بخش ۹ - حکایت در فوائد سخن
وقتی میگذشتم بشهری رسیدم ناگاه بنهری دو طایفه را دیدم بر کنار نهر نشسته و عقد مکالمه برمیان بسته همه در مجادله مسکوب و بمعادله منسوب تیغ زبان در معرکه بیان کشیدم و سبب مهلکه یک بیک پرسیدم بعضی آبرا موج میگفتند و برخی موج را آب و جمعی سراب را دریا و خیلی دریا را سراب یکی میگفت وحدت در کثرتست دیگری میگفت کثرت در وحدت لآلی متلألی از مثقب فکرت سفتم و قفل معانی بکلید بیان گشوده گفتم
چون این ابیات مناسب حال گفتم گرد ملال بجاروب مقال رفتم همه از شراب این سخن مست و شراب آشتی در دست از منزل نفاق خاسته در محل تفاق نشستند و رشته عداوت را گسسته عهد مودت چنین بستند که من بعد از این مقوله سخنان نگویند و ملامت یکدیگر نجویند.
الهی بشهر حقیقتمان گذر دادی و بنهر معرفتمان نظر گشادی طایفه عقل و جهل را برکنار آن نشانیدی و سلسله مخالفت و منافقون در میان جنبانیدی زبانی کرامت فرما که سیف قامع گردد و بیانی عنایت نما که برهان قاطع شود تا ریشه مخالفت را به تیشه موافقت بر کنم و رشته نفاق را گسسته سلسله تفاق سرکنم الهی از چنگ علایق و عوایقمان برهان و بدایره مجردان و موحدان ایمان برسان کسوت خود نمائی مان مپوشان و شربت خود أییمان منوشان پالهنگ کثرت رااز دل و جان باز کن و بکمند وحدت سرافراز تنوره غرور و شهوت را که تنور نخوتست برتن میفروز و هزار وصله تزویر و تلبیس را که خرقه ابلیس است در برمیندوز توجه چهار پر را بر ما صادق کن چهار طبع مخالف سرکش را موافق گردان چهل تار شرک راکه رشته دو رنگیست و فریب از کمر بگشای ویکتار وحدت را که سررشته یکرنگیست و شکیب بمیان در بند تا هر فرعی را اصل نخوانیم و هر هجریرا وصل ندانیم.
حکایت یکیرا دیدم کسوت درویشان در برد از وصف ایشان بیخبر در قریه از عراق با زوجه اخیه هم وثاق هر دو هم را تنگ دربر گرفته و در بستر هوا و هوس خفته بند عصمت را گسسته پای عفترا شکسته.
گفتم ای صوفی ناصاف وای کافر بی انصاف مگر از خدا بیخبری و اندیشه روز حسابت نیست این زوجه برادر تست با او هوس بازی تو از چیست گفت خاموش که مقام وحدتیست و هنگام فرصت درمیان من و برادر جدائی نیست دو تن که لحمک لحمی شدند یکیست گفتم اکنون برخیز و در پناه تو به گریز که فضله شیطان خوردی و عرض موحدان بردی ختم رسل محمد مصطفی(ص) با علی مرتضی علیه التحیه والثنا که لحمک لحمی بودند و در توحید مسلم چرا هرگز از ایشان چنین فعلی بظهور نرسید و از اینگونه سخنان از لب مبارکشان گوش کس نشنید همانا که دزدی و لباس پاکان رااز ناپاکی دربر کرده تا راه مسلمانان بزنی بهتر آنستکه خرقه درویشان را که جامه تسلیم و رضاست از برکنده من بعد دام تزویر نیفکنی
بعد از مجادله بسیار و مکالمه بیشمار جامه حوبه اش کندم و در آب توبه اش افکندم مدتی بادیده گریان و سینه بریان و لب تشنه و شکم گرسنه و سرو پای برهنه در بیابان نیستی بدوید تا گریبان هستی بدرید نه هوائی ماندش در سر و نه هوس در تن ظلمت کفر از دل او دور شد و نور ایمان روشن تیغ لا در دست گرفته خویش را در پای الاالله سر ببرید و شیشه هستی را بسنگ نیستی شکسته با ده توفیق از جام تحقیق کشید شبی در عالم واقعه دید تیر توبه اش بهدف اجابت نشسته از بند عوایق و علایق بکلی جسته کفش بردار حلقه درویشانست وبجان و دل خدمتگار ایشان علی الصباح از در تسلیم درآمده و باب تعظیم گشود و سجده شکری بجای آورده شرح واقعه نمود گفتم از تو چه خطاسرزده بود که در این مهلکه پا نهادی و هدف ناوک بلا شده کمان هوس گشادی زبان انکسار بیان باز کرد و سیلاب سرشک از دیده آغاز گفت سالها در دل ذکر خدا میکردم و در صحبت صاحبدلان بسر میبردم جز فکر خدا نبودم اندیشه و جز شیوه اطاعت نبودم پیشه پیوسته در حلقه موحدان بسر میبردم و سخن میگفتم و گوهر توحید با الماس تجرید میسفتم عاقبه الامر سخن بجائی رسید که گفتم منم قطب زمان و صاحب دوران باد نخوت وزیدن گرفت و آتش شهوت زبانه کشیدن دامن عصمت از کف رها شد و گریبان عفت برتن چاک نه عقل ممیز را تمیزی و نه مدرکه را قوه اداراک شراره شره بردل غالب شد و دل بهوا و هوس طالب الحمدالله در کرم باز بود و ملک قدم بی انباز دریای عزت بجوش و سحاب کرم بخروش صاحبدلی رسید و از چنگ نفسم رهانید و از منزل شرک برآورده بمقام توحید رسانید معلوم شد که اصل را فرع میخواندم و هجر را وصل نه از وحدت خبر داشتم و نه از کثرت گلخن شهوت را نامیده بودم گلشن وحدت اکنون چنین دانم که تا انسان در حالت بشریتست و اثری از شهوت در او باقیست اسیر کمند کثرتست و از آزادی وحدتش خبر نیست زیرا که تا کسی قبل از مردن اضطرار باختیار نمیرد و شیشه هستی را بسنگ فنا نشکند در مصطب توحید جام بقا نگیرد و هر که باضطرار یا اختیار بمیرد در منزل خواب و خور قرار نگیرد سرچشمه غفلت خوابست و منبع شهوت خور و هرکه از این دو دور است هرگز نمیرد
سخن درویشان چون درونشان آئینه مصفاست صورت افعال هرکس درآن پیدا گاه پرده دار است و گاه پرده بردار مراد از عراق تن بود و قریه دل نفس لوامه بود درویش ناقابل و برادرش نفس اماره و زن دنیا و نفس ملهمه بود توبه فرما و نفس مطمئنه قبول کننده توبه و عفو نماینده حوبه
الهی نفس ما را الهامی ده که راه تردد از دیار اماره بگرداند و کمیت ایقان را به عرصه اطمینان از کمند شک و گمان برهاند و دل ما را دل آرامی ده که دست تصرف این کهنه زال پر مکر و فسون را کوتاه سازد و بنیاد عفت را به تند باد شهوت تبه نسازد تا بدستیاری عفت دامن عصمت بگیریم و در بیابان هلاکت بضلالت نمیریم آه آه از جفای این عجوزه مکار و از وفای این دو روزه غدار که هر لحظه رنگی میسازد و هر لمحه نیرنگی میبازد و از پس پرده مکر و فریب جلوه مینماید و دل هزاران را به کمند کرشمه و ناز بجلوه میرباید بمژده مواصلت عالمی را شوقناک کند و بورطه مفارقت هلاک.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.