بخش ۹ - حکایت
بود در اطراف آذربایجان
ساده مردی از برای حفظ جان
داشت با مالک به ظاهر دوستی
چون بود با دشمن آخر دوستی
گفت با مالک که ای فرخنده خوی
وقت قبض جان من با من بگوی
گفت تا سی سال دیگر جان تراست
هرچه میخواهی بکن فرمان تراست
گفت چون وقتا زمان آید به سر
پیش مهلت کن به یک روزم خبر
تا وصیت را بسازم محضری
جای خود تعیین کنم بر دیگری
بعد سی سال از در آن ساده مرد
ناگهان مالک در آمد همچو گرد
گفت وقت آمد بده جان پیشتر
گفت نامدمدت مهلت به سر
مالکش در احتساب آورد زود
گفت ده سالت وطن تبریز بود
گفت آری گفت ده سال تمام
در مراغه عیش کردی بر دوام
گفت کردم گفت ده سال است راست
کت مقام اردبیل آرام جاست
مرد عاجز در سر و ریش اوفتاد
هر چه بودش بر زنخ بر باد داد
گفت لا والله بجان ده زینهار
من کی این ده سال گیرم درشمار
نی کزین ده سال عمر بی ثبات
والله ار یک روز گیرم بر حیات
باز بر سی سال دیگر ده رضا
تا کنم ده ساله عمر از سر قضا
آنچه من دیدم درین دلگیر جای
باز میخواهم به حاجت از خدای
رو به حضرت باز و عذر من بگوی
چون بگفتی باز پیش من مپوی
حال من ماند بدان بیچاره حال
هم قضایی باز خواهم لامحال
محنت ده ساله آن ساده مرد
بردو مه بر من زیادت کار کرد
در عذاب اردبیل این چندگاه
آه اگر بر عمر من گیرند آه
کیست آن فرخنده پی شخص جمیل
خیر مقدم خوش نفس چون جبرئیل
قاصدی کز دوست مکتوب آورد
نامه یوسف به یعقوب آورد
هدهدی باشد خبرخوان آمده
و ز سبا پیش سلیمان آمده
مهربان زیدی براری دلنواز
نام لیلی به مجنون برده باز
همچو شاپوری که جان نو برد
مژده شیرین بر خسرو برد
چون صحیحی کز نسیم ازهری
تازه گرداند روان مزهری
فرخی کارد پس از چندان خطر
از گل گم کرده هرمز را خبر
راست میخواهی مسیح وقت اوست
کاورد از دوست پیغامی به دوست
داشتم روزی سری اندیشه پیش
بر دل از هر گونه صد اندیشه پیش
از درم ناگه جوانی در دوید
گفت پیکی از قهستان در رسید
بی خبر از جای جستم همچو کیک
وز فرح افتادم اندر پای پیک
اندرونم آمد از رقت به شور
نعل کفشش را ببوسیدم بزور
گفتم ای کفشت سرم را همچو تاج
ای ازو هر میخ ملکی را خراج
روی بر خاک دیاری کو نهاد
خون من خاک ره آن خاک باد
بر سرم بیرون کن از پا کفش و نه
گو ز من در خاک ہوسی شد فره
من چه در پایت کشم ای پیک دوسست
نیم جانی دارم آن هم آن اوست
کاشکی صد جان به دست آوردمی
تا فدای نعل کفشت کردمی
وقت رجعت ای برید خوش مسیر
التماسی دارم از من در پذیر
رحمت آور بر پریشانی من
نعل کفشت کن ز پیشانی من
آخرم آبی برو باز آوری
چون قدم بر خاک قاین بسپری
گفت اول نامه ها باری بخوان
بعد از آنم با قهستان کن روان
از میان دستار آنگه برگشاد
کیسه پر نامه در پیشم نهاد
من چو برق از کفش او سوزان چو برک
و آفتاب چشمم اندر ابر اشک
نامه ها هر گونه در وی خوب و زشت
بابی از دوزخ دگر باب از بهشت
گفته در وی هم ز آتش هم ز آب
سطری از رحمت دگر سطر از عذاب
عیسی و مالک برابر در قلم
خطی از راحت دگر خط از الم
خنده بر لب گریه بر چشم ای عجب
ماتم و سوری به هم از چشم و لب
شهد و حنظل هر دو در هم ساخته
شربتی از شادی و غم ساخته
