باب پانجدهم - در خشوع و تواضع
قال اللّهُ تَعالی قَدْافلَحَ الْمَْؤمِنُونَ اَلَّذینَ هُمْ فی صَلَوٰتِهِمْ خاشِعونَ.
عبداللّه گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مثقال ذرۀ کبر اندر بهشت نشود و مثقال یک ذره ایمان اندر دوزخ نشود، مردی گفت یا رسول اللّه اگر مرد دوست دارد و خواهد که جامۀ وی نیکو بود پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عزّوجلّ جمیل است و جمال دوست دارد و کبر آن بود که نظر کند بر حق و مردمانرا حقیر دارد.
انس بن مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیمارانرابپرسیدی و از پس جنازها فرا شدی و بر خر نشستی و بنده را جواب دادی و روز قُرَیْظه و نَضیر بر خری بودی، افساری از لیف و پالانی از لیف بر وی.
و خشوع فرمان بردن حق بود و تواضع گردن نهادن حق را و بر حکم او اعتراض ناکردن.
حُذَیْفه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ نخست چیزی که گم شود از دین شماخشوع بود.
کسی را از خشوع پرسیدند گفت قیام دل پیش حقّ بهمّتی مجموع.
سهلِ عبداللّه گوید هر که دل وی خاشع بود دیو گرد وی نگردد.
و گفته اند از نشانهای خشوع آنست که چون بنده را بخشم آرند یا او را مخالفت کنند خویشتن را بدان دارد که بقبول پیش آن باز شود.
و گفته اند خشوع دل، بند چشم بود از نگریستن.
محمّدبن علیّ الترمذی گوید خاشع آن بود که آتش شهوت خویش فرو کشد و دود دل خویش بنشاند و انوار تعظیم اندر دل خویش برافروزد تا شهوات مرده گردد و دل زنده گردد و اندامهای وی خاشع بود.
حسن گوید خشوع بیمی بود ایستاده اندر دل او وملازمت گرفته.
جُنَیْد را پرسیدند از خشوع گفت دلرا نرم داشتن عّلام الغیوب را.
قالَ اللّهُ تَعالی و عِبادُالرَّحمنِ الَّذینَ یَمشونَ عَلیَ الْاَرْضِ هَوْناً. و از استاد ابوعلی شنیدم که معنی آن بود که متواضع باشند.
و هم از وی شنیدم که آن باشد که شراک نعلین نیکو نکنند چون روند.
و اتّفاق کرده اند که محلّ خشوع دلست و کسی را دیدند خویشن را فراهم کشیده و شکسته و سر زانوها از سر برگذاشته. او را گفتند یا فلان خشوع اندر دل بود نه اندر سر زانو.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ یکی را دید که اندر نماز با موی و روی بازی همی کرد گفت اگر دل تو خاشع بودی اندامهاء تو نیز خاشع بودی.
و گفته اند خشوع اندر نماز آنست که نداند که بر راست و چپ او کیست.
و محتمل بود که گویند خشوع خاموشیِ سرّ بود بشرط ادب اندر مشاهدت حق.
و گفته اند خشوع پژمردگیی بود اندر دل بوقت اطّلاع حق سُبْحَانَهُ.
و گفته اند خشوع گداختن دل بود و ناپیدا شدن، بوقت سلطان حقیقت.
و گقته اند خشوع مقدّمات غَلَبات هیبت بود.
و گویند خشوع بیمی بود که در دل آید ناگاه، بوقت کشف حقیقت.
فُضَیْل بنِ عیاض گوید کراهیت داشتندی که اثر خشوع دیدندی بر کسی زیادت از آنک اندر دل وی بودی.
ابوسلیمان دارانی گوید اگر همه مردمان گرد آیند تا مرا خوار کنند برین جملت که من خویشتن خوار کرده ام نتوانند.
و گفته اند هر که نزدیک خویشتن حقیر باشد نزدیک دیگران بزرگ باشد.
عمر عبدالعزیز هرگز سجود نکردی مگر بر خاک.
ابن عبّاس گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر بهشت نشود آنک چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود.
مجاهد گوید چون خدای تعالی قوم نوح را هلاک کرد کوهها تکبّر آوردند و جودی تواضع نمود، خدای کشتی نوح را بر وی فرود آورد.
عمر خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بشتاب رفتی براه گفتی چنین رفتن براه، حاجت زودتر برآید و از کبر دورتر بود.
عمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ شبی چیزی همی نبشت و مهمانی نزدیک او بود و چراغ را روغن درمی بایست کرد، مهمان گفت چراغ نیکو کنم گفت نه، از کرم نبود مهمانرا کار فرمودن، گفت آن غلام را بیدار گردانم، گفت نه، که نخستین خوابست، برخاست بتن خویش و چراغ را روغن کرد، مهمان گفت خودبرخاستی بنیکوکردن چراغ گفت بشدم و عمر عبدالعزیز بودم و بازآمدم و همانم.
