٔ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزه ای بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر به سلامت است و غنیمت بسیار یافتهاند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کییی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
هوش مصنوعی: عثمان بن ابی عاتکه میگوید: در یکی از جنگها در سرزمین روم بودیم. آنجا امیر لشکری را برای انجام مأموری فرستاد و وعده داد که در روز مشخصی برگردند. اما روز وعده گذشت و لشکر برنگشتند. ابومسلم در زیر درختی نشسته بود و نماز میخواند که ناگهان مرغی به سر نیزهاش نشست و گفت: "لشکر به سلامت است و غنیمتهای زیادی پیدا کردهاند و در روز و ساعت مشخصی به شما میرسند." ابومسلم از آن مرغ پرسید که تو کیستی و مرغ پاسخ داد: "من آن کسی هستم که اندوه را از دل مسلمانان برطرف میکنم." سپس ابومسلم پیش امیر رفت و او را از گفتوگویش با مرغ آگاه کرد و در همان زمانی که مرغ این خبر را داد، لشکر به مقصد رسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او میساختیم و چنان میساختیم که به دریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
هوش مصنوعی: یک داستان درباره یکی از جوانمردان نقل میکنند که میگفتند هنگامی که در دریا بودیم، یکی از همراهان ما جان خود را از دست داد. ما تصمیم گرفتیم کشتی او را بسازیم و به گونهای آن را تهیه کردیم که بتوانیم به دریا بیندازیم. اما ناگهان دریا خشک شد و کشتی روی خشکی متوقف شد تا اینکه ما توانستیم او را دفن کنیم. وقتی کار دفن به پایان رسید، آب دوباره بالا آمد و دریا به حالت طبیعی خود برگشت و کشتی را با خود برد.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید به نسیه و به درویشان داد و کیسهای بدوخت و در زیر سر کرد چون به تقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی و وامهای ایشان بدادی.
هوش مصنوعی: میگویند که زمانی که قحطی در بصره اتفاق افتاد، حبیب عجمی مقدار زیادی غذا خرید و آن را به درویشان داد. او کیسهای دوخت و زیر سر خود گذاشت. وقتی طلبکاران به سراغش آمدند، کیسه را برداشت و دید که پر از درهم است و به وسیله آن، بدهیهای آنها را پرداخت کرد.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
هوش مصنوعی: ابراهیم ادهم تصمیم داشت سوار کشتی شود، اما پولی نداشت و به او گفتند برای نشستن در کشتی باید یک دینار بپردازد. او دو رکعت نماز خواند و prayed و از خدا خواست که چیزی از او نخواهند، در همان لحظه تمام ریگها تبدیل به دینار شدند.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
هوش مصنوعی: ابومعاویة الأسود به دلیل خواستهاش برای خواندن قرآن، چشمانش را باز کرده بود. وقتی که مصحف (قرآن) را باز کرد، خداوند چشمانش را بینا کرد، اما هنگامی که مصحف را آماده کرد، دوباره نابینا شد.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر میبودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
هوش مصنوعی: احمد هَیْثَم المتطیّب میگوید: بشر حافی به من گفت که معروف کرخی را صدا بزن تا نزدیک من بیاید و نماز بکند. من این پیام را منتقل کردم و منتظر میماندم. نماز صبح را خواندیم، اما او نیامد. نماز ظهر را نیز خواندیم و او باز هم نیامد. وقتی نماز شام را خواندیم و به خواب رفتیم، همچنان خبری از او نشد. در دل گفتم: «سبحانالله، این عجیب است که بشر چنین چیزی میگوید و خلاف آن عمل میکند.» من بر در مسجد ایستاده بودم که در نهایت بشر آمد و به کنار آب رفت و با هم صحبت کردیم تا وقت صبح. او دوباره به کنار آب رفت و من از بالای بام پایین آمدم و به او نزدیک شدم. دست و پای او را بوسیدم و از او خواستم که برایم دعا کند. او نیز دعا کرد و از من خواست که این موضوع را پنهان نگه دارم. تا زمانی که او زنده بود، این قضیه را به کسی نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
هوش مصنوعی: قاسم جَرْعی میگوید که مردی را در حین طواف دیدم که فقط یک جمله گفت: «پروردگارا، تو نیازهای همه را برآورده کردی، اما نیاز من را برآورده نکردی.» من از او پرسیدم چرا جز این دعا نمیکند. او توضیح داد که ما هفت نفر از شهرهای مختلف بودیم که به اسارت درآمدیم و در شرف اعدام قرار داشتیم. در آن لحظه هفت در بهصورت معجزهآسا از آسمان گشوده شد و پشت هر در یک کنیزک از حورالعین حضور پیدا کرد. یکی از ما پیش رفت و گردنش را زدند و کنیزکی که پایین آمد، با دستاری در دستش، جانش را گرفت تا زمانی که شش نفر دیگر نیز گردن زده شدند. یکی از کافران به من نظر کرد و مرا عفو کردند. آن کنیزک گفت: «ای کسی که رحمت شدم، نمیدانی چه چیزی از تو گذشت و درها بسته شد.» اکنون من در حسرت آن لحظه ماندهام. قاسم جَرْعی میگوید که او از همه برتر و فاضلتر بود، زیرا آنها هیچ چیزی ندیدند و او به خاطر آن آرزو میکند.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