چاشنی کردم من از هر شربتی
هیچ مرهم زو نبد بیضربتی
گرچه از جمعیتی خالی نبود
بی پریشانی نبد حالی چه سود
آفه را خاطر پریشان گشت سخت
عزم اران کرد بی اسباب و رخت
غره ذی الحجه باز از اردبیل
آن خران در وی همه یاغی نه ایل
با سه تن روز سه شنبه چاشتگاه
عازم حضرت برون آمد به راه
اردو اندر دشت بیلشوار بود
خواجه را سوی سرا هنجار بود
چون ز عزم خواجه صحت یافتم
از ره اردو عنان برتافتم
آمده چون تشنه با نزدیک آب
باز گشته کرده روی اندر سراب
کرده میل دل سوی مشرق ز مهر
باز پس گشته چو دوران سپهر
بارکی در زیر و گفتی دم به دم
بر دو چشمم میگذارد هرقدم
چون گنه کاران نشسته بر فرس
روی اسب از پیش و روی من ز پس
من بران نیت که چون خوش شد هوا
بعد ازین عالم برون شد ز انزوا
پیش گیرم راه و واپس ننگرم
باد وش زین خاک ناخوش بگذرم
آتش شوقم به سر بر شد چو دود
آب حسرت شد برون از دیده رود
شب شده بر چشم من روز سفید
گشته در امیدواری ناامید
روز چون آب ارس بگذاشتیم
شب به منصوریه منزل داشتیم
وقت آنک آیینه گیتی نمای
باز طالع شد برفتیم از سرای
آمدیم آنجا که آب کور بود
برکنارش اغرُق دستور بود
شد چهل روز ار به ناکام ار به کام
خور بجوزا رفته در ایران مقام
چون در آن موضع مقام از حد گذشت
رأیت منصور از آنجا بازگشت
قصه مستغرقی در حرص و آز
بشنو از من تا بگویم با تو باز
من بچشم خویشتن این دیده ام
شک ندارم کز کسی نشنیده ام
ممسکی در آب کور افتاد مست
زو قضا را در کلاه از حرص دست
ریسمان در پیشش افکندند زود
هر دو دست ممسک اندر بند بود
بود در یک دست بدبختش کلاه
وان دگر دستش به پای اندر شناه
نی کلاه از دست مییارست داد
نی رسن در آن دگر دستش فتاد
تا کله گفتند بگذار ای پسر
خود فرو رفت و دگر نامد به سر
هست دنیا فی المثل جیحون کر
مادر و پا در تهی و دست پر
هر که دست از هر چه دارد باز داشت
نقد دنیا را به دنیا واگذاشت
پنجه در حبل متین زد استوار
خویش را افکند از آنجا بر کنار
وانکه در مردار دنیا دست برد
همچو آن جاهل به سختی جان سپرد
گر کلاه از برک ترکی داشتی
سر ببردی و کله بگذاشتی
خصمش اندر حشر خود داور بود
کش کلاه از سر گرامی تر بود
جاهل آن شوریده معتوه مست
میدهد جان و کله ندهد ز دست
مست را خود از هنرها این یکیست
کش جهان در چشم همت اند کیست
خاک در بر باد مستی را شراب
کو نهد فرق آسمان را بر حباب
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بود در اطراف آذربایجان
ساده مردی از برای حفظ جان
هوش مصنوعی: در اطراف آذربایجان، مردی ساده و شریف وجود داشت که برای محافظت از جان خود تلاش میکرد.
داشت با مالک به ظاهر دوستی
چون بود با دشمن آخر دوستی
هوش مصنوعی: دوستی با مالک، از روی ظاهر و تظاهر است، مانند دوستی با یک دشمن که در نهایت به خیانت منجر میشود.
گفت با مالک که ای فرخنده خوی
وقت قبض جان من با من بگوی
هوش مصنوعی: به مالک گفت: ای خوشبخت، زمان مرگ من را به من بگو تا بدانم.
گفت تا سی سال دیگر جان تراست
هرچه میخواهی بکن فرمان تراست
هوش مصنوعی: او گفت که تا سی سال دیگر جان تو در اختیار توست و میتوانی هر کاری که میخواهی انجام دهی.