ابوسعید خُدْری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشتر را بدست مبارک خویش علف دادی و خانه برُفتی و نعلین پاره بردادی و جامه بر دوختی، و گوسفندی بدوشیدی، و با خادم نان خوردی و چون آس کردی و مانده شدی یاری وی کردی و شرم، او را بازنداشتی که از بازار چیزی با سرا آوردی، درویش و توانگر را دست گرفتی و نخست سلام او کردی و بهر جای که ویرا خواندندی بشدی و حقیر نداشتی و اگر همه خرمای بد بودی، سهل مؤنت بودی، نیکوخلق، کریم طبع، نیکو عشرت، گشاده روی، تبسّم کننده، نه خندان و نه اندوهگن بودی، و نه گرفته، متواضع بودی نه از خواری، سخی بودی نه مسرِف، نازک دل بود، رحیم بر مؤمنان، هرگز بسیر خوردن مائل نبود و دست دراز نکردی بطمع.
فُضَیْلِ عیاض گوید قُرّای رحمن اصحاب خشوع و تواضع باشند و قرّای عُصاة اصحاب عجب و تکبّر.
هم فضیل گوید هر که خویشتن را قیمت داند او را اندر تواضع نصیب نباشد.
فضیل را پرسیدند از تواضع گفت حق را فروتنی کردن و فرمان بردن و از هر که حق گوید فرا پذیرفتن.
فضیل گوید خداوند تعالی وحی فرستاد بکوهها که بر من یکی از شما، با پیغامبری از آن خویش سخن خواهم گفتن، کوهها همه تکبّر کردند مگر طور سینا خداوند سُبْحانَه با موسی بر طور سخن گفت تواضع او را
جنید را پرسیدند از تواضع، گفت بال فرو داشتن بود و پهلو نرم داشتن.
وهب مُنَّبِه گوید اندر بعضی از کتابها است که خداوند عَزَّوَجَلَّ گفت من ذریه آدم بر مثال ذرّۀ از پشت آدم بیرون آوردم هیچ دل ندیدم با من متواضع تر از دل موسی، بدان سبب ویرا برگزیدم و با او سخن گفتم.
عبداللّه مبارک گوید بر توانگران تکبّر کردن و مر درویشان را متواضع بودن از تواضع بود.
ابویزید را گفتند بنده متواضع کی باشد گفت آنگه که خویشتن را مقامی نبیند و مجالی و اندر میان مردمان هیچکس را از خویشتن بتر نداند.
و گفته اند تواضع نعمتی است که اندرو حسد نکنند و کبر محنتی بود که بر وی رحمت نکنند و عزّ اندر تواضع است هر که اندر کبر طلب کند نیابد.
ابراهیمِ شیبان گوید شرف اندر تواضع است و عزّ اندر تقوی و آزادی اندر قناعت.
سفیان ثوری گوید عزیزترین خلقان پنج اند عالمی زاهد و فقیهی صوفی و توانگری متواضع و درویشی شاکر و شریفی سُنّی.
یحیی معاذ گوید تواضع اندر همگنان نیکو بود، ولیکن اندر توانگران نیکوتر و تکبّر اندر همگنان زشت بود ولیکن اندر درویشان زشتر.
ابن عطا گوید تواضع قبول حق بود از هر که بود.
گویند زیدبن ثابت بر می نشست، ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ فرا شتافت تا رکاب وی نگاه دارد، گفت مکن یا پسرعمّ رسول خدای، ابن عبّاس گفت ما را فرموده اند که با مهتران خویش چنین کنید. زید گفت دست مرا بنمای، دست بیرون کرد، دست وی بوسه داد گفت ما را چنین فرموده اند که کنیم با اهل بیت رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
عُرْوة بن زُبَیْر گوید عمربن الخطّاب را رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دیدم مشکی آب برگردن، گفتم یا امیرالمؤمنین چرا کردی این گفت زیرا که وفد بسیار آمده بودند از هر جای، بسمع و طاعت من، تکبّر اندر من آمد من خواستم که آن بر خویشتن بشکنم، و برفت و همچنان آن مشک بخانۀ زنی انصاری برد و خنبهای وی پر کرد.
روایت کنند که بوهریره را دیدند و آن روز امیر مدینه بود و پشتۀ هیزم در پشت داشت و میگفت امیر خویش را راه دهید.
عبداللّه رازی گوید تواضع ترک تمیز بود در خدمت.
بوسلیمان گوید هر که خویشتن را هیچ قیمت داند حلاوت خدمت نیابد.
یحیی بن معاذ گوید تکبّر کردن بر آنک بر تو بمال تکبّر کند تواضع بود.
مردی پیش شبلی آمد شبلی او را گفت، تو کیستی گفت یا سیّدی من آن نقطه ام که در زیر با زده بود، شبلی گفت تو مهتر منی چون خویشتن را مقامی نمی بینی.
ابن عبّاس گوید از تواضع بود، آنک مرد پس خوردۀ برادر خویش خورد.
شبلی گوید خواری من خواری جهودان ناچیز کرد.
بشر گوید سلامی بر ابناء دنیا کنید بدست بداشتن سلام بریشان.
