گنجور

بخش ۳ - حکایت

از آن جمله این بود یک داستان
که بر گفت از سیرت راستان
که پیری درآمد بناگه ز راه
نشان خواست از خادم خانقاه
به عزّت در آورد و بنشاندش
به لفظ ادب آفرین خواندش
به خدمت بر استاد و تیمار کرد
به لطفش مراعات بسیار کرد
دگر روز رفتم به دیدار شیخ
تقرّب نمودم به آثار شیخ
به دل گفتم این پیر با فرّ و زیب
فتوحی بزرگ است ما را ز غیب
عجب بخششی دارد این سبز پوش
ندانم خضر خوانمش یا سروش
زمانی برآمد به من گفت اخی
چو تو میزبانی بدین فرّخی
مرا چند محروم داری ز آب
ازین بهترک تشنه را بازیاب؟
چو معلوم کردم که از من چه خواست
ببوسیدمش دست و بر پای خاست
حکیمانه خلوتگهی داشتیم
دگر گونه با خود رهی داشتیم
به خلوتگهش بردم از خانقاه
که بی من نرفتی کس آن جایگاه
نهادم یکی شیشه ی راح پیش
نه بیگانه را راه دادم نه خویش
غنیمت درافتاد و بشتافتم
قضا کرده ی عمر دریافتم
بیاسودم از صحبتش هفته ای
چو آرام دل، دیده آشفته ای
به من گفت روزی جهان دیده مرد
که خواهم یکی طوف بازار کرد
مهمّی درافتاد و مشتی حساب
غلامی روان کردمش در رکاب
چو در شهر شد شیخ ناگه غلام
ازو بازپس ماند و شد با مقام
زمانی ز هر جانب شهر گشت
مجال توقّف ز حد در گذشت
چو خورشید بر قلّه که نشست
سبک مرد دروازه، دروازه بست
جو لنگر پس در فروماند پیر
به دریوزه کردن برآمد فقیر
ز خمّاره بستد یکی کوزه راح
نهان کرد در زیر جامه صلاح
ز قصّاب هم یک منی گوشت یافت
ره مسجدی جست و آنجا شتافت
جو مسجد شد از خلق خالی، فقیر
پیاپی فروریخت می ناگزیر
تنور درونش بتفت از شراب
به بوی کبابش جگر شد کباب
بزد آتش و شمعچه ای بر فروخت
مگر بوریا بود لختی بسوخت
وزان گوشت چیزی بر آتش نهاد
چو شد گرم ازو معده آرام داد
چو شد مست بالین از آن کوزه کرد
بخفت از جهان بی خبر پیرمرد
یکی آمد و عادت از سرگرفت
به مصباح قندیل ها در گرفت
دماغش مگر خالی از خمر بود
شگفت آمدش کان عفونت شنود
چو دیر مغان بود پر بوی می
به بالین پیر آمد و گفت هی
گریبان گرفتش ز جا برکشید
که تو کیستی، چیست این ای پلید
ورق پاره ای چند ناپاک پیر
مگر درهم آورده بد با حصیر
فتاد آتش غیرتش درنهاد
همی گفت کین پیر کافر نهاد
بر آتش نهادست مصحف دریغ
همین دم ببرّم سرش را به تیغ
درو بست لت هر که دیدش چنان
به ششدر جهانی کشان و زنان
خبر شد از آن شیخ اسلام را
طلب کرد آن پخته خام را
ببخشود بر شیخ آشفته کار
یکی را بفرمود کاو را بیار
بدو گفت ای پیر فرتوت مست
بگو تا مسلمانی ار بت پرست
بگفتا مسلمانم و پیر راه
چنین رفت بر من قضای اله
بدو گفت مسجد چه جای می است
به دین تو این رسم باز از کی است
بگفتا شب تار و من بی پناه
مگر بر من ابلیس زد دوش راه
بدو گفت بر آتش ای تیره روز
کلام خدا دیو گفتت بسوز
بگفتا سخن جز به حجّت مگوی
که نه رنگ ماند این سخن را نه بوی
گرفتست بر شیخ اینجا بسی
کلام خدا چون بسوزد کسی
بخوان آیتی از کلام خدا
ببین تا ز سر سوختست ار ز پا
ورق پاره ای گر بر آتش بسوخت