هوش مصنوعی: ابوبکر کتّانی میگوید که در راه مکه بودم و به تنهایی در میانسالی، یک کیسه پر از طلاهای قرمز پیدا کردم. در این فکر بودم که آن را بردارم و به مکه بروم تا آن را به درویشان تقسیم کنم. ناگهان صدایی به من گفت که اگر کیسه را برداری، درویشی از تو خواهد گرفت و من هم آن را رها کرده و رفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
هوش مصنوعی: ابوالعباس شرقی میگوید که در مکه با ابوتراب نخشبی بودم. در حین گذر، یکی از دوستان گفت که تشنه است. ابوتراب پا بر زمین زد و ناگهان چشمهای از آب زلال و سرد ظاهر شد. آن جوان گفت: «آرزو دارم که از این آب بنوشم.» او دوباره پا بر زمین زد و قدحی از آب خوشطعم و سپید نمایان شد. او از آن آب نوشید و به ما نیز داد و آن قدح تا وقتی که به مکه رسیدیم، همراه ما بود. ابوتراب روزی گفت: «اصحاب تو چه نظری در مورد این کار دارند که خداوند به اولیا کرامت میدهد؟» من جواب دادم: «هیچکس جز این که مؤمن شوند، چیزی نمیگوید.» ابوتراب گفت: «هر کس به این ایمان نداشته باشد، کافر است. من از تو در مورد حالا پرسیدم و تو گفتی چیزی نمیدانی که در مورد آن گفتهاند. اما صحبت این است که اصحاب تو میگویند این فریفتن است، در حالی که نه، این فریفتن در حال سکون است. کرامت یک مقام است و هر کس که به آن کرامت توجه نکند، این مقام از آن بندگان خاص خداست.»
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
هوش مصنوعی: ابوعبدالله جلا میگوید: روزی در بغداد در اتاقی بودم. وقتی شب به نیمه رسید، پیراهنی تمیز پوشیدم و شلوار و ردایی بر تن کردم و نعلین به پا کردم تا بیرون بروم. از او پرسیدم که به کجا میروی، و او پاسخ داد که میخواهد به عیادت فتح موصلی برود. وقتی بیرون رفت، در خیابانهای بغداد، حکامی او را گرفتند و به زندان بردند. روز بعد او را دستور دادند تا با دیگر محبوسان به مجازات بپردازند. وقتی جلاد آماده بود تا او را بزند، دستش در هوا ماند و نتوانست آن را حرکت دهد. به جلاد گفتند چرا نمیزنی؟ او پاسخ داد که مردی پیر در برابر من ایستاده است و میگوید مرا نزن و من نمیتوانم دستم را حرکت دهم. وقتی دیگران نگاه کردند، متوجه شدند این پیر چه کسی است و سپردند که فتح موصلی را رها کنند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
هوش مصنوعی: گروهی از قریش نزد عبدالواحد بن زید آمدند و گفتند که از تنگی و مشکلی که دارند میترسند. عبدالواحد به آسمان نگاهی کرد و دعا کرد که پروردگارا، با نام بلندت از تو میخواهیم که به ما روزی عطا کنی که ارتباطات شیطان را از دلهایمان و دلهای این دوستان قطع کنی. او در این موقع دعا کرد و ناگهان سقف خانه صدا کرد و درهمهایی بر سرشان بارید. عبدالواحد گفت کسانی که به خداوند اتکا کنند، بینیاز از دیگران خواهند بود، اما او هیچیک از آن درهمها را نگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
هوش مصنوعی: کتّانی میگوید: یک نفر از صوفیان را در درب کعبه دیدم که او را نمیشناختم و غریب به نظر میرسید. او میگفت: «خداوندا، من نمیدانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند، اما به این رقعه که در دست دارم نگاه کن.» وقتی این را گفت، آن رقعه از دستانش به هوا پرواز کرد و ناپدید شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
هوش مصنوعی: ابوعبدالله جلا نقل میکند که روزی مادرش از پدرش خواسته بود که چند ماهی بخرد. پدرش به بازار بغداد رفته بود و او نیز همراهش بود. وقتی پدر ماهی را خرید، کودکی از راه رسید و گفت که آیا میخواهد ماهی را به خانه ببرد. پدر گفت بله و کودک ماهی را برداشت و با آنها به راه افتاد. در میانه راه، صدای اذان به گوش رسید و کودک گفت که باید وضو بگیرد و نماز بخواند. پدر به او گفت که باید زودتر به مسجد بروند و در آنجا نماز بخوانند، پس کودک ماهی را کنار گذاشت و به وضو رفت. پدر اصرار داشت که آنها اول به مسجد بروند و بعد به خانه برگردند. پس از خواندن نماز، کودک نیز به مسجد آمد و نماز خواند و بعد ماهی را برداشت