گفت چون وقتا زمان آید به سر
پیش مهلت کن به یک روزم خبر
هوش مصنوعی: وقتی زمان مقرر به پایان نزدیک میشود، صبر کن و به من بگو که فقط یک روز باقی مانده است.
تا وصیت را بسازم محضری
جای خود تعیین کنم بر دیگری
هوش مصنوعی: من تا وقتی که وصیتنامهام را تنظیم کنم و محضر را تعیین کنم، جایی برای دیگران مشخص نمیکنم.
بعد سی سال از در آن ساده مرد
ناگهان مالک در آمد همچو گرد
هوش مصنوعی: پس از سی سال، ناگهان مردی ساده و بیغرض به در آمده و مانند گرد و غبار به سمت در آمد.
گفت وقت آمد بده جان پیشتر
گفت نامدمدت مهلت به سر
هوش مصنوعی: گفت حالا وقت این است که جان را فدای عشق کنم؛ پیش از اینکه نام مرگ بیاید و زمانم به پایان برسد.
مالکش در احتساب آورد زود
گفت ده سالت وطن تبریز بود
هوش مصنوعی: مالک به سرعت حساب کرد و گفت که ده سال از عمرت در شهر تبریز گذشت.
گفت آری گفت ده سال تمام
در مراغه عیش کردی بر دوام
هوش مصنوعی: او گفت: بله، ده سال تمام در مراغه خوش گذراندم و این خوشی ادامه داشت.
گفت کردم گفت ده سال است راست
کت مقام اردبیل آرام جاست
هوش مصنوعی: گفتند که ده سال است در مقام اردبیل آرامش برقرار است.
مرد عاجز در سر و ریش اوفتاد
هر چه بودش بر زنخ بر باد داد
هوش مصنوعی: مرد ناتوان در خودش فرو افتاد و هر چیزی که داشت را به خاطر ضعف و بیچارگیاش از دست داد.
گفت لا والله بجان ده زینهار
من کی این ده سال گیرم درشمار
هوش مصنوعی: گفت قسم به خدا، به جان تو، مراقب باش! من هرگز نمیتوانم این درد و رنج را تحمل کنم.
نی کزین ده سال عمر بی ثبات
والله ار یک روز گیرم بر حیات
هوش مصنوعی: اگر من ده سال زندگی ناپایدار را داشته باشم، به خدا قسم اگر فقط یک روز را نیز زندگی کنم، برای من کافی است.
باز بر سی سال دیگر ده رضا
تا کنم ده ساله عمر از سر قضا
هوش مصنوعی: باز هم به مدت سی سال رضا را به من بده تا بتوانم به خاطر تقدیر، ده سال از عمرم را از نو زندگی کنم.
آنچه من دیدم درین دلگیر جای
باز میخواهم به حاجت از خدای
هوش مصنوعی: آنچه من در این مکان دلگیر و ناراحت دیدم، میخواهم به خاطر نیازم از خدا درخواست کنم.
رو به حضرت باز و عذر من بگوی
چون بگفتی باز پیش من مپوی
هوش مصنوعی: به سوی خدا باز کن و از من عذرخواهی کن، مانند آنچه که قبلاً گفتی، دوباره پیش من نیا.
حال من ماند بدان بیچاره حال
هم قضایی باز خواهم لامحال
هوش مصنوعی: حالم به قدری خراب است که از وضع خودم ناامید شدهام و به نظر نمیرسد که به این زودیها بهتر شوم.
محنت ده ساله آن ساده مرد
بردو مه بر من زیادت کار کرد
هوش مصنوعی: گذراندن ده سال سختی و مشکلات آن آدم ساده باعث شد که دو مهر از او بر من تاثیر بگذارد و بار سنگینی بر دوش من بیفکند.
در عذاب اردبیل این چندگاه
آه اگر بر عمر من گیرند آه
هوش مصنوعی: مدت زیادی در رنج و عذاب اردبیل هستم و اگر این درد ادامه پیدا کند، ممکن است تأثیری بر عمر من بگذارد.
کیست آن فرخنده پی شخص جمیل
خیر مقدم خوش نفس چون جبرئیل
هوش مصنوعی: کیست آن شخص خوشبخت و زیبایی که مانند جبرئیل، خوشنفس و محبوب به استقبال میآید؟
قاصدی کز دوست مکتوب آورد
نامه یوسف به یعقوب آورد
هوش مصنوعی: پیامآوری از طرف دوست، نامهای را آورد که مانند نامهی یوسف به یعقوب بود.
