غزل شمارهٔ ۷۱
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچارهنواز
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
هوش مصنوعی: داستان غم و اندوه شبهای طولانی به گونهای نیست که بتوان آن را به راحتی بیان کرد یا جایی گفت.
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
هوش مصنوعی: هیچ دوستی نیست که بتوانم با او روزهایم را بگذرانم، و هیچ کسی نیست که بتوانم رازهایم را با او در میان بگذارم.
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
هوش مصنوعی: در دلتنگی و ناامیدی به این فکر میکنم که کسی نیست که به من دلسوزی کند، و در سکوت و تنهاییام چون کسی را ندارم که با او درددل کنم، زبانم بسته است.
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
هوش مصنوعی: این دنیا چه سرنوشتی دارد که پایان و نتیجهای نمیبیند، یا چه روزی است که خوشبختی را آغاز نمیکند؟
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
هوش مصنوعی: بینیازی و ثروت نمیتواند زندگی را به خوبی پیش ببرد، خدایا، تو کمک کن تا با مشکلات و ناهماهنگیهای مردم سازگاری پیدا کنیم.
از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچارهنواز
هوش مصنوعی: با نگاهی مهربان به دل خسته و بیچاره عبید، لطف خود را به او بسپار و او را نوازش کن ای بزرگوار و مهربان.

عبید زاکانی