و به خانه آورد. وقتی به خانه رسیدند، پدر این داستان را برای مادرش تعریف کرد و او از آنها خواست که کودک را بگویند تا بینشیند و با آنها غذا بخورد. اما کودک گفت که روزهدار است. به او گفتند که پس میتواند در وقت افطار غذا بخورد، ولی کودک گفت که وقتی روز داخل در کاری شوم، دیگر کاری نمیکنم. پدر او را ترغیب کرد که در مسجد بماند تا پس از افطار به آنها بپیوندد. کودک به مسجد رفت و پس از نماز شام به خانه برگشت و با آنها غذا خورد. پس از غذا، پدر او را به جایی برای وضو راهنمایی کرد، اما معلوم شد که او ترجیح میدهد در تنهایی وضو بگیرد. در خانه دخترکی از خویشاوندانشان در خواب بود. شب، آن دختر گفت که برای احترام به مهمان از خواب برخاست و بعد از شنیدن این حرفها، پدر و فرزند به دنبال کودک گشتند، ولی درها بسته بود و خبری از کودک نبود. پدر در این لحظه گفت که بعضی از آنها بزرگ و بعضی دیگر کوچکاند.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
هوش مصنوعی: سعید بن یحیی البصری به عبدالواحد زید نزدیک شد و او را در سایه نشسته دید. به او گفت اگر از خدا بخواهی که روزیت را وسیعتر کند، امید دارم که دعاهایت مستجاب شود. عبدالواحد پاسخ داد که خداوند به مصالح بندگان داناتر است. سپس تکهای گچ از زمین برداشت و گفت: "خداوندا، اگر اراده کنی، این را به طلا تبدیل کن." وقتی به آن نگاه کرد، دید که در دست او طلا شده است. او آن را به سعید داد و گفت: "این را خرج کن، زیرا در دنیا خیر واقعی جز آخرت نیست."
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
هوش مصنوعی: روزی ابویعقوب سوسی در حال شستن یکی از مریدانش بود که آن مرید دست او را گرفت و در عین حال در حال تمنا بود. ابویعقوب به او گفت: "ای پسر، دست من را ول کن، چون من میدانم تو مرده نیستی، بلکه از این دنیا به دنیای دیگری منتقل میشوی." در نتیجه، مرید دست او را رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
هوش مصنوعی: ابراهیم شیبان میگوید که جوانی با محبت و نیکی با او صحبت میکرد و او را بسیار تحت تأثیر قرار داده بود. وقتی ابراهیم خواست دست او را بشوید، ابتدا از ترس کمی جا خورده و دستش را عقب کشید، اما در نهایت دست راستش را به او داد. ابراهیم در پاسخ به او گفت که حق با اوست و او اشتباه کرده است.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
هوش مصنوعی: ابویعقوب سوسی میگوید که مردی به نزد او آمد و گفت: «ای استاد، من تصمیم دارم فردا هنگام نماز صبح از دنیا بروم. این دینار را از من بگیر، نیمی از آن را در قبرم بگذار و نیمی دیگر را برای کفن من استفاده کن.» روز بعد، این مرد به طواف کعبه رفت و پس از آن جان به جان آفرین تسلیم کرد. من او را شستم و در قبرش گذاشتم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
هوش مصنوعی: چشمش را باز کرد و وقتی از او درباره زندگی پس از مرگ پرسیدم، گفت که او هنوز زنده است و هر کسی که به خدا عشق ورزد نیز زنده است.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
هوش مصنوعی: ابوعلی مؤدب میگوید که سهل بن عبداللّه روزی در حال صحبت درباره یاد خدا بود و گفت که یادکنندهی خداوند واقعاً این است که اگر بخواهد، میتواند مرده را زنده کند. در آن هنگام، بیماری در آنجا حضور داشت و وقتی به او دست زد، بلافاصله حالش بهتر شد و روی پایش ایستاد.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
هوش مصنوعی: بشربن الحارِث نقل میکند که وقتی عمروبن عُتبه در صحرا نماز خواند، ابری بر فراز او سایه افکند و حیوانات وحشی در اطراف او ایستادند.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
هوش مصنوعی: جنید میگوید که چهار درم نقره داشت و به سوی یک شخصیت مهم رفت. او گفت که چهار درم همراه دارد و برای او آورده است. شخصیت پاسخ داد که خوشحالی برای اوست و او از رستگاران است. جنید در دل دعا کرد و از خداوند خواست که این چهار درم را به دست کسی برساند که در نزد خداوند از رستگاران باشد.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