به من بر چه باید جهانی فروخت
به حجّت چو این نکته الزام کرد
اثر در دل شیخ اسلام کرد
پس از بهر تسکین غوغای خلق
در انداخت شرحی بر ازای خلق
به نوعی که بود آن فرشته صفات
ز چنگ عفاریت دادش نجات
پس آنگه بدو گفت تدبیر ساز
برو خواجه کاینها ندانند راز
ز من چند دینار بستان پگاه
به منزلگه اوّلین روز راه
بسیج سفر کن که جای تو نیست
درین شهر تا می توانی نایست
روان شد دگر روز شیخ فضول
بدانجا که بد از نخستش نزول
اخی باز بردش به خلوت سرای
ولی شیخ را بر سفر بود رای
بدو ماجرا بازگفت از نخست
سخن کرد آخر به عزم درست
ببین بر تو این گر نه بخشایش است
ز بخت جوانت چه آسایش است
برو در جوانی بدان قدر پیر
جوانی به پیرانه از سر مگیر
ببخشای بر طفل و پیر و غریب
که از حق بیابی جزا عن قریب
خداوند شاها ولی پرورا
عدو بند لشکرشکن صفدرا
دلیری نمودم خطا کرده ام
سخن ریزه پیش تو آورده ام
ولیکن تو رویم نمودی و راه
وگرنه کیَم من، من و صدر شاه؟
به تحسین و لطف تو مستظهرم
که دارد قبول تو مستبشرم
چو ارباب حکمت طفیل تواند
گروه افاضل ز خیل تواند
بس است این به دنیا و دین حاصلم
که در زمره بندگان داخلم
مرا بس بود راست بشنو ز من
که هستم به دوران شاه زمن
جوان بود و شد پیر پیشت رهی
رخی چون بهی برامید بهی
اثر کرد پیری به بخت جوان
ببخشای بر بنده ناتوان
کنونم که موی سیه شد سفید
بباید برید از جوانی امید
شبم روز شد تا چنین بنده وار
کمر بسته ام بر در شهریار
نزاری چو در بندگی پیر شد
زبون همچو باز ملخ گیر شد
دل و دست و سمع و بصر شد ضعیف
کدورت پذیرفت طبع لطیف
مزاج جوانی دگر گونه شد
دگر چند گویم نشد، چون نشد؟
چو سیلاب پیری درآمد ز در
امید سلامت نباشد دگر
خلل ها تولد کند در مزاج
که پیری بود علتی بی علاج
به تدریج نقصان پذیرد خرد
خردمند خود هیچ ازین ننگرد
جهان عاریت باز خواهد گرفت
خرد دامن راز خواهد گرفت
ز ما هر چه کار آمد آن می رود
به ما کالبد ماند و جان می رود
به ما آمد از ابتدا نرم نرم
کنون بازپس میرود گرم گرم
از آن نافه بویی بماندست و بس
زجان گفت و گویی بماندست و بس

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: مصطفی علیزاده و دوستان

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

از آن جمله این بود یک داستان
که بر گفت از سیرت راستان
هوش مصنوعی: این جمله اشاره دارد به یکی از داستان‌هایی که در آن درباره رفتار و منش درستکاران صحبت شده است.
که پیری درآمد بناگه ز راه
نشان خواست از خادم خانقاه
هوش مصنوعی: پیرمردی ناگهان از راه رسید و از خادم خانقاه خواست که راه را نشانش دهد.
به عزّت در آورد و بنشاندش
به لفظ ادب آفرین خواندش
هوش مصنوعی: او را گرامی داشت و با کلامی خوش و مؤدبانه مورد تقدیر قرار داد.
به خدمت بر استاد و تیمار کرد
به لطفش مراعات بسیار کرد
هوش مصنوعی: او به استاد خود خدمت کرد و با لطف و kindness خود، به طور فراوان به من توجه و رسیدگی نشان داد.
