گنجور

بخش ۱۴ - حکایت

صاحبدلی را شنیدم در قصر تنهائی نشسته و در آمیزش بررخ اغیار بسته شمشیر ذکر مدامش حمایل و سپر فکر تمامش مقابل نه هوای باغ بودش و نه تمنای راغ پیوسته قدم بعرصه مجاهده نهادی وابواب مشاهده گشادی سخن نگفتنی جز بحلقه عرفان و قدم نزدی جز بدایره ایقان از آنجا که آفتاب جهانتاب حقیقت از مشرق دلش طالع بود و پرتو انوار الهی پیوسته از مطلع رخسارش ساطع شعشعه جمالش تابان گشت و مشعله کمالش فروزان قلاب محبتش دل را صید کرد و زنجیر محبتش جان را قید خواستم دیدار فرخنده آثارش ببینم و گلی از گلزارش بچینم کمر ارادت برمیان بسته بی اختیارکوچه چند با قدم شوق دویدم و عاقبت الامر بپای قصرش رسیدم دیدم عقد نماز مغرب بسته و دل با حضور به نیاز پیوسته شارب الخمری درپای قصرش ایستاده و باب عداوت از روی شقاوت گشوده نصیحت گفتمش نشنید ملامت کردمش رنجید زبان بدرشتی گفتن باز و سنگ جفا براهل وفا انداختن آغاز بیخبر ازآنکه چاه کن همیشه در چاهست و راهزن گمراه خواست تا سنگی برصاحبدل اندازد و ویرا بیگناه مقتول سازد سنگ حرمت صاحبدل را دانسته از در دریچه بازگشت و بر سنگ انداز فرودآمده سرش را بشکست و در خاک آمیخت سنگ انداز را چون سرشکست و خون فرو ریخت بی اختیار دست تضرع گشوده بدامن معذرت آویخت چون هدف ندامت شد و از کردار زشت بازگشت صاحبدل را بروی رحمت آمده از سر تقصیرش گذشت.

رو مزن ای بیخبر سنگ جفا
بی سبب برفرق مردان خدا
اینقدر برخود مگردان عرصه تنگ
خود بدست خود مزن بر فرق سنگ
بی سبب بر هر که سنگی افکنی
فی الحقیقه برسر خود میزنی
سود سنگ انداز غیر از سنگ نیست
بر رخش جز خون ز سرخی رنگ نیست
سنگ را بگذار و سنگین دل مباش
خود بخونریزی خود مایل مباش
میزنی سنگ عداوت تا بکی
مینهی طرح شقاوت تا بکی
چند روزی هم محبت پیشه کن
از حساب رستخیز اندیشه کن
تا توانی صاحب تعظیم باش
پیش مردان خدا تسلیم باش

الهی از زندان شرکمان به بقعه تنهایی که منزل توحید است مقامی ساز کن و از درگه جهالت بدرجه عدالت درآورده دریچه از نور حضور بر دل ما باز کن تا از دغل بازی نفس بد افعال جسته دست از سنگ اندازی برداریم و ریشه عداوت و شقاوت را کنده در مزرع اعمال جز تخم محبت نکاریم آزادئی ده که گرفتار نگردیم صیادئی ده که شکار نشویم.