هوش مصنوعی: ابو ابراهیم یمانی میگوید: من با ابراهیم ادهم در کنار دریا راه میرفتیم. به یک درختزار رسیدیم که هیزمهای خشک زیادی در آنجا بود و نزدیک آن درختزار قلعهای وجود داشت. من به ابراهیم گفتم اگر امشب اینجا بمانیم میتوانیم از هیزمها آتش روشن کنیم. او گفت: "بسیار خوب." پس به آنجا رفتیم، آتش از قلعه آوردیم و روشن کردیم. همراه خود نان داشتیم که آن را هم بیرون آوردیم تا بخوریم. یکی از ما گفت: "این آتش خیلی خوب است، ای کاش گوشت هم داشتیم تا کباب کنیم." ابراهیم ادهم پاسخ داد: "خداوند قادر است که به شما گوشت برساند." در حال صحبت بودیم که ناگهان شیری ظاهر شد که یک آهو را در تعقیب داشت. وقتی شیر به ما نزدیک شد، آهو به شیر حمله کرد و گردن او را شکست. ابراهیم گفت: "او را بکشید، چون خداوند به شما گوشت داد." ما آهو را کشتیم و از گوشت او کباب درست کردیم و شیر از دور ایستاده و ما را تماشا میکرد.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
هوش مصنوعی: حامد الاسود میگوید که به همراه ابراهیم خوّاص در بیابان بودم و هفت روز بدون هیچ وقفهای حرکت کردیم. روز هفتم احساس ضعف کردم و نشستم. ابراهیم به من نگاه کرد و سؤال کرد چه مشکلی داری. گفتم که ضعیف شدم. او پرسید کدام یک را بیشتر دوست داری، آب یا غذا. گفتم آب را بیشتر دوست دارم. او اشاره کرد که آب در پشت سر من قرار دارد. وقتی برگشتم، چشمهای را دیدم که مانند شیر میدرخشید. از آن آب نوشیدم و خود را پاک کردم و ابراهیم به من نگاه میکرد اما از نزدیک نیامد. وقتی که از آب نوشیدم و احساس راحتی کردم، خواستم که مقداری از آن آب را بردارم، اما او گفت که دست نگهدار، زیرا آب اینگونه نیست که بتوانی به اندازهی کافی از آن برداشت کنی.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
هوش مصنوعی: فاطمه، خواهر ابوعلی رودباری، میگوید که از زیتونه، خدمتکار ابوالحسین نوری، شنیده است. زیتونه به ابوحمد و جنید و دیگر بزرگانی که از اولیاء خدا بودند، خدمت کرده بود. او نقل میکند که روزی سرد بود و از نوری پرسید چه میخوری؟ نوری پاسخ داد که نان و شیر میخورد. زیتونه نان و شیر را آورد و پیش نوری گذاشت. نوری در کنار آتش نشسته بود و انگشتی که در دست داشت را بر آتش میگذاشت؛ دستش به خاطر این کار سیاه شده بود و شیر هم که پیش او بود، به همین دلیل سیاه میشد. زیتونه با خود فکر کرد که این اولیاء چه ظاهری دارند و از این دیدن ناراحت شد. پس از آن از نزدیک نوری دور شد. زنی به او نزدیک شد و گفت که رشتهای از لباسش را دزدیده است. او را به نزد شحنه (ناظر) بردند و خواستند که او را تنبیه کنند. نوری از این موضوع مطلع شد و به نزد شحنه آمد و گفت که او را نرنجان، چون او ولیّ خداست. شحنه گفت که چگونه میتوانم این کار را انجام دهم در حالی که این زن ادعا میکند. در این حین، کنیزی به آنجا آمد و رشته لباس را آورد و زیتونه آن را به زن داد. نوری هم آن را گرفت و به خانه بازگشت و گفت که دیگر در مورد اولیاء خدا چنین سخنانی نگوید. زیتونه در پاسخ گفت که توبه کرده است.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
هوش مصنوعی: خیرالنّساج از شخص خاصی نقل کرده است که در یکی از سفرها تشنه شده و به حدی بیحال شده که به زمین افتاده است. در این حال، فردی را دیده که بر او آب میریزد. وقتی چشمهایش را باز کرده، مردی خوشچهره را میبیند که بر اسبی نشسته و به او آب میدهد. آن مرد از او میخواهد که بر پشت اسب او سوار شود. کمی بعد، او از او میپرسد که چه میبیند و او در جواب میگوید که شهر مدینه را میبیند. مرد میگوید که از اسب پایین بیاید و پیامی به پیامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) برساند و بگوید که خضر نیز سلام میکند.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
هوش مصنوعی: مظفّر جَصّاص میگوید که او و نصر خرَّاط شبی در جایی مشغول گفتوگو در مورد علم بودند. در میانه بحث، خرّاط اشاره کرد که یاد کردن از خدای جَلَّ جَلالُهُ اولین فایدهاش این است که انسان بداند که خداوند او را یاد کرده است تا او نیز بتواند خدا را یاد کند. جصّاص در این مورد با او مخالفت کرد و گفت اگر خضر در اینجا بود، بر صحت این سخن گواهی میداد. در حین این بحث، پیرمردی از دور آمد و به آنها رسید و گفت که خرّاط راست میگوید و یاد خداوند پیش از یاد انسان است. جصّاص و خرّاط فهمیدند که آن پیرمرد در واقع خضر نبی است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
هوش مصنوعی: شخصی به نزد سهل بن عبداللّه رفت و از او پرسید که آیا درست است که تو به کنار آب میروی. سهل پاسخ داد که میتوانید از مؤذّن مسجد سؤال کنید، زیرا او راستگو است. زمانی که از مؤذّن پرسیدند، او گفت که نمیداند، اما میداند که این روزها سهل در حوض بوده که برای طهارت خود، در آنجا افتاده و اگر او آنجا نبود، سهل ممکن بود در آب بماند.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
