شمارهٔ ۳ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
گفتم آگاهی از فضایل او
گفت بیرون شد از حد و ز حساب
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب
شمارهٔ ۲ - در مدح امیر نصر بن سبکتگین: چنان باشد بر او عاشق جمالاشمارهٔ ۴ - در مدح یمین الدوله محمود غزنوی: گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هر سؤالی کز آن لب سیراب
دوش کردم همه بداد جواب
هوش مصنوعی: هر پرسشی که از آن لب پر از عشق شب گذشته کردم، همهاش با پاسخ روبهرو شد.
گفتمش جز شبت نشاید دید
گفت پیدا بشب بود مهتاب
هوش مصنوعی: به او گفتم که هیچ چیز جز شب تو قابل دیدن نیست. او پاسخ داد که شب، زمان ظاهر شدن ماهتاب است.
گفتم از تو که برده دارد مهر
گفت از تو که برده دارد خواب
هوش مصنوعی: گفتم که آیا کسی عاشق توست و تو را میخواهد؟ او در پاسخ گفت که تو هم کسی را در خوابهای خود نداری.
گفتم از شب خضاب روز مکن
گفت بر زر ز خون مکن تو خضاب
هوش مصنوعی: گفتم در روز نباید به یاد شبها، زخمها و دردها فکر کنی. او پاسخ داد که از زخمها و مشکلات گذشته، نباید بر روی زندگیات تأثیر منفی بگذاری، مانند اینکه بر روی زر و طلا، آثار خون بر جای بگذاری.
گفتم از تاب زلف تو تابم
گفت ار او تافته شود تو متاب
هوش مصنوعی: گفتم از جذبه و زیبایی زلف تو به شدت تحت تاثیر قرار گرفتهام. او گفت: اگر زیبایی تو ادامه یابد، من نیز در برابر آن تسلیم نخواهم شد.
گفتم آن لاله در خضاب شب است
گفت در عشق او شوی تو مصاب
هوش مصنوعی: گفتم آن گل قرمز، در رنگ شب است. او پاسخ داد که در عشق او، تو هم به درد و رنج دچار خواهی شد.
گفتم آن زلف سخت خوشبویست
گفت ز آنرو که هست عنبر ناب
هوش مصنوعی: گفتم آن زلف (مو) بسیار خوشبو است. او گفت: از آنجایی که آن زلف، بویی شبیه به عنبر خالص دارد.
گفتم آتش بر آن رخت که فروخت
گفت آن کو دل تو کرد کباب
هوش مصنوعی: گفتم آتش به آن لباس بیفکن که تو را فرید، او پاسخ داد که آن دل تو بود که سوخت و خراب شد.
گفتم از حاجبت بتابم روی
گفت کس روی تابد از محراب
هوش مصنوعی: گفتم که از سایهات دور شوم و به چهرهات نگاه کنم، ولی او پاسخ داد که هیچکس نمیتواند از جایگاه خودش خارج شود و به چهرهام نگاهی بیندازد.
گفتم اندر عذاب عشق توام
گفت عاشق بلی بود بعذاب
هوش مصنوعی: گفتم که در عذاب عشق تو هستم، او گفت که بله، عاشق بودن یعنی تحمل عذاب.
گفتم از چیست روی راحت من
گفت در خدمت امیر شتاب
هوش مصنوعی: گفتم راز و رمز آرامش و راحتیام چیست، گفت در راستای خدمت به امیر تلاش میکنم.
گفتم از خدمتش مرا خیرست
گفت ازو جز بخیر نیست مآب
هوش مصنوعی: گفتم که آیا خدمت او برای من خوب است؟ او پاسخ داد که جز خوبی از او پیدا نمیشود.
گفتم آن میر نصر ناصر دین
گفت آن مالک ملوک رقاب
هوش مصنوعی: گفتم آن رهبر پیروان دین، او جواب داد که آن صاحباختیار و مرفهترین است.