هدهدی باشد خبرخوان آمده
و ز سبا پیش سلیمان آمده
هوش مصنوعی: پرندهای به نام هدهد خبرهایی آورده و از سرزمین سبا به نزد سلیمان آمده است.
مهربان زیدی براری دلنواز
نام لیلی به مجنون برده باز
هوش مصنوعی: یک فرد مهربان از زید، دل را نوازش میکند و نام لیلی را به مجنون میبرد.
همچو شاپوری که جان نو برد
مژده شیرین بر خسرو برد
هوش مصنوعی: مانند شاپوری که جان تازهای را به همراه مژدهای دلانگیز به پادشاه میآورد.
چون صحیحی کز نسیم ازهری
تازه گرداند روان مزهری
هوش مصنوعی: وقتی نسیم بهاری عطر گلهای خوشبو را به دور میگرداند، روح و جان آدمی نیز طراوت و شادابی میگیرد و از آن لذت میبرد.
فرخی کارد پس از چندان خطر
از گل گم کرده هرمز را خبر
هوش مصنوعی: بعد از اینکه بهای زیادی را برای کار خود پرداخت، فرخی از گلی که در هرمز گم شده، خبر میآورد.
راست میخواهی مسیح وقت اوست
کاورد از دوست پیغامی به دوست
هوش مصنوعی: اگر به دنبال راستینی هستی، زمان مسیح فرا رسیده است که پیام دوستی را از دوست به دوست برساند.
داشتم روزی سری اندیشه پیش
بر دل از هر گونه صد اندیشه پیش
هوش مصنوعی: روزی در دل به تفکر و اندیشه مشغول بودم، به طوری که تمام دغدغهها و افکارم را در آن لحظه به یاد آورده و به خود میآوردم.
از درم ناگه جوانی در دوید
گفت پیکی از قهستان در رسید
هوش مصنوعی: ناگهان جوانی از در وارد شد و گفت که پیامی از قهستان آمده است.
بی خبر از جای جستم همچو کیک
وز فرح افتادم اندر پای پیک
هوش مصنوعی: بیخبر از مکان خود به سرعت حرکت کردم مانند کیک، و از شادی در دام پیک گرفتار شدم.
اندرونم آمد از رقت به شور
نعل کفشش را ببوسیدم بزور
هوش مصنوعی: در دل من از شدت احساس، شور و هیجان به وجود آمد و به زور نعل کفشش را بوسیدم.
گفتم ای کفشت سرم را همچو تاج
ای ازو هر میخ ملکی را خراج
هوش مصنوعی: من به کفشم گفتم که ای کاش سرم را مثل تاج خودت بپوشانی، چرا که هر میخی که به تو وصل است، به نوعی مالیات ملک را به دوش میکشد.
روی بر خاک دیاری کو نهاد
خون من خاک ره آن خاک باد
هوش مصنوعی: بر روی خاک دیاری که خون من بر آن ریخته شده، باد مسیر آن خاک را به خود میگیرد.
بر سرم بیرون کن از پا کفش و نه
گو ز من در خاک ہوسی شد فره
هوش مصنوعی: به من بگو که کفش را از پایم بیرون بیاور و اگر در دل هوس داشتی، به من در مورد آن چیزی نگو.
من چه در پایت کشم ای پیک دوسست
نیم جانی دارم آن هم آن اوست
هوش مصنوعی: من چقدر در برابر تو فروتن و ذلیل هستم، ای پیامآور دوست. من فقط یک نیمجان دارم و آن نیز متعلق به اوست.
کاشکی صد جان به دست آوردمی
تا فدای نعل کفشت کردمی
هوش مصنوعی: ای کاش میتوانستم صد جان به دست بیاورم تا همه آنها را فدای نعل کفش تو کنم.
وقت رجعت ای برید خوش مسیر
التماسی دارم از من در پذیر
هوش مصنوعی: در زمان بازگشت، ای راهنمای خوشسیرت، دعایی دارم. از تو میخواهم که به من توجه کنی و دعوت مرا بپذیری.
رحمت آور بر پریشانی من
نعل کفشت کن ز پیشانی من
هوش مصنوعی: ای کاش رحمت تو بر دل آشفتهام نازل شود، و غمهایم را با نعل پاهایت از پیشانیام دور کنی.