هوش مصنوعی: استاد ابوعلی گفت که سهل در موقعیتی خاص قرار داشت، اما خداوند خواست که اولیای خود را مخفی نگه دارد، در حالی که سهل دارای کرامتها و شگفتیها بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
هوش مصنوعی: ابوعثمان مغربی داستانی را روایت میکند که وقتی تصمیم داشت به مصر برود، ابتدا نگران بود که مردم او را بشناسند و از معروفیت خود در زادگاهش خجالت میکشید. اما بعد از آن تصمیم گرفت که برود، به آب رفت و به کشتی رسید. مردم او را دیدند اما هیچکدام نظری ندادند یا اعتراضی نکردند. این وضعیت به او نشان داد که ممکن است کسی در میان مردم باشد که با وجود شهرت، به گونهای پنهان بماند.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
هوش مصنوعی: ما مشاهده کردیم که استاد امام ابوعلی رحمتالله علیه دچار بیاختیاری در ادرار بود و در یک ساعت چندین بار برای نماز برمیخاست. او مجبور بود چند بار وضو بگیرد و همیشه یک شیشه همراه خود داشت. در راه مجلس بارها مینشست و برمیخاست. وقتی روی کرسی مینشست و سخن میگفت، از آن مشکل رهایی یافته بود، هرچند گاهی دراز میکشید. ما سالها این موقعیت را دیدیم و به آن توجه نکردیم، اما بعد از مرگش متوجه شدیم که این رفتار نشانهای از اختلال در عادتهایش بود.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
هوش مصنوعی: مشهور است که عبداللّه وزّان هنگام شنیدن مکتب سماع، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و حالتی وجد مانند به او دست داد، به طوری که بلند شد.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
هوش مصنوعی: احمد بن ابی الحواری میگوید: با ابوسلیمان دارانی به سمت حج میرفتیم. در راه، آب جامهای که با ما بود از من افتاد. به ابوسلیمان گفتم که آب جامهام را گم کردهام و حالا بدون آن ماندهایم و سرما بسیار اذیتمان میکند. ابوسلیمان گفت: «ای کسی که گمشده را برمیگردانی، یا راهنمایی از ضلالت، این گمشده را به ما برگردان». در همین حین، یکی فریادی زد که "این آب جامه متعلق به کیست که افتاده است؟" گفتم: "این مال من است." ما آن را برگرداندیم و در آن سرما، پوستینهایمان را به دور خود پیچیده بودیم. در این میان، فردی قدیمی و عرقنشته پیش ما آمد. ابوسلیمان به او گفت: "ای درویش، آیا چیزی از این جامهها به تو بدهیم؟" او گفت: "ای ابوسلیمان، آیا تو به زهد اشاره میکنی و از سرما رنج میبری؟ نزدیک سی سال است که من در این صحرا هستم و هرگز از سرما و گرما نلرزیدهام. وقتی زمستان میآید، دلبستگی محبت الهی بر من لباس حرارت میپوشاند و در تابستان هم از راحت محبت بر من لباسی میپوشاند." او گذشت و به ما توجهی نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
هوش مصنوعی: ابراهیم خوّاص میگوید: وقتی در بیابان در زمان روز در حال حرکت بودیم، به یک درخت رسیدیم که نزدیک آب بود. من به آن درخت نزدیک شدم و یک شیر بزرگ را دیدم که رو به من بود. خودم را تسلیم کردم و منتظر ماندم ببینم چه میشود. وقتی که شیر به من نزدیک شد، متوجه شدم که لنگ میزند. آن موقع شیر صداهایی درآورد و به طرف من خوابید. دستش ورم کرده و پر از آب بود. من یک چوب برداشتم و دستش را شکافتم. از دستش مقدار زیادی خون بیرون آمد. بعد یک باند بر دستش پیچیدم و مدتی گذشت تا شیر با دو بچهاش دور من بگردند و به دنبال من بیفتند. سپس یکی از بچهها غذایی برای من آورد و آن را نزد من گذاشت.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
هوش مصنوعی: احمد بن ابی الحَواری روایت میکند که ابن سمّاک دچار ناراحتی شده بود و ما برای درمان او به یک پزشک مسیحی رفتیم. در بین راه حیره و کوفه، مردی زیبا و خوشظاهر و خوشبو به ما نزدیک شد و پرسید که به کجا میروید. وقتی داستان ابن سمّاک را برای او گفتیم، او با تعجب گفت که چطور میشود به دشمن خدا کمک بخواهیم در حالی که ولی خدا در میان ماست. او پیشنهاد کرد که دلیل خود را بر زمین بیندازیم و به نزد ابن سمّاک برویم و به او بگوییم که دستش را به جایی که درد میکند بگذارد و این جمله را بگوید: "وَ بِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ". سپس آن مرد ناگهان از چشمان ما ناپدید شد و ما نیز به نزد ابن سمّاک بازگشتیم و ماجرا را برای او نقل کردیم. ابن سمّاک دستش را به آن نقطه دردناک گذاشت و همان لحظه دردش برطرف شد. بعداً فهمیدند که آن مرد، حضرت خضر (علیه السلام) بوده است.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
