گنجور

بخش ۴ - حکایت

پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود.

ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش

ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان

چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد

غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.

برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد

عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.

بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود.
هوش مصنوعی: در یک پادشاهی، غلامی به نام بدیع الجمال بود که زیبایی و صدای دلنشینش توجه عاشقان بی‌نوا را به خود جلب می‌کرد. او با نغمه‌های دلنشین خود در دربار خسرو، پادشاه خاوری، حضور داشت و به عنوان چاکری کوچک در خدمت او بود. زهره چنگی نیز در مقام نوازندگی، صدای او را می‌ستود. یک روز او در دربار شاه نشسته بود و غزلی عاشقانه را به صورت غم‌انگیزی می‌سرود.
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
هوش مصنوعی: مطرب با نوا و صدای زیبا، ناله‌ای از دل برآورد و بلبلان که دوستانش هستند، با صدای او هم‌آوایی کردند.
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
هوش مصنوعی: صدای او چنان درخشانی دارد که تمامی عالم را پر کرده و حتی کهکشان‌ها نیز بر اثر آن به رقص آمده‌اند.
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
هوش مصنوعی: دل به خاطر نغمه‌اش شاد و خوشحال شد و از آن صحبت‌ها جوری سرحال آمد که زندگی تازه‌ای پیدا کرد.
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که یک صدای شیرین و دلنواز به گوش می‌رسد که شاید نشانه‌ای از رسیدن خبری خوب و خوشحال‌کننده باشد. این پیام می‌تواند نویدبخش وصال و نزدیکی دو نفر باشد.
ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان
هوش مصنوعی: ناگهان عاشق از بند وابستگی‌ها و موانع رها شد و از زیبایی و صداش مدهوش گردید. در آن لحظه، آتش عشق در وجودش شعله‌ور شد و همه وجودش را سوزاند، و چیزی جز خاکستر باقی نماند. غلامی که این حال را دید، حیران شد و تصمیم گرفت خاکستر را به باد دهد تا راز جان سوخته‌اش فاش نگردد. اما ناگهان در میان خاکستر، دانه‌ای یاقوتی زیبا مشاهده کرد و آن را برداشت و در جیبش گذاشت. در همین لحظه، صدایی به جانش رسید که گفت: «ای جان‌سوز، من نیز مانند تو بی‌خانمانم.»
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
هوش مصنوعی: وقتی که تو با محبت و نزدیکی خود به من جان تازه‌ای دادی، مانند پروانه‌ای شوکه شدم و جانم به عشق تو سوخت.
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
هوش مصنوعی: دانه‌ای از یاقوت به دل تو تبدیل شده و پارچه‌ی گریبان تو پاره شده است.
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
هوش مصنوعی: به خاطر رحم و شفقتی که نسبت به من داشتی، پا بر سرم گذاشتی و من را در دنیای بی ارزش و نابود شده‌ام رها کردی.
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد
هوش مصنوعی: دانه یاقوت قلب تو شده و دکمه گریبان تو باز شده است.
غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.
هوش مصنوعی: غلام به این نتیجه رسید که باید دانه‌ای را در بازار جواهرات بفروشد و از فروش آن ثروتی به دست آورد. در نهایت، آن دانه به دست شاه رسید و او آن را در تاجش گذاشت. یک شب، شاه بر تخت سلطنت نشسته و لعل زردی را باز کرد و غلام را طلبید. غلام شروع به خواندن سرود کرد و ناگهان دانه دچار لرزش شد و قطره‌ای خون بر صورت شاه چکید. غلام که این صحنه را دید، متحیر شد و از خواندن سکوت کرد. شاه از سکوت او تعجب کرد و پرسید چرا خاموش شده است. غلام توضیح داد که اگر سکوت کند، می‌ترسد قطره خون آتشی به وجود آورد و همه را بسوزاند. دیگران پرسیدند آیا این دانه یاقوت جادویی است که گاه آتش می‌افروزد و گاه خون می‌ریزد. غلام راز درونش را گفت و داستان غم‌انگیز آن دانه را توضیح داد. شاه به سخنان غلام فکر کرد و گفت چرا نغمه‌های او اثر نمی‌گذارد و به دل آنها نمی‌نشیند. غلام مدتی در تفکر غوطه‌ور شد و در نهایت افکارش را به زبان آورد.
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
هوش مصنوعی: دل خود را از کدورت‌ها پاک کن و در آن به روشنایی و زیبایی معشوق نگاه کن.
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت این موضوع پی ببری، راز زندگی تو مانند کوه طور روشن و آشکار خواهد شد.
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
هوش مصنوعی: هر لحظه صدایی از جانب حق به گوش جان تو می‌رسد و به اشکال مختلف تو را خطاب قرار می‌دهد.
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد
هوش مصنوعی: محبت و عشق تو مانند شمعی است که روشنی می‌دهد و من همچون پروانه‌ای هستم که به این نور گرایش دارم و در این راه سوخته می‌شوم.
عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.
هوش مصنوعی: عالم خانه‌ای است پر از زیبایی‌ها و جذابیت‌ها، اما مانند آینه‌ای است که از زنگ و کثیفی خالی است. تمام خوبی‌ها و بدی‌هایی که در آن دیده می‌شود، فقط تصاویری است از آنچه در درون خود پنهان کرده‌ای. چشمی که بی‌عیب است، به عیوب دیگران توجه نمی‌کند و دلی که بی‌تردید است، آلوده به شک و تردید نمی‌شود. پرده‌ای که بر چشمان توست، می‌تواند باعث ناراحتی و خشم تو شود. درختی که در دل توست، اگر افکار نادرست باشد، میوه‌اش تنها ذلت و خواری خواهد بود. باید با حکمت از عیب‌ها رها شوی و از تردید بگریزی. وقتی به این درجه از آگاهی رسیدی، درک می‌کنی که هر ذره‌ای که در نظرت می‌آید، نشانه‌ای از عشق و نور است و هر فکر و احساسی که در دلت شکل می‌گیرد، دری به سوی اسرار گشوده می‌شود. دیگر نه نقش‌ها و زینت‌ها را می‌بینی و نه زنگ و کثیفی را. با پاک شدن از هر رنگ و لکه، به جهانی یکرنگ و خالص دست خواهی یافت.
بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
هوش مصنوعی: اگر بی‌رنگ شوی و دیگر رنگی نداشته باشی، در آینه‌ی جهان هیچ‌گونه لک و زنگاری را نخواهی دید.
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی
هوش مصنوعی: اگر نگاه و دیدگاه‌ات تغییر کند و قلبت از تردید پاک شود، نه صلحی باقی می‌ماند و نه جنگی.