گفتم او را کفایت و ادبست
گفت کافی بدو شده آداب
هوش مصنوعی: به او گفتم که او دانش و ادب دارد، او پاسخ داد که همین دانش و ادب برایش کافی است.
گفتم او را بفضل نسبت هست
گفت فاضل ازو شدست انساب
هوش مصنوعی: من به او گفتم که نسبت تو خوب است، اما او در پاسخ گفت که این فاضل بودن از او ناشی میشود.
گفتم ارزاق را کفش سبب است
گفت واقف شدست بر اسباب
هوش مصنوعی: به کسی گفتم که برای تأمین نیازها، کفش عامل مهمی است، او در پاسخ گفت که به خوبی بر عوامل مؤثر آگاه است.
گفتم آثار او چه کرد به آز
گفت بر کند آز را انیاب
هوش مصنوعی: گفتم آثار او چه تأثیری بر دلها گذاشته است، گفت: آز را از بین برده و محبت و دوستی را به جای آن نشسته است.
گفتم آگاهی از فضایل او
گفت بیرون شد از حد و ز حساب
هوش مصنوعی: گفتم درباره فضایل او صحبت کن، گفت دیگر از حد و حدود فراتر رفته است و نمیتوان آن را اندازه گرفت.
گفتم از وی بحرب ، کیست رسول
گفت نزدیک تیغ و دور نشاب
هوش مصنوعی: گفتم از او در مورد دریا، کیست پیامآور؟ او گفت که نزدیک تیغ است و دور از تیر.
گفتم او را زمانه بایسته است
گفت بایسته تر ز عمر و شباب
هوش مصنوعی: گفتم زمانه به او نیاز دارد، او پاسخ داد که چیزی مهمتر از عمر و جوانی وجود دارد.
گفتم او را درست که شناسد
گفت اشناسدش طعان و ضراب
هوش مصنوعی: به او گفتم که او را خوب بشناسد، اما او پاسخ داد که او را نمیشناسد و فقط از او بدگوییها و عیبجوییها را شنیده است.
گفتم اندر جهان چنو دیدی
گفت نی هم نخوانده ام بکتاب
هوش مصنوعی: سؤال کردم که در دنیا چگونه چیزی را دیدهای، او پاسخ داد که نه، من چیزی از کتاب نخواندهام.
گفتم اندر کفش چه گوئی تو
گفت دریا بجای او چو سراب
هوش مصنوعی: گفتم در مورد کفش چه میگویی؟ او پاسخ داد که دریا به جای آن همچون سراب است.
گفتم ار لفظ سائلان شنود
گفت پاسخ دهد بزرّ و ثیاب
هوش مصنوعی: گفتم اگر صدای درخواستکنندگان را بشنود، گفت که باید بزرگ و با وقار پاسخ دهد.
گفتم از خدمتش جزا چه برم
گفت ازو زرّ و از خدای ثواب
هوش مصنوعی: من به او گفتم از خدمت کردن چه پاداشی میگیرم، او پاسخ داد که از او طلا و از خدا پاداش نیکو میگیری.
گفتم آزاده را بنزدش چیست
گفت جاه و جلالت و ایجاب
هوش مصنوعی: گفتم آزادی برای انسان یعنی چه، او پاسخ داد که چون مقام و رتبهات بالا باشد، به دست میآوری.
گفتم او را سحاب شاید خواند
گفت شاگرد کف اوست سحاب
هوش مصنوعی: گفتم ممکن است او را ابر بنامند، او گفت که شاگرد او (ابر) است و خود را ناچیز میداند.
گفتم از تیر او چه دانی گفت
گفت همتای صاعقه است و شهاب
هوش مصنوعی: گفتم درباره تیر او چه میدانی؟ پاسخ داد که او شگفتیای مشابه صاعقه و شهاب دارد.
گفتم آتش رسد بهیبت او
گفت گنجشک چون رسد بعقاب
هوش مصنوعی: گفتم که آیا آتش به عظمت او میرسد، گفت مانند این است که گنجشک بخواهد به عقاب برسد.