هوش مصنوعی: عمّی بسطامی روایت میکند که در نزدیکی بویزید بسطامی در یک مسجد بودم. او گفت: «برخیزید تا به استقبال ولی خدا برویم.» وقتی به دروازه رسیدیم، ابراهیم ستنبه هریوه را دیدیم. بویزید به او گفت: «در ذهنم بود که به شفاعت تو بیایم و تو را به خدا معرفی کنم.» ابراهیم ستنبه پاسخ داد: «اگر همه مخلوقات را به شفاعت تو بیبخشند، چیزی نبوده، چرا که خاکی بیش نیستی.» بویزید از این پاسخ حیرتزده شد. استاد امام میگوید که کرامات ابراهیم در این زمینه، از کرامات بویزید بزرگتر بود، چرا که او از حکمت و صداقت در مورد شفاعت برخوردار بود.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
هوش مصنوعی: عبدالواحد به بیماری فلج مبتلا شد. زمانی که زمان نماز فرا رسید، او نیاز به وضو داشت و صدا زد که آیا کسی در اینجا هست؟ اما هیچکس جواب نداد. او از خدا درخواست کرد که او را از این حال نجات دهد تا بتواند وضو بگیرد. سپس گفتند که این درخواستش مورد قبول قرار گرفته است. او وضو گرفت و دوباره به حالت قبلی خود برگشت و روی بستر خوابش را ادامه داد.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
هوش مصنوعی: ایّوب حمّال میگوید که ابوعبدالله دیلمی وقتی در سفر به جایی رسید که باید استراحت میکردند، به گوش الاغش گفت: «میخواستم تو را ببندم، اما حالا نمیخواهم این کار را بکنم. اینجا در بیابان بمان تا زمانی که علف بخوری. وقتی وقت بارگذاری رسید و من آماده شدم، نزدیک من بیا تا به راه خود ادامه دهیم.»
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
هوش مصنوعی: بو عبداللّه دیلمی دخترش را شوهر داده و تصمیم گرفته بود که او را با جهازی مجهز کند. او سعی کرد لباسهایی برای دخترش تهیه کند و وقتی آنها را به بازار برد، قیمت آنها به یک دینار بود. اما وقتی دوباره همان لباسها را به بازار برد، فروشنده به او گفت که امروز این لباسها ارزش بیشتری دارند و در نهایت قیمت آنها به صد دینار رسید. به همین ترتیب، تجهیزات دخترش از آن لباسها تأمین شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
هوش مصنوعی: نصر بن شمیل میگوید که ازاری خریده بودم که کوتاه بود. از خدا خواستم که یک گز دیگر به آن اضافه کند و در کمال تعجب دیدم که پارچه بلندتر شد. اگر بیشتر میخواستم، باز هم میتوانستیم اضافه کند.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
هوش مصنوعی: عامر بن عبدقیس از خداوند خواست که وضو گرفتن در زمستان برایش آسان شود. خداوند دعایش را مستجاب کرد و هر بار که در زمستان وضو میگرفت، آبی که استفاده میکرد، گرم بود و بخاری از آن برمیخاست. همچنین از خداوند خواست که شهوت زنا را از دلش بردارد و این درخواستش نیز برآورده شد. ولی وقتی از خدا خواست که شیطان را در هنگام نماز از دلش دور کند، این درخواستش اجابت نشد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
هوش مصنوعی: بشر حارث میگوید: وقتی وارد خانه شدم، مردی را دیدم که آنجا نشسته بود. از او پرسیدم تو کیستی که بدون اجازه من اینجا هستی؟ او پاسخ داد که برادر تو خضر هستم. به او گفتم برای من دعا کن. او گفت: «خداوند متعال طاعت و عبادتت را برایت آسان کند.» من خواستم دعا را بیشتر کند و او گفت: «این را از تو پنهان میکنم.»
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
هوش مصنوعی: ابراهیم خوّاص گفت: در سفری بودم و در جایی به نام بویران وارد شدم. شب بود و ناگهان شیر بزرگی را دیدم که باعث ترس عمیق من شد. در این حین، صدایی به من گفت که نترس، زیرا هفتاد هزار فرشته با تو هستند و از تو مراقبت میکنند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
هوش مصنوعی: روزی نوری در آب جاری شد و دزدی به او نزدیک شد و لباسش را دزدید. دزد پس از مدتی لباس را برگرداند، ولی متوجه شد که دستش به خاطر این عمل دزدی، خشک شده است. نور به او گفت که لباسش را پس داده و از خدا درخواست کرد که دست دزد را دوباره سالم کند. در نهایت، دست دزد خوب شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
هوش مصنوعی: شبلی میگوید زمانی که تصمیم گرفتم جز غذاهای حلال چیزی نخورم، در بیابانی در حال راه رفتن بودم که به درخت انجیری برخورد کردم. وقتی دستم را به سوی انجیر دراز کردم تا یکی از آنها را بچینم، انجیر با من صحبت کرد و گفت: "وقت خودت را رعایت کن، چون من نزد ملک جهودی هستم."
