بخش ۵۸ - نشاط کردن اسکندر با کنیزک چینی
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
شبی روشن از روز و رخشندهتر
مهی ز آفتابی درفشندهتر
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
ستاره بر آن لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بیغور منزل نساخت
به شغل جهان رنج بردن چه سود؟
که روزی به کوشش نشاید فزود
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرای
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنتکشیست
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
می شادیآور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
مکن جز طرب در می اندیشهای
پدید است بازار هر چه پیشهای
چه باید به خود بر ستم داشتن؟
همه ساله خود را به غم داشتن؟
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ؟
که هیچ است ازو سود و سرمایه هیچ
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم در پای پیل
خوریم آنچه از ما به گوری خوَرند
بریم آنچه از ما به غارت برند
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر ترسی از رهزن و باجخواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
نبینی که دَه یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج؟
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چو تاریخ یکروزه دارد جهان
چرا گنج صدساله داری نهان؟
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
یک امشب ز دولت ستانیم داد
ز دی و ز فردا نیاریم یاد
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
به چاره دل خویشتن خوَش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
چنان برزن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی، درم گو مباش
مشو در حساب جهان سختگیر
همه سختگیری بود سخت میر
به آسانگذاری دمی میشمار
که آسان زید مرد آسانگذار
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
گزارش چنین میکند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
به نوشین لب آن جام را نوشکرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
سر آغوش و گیسوی عنبرفشان
رسنوار در عطف دامنکشان
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
دَرِ دُرجِ گوهر ز لب باز کرد
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
صبا چون درآید به دیباگری
زمین رومی آرد، هوا ششتری
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچهای صد چراغ
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
چو کیخسرو ار میشود جامگیر
چرا جام خالی بود بر سریر؟
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شه ار چون سلیمان شود دیوبند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
اگرچه کمند جهانگیر شاه
فتادهست بر گردن مهر و ماه
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
گر او را کمندی بود ماهگیر
مرا هم کمندی بود شاهگیر
گر او ناوک اندازد از زور دست
مرا غمزهٔ ناوکانداز هست
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر بازیکند
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
گر او را یکی طوق بر مرکب است
مرا بین که ده طوق بر غبغب است
گر او حقهها دارد از لعل و دُر
مرا حقهای هست از لعل پر
گر ایدون که یاقوت او کانی است
مرا لب چو یاقوت رمانی است
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرّح دهد خواب را
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
بدین قند کاو با شکرخندی است
در بوسه بین چون سمرقندی است
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
کنم سیمکاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
رطبهای تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
گلابم ولی دردسر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هندوی من
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
بناگوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
زنخ را چو برسازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
شکر چاشنیگیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کاو دارد انگشتری
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوییها پدید
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
ز مویی به عاشق دهم طوق و تاج
به بویی ز خَلُّخ ستانم خراج
به سلطانی چین نهم مُهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
ز نارم که نارنج نوروزی است
که را بخت گویی که را روزی است؟
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گرچه در پوستم
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایهای گو جوانی دهد
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
سکندر به حیوان خطا میرود
من اینجا سکندر کجا میرود؟
اگر راه ظلمات میبایدش
سر زلف من راه بنمایدش
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
جهان خسروا چند گردن کشی؟
بر این آب حیوان مشو آتشی
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بستهای در پری در مبند
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخوردنیست
چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانهرس
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
رطب کاو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
نیابی ز من به جگرخوارهای
جگرخوارهای نه شکر بارهای
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندهست در گردنم
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
چو ساقی شوم می نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جانپروریها کنم
برابر دهم دیده را دلخوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبند کی؟
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من؟
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
شبی خلوت و ماهرویی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان؟
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
زمانی چو شکر لبش میگزید
زمانی چو نیشکرش میمزید
به بر درگرفت آن سمن سینه را
ز دَر مُهر برداشت گنجینه را
نخورده میی دید روشنگوار
یکی باغ در بسته پُرِ سیب و نار
عقیقی نیازرده بر مُهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
نچیده گلی خار برچیدهای
بجز باغبان، مرد نادیدهای
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
بخش ۵۷ - رهایی یافتن نوشابه: بیا ساقی آن جام گوهر فشانبخش ۵۹ - افسانه آب حیوان: بیا ساقی آن جام رخشنده می
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال
بیا ای ساقی، از آن آب که در دل آتش دارد بریز، بریز در آن جام کهربایی سفالین.