دگر روز رفتم به دیدار شیخ
تقرّب نمودم به آثار شیخ
هوش مصنوعی: روزی به دیدار شیخی رفتم و نزد او تلاش کردم تا با ویژگی‌ها و آثار او نزدیک شوم.
به دل گفتم این پیر با فرّ و زیب
فتوحی بزرگ است ما را ز غیب
هوش مصنوعی: به قلبم گفتم که این مرد پیره که زیبایی و شکوهای زیادی دارد، در واقع نشانه‌ای از موفقیت بزرگ برای ماست که از عالم غیب آمده است.
عجب بخششی دارد این سبز پوش
ندانم خضر خوانمش یا سروش
هوش مصنوعی: این سبزپوش، بخشش‌های عجیبی دارد و نمی‌دانم باید او را خضر بنامم یا سروش.
زمانی برآمد به من گفت اخی
چو تو میزبانی بدین فرّخی
هوش مصنوعی: روزی فردی به من گفت: "ای رفیق، وقتی تو اینقدر خوشبخت و مهمان‌نواز هستی، چرا چنین نمی‌کنی که دیگران از وجودت بهره‌مند شوند؟"
مرا چند محروم داری ز آب
ازین بهترک تشنه را بازیاب؟
هوش مصنوعی: چرا من را از آب محروم می‌کنی؟ بهتر است به یک تشنه کمک کنی و او را سیراب کنی.
چو معلوم کردم که از من چه خواست
ببوسیدمش دست و بر پای خاست
هوش مصنوعی: وقتی فهمیدم او از من چه می‌خواهد، دستانش را بوسیدم و در برابرش احترام گذاشتم.
حکیمانه خلوتگهی داشتیم
دگر گونه با خود رهی داشتیم
هوش مصنوعی: ما در تنهایی و خلوت خود، نگرشی حکیمانه داشته‌ایم و به نوعی متفاوت با خودمان ارتباط برقرار کرده‌ایم.
به خلوتگهش بردم از خانقاه
که بی من نرفتی کس آن جایگاه
هوش مصنوعی: من او را به مکان خلوتش بردم، زیرا هیچ‌کس به جز من نتوانسته بود به آنجا برود.
نهادم یکی شیشه ی راح پیش
نه بیگانه را راه دادم نه خویش
هوش مصنوعی: یک شیشه را نزدیک خود گذاشتم و نه به غریبه‌ای اجازه دادم وارد شود و نه به خودم.
غنیمت درافتاد و بشتافتم
قضا کرده ی عمر دریافتم
هوش مصنوعی: زمانی که فرصتی برایم پیش آمد، بی‌درنگ به سوی آن رفتم و متوجه شدم که چه مدت از عمرم گذشته است.
بیاسودم از صحبتش هفته ای
چو آرام دل، دیده آشفته ای
هوش مصنوعی: برای مدتی در دلنشینی با او آرامش یافتم، اما پس از آن، چشمانم پر از آشفتگی شد.
به من گفت روزی جهان دیده مرد
که خواهم یکی طوف بازار کرد
هوش مصنوعی: روزی مردی که جهان را دیده بود به من گفت که می‌خواهم به یکی از بازارها بروم و در آنجا تماشا کنم.
مهمّی درافتاد و مشتی حساب
غلامی روان کردمش در رکاب
هوش مصنوعی: مردی به مشکل افتاد و با فرستادن یک حساب کتاب، خدمتی را برای او انجام دادم.
چو در شهر شد شیخ ناگه غلام
ازو بازپس ماند و شد با مقام
هوش مصنوعی: زمانی که شیخی به شهر وارد شد، ناگهان غلام او به عقب برگشت و در آن لحظه به مقام و منزلتی دست یافت.
زمانی ز هر جانب شهر گشت
مجال توقّف ز حد در گذشت
هوش مصنوعی: زمانی در هر گوشه‌ی شهر فرصتی برای ایستادن و توقف فراهم شد و از مرزهای آن فراتر رفت.
چو خورشید بر قلّه که نشست
سبک مرد دروازه، دروازه بست
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید بر فراز قله کوه قرار گرفت، مرد دروازه‌بان به آرامی دروازه را بست.