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
هوش مصنوعی: عبدالله خفیف میگوید: در بغداد بودم و تصمیم داشتم به حج بروم. در دل من تکبر یک صوفی وجود داشت و به مدت چهل روز نان نخورده بودم. به نزد جنید نرفتم و از بغداد خارج شدم تا به جایی برسم که آب ننوشیده بودم. در حالی که در حالت طهارت بودم، آهوئی را دیدم که بر لبه چاه ایستاده بود و آب مینوشید. من تشنه بودم و وقتی به چاه نزدیک شدم، آهو فرار کرد و آب چاه دوباره پایین رفت. من ناامید شدم و گفتم: «خداوندا، من که از آن آهو کمتر هستم!» از پشت سر صدای شنیدم که گفتند: «تو را آزمایش کردیم و صبر نکردی، برگرد و آب بردار.» من برگشتم و چاه پر از آب بود. با دست خودم آب کشیدم و نوشیدم و طهارت کردم تا به مدینه رسیدم. وقتی آب برداشتم، صدایی شنیدم که آهو بدون رکوه و رسن آمد. وقتی که به نزد جنید برگشتم و او مرا دید، گفت: «اگر صبر کرده بودی، آب زیر پاهایت جاری میشد.»
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
هوش مصنوعی: محمد بن سعید بصری نقل میکند که در مسیر بصره در حال رفتن بودم که مردی را دیدم که شترش را میراند. شتر ناگهان افتاد و مرد به زمین سقوط کرد و بارش را نیز به زمین انداخت. من در حال عبور بودم که دوباره نگاه کردم و دیدم آن مرد با صدای بلند دعا میکند: «ای کسی که هر چیزی را به وجود میآورد و ای کسی که امیدها را برآورده میکند، آنچه را که از دست رفته به من برگردان.» ناگهان شتر دوباره برخاست و مرد بر روی آن سوار شد و راهش را ادامه داد.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
هوش مصنوعی: شبل مروزی میگوید وقتی که آرزوی گوشت کردم، با پولی که داشتم گوشت خریدم. در بین راه که به خانه میرفتم، یک پرنده به من حمله کرد و گوشت را از دستم گرفت. شبل در آن زمان در مسجد مشغول نماز بود تا شب به خانه برگشت. همسرش پیش او آمد و گفت که این گوشت را از کجا آورده است. زن پاسخ داد که دو پرنده در هوا در حال جنگ بودند و این گوشت از میان آنها پایین افتاده است. شبل گفت: «خدایا شکر که مرا فراموش نکردی، هرچند من خودم تو را فراموش میکنم.»
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
هوش مصنوعی: روایت است که بوعبید بصری زمانی که به جنگ رفته بود و در ردیف لشکر به بروم میرسید، اسبی که زیر او بود ناگهان افتاد و جانش را از دست داد. او با خداوند دعا کرد و گفت: «پروردگارا، این اسب را به ما عاریت بده تا به وطن خود برگردیم.» وقتی که این را گفت، اسب به طرز معجزهآسا بلند شد و او دوباره بر آن سوار شد. پس از اینکه از جنگ فارغ شد و به خانه بازگشت، به پسرش گفت: «زین این اسب را بگیر.» پسرش جواب داد: «پدر، اسب عرق کرده است، نمیتوانیم بزنیمش، چون ممکن است برایش ضرر داشته باشد.» بوعبید گفت: «این اسب عاریتی است، زین را بگیر.» وقتی پسر زین را برداشت، اسب دوباره افتاد و جانش را از دست داد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
هوش مصنوعی: وقتی زنی فوت کرد، مردم برای مراسم تشییع جنازهاش جمع شدند. یک عالم دینی هم به مراسم آمد تا وضعیت قبر را بررسی کند. همه بر او نماز خواندند و سپس به خانههای خود برگشتند. اما وقتی شب شد، آن عالم دوباره آمد و قبر را باز کرد. وقتی به آن زن رسید، او گفت: "خدا را شکر، کسانی که برای من نماز خواندند آمرزیده شدند." عالم پاسخ داد: "اگر تو آمرزیده شدی، من که به این حال هستم چه دلیلی برای آمرزش دارم؟" زن گفت: "خداوند هر کس که بر من نماز خوانده، آمرزیده است و تو نیز بر من نماز خواندی." سپس او دستش را گرفت و قبر را مرتب کرد و توبه کرد و حال آن عالم بهبود یافت.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
هوش مصنوعی: نعمان بن موسی حیری میگوید که ذوالنّون مصری را دیدم که دو مرد با یکدیگر دعوا کرده بودند. یکی از آنها از نظامیان و دیگری از مردم عادی بود. مرد عادی به روی نظامی زد و دندان او را شکست. نظامی به مرد عادی حمله کرد و گفت که باید امیر بین ما قضاوت کند. آنها تصمیم گرفتند که به نزد امیر بروند، اما ذوالنّون آنها را صدا کرد. او دندان شکسته را از دست مرد عادی گرفت و با آب دهان خودش آن را تر کرد و دوباره به جای خود گذاشت. سپس لبهایش را تکان داد و در آن لحظه دندان مرد نظامی به حالت اول برگشت. مرد نظامی به شدت متعجب ماند و با تعجب در دهانش نگاه کرد و دندانهایش را سالم دید، درست مانند قبل.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
