باب چهل و دوم - در تَصَوُّف
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید صفا ستوده است بهمه زبانها و ضدّ او کدورتست و آن نکوهیده است.
در خبر است که روزی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون آمد گونۀ مبارک او بگشته بود گفت صَفاوت دنیا بشد و تیرگی بماند، امروز مرگ، مؤمن را هدیه است.
و این نام غلبه گرفتست برین طائفه گویند فلان صوفی است و گروهی را متصوّفه خوانند و هر که تکلّف کند تا بدین رسد او را متصوّف گویند و این اسمی نیست که اندر زبان تازی او را باز توان یافت یا آن را اشتقاقی است و ظاهرترین آنست که لقبی است چون لقبهاء دیگر.
اما آنک گوید این از صوفست و تصوّف صوف پوشیدنست چنانک تَقَمُّص پیراهن پوشیدن، این روی بود ولیکن این قوم بصوف پوشیدن اختصاص ندارند.
و اگر کسی گوید ایشان منسوب اند با صُفّۀ مسجد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نسبت با صُفَّه بر وزن صوفی نیاید.
و اگر کسی گوید این از صفا گرفته اند، نسبت با صفا، دور افتد بر مقتضی لغت.
و اگر گویند با صفّ اوّل نسبت کنند چنانک گوئی اندر صفّ اول آمد از آنجا که نزدیکی ایشان است بخداوند تعالی معنی درست ولیکن این نسبت مقتضی لغت نباشد و این طایفه مشهورتر از آنند که در تعیّن ایشان بقیاس لفظی حاجت آید یا استحقاقی از اشتقاقی.
واندرین معنی سخن گفته اند مردمان که معنی این چیست و اندر صوفی نیز که او خود کیست و هر کسی از افتادۀ خویش عبارتی کرده اند و استقصا کردن اندر آن همه، از مقصود بیرون آرد ما را و از کوتاهی، بعضی از مقالات ایشان یاد کنیم اندرو، بر حدّ تلویح اِنْ شَاءَ اللّهُ.
جُرَیْری را پرسیدند از تصوّف گفت نیکوخوئی اختیار کردن و از خوی بد پرهیزیدن.
جنید را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که مرده گرداند ترا از تو و بخود زنده گرداند.
حسین منصور را پرسیدند از تصوّف گفت ذات او وُحدانیست نه کس او را فرا پذیرد و نه او کس را.
ابوحَمْزَۀ بغدادی گوید علامت صوفی صادق آنست که پس از توانگری درویش شود و پس از آنک عزیز بود خوار شود و پس از آنک مشهور بود پوشیده گردد و علامت صوفی کاذب آنست که توانگر گردد پس از درویشی و عزیز گردد پس از خواری و معروف گردد پس از آنک مجهول بود.
عمروبن عثمان المکّی را از تصوّف پرسیدند گفت آن بود که بنده بهر وقتی بر آن بود که وقت بدان اولیتر باشد.
محمّدبن علیّ القصّاب گوید تصوّف خویهائی است بزرگوار که ظاهر شد اندر زمانۀ بزرگوار از مردی بزرگوار با قومی بزرگواران.
سمنون را پرسیدند از تصوّف گفت آنست که هیچ چیز ملک تو نباشد و تو ملک هیچ چیز نباشی.
جُنَیْد را پرسیدند از تصوّف گفت آنک با خدای باشی بی علاقتی.
رُوَیْم بن احمد البغدادی گفت صوفیی بنا کرده اند بر سه خصلت، فقر و افتقار و عادت کردن ببذل و ایثار و بترک تعرّض و اختیار بگفتن.
معروف کرخی گوید تصوّف فرا گرفتن کارهاست بحقیقت و نومید بودن از آنچه اندر دست مردمان است.
حَمْدون قَصّار گوید که صحبت با صوفیان کن که زشتیها را نزدیک ایشان عذر بود و نیکوئی را بس خطری نباشد تا ترا بزرگ دارند بدان.
خرّاز را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند که ایشانرا بعطا گستاخ گردانند پس بمنع نیست گردانند پس آنگه ایشان از سرّ خود ندا کنند که بر ما بگرئید.
جُنَیْد گوید تصوّف جنگی بود که اندرو هیچ صلح نه.
و هم او گوید ایشان از یک اهل بیت باشند که بیگانه را اندر میان ایشان راه نباشد.
و هم او گوید که تصوّف ذِکْری بود با اجتماع و وجدی بود با استماع و عملی با اِتّباع.
و هم او گوید صوفی چون زمین باشد که همه زشتیها بر او اَوْ کنند و آنچه ازو برآید همه نیکو بود.