جو لنگر پس در فروماند پیر
به دریوزه کردن برآمد فقیر
هوش مصنوعی: جو به جستجوی نجات از مشکلات خود تلاش می‌کند، اما در نهایت به دروازه‌ای می‌رسد که در آن، فردی با سن و سال بیشتر از او، برای درخواست کمک و یاری به آنجا آمده است. این نشان‌دهنده سختی‌ها و چالش‌هایی است که او در زندگی‌اش با آن مواجه است.
ز خمّاره بستد یکی کوزه راح
نهان کرد در زیر جامه صلاح
هوش مصنوعی: یک نفر از کنار می‌خانه یک کوزه را برداشت و آن را زیر لباس نیکو پنهان کرد.
ز قصّاب هم یک منی گوشت یافت
ره مسجدی جست و آنجا شتافت
هوش مصنوعی: از قصابی مقداری گوشت خرید و راهی مسجد شد و به آنجا رفت.
جو مسجد شد از خلق خالی، فقیر
پیاپی فروریخت می ناگزیر
هوش مصنوعی: مسجد به دلیل خالی بودن از حضور مردم، تبدیل به مکانی غم‌انگیز شده و شخصی فقیر و بی‌پناه به طور مکرر به خاطر نیازش، ناچارا شراب می‌نوشد.
تنور درونش بتفت از شراب
به بوی کبابش جگر شد کباب
هوش مصنوعی: درون تنور با بوی خوش کباب و شراب داغ می‌شود و باعث می‌شود که جگر آدم به سمت کباب شدن سوق پیدا کند.
بزد آتش و شمعچه ای بر فروخت
مگر بوریا بود لختی بسوخت
هوش مصنوعی: آتش شعله‌ای افروخت و شمعی را خاموش کرد، مگر این که بر بوریایی چند لحظه‌ای سوخت.
وزان گوشت چیزی بر آتش نهاد
چو شد گرم ازو معده آرام داد
هوش مصنوعی: و از آن گوشت چیزی را بر روی آتش قرار داد، و وقتی که گرم شد، معده را آرام کرد.
چو شد مست بالین از آن کوزه کرد
بخفت از جهان بی خبر پیرمرد
هوش مصنوعی: وقتی که آن پیرمرد از شراب کوزه‌ای مست شد، به خواب رفت و از دنیا بی‌خبر شد.
یکی آمد و عادت از سرگرفت
به مصباح قندیل ها در گرفت
هوش مصنوعی: یک نفر آمد و عادت‌های قدیمی را دوباره شروع کرد و به روشنایی شمع‌ها و چراغ‌ها رسید.
دماغش مگر خالی از خمر بود
شگفت آمدش کان عفونت شنود
هوش مصنوعی: شگفت‌زده شد که آیا وجودش از شراب خالی است، وقتی که آن بوی بد را شنید.
چو دیر مغان بود پر بوی می
به بالین پیر آمد و گفت هی
هوش مصنوعی: وقتی که در میخانه هنگام دیر، بوی خوش شراب به مشام می‌رسد، یکی از افراد سالخورده نزد او می‌آید و با حالتی خاص صحبت می‌کند.
گریبان گرفتش ز جا برکشید
که تو کیستی، چیست این ای پلید
هوش مصنوعی: او را به شدت گرفت و از جای خود بلند کرد و با خشم پرسید: «تو که هستی؟ این چه چیزی است که به تو مربوط می‌شود، ای ناپاک؟»
ورق پاره ای چند ناپاک پیر
مگر درهم آورده بد با حصیر
هوش مصنوعی: یک تکه کاغذ ناپاک و کهنه چگونه می‌تواند با حصیر بیفتد و از هم جدا شود.
فتاد آتش غیرتش درنهاد
همی گفت کین پیر کافر نهاد
هوش مصنوعی: آتش غیرت در دل او شعله‌ور شد و همواره می‌گفت که این پیر کافر (ناپاک) چه نقشی در افکار او دارد.