آخرم آبی برو باز آوری
چون قدم بر خاک قاین بسپری
هوش مصنوعی: در نهایت، امیدوارم که دوباره به آرامش و زندگی طبیعی بازگردی، زیرا وقتی که قدم بر زمین قاین میگذاری، چیزهای خوبی برایت پیش خواهد آمد.
گفت اول نامه ها باری بخوان
بعد از آنم با قهستان کن روان
هوش مصنوعی: گفت که ابتدا نامهها را خوب بخوان، بعد از آن میتوانی با قهر و خشم عمل کنی.
از میان دستار آنگه برگشاد
کیسه پر نامه در پیشم نهاد
هوش مصنوعی: از زیر دستار خود کیسهای پر از نامه را بیرون آورد و در پیش رویم گذاشت.
من چو برق از کفش او سوزان چو برک
و آفتاب چشمم اندر ابر اشک
هوش مصنوعی: به مانند برق از دستان او سوختهام و همچون درختی در آتش، و چشمانم مانند آفتابی است که در ابر اشک پنهان شده است.
نامه ها هر گونه در وی خوب و زشت
بابی از دوزخ دگر باب از بهشت
هوش مصنوعی: نامهها با هر موضوعی که باشند، میتوانند گویای خوبیها و بدیها باشند؛ بعضی از آنها به عذاب و بدیها اشاره دارند و برخی دیگر به نعمتها و خوبیها.
گفته در وی هم ز آتش هم ز آب
سطری از رحمت دگر سطر از عذاب
هوش مصنوعی: در او هم نشانههایی از آتش و خطر وجود دارد و هم نشانههایی از آب و آرامش، بخشی از او نشاندهنده رحمت است و بخشی دیگر نشاندهنده عذاب.
عیسی و مالک برابر در قلم
خطی از راحت دگر خط از الم
هوش مصنوعی: عیسی و مالک در یک سطح هستند، اما در زندگی آرامش متفاوتی دارند. یکی از آنها در سعادت و آرامش روحی به سر میبرد و دیگری با رنج و درد دست و پنجه نرم میکند.
خنده بر لب گریه بر چشم ای عجب
ماتم و سوری به هم از چشم و لب
هوش مصنوعی: این جمله به تضاد و تناقض در حالات انسانی اشاره دارد. شخصی در حالی که لبخند بر لب دارد و به ظاهر خوشحال به نظر میرسد، اما در درون خود احساس غم و اندوه میکند. این نشاندهندهی وضعیتهای پیچیدهای است که ممکن است انسانها تجربه کنند، جایی که احساسات ضد و نقیض همزمان درونشان وجود دارد. در واقع، شادی و غم در یک لحظه میتوانند با هم وجود داشته باشند.
شهد و حنظل هر دو در هم ساخته
شربتی از شادی و غم ساخته
هوش مصنوعی: شادی و غم در زندگی به هم آمیختهاند، مانند دو ماده مختلف که وقتی ترکیب میشوند، طعمی خاص و پیچیده به وجود میآورند.
چاشنی کردم من از هر شربتی
هیچ مرهم زو نبد بیضربتی
هوش مصنوعی: من از هر نوع نوشیدنی چیزی به دست نیاوردم و هیچیک از آنها نتوانستند دردی از من را درمان کنند.
گرچه از جمعیتی خالی نبود
بی پریشانی نبد حالی چه سود
هوش مصنوعی: با وجود اینکه همیشه افرادی در اطراف بودند، اما بدون آرامش و نظم، هیچ فایدهای ندارد.
آفه را خاطر پریشان گشت سخت
عزم اران کرد بی اسباب و رخت
هوش مصنوعی: دلی ناخوش و پریشانی ناشی از مشکلات، باعث شد که ارادهای قوی برای رفتن به سفر ایجاد شود، حتی بدون هیچ امکانات و وسایلی.
غره ذی الحجه باز از اردبیل
آن خران در وی همه یاغی نه ایل
هوش مصنوعی: در ماه ذیالحجه، بار دیگر در اردبیل، همه اسبها سرکش و نافرمان هستند.
با سه تن روز سه شنبه چاشتگاه
عازم حضرت برون آمد به راه
هوش مصنوعی: در یک روز سهشنبه، در صبح، سه نفر به سفر به سوی حضرت راهی شدند.