و هم او گوید صوفی زمین بود که نیک و بد بر وی برود و چون آن میغ بود که سایه بر همه چیزی افکند و چون باران بود که بر همه چیزها ببارد.
و هم او گوید که صوفی را که بینی که بظاهر مشغول باشد بدانک باطن وی خرابست.
سهل بن عبداللّه گوید صوفی آن بود که خون خویش را قصاص نبیند و مال خویش مردمانرا مُباح داند.
کتَّانی گوید تصوّف خلق است و هر که بخلق بر تو زیادت آرد تصوّف زیادت آورد.
ابوعلی رودباری گوید تصوّف آنست که آستانۀ دوست بالین کند و هرچند که برانند نرود.
و گفته اند زشترین همه زشتیها صوفیی بود بخیل.
و گفته اند تصوّف دستی بود تهی و دلی خوش.
شبلی گوید تصوّف نشستن است با خدای عَزَّوَجَلَّ و ترا هیچ اندوه نه.
و هم او گوید صوفی از خلق منقطع بود، بحق نارسیده چنانک گفت وَ اَصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی ترا برای خویش آفریدم تا طمعها از وی بریده شد پس از آن گفت لَنْ تَرانی.
و هم او گوید صوفیان طفلانند اندر کنار حَقّ تَعالی.
و هم او گوید وقت صوفی برقی بود سوزنده.
و هم او گوید عصمت بود از دیدن همه آفریدها.
رویم گوید صوفی همیشه بخیر بود تا میان ایشان نقار بود چون صلح گردید خیر نبود در ایشان.
ابوتراب نخشبی گوید صوفی را هیچ چیز تیره نکند و همه تیرگیها به وی صافی شود و گفته اند صوفی را طلب رنجه نکند و سبب او را بر نه انگیزد.
ذوالنّون را پرسیدند از تصوّف گفت قومی باشند، خدایرا بر همه چیزها برگزیده و خدای ایشانرا برگزیند بر همه چیزی.
واسطی گوید میان این قوم اشارت بودی پس حرکات شد اکنون نمانده است مگر حَسَرات.
نوری را پرسیدند که صوفی کیست گفت آنک سماع شنود اسباب ایثار کند
حُصْری گوید که صوفی آنست که زمینش برنگیرد و آسمانش سایه نیفکند و این اشارتست بمحو.
و گفته اند صوفی آنست که دو حال ویرا پیش آید یا دو خلق از هر دو یکی نیکوتر برگیرد.
شبلی را گفتند چرا نام کردند این قوم را با این نام گفت زیرا که از نفس ایشان بقیّتی ماندست و اگر نه آن بودی هیچ نام بر ایشان نیفتادی.
ابن جَلّا را پرسیدند از معنی صوفی گفت او را بشرط علم ندانیم ولیکن درویشی دانیم مجرّد از اسباب، با خدای تعالی، بی مکان و حق او را باز ندارد از علمِ هیچ جای، او را صوفی خوانند.
و گفته اند تصوّف بیفکندن جاه بود و سیاه رویی در دنیا و آخرت.
ابویعقوب مَزابِلی گوید تصوّف حالی بود که نشان مردمی در وی گُم باشد.
ابوالحسن سیروانی گوید صوفی با واردات باشد نه با اوراد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت نیکوترین چیزی که اندرین گویند آنست که گویند این طریقی است که نشاید مگر آن قوم را که خدای عَزَّوَجَلَّ مَزْبَلها بارواح ایشان روبد.
و هم او گفت روزی درویشی را هیچ چیز نبود مگر جانی و بر سگان این درگاه عرضه کردند بازان ننگریستند.
استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ گفت صوفیی اعراض کردن است از اعتراض.
حُصْری گوید صوفی آنست که او را بعد از گم شدن او باز نیابید و بعد از یافتن گم نشود و درین اشکالی است معنیش آن بود که چون آفات ازو نیست شود دیگر بار آن آفات درو باز نیابند و آنکه گفت که بعد از یافتن گم نشود یعنی که چون بحقیقت آراسته شد بعد از آن به هیچ چیز از مخلوقات باز ننگرد که بدان سبب از مقام خویش بیفتد، حادثات در او اثر نکند.
و گفته اند صوفی آن بود که از خویشتن ربوده بود بدانچه از حق برو تافته بود.
و گفته اند صوفی مقهور بود بتصریف ربوبیّت، مستور بود بتصریف عبودیّت.
خرّاز گوید اندر جامع قیروان بودم روز آدینه مردی را دیدم که اندر صف همی گشت و میگفت صدقه دهید مرا که من صوفی بودم اکنون ضعیف شدم، روی باز آن مرد کردم و چیزی به وی دادم، بنستد گفت نه آنست که تو می پنداری، فرا نپذیرفت، برفت.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.