هوش مصنوعی: مردی از یمن بیرون آمد و در راه، الاغش مرد. او برخاست، غسل کرد و دو رکعت نماز خواند. سپس گفت: "پروردگارا! من قصد جهاد داشتم و میخواستم به دنبال رضایت تو باشم. میدانم و شهادت میدهم که تو مردهام را زنده خواهی کرد و آنچه در قبر است، برخواهی انگیخت. امروز، مرا به هیچ کس وابسته نکن." او از خدا خواست که الاغش را زنده کند و به محض اینکه این را گفت، الاغ برخاست و گوشهایش را تکان داد.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
هوش مصنوعی: ابوبکر همدانی در بیابان حجاز مدتی را گذرانید و در آنجا تنها آرزویش نان و باقلی گرم بود. در این فکر بود که بین او و عراق مسیر طولانی است که فکرش به اتمام نرسیده بود که ناگهان صدایی به او گفت که نان و باقلی گرم دارد. او به سمت صدا رفت و از گوینده پرسید آیا نان و باقلی گرم دارد؟ گوینده تأیید کرد و چیزی از زیر لباسش بیرون آورد و نان و باقلی را به او داد. او شروع به خوردن کرد و چندین بار به او گفت که بخورد. در دفعه چهارم پرسید که چه کسی او را فرستاده است و گوینده پاسخ داد که او خضر است و پس از آن ناگهان ناپدید شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
هوش مصنوعی: ابوجعفر حداد میگوید: به طرف حج میرفتم و وقتی به محل بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنجا را خراب یافتم و نزدیک به یک هفته بود که چیزی نخورده بودم. کنار گنبد نشستم و خودم را انداختن. یک عربی با شترش آمد و چند خرما آورد و آنها را جلوی دیگران ریخت. آنها مشغول خرما خوردن شدند و به من توجهی نکردند. آن عرب مرا ندید و رفت. وقتی ساعتی گذشت، دوباره برگشت و به افرادی که با او بودند گفت: یکی دیگر هم با شما هست. آنها گفتند: بله، یکی در این گنبد است. عرب وارد گنبد شد و از من پرسید: تو کیفی و چرا صحبت نمیکنی؟ من در دل به این فکر افتادم که شاید کسی را گذاشتهاند که به او چیزی ندادند. هر چقدر سعی کردم که بروم، نتوانستم. او مسیرم را طولانی کرد تا مجبور شدم برای او چند میل برگردم. آن عرب چند خرما آنجا ریخت و رفت. من نیز دیگران را صدا زدم تا بخورند و من هم چیزهایی خوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
هوش مصنوعی: احمد بن عطا روایت میکند که در راه مکه، شتری با او صحبت کرد. این شتر باری به دوش داشت و سوارش هم بر روی آن نشسته بود. در شب، شتر گردنش را دراز کرد و احمد، به شگفتی گفت: «پاک است آنکه این بار را حمل میکند». شتر به او نگاه کرد و گفت: «بگو جَلَّ اللّهُ»، و احمد پاسخ داد: «جَلَّ اللّهُ».
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
هوش مصنوعی: ابوزرعه میگوید: زنی با من نیرنگی کرد و گفت که به خانهاش بیایم تا بیماری را عیادت کنم. من وارد شدم و او در را بست و داخل خانه هیچ کسی نبود. من فهمیدم که منظورش چیست. از خدا خواستم که چهرهاش سیاه شود. در آن لحظه، چهرهاش سیاه شد و او حیرتزده ماند. من در را باز کردم و بیرون رفتم. سپس از خدا خواستم که او به همان حال اولش برگردد و در آن لحظه، او دوباره سفید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
هوش مصنوعی: خلیل صیاد روایت میکند که پسرش غایب شده و هیچ اطلاعی از او ندارند. او و مادرش بسیار ناراحت هستند و مادر به شدت نگران است. خلیل به نزد معروف کرخی میرود و از او کمک میخواهد. معروف دعا میکند تا خدای تعالی پسرش محمد را به او بازگرداند. خلیل بعد از مدتی به شام میرود و پسرش را آنجا میبیند. پسرش به او میگوید که به تازگی در شهر انبار بوده است. خلیل اشاره میکند که این داستانها بسیار زیاد است و اگر بخواهد به تمام جزئیات بپردازد، نوشتار طولانی خواهد شد، اما همین مقداری که بیان کرده، کافی است.