گفتم آنرا که بد کند چه کند
گفت شمشیر او بس است عذاب
هوش مصنوعی: گفتم کسی که بدی میکند، چه کار باید کرد؟ او پاسخ داد که شمشیرش خود میتواند عذاب او را برساند.
گفتم آن تیغ چیست ، دشمن چه
گفت آن آتش است و این سیماب
هوش مصنوعی: در اینجا گوینده از یک تیغ میپرسد و در پاسخ میشنود که آن چیزی که در دست دارد، آتش و این مادهای که شبیه به جیوه است، نشاندهندهی خطری جدی و سوزاننده است. به نوعی، این جمله اشاره به دو عنصر خطرناک و تهاجمی دارد که میتواند بیآنکه به روشنی بیان شود، نیت خصمانه و تهدیدآمیز را نشان دهد.
گفتم از حکم او برون جاییست
گفت اگر هست ضایع است و خراب
هوش مصنوعی: گفتم جایی خارج از دستورات او وجود دارد، گفت اگر چنین جایی باشد، حتماً در خطر و نابودی است.
گفتم اعدای او دروغ زنند
گفت همچون مسیلمه کذاب
هوش مصنوعی: به او گفتم که دشمنانش دروغ میگویند، گفت مثل مسیلمه دروغگو.
گفتم اعجاب دین و ملک بیکی است
گفت هر دو بدو کنند اعجاب
هوش مصنوعی: گفتم که شگفتی دین و حکومت یکی است. او گفت: هر دو به سوی او شگفتی میآورند.
گفتم از جود او عنا بر کیست
گفت بر جامه باف و بر ضرّاب
هوش مصنوعی: گفتم از بخشندگی او چه کسی بهرهمند است؟ گفت بر بافنده جامه و بر سازنده زیور.
گفتم آنچ از همه شریفترست
گفت دادستش ایزد وهّاب
هوش مصنوعی: گفتم چیزی که از همه چیز باارزشتر است چیست؟ گفت آن را خداوند بخشنده به انسان داده است.
گفتم ار آفرینش بنویسند
گفت مشکین شوند خطّ و کتاب
هوش مصنوعی: گفتم اگر درباره آفرینش بنویسند، خط و نوشتهها همه مثل مشک سیاه خواهند شد.
گفتم آزاده گوهری وقف است
گفت آری ز نسل و از ارباب
هوش مصنوعی: گفتم که فردی آزاده و بااصالت است، او در پاسخ تایید کرد که از نسل افراد شریف و بزرگزادههاست.
گفتم این اورمزد خردادست
گفت وقت نشاط با اصحاب
هوش مصنوعی: من گفتم این خرداد، بهراستی اورمزد است. او پاسخ داد که زمان شادمانی با دوستان است.
گفتم او ملک را کجا دارد
گفت زیر نگین و زیر رکاب
هوش مصنوعی: گفتم او فرمانروایی را کجا دارد، گفت زیر انگشتری و زیر زین اسب.
گفتم او همچو باد میگذرد
گفت در مدح زودش اندر یاب
هوش مصنوعی: گفتم او مثل باد سریع میگذرد، جواب داد که در ستایشش زودتر اقدام کن.
گفتم آفاق را بدو ندهم
گفت خود کس خطا دهد بصواب
هوش مصنوعی: به کسی که با او صحبت میکردم، گفتم که جهان را به او نخواهم داد، ولی او پاسخ داد که هیچکس نمیتواند بدون خطا به واقعیت برسد.
گفتم از مدح او نیاسایم
گفت چونین کنند اولوالباب
هوش مصنوعی: گفتم که از ستایش او دست برنمیدارم، او پاسخ داد که چنین کاری از خردمندان برمیآید.
گفتم او را چه خواهم از ایزد
گفت عمر دراز و دولت شاب
هوش مصنوعی: از او پرسیدم چه چیزی از خدا میخواهم، او پاسخ داد که زندگی طولانی و سعادت را میطلبم.