گنجور

شمارهٔ ۱۷

صبحست ساقی خیز و ده آن ساغر دوشینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را

اطلاعات

وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صبحست ساقی خیز و ده آن ساغر دوشینه را
کز زنگ غم چون آینه سازد مصفی سینه را
هوش مصنوعی: صبح شده است، ای ساقی! بر خیز و آن جامی که دیشب نوشیدیم را به من بده. این جام به مانند آینه‌ای است که غم را از دل پاک می‌کند و آن را شفاف می‌سازد.
برقع بماهت تا بچند از زلف مشکین افکنی
در زنک مپسند اینقدر ای سنگدل آیینه را
هوش مصنوعی: به زیبایی تو همچون برقع می‌ماند و تا چه زمانی می‌خواهی موهای مشکی‌ات را در آغوش این دختر بیندازی؟ چقدر بی‌رحمی که آیینه را اینقدر بی‌نوا می‌کنی!
در کنج سینه تا بکی گنجی تو پنهان میکنی
بشکن طلسم و باز کن باری در گنجینه را
هوش مصنوعی: در دل خود چه گنج ارزشمندی را نهفته‌ای که تا کی می‌خواهی آن را مخفی کنی؟ زمان آن رسیده که این راز را بشکنی و در گنجینه‌ات را بگشایی.
تا سازدم یکباره تن آواره زین دیر کهن
خیز و بجامم در فکن آن باده دیرینه را
هوش مصنوعی: می‌خواهم به طور ناگهانی از این مکان قدیمی و خسته‌کننده دور شوم و در杯 خود آن شراب قدیمی را بریزم.
افتادم از افسردگی آن آب آتش طبع کو
تا خیزم و سوزم ببر این خرقه پشمینه را
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از حالتی از افسردگی و کسالت سخن می‌گوید که او را به زمین انداخته است. او به یاد آتش طبع و انرژی درون خویش می‌افتد و درخواست می‌کند که از این حالت بیرون بیاید و با شعله‌ور شدن، خرقه پشمین (نماد دنیوی یا دینی) را کنار بگذارد. این بیان نشان‌دهنده تمایل او به از سرگیری زندگی پرشور و حالتی از تلاش و انگیزه است.
زاهد بیا چون عاشقان بر جامه جان چاکزن
تا چند دوزی از ریا بر پاره تن پینه را
هوش مصنوعی: ای زاهد، بیا مانند عاشقان با دل و جان زندگی کن و از ظاهرپرستی و ریا دوری کن، که تا کی می‌خواهی زخم‌های درونت را با ظاهر فریبنده بپوشانی؟
تا بید نوری از علی شد خلوت اعیان جلی
روزی که کردی منجلی از جیب غیب آئینه را
هوش مصنوعی: در روزی که نور علی به دنیا تابید و عالم روشن شد، تو از دل غیب، آینه‌ای را به ظهور آوردی.