گوارنده آبی کزین تیره خاک
بدو شاید اندوه را شست پاک
از آبی که خاک تیره را بشوید و پاک و زلال بگرداند.
شبی روشن از روز و رخشندهتر
مهی ز آفتابی درفشندهتر
شبی پرستاره و مهتابی و با ماهی که از خورشید درخشنده تر بود.
ز سرسبزی گنبد تابناک
زمرد شده لوح طفلان خاک
و از گلهای ستارگان چمن آسمان پر رونق بود و لوح کودکان مدرسه زمردین شده بود.
ستاره بر آن لوح زیبا ز سیم
نوشته بسی حرف از امید و بیم
و بر آن لوح زیبای زمردین ستاره با سپیدی و نقره حرفهای زیادی از بیم و امید نوشته بود
دبیری که آن حرفها را شناخت
درین غار بیغور منزل نساخت
آن دانا و دبیر که معانی آن کلمات را فهمید در این غار بیبن مأوا نگرفت و نیارمید.
به شغل جهان رنج بردن چه سود؟
که روزی به کوشش نشاید فزود
چه فایده به دنیا مشغول شدن؟ وقتی که قسمت را با شتاب و کوشش نتوان فزودن؟
جهان غم نیرزد به شادی گرای
نه کز بهر غم کردهاند این سرای
عالم به غم خوردن نیرزد پس شاددل باش و دنیا را برای غمخوردن نکردهاند.
جهان از پی شادی و دلخوشیست
نه از بهر بیداد و محنتکشیست
عالم از برای شادمانی و سرور است و نهبرای ظلم و سختی و محنتکشیدن.
در این جای سختی نگیریم سخت
از این چاه بی بن برآریم رخت
به باشد که در این جای محنت، جا نگیریم و از این چاه بیبن رخت بهدر کنیم.
می شادیآور به شادی نهیم
ز شادی نهاده به شادی دهیم
می شادیبخش را بهشادی در میان نهیم و بهشکرانه از شادیهای خود بهدیگران ببخشیم.
چو دی رفت و فردا نیامد پدید
به شادی یک امشب بباید برید
چو دیروز رفت و ناپدید گشت و فردا هم نیامده پس بهشادی امشب را باید بُرید. (گذراند)
چنان به که امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد کار فردا کنیم
بهتر که امشب را خوش باشیم و کار فردا را فردا کنیم.
غم نامده خورد نتوان به زور
به بزم اندرون رفت نتوان به گور
غم روز نیامده را نمیتوان بهزور خورد و به بزم نمیتوان بهگور رفت.
مکن جز طرب در می اندیشهای
پدید است بازار هر چه پیشهای
جز از راه طرب و شادی به میگساری مپرداز، هر کاری راهی دارد.
چه باید به خود بر ستم داشتن؟
همه ساله خود را به غم داشتن؟
چهکاریاست بر خود ستم کردن؟ و همیشه با غم بودن؟
چه پیچیم در عالم پیچ پیچ؟
که هیچ است ازو سود و سرمایه هیچ
چهکاری است در عالم سختی خود را گرفتار کنیم؟ که نه سودی در آن است و نه دستآوردی؟
گریزیم از این کوچگاه رحیل
از آن پیش کافتیم در پای پیل
از این کوچگاه موقتی باید گریخت پیش از آنکه کار ما در پای پیل بهپایان برسد.
خوریم آنچه از ما به گوری خوَرند
بریم آنچه از ما به غارت برند
خوریم آنچه داریم و پس از ما میبرند و بریم آنچه از ما خواهند دزدید.
اگر برد خواهی چنان مایه بر
که بردند پیشینگان دگر
اگر دستبرد میزنی چنان بزن که پیشینگان زدند.
اگر ترسی از رهزن و باجخواه
که غارت کند آنچه بیند به راه
اگر ز دزد و باجگیر گذر میهراسی که ببرند از تو.
به درویش ده آنچه داری نخست
که بنگاه درویش را کس نجست
به نیازمند بده که انبار نیازمند را کسی نجوید.
نبینی که دَه یک دهان خراج
به دهلیز درویش دزدند باج؟
نمیبینی که خراجدهندگان دهیکی، برای دزدیدن از مالیات و خراج، آنرا در خانهی یک شخص فقیر پنهان میکنند؟ («ده یک» یعنی مالیات دهدرصد، دهلیز یعنی دالان و فاصله بین در و خانه)
چه زیرک شد آن مرد بنیاد سنج
که ویرانه را ساخت باروی گنج
چه دانا بود آن مرد مهندس که از ویرانهای قلعه گنج ساخت
چو تاریخ یکروزه دارد جهان
چرا گنج صدساله داری نهان؟
چون بینی که زندگی کوتاه است، چرا گنج صدساله داری؟
بیا تا نشینیم و شادی کنیم
شبی در جهان کیقبادی کنیم
شادمان باش و شادی نما و بیا شبی همچون کیقباد بزمی پرشکوه بداریم.