بر آتش نهادست مصحف دریغ
همین دم ببرّم سرش را به تیغ
هوش مصنوعی: کتاب مقدس بر روی آتش گذاشته شده و با حسرت می‌گوید که ای کاش همین لحظه بتوانم سرش را با شمشیر بزنم.
درو بست لت هر که دیدش چنان
به ششدر جهانی کشان و زنان
هوش مصنوعی: هر کسی که او را مشاهده کند، درونش را به دلخواه خود بسته، و مانند ششدر، جهانی را به سوی خود جذب می‌کند و دیگران را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
خبر شد از آن شیخ اسلام را
طلب کرد آن پخته خام را
هوش مصنوعی: خبر به شیخ رسید و تصمیم گرفت که آن فرد نابالغ و کم‌تجربه را فراخواند.
ببخشود بر شیخ آشفته کار
یکی را بفرمود کاو را بیار
هوش مصنوعی: شیخ در حالتی آشفته و پریشان بود، از یکی خواست تا شخصی را به او بیاورد.
بدو گفت ای پیر فرتوت مست
بگو تا مسلمانی ار بت پرست
هوش مصنوعی: به او گفت: ای پیر و ناتوان، بگو که آیا مسلمانی بهتر است یا بت‌پرستی؟
بگفتا مسلمانم و پیر راه
چنین رفت بر من قضای اله
هوش مصنوعی: او گفت مسلمان هستم و در راهی که سال‌خورده‌ی آن پیش رفت، تقدیر الهی بر من چنین رقم خورده است.
بدو گفت مسجد چه جای می است
به دین تو این رسم باز از کی است
هوش مصنوعی: به او گفتند که در مسجد جای نوشیدن نیست، این رسم چه زمانی وارد دین تو شده است؟
بگفتا شب تار و من بی پناه
مگر بر من ابلیس زد دوش راه
هوش مصنوعی: گفت: در شب تاریک و بی‌پناهم، مگر اینکه دیشب ابلیس بر من راهی باز کرد.
بدو گفت بر آتش ای تیره روز
کلام خدا دیو گفتت بسوز
هوش مصنوعی: به او گفت: ای روزگار تاریک، بر آتش بروید، زیرا کلام خدا به دیو گفته است که بسوزد.
بگفتا سخن جز به حجّت مگوی
که نه رنگ ماند این سخن را نه بوی
هوش مصنوعی: بگو فقط با دلیل و برهان صحبت کن؛ زیرا این سخن نه طعم دارد و نه رایحه‌ای خواهد داشت.
گرفتست بر شیخ اینجا بسی
کلام خدا چون بسوزد کسی
هوش مصنوعی: در اینجا، شیخ درگیر صحبت‌های زیادی از خداوند است و به نوعی تحت تأثیر آن قرار دارد، اما اگر کسی در این میان به حقیقت این کلام پی ببرد و دچار ناآرامی یا تغییر حال شود، گویی که آتش زده شده است.
بخوان آیتی از کلام خدا
ببین تا ز سر سوختست ار ز پا
هوش مصنوعی: بخوان آیه‌ای از سخن خدا و ببین که آیا از روی آتش عشق و سوز درون است یا از روی افتادگی و خم شدن به خاطر شکست‌ها.
ورق پاره ای گر بر آتش بسوخت
به من بر چه باید جهانی فروخت
هوش مصنوعی: اگر یک تکه کاغذ بر اثر آتش بسوزد، چه نیازی به فروش دنیا برای من وجود دارد؟
به حجّت چو این نکته الزام کرد
اثر در دل شیخ اسلام کرد
هوش مصنوعی: وقتی که با دلیل و برهان این نکته را ثابت کردند، تأثیر عمیقی در دل شیخ الاسلام گذاشت.
پس از بهر تسکین غوغای خلق
در انداخت شرحی بر ازای خلق
هوش مصنوعی: برای آرام کردن هیاهوی مردم، توضیحی درباره وضعیت آن‌ها ارائه کردم.
به نوعی که بود آن فرشته صفات
ز چنگ عفاریت دادش نجات
هوش مصنوعی: فرشته‌ای با ویژگی‌های خاصی که داشت، توانست از چنگال قدرت‌ها و دشواری‌ها رهایی یابد.