اردو اندر دشت بیلشوار بود
خواجه را سوی سرا هنجار بود
هوش مصنوعی: در بیابان، بیل و گاوآهنی وجود دارد و خواجه به سمت خانه خود در حال حرکت است.
چون ز عزم خواجه صحت یافتم
از ره اردو عنان برتافتم
هوش مصنوعی: وقتی تصمیم جدی صاحبنظری را دیدم که به درستی و استحکام رسیده است، از مسیر زندگیام منحرف شدم و به سوی هدف جدیدی گام برداشتم.
آمده چون تشنه با نزدیک آب
باز گشته کرده روی اندر سراب
هوش مصنوعی: کسیکه به سمت آب آمده بود، چون تشنه بود، اما پس از نزدیک شدن به آن، با ناامیدی و سراب مواجه شد و دوباره برگردید.
کرده میل دل سوی مشرق ز مهر
باز پس گشته چو دوران سپهر
هوش مصنوعی: دل به سمت مشرق و خورشید گرایش دارد، اما مانند گردش آسمان، دوباره به عقب برمیگردد.
بارکی در زیر و گفتی دم به دم
بر دو چشمم میگذارد هرقدم
هوش مصنوعی: خوابهای شیرین و زیبا بر روی چشمانم هر لحظه میگذرد و مرا با خود میبرد.
چون گنه کاران نشسته بر فرس
روی اسب از پیش و روی من ز پس
هوش مصنوعی: گناهکارانی که بر روی اسب نشستهاند، به سمت من از جلو و از پشت به من نگاه میکنند.
من بران نیت که چون خوش شد هوا
بعد ازین عالم برون شد ز انزوا
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم که وقتی هوا دلپذیر شد و دنیا به خوبی پیش رفت، دیگر از این تنهایی و انزوا خارج شوم.
پیش گیرم راه و واپس ننگرم
باد وش زین خاک ناخوش بگذرم
هوش مصنوعی: من به جلو میروم و دیگر به عقب نگاه نمیکنم. مانند بادی که بر خاک ناخوشایند میگذرد، از این دنیا عبور میکنم.
آتش شوقم به سر بر شد چو دود
آب حسرت شد برون از دیده رود
هوش مصنوعی: شوق و عشق من آنچنان شعلهور شده که مانند دودی بالا رفته و احساس حسرت و ندامت از چشمانم خارج شده است.
شب شده بر چشم من روز سفید
گشته در امیدواری ناامید
هوش مصنوعی: شب به چشم من آمده و به نظر میرسد که روز روشن شده، اما با وجود این روشنایی، در دل امید دارم که ناامید نباشم.
روز چون آب ارس بگذاشتیم
شب به منصوریه منزل داشتیم
هوش مصنوعی: روزی که از کنار رود ارس گذشتیم، شب را در منصوریه گذراندیم.
وقت آنک آیینه گیتی نمای
باز طالع شد برفتیم از سرای
هوش مصنوعی: زمانی که آینهٔ دنیا نمایان شد و شانس ما دوباره بازگشت، از خانه خارج شدیم.
آمدیم آنجا که آب کور بود
برکنارش اغرُق دستور بود
هوش مصنوعی: ما به جایی رسیدیم که آب دیگر جریان نداشت و در آنجا، دستورات ناپاکی فرمانروا بود.
شد چهل روز ار به ناکام ار به کام
خور بجوزا رفته در ایران مقام
هوش مصنوعی: اگر چهل روز هم بگذرد، چه به نیک بختی، چه به بدبختی، کسی جز او در ایران مقام ندارد.
چون در آن موضع مقام از حد گذشت
رأیت منصور از آنجا بازگشت
هوش مصنوعی: زمانی که در آن مکان مقام و جایگاه به حدی بالا رسید، دیدم که منصور از آنجا بازگشت.
قصه مستغرقی در حرص و آز
بشنو از من تا بگویم با تو باز
هوش مصنوعی: داستانی درباره کسانی که به شدت فریب حرص و طمع را خوردهاند، گوش کن تا تجربهام را با تو در میان بگذارم.
من بچشم خویشتن این دیده ام
شک ندارم کز کسی نشنیده ام
هوش مصنوعی: من با چشمان خودم این را دیدهام و هیچ شکی ندارم که از کسی نشنیدهام.