یک امشب ز دولت ستانیم داد
ز دی و ز فردا نیاریم یاد
یک امشب از بخت، حقمان را بگیریم و از دی و فردا یاد نکنیم.
بترسیم از آنها کزو سود نیست
کزین پیشه اندیشه خوشنود نیست
از بیهودهکاری بپرهیزیم که دانایی و خرد از این پیشه ناخرسند است.
بدانچ آدمی را بود دسترس
بکوشیم تا خوش برآید نفس
از آنچه در دسترس هست زندگی را خوش و نیکو گردانیم.
به چاره دل خویشتن خوَش کنیم
نه چندان که تن نعل آتش کنیم
به رای و دانش دل خویش را شاد کنیم نهچندان که تن را نعل در آتش (یا آتشین) بگردانیم.
دمی را که سرمایه از زندگیست
به تلخی سپردن نه فرخندگیست
دَمی که هست هرچه داریم و نه بیشتر، فیروزی و سعادت نیست به تلخی گذراندن.
چنان برزن این دم که دادش دهی
که بادش دهی گر به بادش دهی
چنان نفَس را دم بزن که حقت را ازو بگیری که اگر نگیری از دستت رفتهاست.
فدا کن درم خوشدلی را بسیچ
که ارزان بود دل خریدن به هیچ
پول را صرف شادی دل نما که پول در برابر شادی دل هیچ است.
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی، درم گو مباش
غصه پول را مخور سر خودت سلامت! پول بگو مباش.
مشو در حساب جهان سختگیر
همه سختگیری بود سخت میر
کار جهان و دنیایی را زیاد جدی مگیر آدم سختگیر، سختمیر شود.
به آسانگذاری دمی میشمار
که آسان زید مرد آسانگذار
به آسان گذران دم و عمر را که در آسایش زید آدمی آسانگیر.
شبی فرخ و ساعتی ارجمند
بود شادمانی درو دلپسند
شبی دلپذیر و زمانی پر قدر را باید بهشادمانی گذراند.
گزارش چنین میکند جوهری
سخن را به یاقوت اسکندری
چنین گوید مرد گوهرفروش و شعر را به یاقوتهای ناب اسکندری مزین میکند.
که اسکندر آن شب به مهر تمام
به یاد لب دوست پر کرد جام
که اسکندر آن شب با دلی شاد و پر عشق، به یاد لب یار باده زد.
به نوشین لب آن جام را نوشکرد
ز لب جام را حلقه در گوش کرد
با سخنان شیرین پیاله می سرکشید و با لب، جام را مفتخر کرد.
نشسته به کردار سرو جوان
که گه لاله ریزد گهی ارغوان
با پشتی راست و سرو مانند نشسته و گاهی لاله میریخت و گهی ارغوان.
ز عنبر خطی بر گل انگیخته
بر گل جهان آب گل ریخته
زلفی بر چهرهاش آمده و نیز شبنمهایی از گلاب.
هم از فتح دشمن دلش شاد بود
هم از دوستیش خانه آباد بود
هم از پیروزی در جنگ شاد بود و هم یاری در خانهاش.
طلب کرد یار دلارام را
پری پیکر نازی اندام را
یار نازنین را خواست (یعنی) آن پری پیکر را.
ز نامحرمان کرد خرگه تهی
سماع و سماع آور خرگهی
در خیمه خود ماند و یار؛ بقیه رفتند از جمله نوازندگان و رقصندگان.
بتی فرق و گیسو برآراسته
مرادی به صد آرزو خواسته
نگاری خوشگیسو که او صد بار در دل آرزو کرده.
لب از ناردانه دلاویزتر
زبان از طبرزد شکر ریزتر
لب، از دانه انار دلاویزتر، سخن از نباتسرخ شیرینتر.
دهانی و چشمی به اندازه تنگ
یکی راه دل زد یکی راه چنگ
چشمانی کشیده که دل را غارت میکرد و دهانی تنگ که نوایی خوش چو چنگ داشت.