پس آنگه بدو گفت تدبیر ساز
برو خواجه کاینها ندانند راز
هوش مصنوعی: پس او به او گفت: برای مشکل برنامه‌ریزی کن، زیرا این افراد نمی‌دانند حقیقت چیست.
ز من چند دینار بستان پگاه
به منزلگه اوّلین روز راه
هوش مصنوعی: در ابتدای سفر، چند دینار از من بگیر و به خانه‌ات ببر.
بسیج سفر کن که جای تو نیست
درین شهر تا می توانی نایست
هوش مصنوعی: سفر کن و از این شهر خارج شو، زیرا در اینجا جایی برای تو وجود ندارد. تا جایی که می‌توانی توقف نکن.
روان شد دگر روز شیخ فضول
بدانجا که بد از نخستش نزول
هوش مصنوعی: دوباره روز شیخ فضول به سر رسید و به همان جایی رفت که از ابتدا دچار افت و افول شده بود.
اخی باز بردش به خلوت سرای
ولی شیخ را بر سفر بود رای
هوش مصنوعی: او دوباره به خلوتگاه خود رفت، اما شیخ در حال سفر بود و تصمیم نداشت که برگردد.
بدو ماجرا بازگفت از نخست
سخن کرد آخر به عزم درست
هوش مصنوعی: او ماجرا را از ابتدا بازگو کرد و در پایان، با نیتی قاطع و درست، صحبت کرد.
ببین بر تو این گر نه بخشایش است
ز بخت جوانت چه آسایش است
هوش مصنوعی: ببین اگر این رفتار نیکو نشانه‌ی رحمت است، از سرنوشت خوبت چه آرامشی به دست آورده‌ای.
برو در جوانی بدان قدر پیر
جوانی به پیرانه از سر مگیر
هوش مصنوعی: در جوانی باید از فرصت‌ها بهره‌برداری کرد و به پیری فکر نکرد. در دوران پیری نباید کینه یا غم جوانی را به دوش کشید و باید با آرامش و پذیرش به زندگی ادامه داد.
ببخشای بر طفل و پیر و غریب
که از حق بیابی جزا عن قریب
هوش مصنوعی: به بزرگواری و مهربانی خود با کودکان، سالخوردگان و کسانی که در تنهایی به سر می‌برند، ببخشایید؛ چرا که اگر حق آن‌ها را پایمال کنید، عاقبت نزد خداوند عذابی نزدیک در انتظار شماست.
خداوند شاها ولی پرورا
عدو بند لشکرشکن صفدرا
هوش مصنوعی: خداوند، شاه و پادشاهی را که ولی و پرورش‌دهنده است، دشمنی را سازنده و قوی می‌داند که می‌تواند صفوف دشمنان را بشکند.
دلیری نمودم خطا کرده ام
سخن ریزه پیش تو آورده ام
هوش مصنوعی: من شجاعت به خرج دادم و حالا می‌فهمم که در حرف‌هایم اشتباه کرده‌ام و چیزهای ناچیزی را نزد تو مطرح کرده‌ام.
ولیکن تو رویم نمودی و راه
وگرنه کیَم من، من و صدر شاه؟
هوش مصنوعی: اما تو چهره‌ات را به من نشان دادی و راهی به من نمایاندی؛ وگرنه من کیستم و چه چیزی دارم، من و صدر شاه؟
به تحسین و لطف تو مستظهرم
که دارد قبول تو مستبشرم
هوش مصنوعی: من به لطف و محبت تو تکیه کرده‌ام و از اینکه مورد قبول تو هستم، خوشحال و شادمانم.
چو ارباب حکمت طفیل تواند
گروه افاضل ز خیل تواند
هوش مصنوعی: هرگاه ارباب حکمت و دانش در میان باشند، می‌توانند گروهی از افراد صاحب علم و فضیلت را تحت تاثیر قرار دهند و به سوی خود جذب کنند.
بس است این به دنیا و دین حاصلم
که در زمره بندگان داخلم
هوش مصنوعی: به اندازه کافی از دنیا و ایمانم به دست آورده‌ام که جزء بندگان خدا محسوب می‌شوم.