شعیب بن حرب گوید اندر طواف بودم کسی پهلو بر من زد، باز نگریستم، فضیل بود گفت یا باصالح اگر پنداری که هیچکس اندرین موسم بتر از من و از تو هست بد پنداشته باشی.
کسی گفت اندر طواف بودم یکی را دیدم که چاکران پیش او می شدند و مردمان از طواف دور میکردند از بهر او، و پس از آن او را دیدم در زیر جسر بغداد دست بیرون کرده و چیزی میخواست، عجب بماندم مرا گفت آنجا که مردمان تواضع کنند من تکبّر کردم تا خدای تعالی مرا مبتلا کرد بتواضع کردن جائی که مردمان تکبّر کنند.
خبر بعمر عبدالعزیز رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ برداشتند که پسری از آنِ تو انگشتریی خریده است بهزار درم، نامۀ نوشت که شنیدم که انگشتریی خریدۀ بهزار درم چون نامۀ من بتو رسد آن بفروش و هزار شکم گرسنه را سیر کن، و انگشتریی ساز از دو درم، و نگین او آهن چینی و برو نویس رَحِمَ اللّهُ امْرَأً عَرَفَ قَدْرَ نَفْسِهِ. خدای رحمت کناد بر آنک اندازۀ خویش داند.
بندۀ عرض کردند بر یکی از امیران بچندین هزار درم چون بها بیاوردند، این امیر را آن بها بسیار آمد، رای وی ازین تغیّر آورد فرمود که درم باز خزینه برید، این بنده گفت مرا بخر که بهر درمی ازین درمها اندر من خصلتی است که هزار درم بهتر ارزد، گفت آن چیست گفت کمترینِ آن آنست که اگر مرا بخری و همه بندگان خویش را بفرمان می کنی و مرا برگزینی اندر غلط نیفتم بخویشتن و دانم که بندۀ توام، او را بخرید.
رجاء بن حَیْوَة گوید جامۀ عمر عبدالعزیز قیمت کردم، بر منبر بود خطبه میکرد، دوازده درم، قبا بود و عمامه و پیراهن و ایزار پای و ردا و جفتی موزه و کلاهی.
عبداللّه بن محمّدبن واسع پیش پدر رفت، رفتنی که پدرش را نیکو نیامد پدر ویرا گفت دانی که مادرت بچند خریدم بسیصد درم و پدرت که خدای تعالی چون وی اندر مسلمانان بسیار مکناد منم و تو برین جمله میروی.
حَمْدون گوید تواضع آن بود که کسی را بخویشتن حاجتی ندانی نه اندر دین و نه اندر دنیا و نه درین جهان و نه در آن جهان.
ابراهیم ادهم گوید اندر مسلمانی شاد نشدم هرگز، مگر سه بار، یکبار اندر کشتی بودم مردی مسخره در آنجا بود و میگفت بترکستان گبرانرا چنین گرفتمی و موی سرم بگرفت و بجنبانید من شاد شدم از آنک اندر کشتی هیچکس نبود بچشم او حقیرتر از من و دیگر بیمار بودم در مسجدی، مؤذّن در آمد و گفت بیرون شو، من طاقت نداشتم، پای من بگرفت و بیرون کشید، سه دیگر بشام بودم، پوستینی داشتم اندرو نگریستم موی از جنبنده باز ندانستم از بس که بودند، بدان نیز شاد شدم.
و هم از وی حکایت کنند که بهیچ چیز چنان شاد نشدم که روزی نشسته بودم، کسی بیامد و بر من شاشید.
میان بوذر و بلال لجاجی رفت بوذر بر بلال سرزنش کرد که تو سیاهی، بلال گله پیش رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ برد، رسول صَلَوات اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ گفت یا باذر ندانستم کی اندر دل تو بقیّتی از کبر جاهلیّت ماندست، بوذر روی بر زمین نهاد و سوگند خورد که از آنجا برنگیرم تا بلال پای بر روی من نهد و اندر زمین بمالد، روی برنداشت تا بلال آن چنان نکرد.
حسین بن علی علیهماالسّلام جائی رسید، چند کودک آنجا بودند، پارۀ چند نان داشتند، حسین را میزبانی کردند، بنشست و آن پارهای نان با ایشان بخورد و ایشانرا بسرای برد و طعام داد ایشانرا و جامه کرد و گفت دست، ایشانراست بر من زیرا که ایشانرا جز از آن نبود که میزبانی کردند و من زیاده از آن یابم.
عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ غنیمت قسمت می کرد میان صحابه حلۀ گران بها نزدیک معاذ فرستاد معاذ بفروخت و شش بنده خرید و آزاد کرد، خبر بعمر رسید پس از آن عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حُلّه قسمت می کرد، حُلَّۀ کم بهاتر بنزدیک معاذ فرستاد، بازو عتاب کرد عمر گفت زیرا که آن حُلّه بفروختی، معاذ گفت ترا از آن چه نصیب من بمن ده بتمامی و من سوگند خورده ام که این حُلّه بر سر عمر زنم، عمر گفت اینک سر من پیش تو و پیران با پیران رفق کنند، دانم که سخت نزنی.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.