سر آغوش و گیسوی عنبرفشان
رسنوار در عطف دامنکشان
بر و دوش و زلف خوشعطر، و زلفش تا عطف دامن رسیده.
طرازندهٔ مجلس و بزمگاه
نوازندهٔ چنگ در چنگ شاه
زیور مجلس و بزم و در چنگ شاه همچون ساز چنگ.
به فرمان شه چنگ را ساز کرد
دَرِ دُرجِ گوهر ز لب باز کرد
به فرمان شه چنگ نواخت و خواند.
که از شادی امشب جهان را نویست
همه شادی از دولت خسرویست
(خواند) که جهان امروز از شادی جوان گشته و این همه از دولت شاهیست.
به هنگام گل خوش بود روزگار
بخندد جهان چون بخندد بهار
در فصل گل، زندگی خوش باشد و جهان شاد است چو بهار میخندد. (شه به بهار مثال گشته)
چو خورشید روشن برآید به اوج
ز روشن جهان برزند نور موج
چو خورشید به اوج رفعت میرسد جهان پر از نور شود.
صبا چون درآید به دیباگری
زمین رومی آرد، هوا ششتری
صبا که را ببافد و بدوزد زمین از چمن نرم و هوا از او لطیف گردد.
گل سرخ چون کله بندد به باغ
فروزد ز هر غنچهای صد چراغ
وقتی گل سرخ، باغ را آذین کند از هر غنچه صد چراغ میافروزد.
سکندر چو پیروزی آرد به چنگ
نه زیبا بود آینه زیر زنگ
اسکندر که در جنگ پیروز گشته اکنون آینه در زیر غبار و زنگ، زیبا نیست.
چو کیخسرو ار میشود جامگیر
چرا جام خالی بود بر سریر؟
وقتی چون کیخسرو مینوشد چرا جام خالی بر سریر است؟
ملک گر ز جمشید بالاترست
رخ من ز خورشید والاتر است
شاه از جمشید بالاتر، و زیبایی من والاتر از خورشید است.
شه ار شد فریدون زرینه کفش
به فتحش منم کاویانی درفش
شه اگر فریدون زرینهکفش است، در فتح و پیروزیاش من درفش کاویانیام.
شه ار کیقباد بلند افسرست
مرا افسر از مشک و از عنبرست
شه اگر کیقباد است و در اوج قدرت و شکوه است، تاج و افسر من موی زیبایم است.
شه ار هست کاوس فیروزه تاج
ز من بایدش خواستن تخت عاج
شاه اگر کاووس است که تاج از فیروزه دارد، من تخت عاج اویم.
شه ار چون سلیمان شود دیوبند
مرا در جهان هست دیوانه چند
شاه اگر چون سلیمان دیوبند است من عاشقان و دیوانگان زیاد دارم.
شه ار زانکه عالم گرفت ای شگفت
من آنرا گرفتم که عالم گرفت
شه اگر عالم گرفت ای عجب (یا شاید «آفرین بر من») که عالمگیر را گرفتم.
اگرچه کمند جهانگیر شاه
فتادهست بر گردن مهر و ماه
اگرچه کمند شاه خورشید و ماه را صید کرده.
کمندی من از زلف برسازمش
نترسم به گردن دراندازمش
کمندی از زلف سازم و بیترس صیدش کنم.
گر او را کمندی بود ماهگیر
مرا هم کمندی بود شاهگیر
اگر او را کمندی ماهگیر است مرا کمندی شاهگیر است.
گر او ناوک اندازد از زور دست
مرا غمزهٔ ناوکانداز هست
اگر بازویی تیرانداز دارد من غمزه و چشمی تیرافکن دارم.
گر او حربه دارد به خون ریختن
من از چهره خون دانم انگیختن
اگر نیزه خونریز دارد، من توانم با زیباییام خون ریزم. (حربه: نیزه کوتاه)
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر بازیکند
اگر او قصد جنگ کند زبانم جنگ را بازی دهد.
گر او لختی از زر برآرد به دوش
دو لختی است زلفین من گرد گوش
اگر او لختی زرین بر دوشش نهد من زلفین دولختی گرد گوش دارم. (لختی: گرز فلزین. دولختی: دولنگه؟ یا صفتی بوده برای مشک )
گر او را یکی طوق بر مرکب است
مرا بین که ده طوق بر غبغب است
اگر او یک طوق بر اسب آویز کرده مرا ده طوق بر غبغب است.
گر او حقهها دارد از لعل و دُر
مرا حقهای هست از لعل پر
اگر او کیسههای پر جواهر دارد من کیسهای پر مروارید دارم.
