بخش ۳ - حکایت
دختری را جای در هند بود چندر بدن نام بغایت خوبروی و خوش اندام طره مشک فامش دلهای مسلمان را دام و خال عنبر افشانش دانه سحر نرگش فتانش راهزن ایمان و غمزه غمازش دیوانه ساز هر فرزانه از لعل گهربارش رونق شکن بازار مرجان و از گونه رخسار بر همزن هنگامه مهر درخشان قد دلارایش نخل چمن رعنائی و خد روح افزایش گل گلشن زیبائی
چون سلطان بهار بسالی یکبار پژمردگان صحرای حرمان را بر خوان دیدار صلا در دادی و بعزم پرستش صنم از حرم قدم عزم بیت الضم به پرستش صنم نهادی بهر گامی هزاران جانان را غارت جان کردی و مسلمان را تاراج ایمان بهر جانب که از گوشه چشم نظر افکندی زنار برگردن دیدی هزاران بندی
بر فلک حسن و معشوقی خورشید آثار لامع الانوار و عشاق در هواداری آن ذره وار بیحد و شمار اتفاقا در روز طلوع آن خورشید سپهر جان نوجوانی چون ماه شب چهارده در حسن تمام و مهر جان افروز بر در دربار دلارایش کمینه غلام جمشید زمان در بزم حسنش دردی کش جام خورشید تابان در ایوان دلبریش خشتی برلب بام در جهان سوزیش مهر همراه و درجان افروزیش مه یار اسم با مسمایش مهیار در میان خیل عشاق در کناری ایستاده و چشم تماشا گشاده بود که آن سرمست حریف پیمانه دلربائی و آن بت پرست بتخانه دل آرائی
این بگفت و روان در گذشت مهیار را تو دیوانه شدی ورد زبان و ذکر جان گشت.
ملک وزیر را با حضار او امر فرمود او نیز جز تو دیوانه شدی از دیوانه حرفی نشنود بخدمت ملک عرض نمود شاه را باب حیرت بر رخ گشود خود عنان عزیمت سوی دیوانه تافت هرچه سئوال کرد تو دیوانه شدی جواب یافت معلوم شد که دیوانه مهر پریروئیست و بسته سلسله زلف عنبرین موئی از آنجا که پادشاهان را فتوت شعار است و مروت دثار گفت از مروت دور است که سرگشته حیرانی را دور از یار و دیار در این بیابان هلاکت گذارم و از فتوت دستور است که قرار نگیرم تا یار این دل فکار را در کنارش آرام فرمود تا آن صحرائی را بشهر درآورند و در خانه خاص و عام بتماشا روان کردند
شاه دانست ماهی که دیوانه از تاب مهرش بتیاب است دراین شهر است چون از دیدار دیوارش دیوانه را اینهمه شادمانی بهره است بحوالی آن شهر خرگاه برپا ساخت و در تفتیش و تجسس پرداخت قصه چندر بدن را سربسر بشنید و از قضیه حسب الواقع مخبر گردید نامه نوشتن بپدر چندر بدن آغاز کرد و برگ مواصلت ساز همایون چتری برفرق املا در عرصه انشا افراخت درخشان مهری از مشرق انشا در ساحت مدعا پرتو انداخت خلاصه مدعا و خاصه انشا آنکه در عرصه جلالت و سلطنت یادگار دودمان ما را از صلب خود سواریست یک تنه در میدان حسن و جمال و فضل و کمال گرم روجولان مدتیست که علم عاشقی برگوشه دل افراخته و کمند مهر ماهروئی که شمسه ایوان خاندان شماست زنار گردن جان ساخته مست شراب نازآن بت طناز شده و از خورد و خواب بکلی بینیاز شیوه امتنان و رویه احسان که پادشاهان را سزاوار است و خسروان را در خور رفتار آنستکه سرگشتگان وادی هجران را به ملک وصل جانان رسانند و لب تشنگان بوادی حرمان را زلال امید بکام جان چکانند خواهش و التماس ما مواصلت را تهیه اسبابست تافرمایش شما بر چه قانون و قیاس است چون برید سریع السیر نامه را نزد پدر چندر بدن رسانید گوهر تعظیم وتکریم بر فرق برید و نامه بسی افشاند منشی سرنامه را باز کرد و خواندن آغاز بر مضمون چون شاه را اطلاع حاصل شد در جواب بدین مقوله قائل شد که شاه را کلام آشنائی ملوکانه است لیکن افسوس افسوس که از کیش ما بیگانه است ما را صنم پرستی و طواف سومنات کاراست و او را سجده صمد و وقوف عرفات رفتار.
برید مراجعت نمود و ماجرا را بعرض رسانید زود و چون قفل تمنا را به کلید مصالحه نگشود مقاتله را مهیا شدن امر فرمود در این بین صبح پرستش صنم از افق زمان طالع و خورشید جمال چندر بدن از مشرق جهان ساطع گردید مهیار ذره وار خود را در پرتو نور آن رسانید چون تیر نگاه چندر بدن را نشانه شد از فندحم بیک کرانه شد.
خبر بشاه دیندار رسید که مهیار بوصال یار رسید و جرعه ممات چون زلال حیات بنوشید و خلعت نجات از وبال زوال بپوشید شاه گریبان در ماتم او چاک کرد و برسر در عزا خاک مشغول غسل و تکفین گشتند و بآب دیده خاک را بسی سرشتند چون تابوت تخت عاشق شد روان بسوی قصر معشوق موافق شد چون در قصر چندر بدن رسید تابوت ایستاد چندانکه سعی در بردن آن کردند مفید نیفتاد
چندر بدن را دریای وفاداری موج زن گردید و کشتی شکیبائی قرین شکن در طلب مرد راه نزد شاه فرستاد شاه نزد او مرده را فرستاد جامه کفر بر تن چاک زد و از بت پرستی رسته زنار گسست علم ایمان بربام افلاک زد قالب تهی کرد و به مهیار پیوست
چندر بدن را بآئین اهل ایمان غسل داده کفن کردند و از قصرش درآوردند تابوت آن با تابوت مهیار همراه برفتارآمدند تا قبررابر کنار آمدند تابوت چندر بدن را گشودند قالب او را ندیده تعجب نمودند بسوی تابوت مهیار شتافتند هر دو را در آغوش هم یافتند هر چند خواستند از یکدیگرشان جدا کنند نتوانستند دریک قبرشان نهاده دو صورت بستند.
الهی این چه حسنست که از پرتو آن شمع محبت افروختی و پروانه جان محبان را در زبانه آن بال و پر سوختی و این چه صوتست که هر گه نغمه از آن بگوش آمد جان مهجور آن بینوا را مژده وصال بگوش آمد.
محب را مدام نقد جان در بوته محبت بگداز است و گوش دل به پیام وصال محبوب باز نظر نکند جز بجلوه جمال و خبر نشنود جز مژده وصال غریب حکایتی است و عجیب روایتی که هرکرا تابش جمال برافروزند بآتش جلال بسوزند و هرکرا مژده وصال رسانند بجزای آن جان بستانند.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
چه حکایت رمانتیکی