غزل شمارهٔ ۵۸
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
سودای زلف او همه کس میپزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، زیبایی آن دلبر هوش و صبر من را از من گرفت و با یک نگاه دلفریبش، دل را از دستم برد.
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
هوش مصنوعی: صورت زیبا و دلنشینی نمایان شد که ماه را شرمنده کرد. زلفهای پر جلوهاش را گشود و زیبایی و لطافت عطر مشک را از سرزمین ختا به ارمغان آورد.
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهٔ مشتی گدا ببرد
هوش مصنوعی: عاشقان به خاطر عشق به سلطان، دین و دل خود را فدای او میکنند و او در عوض، تنها یک مقدار ناچیز از آنان میگیرد.
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
هوش مصنوعی: جان و دلی که برای من ارزشمند بود، وقتی در مقابل او قرار گرفت، هیچ اهمیت و ارزشی نداشت. نمیدانم چرا اینقدر ناچیز شد و از من گرفتند.
میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
هوش مصنوعی: عقل پیش از این، مشکلاتی را برای من ایجاد کرده بود، اما اکنون عشق وارد زندگیام شده و تمام آن دردسرها را برطرف کرده است.
سودای زلف او همه کس میپزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
هوش مصنوعی: هر کسی به دنبال زیبایی زلف اوست و در این حس و حال غرق شدهاند، اما این خوشبختی و حال خوب به راحتی از میان خواهد رفت، مانند نسیمی که میگذرد.
گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
هوش مصنوعی: ما گفتیم که عبید، در برابر او از قدرت و توان خود به طور کامل عاجز است، اما نه چیزی از او نگرفت و نه فایدهای داشت؛ فقط وزش باد او را برد.

عبید زاکانی