گر ایدون که یاقوت او کانی است
مرا لب چو یاقوت رمانی است
اگر همچنین که یاقوت او از معدن است یاقوت لب من، انارگون است. (رمانی: شبیه انار یا دانه انار)
گر او چرخ را هست انجم شناس
مرا انجم چرخ دارند پاس
اگر او انجمشناس آسمان و فلک است مرا کواکب نگهبانند.
گر او را علم هست بالای سر
مرا صد علم هست بیرون در
اگر او علَم شاهی بر سر دارد من صد عَلَم دارم. (علم دوم: نقش و نگار جامه. همچنین کنایه است از کنیز زیبا یا کنایه از عاشقان )
گر او شاه عالم شد از سروری
منم شاه خوبان به جان پروری
اگر او شاه جهان شده من شاه زیبایانم و جانافزا.
چو برقع براندازم از روی خویش
ندارم جهان را به یک موی خویش
بهگاهی که نقاب از روی بردارم جهان را با یک موی خود عوض نمیکنم.
چو بر مه کشم گیسوی عنبرین
به گیسو کشم ماه را بر زمین
وقتی گیسوی سیاه خود را بر چهره افکنم ماه را با گیسوی بلند خود بر خاک میآورم.
چو تنگ شکر در عقیق آورم
ز پسته شراب رحیق آورم
وقتی که به سخن گفتن آیم از دهان کوچک خود شراب خوشعطر میریزم.
رحیقم به رقص آورد آب را
عقیقم مفرّح دهد خواب را
شراب من جان را شادی میبخشد، و لبهایم رویای شیرین میآفریند.
ز مه طوق خواهی ببین غبغبم
ز قند ار نمک باید اینک لبم
اگر هلال ماه را میخواهی به غبغبم بنگر و اگر قند بتواند نمک بریزد آن لب من است.
بدین قند کاو با شکرخندی است
در بوسه بین چون سمرقندی است
با این لبهای شیرین که دارم و با لبخند خوش، بوسههایش را ببین که همچون سمرقندی نرم و لطیف است. (سمرقندی در اینجا نام نوعی میوه یا شیرینی یا کالاست)
اگر کیمیا سنگ را زر کند
نسیم من از خاک عنبر کند
اگر میگویند که کیمیا میتواند سنگ را زر کند بوی خوش من خاک را خوشعطر میکند.
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم
ستاره سهیل که چرم را میپرورد عطر من، نسیم را مینوازد.
به چشمی دل خسته بریان کنم
به چشمی دگر غارت جان کنم
در یک آن دلهای عاشقان را کباب میکنم و در لحظهای دیگر جان را غارت.
از این سو کنم صید و بنوازمش
وز آنسو به دریا دراندازمش
از یکسو آن را شکار میکنم و نوازش میکنم و از سویی در دریا رها میکنم.
فریبم به درمان و سوزم به درد
منم کاین کنم جز من این کس نکرد
با وعده درمان میفریبم و با درد میسوزانم این کار تنها از من ساخته است.
اگر راهبم بیند از راه دور
برد سجده چون هیربد پیش نور
اگر پارسای راهب من را حتی از دور ببیند مرا همچون هیربد که بهنور سجده میبرد، میپرستد.
وگر زاهدی باشد از خاره سنگ
درآرم به رقصش به یک بانگ چنگ
اگر زاهدی خشک و بیاحساس همچون خارهسنگ باشد با یک نغمه چنگ او را بهرقص میآورم.
کنم سیمکاری که سیمین تنم
ولی قفل گنجینه را نشکنم
سیمکار میکنم چون سپیدگون هستم اما قفل گنجینه را نشکنم.
در باغ ما را که شد ناپدید
بجز باغبان کس نداند کلید
باغ ما را که درب آن پیدا نیست جز باغبان کسی کلیدش را نداند!
رطبهای تر گرچه دارم بسی
بجز خار خشگم نبیند کسی
اگر چه خرماهای شیرین و سخنان شیرین زیاد دارم اما کسی جز خار خشک از من چیزی نمیبرد. (خار در اینجا تیغهای خشک درخت نخل است که بُرنده است)
گلابم ولی دردسر میدهم
نمک خواه خود را جگر میدهم
همچون گلاب خوشبو هستم اما برای درمان سردرد نیستم و به نمکخواه خود جگر میدهم
مگر دید شب ترکی روی من
که چون خال من گشت هندوی من
آیا شب، روی ماه مرا دید که همچون خال من سیاهروی شد و بنده من شد؟
مگر ماه نو کان هلالی کند
به امید من خانه خالی کند
آیا ماه نو که هلالی است برای در آغوش گرفتن من خانه را خلوت کرده و آغوش باز کرده است؟
چو زلفم درآید به بازیگری
به دام آورد پای کبک دری
هوش مصنوعی: وقتی موهایم در بازیگری و جلوهگری بریزد، پاهای کبک دری را به دام میاندازد.