بخش ۱۳ - حکایت در نواسنجی عدالت: روزی به قبرستانی درگذر بودم و در بحر آفرینش غوطه ور مشعل زرین مهر از سقف سیمین سپهر فروزان بود و صحن زمین از تابش آن سوزان شراره هوا درسر شعله ور شد و پشت پا از عرق جبین تر آفتاب جهانسوز قیامت از مشرق فکرت در فضای خیال تابان گشت و شاهین میزان عدالت در عرصه جلال و جمال بصید طایران اعمال نمایان قوه واهمه دست تصرف در دامن تخیل زده به حفظ تصورات درک معانی میکرد و از قضایای دارالقضای ربانی کشف رازهای نهانی لیکن از تصور این قضیه تحملی داشت و از تصدیق این رویه تاملی ناگاه کودکی با صورت حزین از گوشه قامت نو افراخته لب معجز بیان بترنم باز کرد و بخواندن کلام مبین آغاز که فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره دل از استماع آن سراپا گوش شد و از نشانه صهبای حقیقت مدهوش ظلمت شک بنور یقین زائل شد و حجت منکران دین مبین باطل.بخش ۱۵ - حکایت: عنکبوتی درگوشه بام از مشقت تمام تاری چند بر یکدیگر تافته بود و دام پرشکنجی با هزاران رنج بافته خواست تا مگسی صید نماید خود به قید درآمد چندانکه سعی درآزادی کرد بر گرفتاری افزود عاقبت از دامی که نهاده بود کامی نبرد و خود بدام افتاده ناگاه بمرد.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صاحبدلی را شنیدم در قصر تنهائی نشسته و در آمیزش بررخ اغیار بسته شمشیر ذکر مدامش حمایل و سپر فکر تمامش مقابل نه هوای باغ بودش و نه تمنای راغ پیوسته قدم بعرصه مجاهده نهادی وابواب مشاهده گشادی سخن نگفتنی جز بحلقه عرفان و قدم نزدی جز بدایره ایقان از آنجا که آفتاب جهانتاب حقیقت از مشرق دلش طالع بود و پرتو انوار الهی پیوسته از مطلع رخسارش ساطع شعشعه جمالش تابان گشت و مشعله کمالش فروزان قلاب محبتش دل را صید کرد و زنجیر محبتش جان را قید خواستم دیدار فرخنده آثارش ببینم و گلی از گلزارش بچینم کمر ارادت برمیان بسته بی اختیارکوچه چند با قدم شوق دویدم و عاقبت الامر بپای قصرش رسیدم دیدم عقد نماز مغرب بسته و دل با حضور به نیاز پیوسته شارب الخمری درپای قصرش ایستاده و باب عداوت از روی شقاوت گشوده نصیحت گفتمش نشنید ملامت کردمش رنجید زبان بدرشتی گفتن باز و سنگ جفا براهل وفا انداختن آغاز بیخبر ازآنکه چاه کن همیشه در چاهست و راهزن گمراه خواست تا سنگی برصاحبدل اندازد و ویرا بیگناه مقتول سازد سنگ حرمت صاحبدل را دانسته از در دریچه بازگشت و بر سنگ انداز فرودآمده سرش را بشکست و در خاک آمیخت سنگ انداز را چون سرشکست و خون فرو ریخت بی اختیار دست تضرع گشوده بدامن معذرت آویخت چون هدف ندامت شد و از کردار زشت بازگشت صاحبدل را بروی رحمت آمده از سر تقصیرش گذشت.
هوش مصنوعی: شخصی را دیدم که در تنهایی در قصر خود نشسته بود و در حال ذکر گفتن بود. سلاحش ذکر و فکرش در برابر بیگانگان بود. او نه به باغ توجهی داشت و نه آرزوی خوشی. او به میدان جهاد قدم گذاشته و از دایره یقین خارج نشده بود. آفتاب حقیقت از دلش می‌تابید و نورش دائماً از چهره‌اش می‌درخشید. زیبایی و کمال او دل‌ها را به خود جذب می‌کرد و محبتش جان‌ها را اسیر می‌ساخت. من آرزو داشتم که آثار زیبا و خوشایند او را ببینم و از گلزارش گلی بچینم. برقراری ارادت بر دوش خود نهادیدم و بی‌اختیار به سوی قصرش دویدم. در انتها به پای قصرش رسیدم و دیدم که نماز مغرب برقرار است و دل‌ها به درگاه او نیاز دارند. در پای قصر، شخصی ایستاده بود و با ناپاکی به او توهین می‌کرد. به او نصیحت کردم، اما او نشنید و با لجاجت به من پاسخ داد. او به دنبال پرتاب سنگی به سمت صاحبدل بود، غافل از اینکه ضعیف‌تر از او به خود ضربه خواهد زد. سنگ به سر او اصابت کرد و او به زمین افتاد. در نهایت او دست توبه به سوی صاحبدل دراز کرد و به خاطر عملکردش پشیمان شد. صاحبدل با رحمت نسبت به او رفتار کرد و از گناهش گذشت.
رو مزن ای بیخبر سنگ جفا
بی سبب برفرق مردان خدا
هوش مصنوعی: به کسی که به حق و صداقت پیوسته است، بیهوده و بدون دلیل آسیب نرسان.
اینقدر برخود مگردان عرصه تنگ
خود بدست خود مزن بر فرق سنگ
هوش مصنوعی: اینقدر خودت را در تنگنا قرار نده و با دست خودت به خودت آسیب نزن.
بی سبب بر هر که سنگی افکنی
فی الحقیقه برسر خود میزنی
هوش مصنوعی: اگر بی‌دلیل به کسی آسیبی وارد کنی، در واقع خودت را مورد آسیب قرار داده‌ای.
سود سنگ انداز غیر از سنگ نیست
بر رخش جز خون ز سرخی رنگ نیست
هوش مصنوعی: سود و فایده‌ای که از پرتاب سنگ به دست می‌آید، جز خود سنگ نیست و بر روی بدن او فقط نشانه‌های زخم و خون وجود دارد.
سنگ را بگذار و سنگین دل مباش
خود بخونریزی خود مایل مباش
هوش مصنوعی: دل و احساسات سنگی خود را کنار بگذار و از سخت‌گیری و ناراحتی دوری کن؛ به فکر آرامش و سلامتی خود باش.
میزنی سنگ عداوت تا بکی
مینهی طرح شقاوت تا بکی
هوش مصنوعی: تا کی به حسادت و دشمنی ادامه می‌دهی؟ تا کی می‌خواهی نقشه‌های بدی و شقاوت را در سر داشته باشی؟
چند روزی هم محبت پیشه کن
از حساب رستخیز اندیشه کن
هوش مصنوعی: مدتی را با محبت و دوستی رفتار کن و در مورد روز رستاخیز و پیامدهای آن فکر کن.
تا توانی صاحب تعظیم باش
پیش مردان خدا تسلیم باش
هوش مصنوعی: هرگز از احترام به بزرگان غافل نشو و همواره در برابر مردان خدا تسلیم و فروتن باش.
الهی از زندان شرکمان به بقعه تنهایی که منزل توحید است مقامی ساز کن و از درگه جهالت بدرجه عدالت درآورده دریچه از نور حضور بر دل ما باز کن تا از دغل بازی نفس بد افعال جسته دست از سنگ اندازی برداریم و ریشه عداوت و شقاوت را کنده در مزرع اعمال جز تخم محبت نکاریم آزادئی ده که گرفتار نگردیم صیادئی ده که شکار نشویم.
هوش مصنوعی: خدایا، از زندان شرک و انزوا به مقام توحید برسانمان و از جهل به مرحله عدالت راهی قرار بده. درهای نور حضور خود را بر دل‌های ما بگشای تا از ناپاکی‌های نفس رهایی یابیم و از موانع و مشکلات دور شویم. ریشه دشمنی و سخت‌دلی را از وجود ما بزدای و در کشتزار اعمال ما جز بذر محبت نکاریم. آزادی بده تا گرفتار نشویم و محافظتی کن تا طعمه نیرنگ‌ها قرار نگیریم.