مرا بس بود راست بشنو ز من
که هستم به دوران شاه زمن
هوش مصنوعی: من به اندازه کافی از تجربه‌هایم آگاه شدم، حالا به حرف‌های من گوش کن که من در زمان حکومت پادشاه زندگی می‌کنم.
جوان بود و شد پیر پیشت رهی
رخی چون بهی برامید بهی
هوش مصنوعی: جوانی به پیری تبدیل شد و در مقابل تو ای دلبر، چهره‌ات مانند بهار است که می‌درخشد.
اثر کرد پیری به بخت جوان
ببخشای بر بنده ناتوان
هوش مصنوعی: پیری تاثیر خود را بر سرنوشت جوان گذاشت، بنابراین ای پروردگار، به این بنده ناتوان رحمت کن.
کنونم که موی سیه شد سفید
بباید برید از جوانی امید
هوش مصنوعی: اکنون که موهای سیاه من سفید شده، باید از جوانی امید و آرزوهای خود را قطع کنم.
شبم روز شد تا چنین بنده وار
کمر بسته ام بر در شهریار
هوش مصنوعی: شب برای من به صبح تبدیل شد و من با ظاهری فروتن و ادب، خود را آماده کرده‌ام تا در برابر شاه حضور پیدا کنم.
نزاری چو در بندگی پیر شد
زبون همچو باز ملخ گیر شد
هوش مصنوعی: وقتی نزار به پیری و ضعف رسید، مانند یک باز که به شکار ملخ مشغول می‌شود، در بندگی به ذلت افتاد.
دل و دست و سمع و بصر شد ضعیف
کدورت پذیرفت طبع لطیف
هوش مصنوعی: دل، دست، گوش و چشم انسان ضعیف شدند و طبیعت لطیف او تحت تأثیر موانع و ناخالصی‌ها قرار گرفت.
مزاج جوانی دگر گونه شد
دگر چند گویم نشد، چون نشد؟
هوش مصنوعی: طبع و حال جوانی به گونه‌ای دیگر تغییر کرده است. حالا چه باید بگویم؟ وقتی که دیگر نمی‌توانم چیزی بگویم!
چو سیلاب پیری درآمد ز در
امید سلامت نباشد دگر
هوش مصنوعی: وقتی که جریان پیری به زندگی وارد می‌شود، امید به سلامتی دیگر وجود ندارد.
خلل ها تولد کند در مزاج
که پیری بود علتی بی علاج
هوش مصنوعی: نقص‌ها و مشکلات باعث بروز تغییرات در وضعیت جسمانی می‌شوند، زیرا پیری خود دلیلی است که هیچ درمانی برای آن وجود ندارد.
به تدریج نقصان پذیرد خرد
خردمند خود هیچ ازین ننگرد
هوش مصنوعی: به مرور زمان، عقل و درک انسان کاهش می‌یابد و فرد خردمند هیچ‌یک از این تغییرات را نمی‌بیند.
جهان عاریت باز خواهد گرفت
خرد دامن راز خواهد گرفت
هوش مصنوعی: جهان دارایی‌اش را بازپس خواهد گرفت و عقل و درک عمیق، به رازها و حقایق دست خواهد یافت.
ز ما هر چه کار آمد آن می رود
به ما کالبد ماند و جان می رود
هوش مصنوعی: هر چه از ما ساخته شده است، در نهایت به خودمان برمی‌گردد، اما در این میان، تنها جسم باقی می‌ماند و روح از ما جدا می‌شود.
به ما آمد از ابتدا نرم نرم
کنون بازپس میرود گرم گرم
هوش مصنوعی: از ابتدا به آرامی به ما راه پیدا کرد، اما اکنون به سرعت در حال دور شدن است.
از آن نافه بویی بماندست و بس
زجان گفت و گویی بماندست و بس
هوش مصنوعی: از آن صدا و رایحه‌ی خوشی که منشأ آن است، تنها همین جلوه‌ و اثر باقی مانده و نه چیز دیگری.