ممسکی در آب کور افتاد مست
زو قضا را در کلاه از حرص دست
هوش مصنوعی: کسی در آب به طرز عجیبی و بدون توجه به موقعیتش غرق میشود و به خاطر حرص و طمعی که دارد، دچار اشتباه میشود.
ریسمان در پیشش افکندند زود
هر دو دست ممسک اندر بند بود
هوش مصنوعی: به سرعت ریسمانی در برابر او انداختند و او با هر دو دستش به شدت در بند و گرفتار بود.
بود در یک دست بدبختش کلاه
وان دگر دستش به پای اندر شناه
هوش مصنوعی: در یک دستش کلاهی دارد و در دست دیگرش به پایش نمیرسد.
نی کلاه از دست مییارست داد
نی رسن در آن دگر دستش فتاد
هوش مصنوعی: هرگاه کلاهی که از دست میافتد، نی به آن اشاره میکند و نمیتواند کمک کند؛ در نتیجه، او در یک موقعیت جدید گرفتار میشود.
تا کله گفتند بگذار ای پسر
خود فرو رفت و دگر نامد به سر
هوش مصنوعی: یک روز، وقتی دیگران به پسر گفتند که چیزی را رها کند، او به شدت در خود فرو رفت و دیگر برنگشت.
هست دنیا فی المثل جیحون کر
مادر و پا در تهی و دست پر
هوش مصنوعی: دنیا مانند جیحون است که میتوان آن را به شکل یک مادر پرتوان تصور کرد، اما در عین حال ممکن است انسان از نظر مالی یا امکانات دچار کمبود باشد. بعضی در زندگی امکانات و امکانات بیشتری دارند و دستشان پر است، در حالی که برخی دیگر با دست خالی و بدون ثروت و منابع مناسب به سر میبرند.
هر که دست از هر چه دارد باز داشت
نقد دنیا را به دنیا واگذاشت
هوش مصنوعی: هر کسی که از تمام مال و زندگیاش به سادگی بگذرد، بیارزش بودن دنیا را درک کرده و از آن کنارهگیری کرده است.
پنجه در حبل متین زد استوار
خویش را افکند از آنجا بر کنار
هوش مصنوعی: او با قدرت و استحکام خود به شدت به چیزی چنگ زده و از آنجا خود را به کنار میاندازد.
وانکه در مردار دنیا دست برد
همچو آن جاهل به سختی جان سپرد
هوش مصنوعی: کسی که در دنیای فانی به چیزهایی که بیارزش هستند، چنگ میزند، مانند یک انسان نادان بهسختی و رنج جان میدهد.
گر کلاه از برک ترکی داشتی
سر ببردی و کله بگذاشتی
هوش مصنوعی: اگر کلاهی از جنس ترکی بر سرت داشتی، آن را برمیداشتی و سر دیگری بر دوش میگذاشتی.
خصمش اندر حشر خود داور بود
کش کلاه از سر گرامی تر بود
هوش مصنوعی: حریفش در روز برزخ قاضی و داور است، چون کلاه و مقام او از چیزهای باارزشتر به شمار میرود.
جاهل آن شوریده معتوه مست
میدهد جان و کله ندهد ز دست
هوش مصنوعی: نادان، آن فرد دیوانه و مست، جان و عقل خود را هزینه میکند اما از دستش نمیدهد.
مست را خود از هنرها این یکیست
کش جهان در چشم همت اند کیست
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این نکته میپردازد که یکی از هنرهای مهم در زندگی، توانایی دیدن ظرفیتها و زیباییهای درونی افراد و واقعیتهاست. در واقع، ما میتوانیم با نگاه همت و اراده، جهان را در دستان خود ببینیم و به آن شکل دهیم.
خاک در بر باد مستی را شراب
کو نهد فرق آسمان را بر حباب
هوش مصنوعی: در این بیت، به تصویری از شگفتی و زیبایی طبیعت اشاره شده است. وقتی زمین و خاک بر اثر باد به حرکت درمیآیند، مانند حالتی سرخوشی به نظر میرسند. در این حال، شراب نشانهای از نشاط و شادی است که میتواند بر آسمان اثر بگذارد و باعث تغییر در وضعیت آن شود. به عبارت دیگر، این متن نمایانگر ارتباط عمیق بین زمین و آسمان و تأثیراتی است که عناصر طبیعی بر یکدیگر دارند.