بناگوشم ار برگشاید نقاب
دهان گل سرخ گردد پر آب
هوش مصنوعی: اگر در گوشم نقاب دهان (پوشش) را کنار بزنند، گل سرخ به شکل آبی پر رنگ در میآید.
زنخ را چو برسازم از زلف بند
به آب معلق درارم کمند
هوش مصنوعی: وقتی موی او را به زیبایی مرتب کنم، میتوانم او را با کمانداری به دام بیندازم، مانند اینکه در آب معلق است.
چو پیدا کنم لطف اندام را
سرین بشکنم مغز بادام را
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و جذابیت کسی را ببینم، تمام تلاش خود را میکنم تا به بهترین نحو از آن بهرهبرداری کنم.
چو ساعد گشایم ز بازوی نرم
سمن را ورق درنوردم ز شرم
هوش مصنوعی: وقتی بازوی نازک و لطیف سمن را میگشایم، به خاطر شرم و خجالت ورق را برمیدارم.
شکر چاشنیگیر نوش منست
گهر حلقه در گوش گوش منست
هوش مصنوعی: شکر طعمدهندهی نوشیدنی من است و گردنبند زیبای گوشوارهام در گوش من جا دارد.
دهانم گرو بست با مشتری
گرو برد کاو دارد انگشتری
هوش مصنوعی: من زبانم را به خاطر مشتری فروختهام، چون او کسی است که انگشتر دارد و با او معامله میکنم.
جنابی که با گل خورم نوش باد
مرا یاد و گل را فراموش باد
هوش مصنوعی: ای کسی که با بوی گل مست و شاداب هستی، امیدوارم یاد تو همیشه در ذهنم باقی بماند و یاد گل از خاطر برود.
یک افسون چشمم به بابل رسید
کزو آمد آن جادوییها پدید
هوش مصنوعی: چشمان من با جادو و افسون خاصی به شهر بابل رسیده است و از آنجا، زیباییها و معجزات به وجود آمدهاند.
ز جعدم یکی موی بر چین گذشت
کزو مشک شد ناف آهو به دشت
هوش مصنوعی: از عدم و نیستی، تنها یک تار موی من گذشت که باعث شد مشک در دشت، نماد زیبایی و لطافت، ساخته شود.
چو حلقه کنم زلف بر طرف گوش
بیا تا دل رفته بینی ز هوش
هوش مصنوعی: وقتی که موهایم را به دور گوشم ببندم، بیا و ببین که دل از یاد و فکر رفته است.
کرشمه چو در چشم مست آورم
صد از دست رفته به دست آورم
هوش مصنوعی: وقتی که با زیبایی و ناز خود به کسی نگاه میکنم، میتوانم تمام آنچه را که از دست رفته است دوباره به دست آورم.
دلی را که سر سوی راه افکنم
نمایم زنخ تا به چاه افکنم
هوش مصنوعی: هرگاه دلی را که به سمت راه هدایت کردهام، عاشقانه میسازم تا به قعر چاه بیفکندم.
ز مویی به عاشق دهم طوق و تاج
به بویی ز خَلُّخ ستانم خراج
هوش مصنوعی: من برای عشق به یک مو، تاج و طوق میدهم و از خوشبویی عطر خَلُّخ، هزینهای میگیرم.
به سلطانی چین نهم مُهر موم
زنم پنج نوبت به تاراج روم
هوش مصنوعی: من برای پادشاه چین نامهای میزنم و پنج بار برای به چنگ آوردنِ داراییام به او اظهار نیاز میکنم.
جگر گوشه چینیانم به خال
چراغ دل رومیانم به فال
هوش مصنوعی: عزیز دلم که از چینیان است، با نشانه دل رومیان به فال آمده است.
طبرزد دهم چون شوم خواب خیز
طبرخون زنم چون کنم غمزه تیز
هوش مصنوعی: چون به خواب میروم، دمی از طبرزد دور میشوم و وقتی که بخواهم با ناز و عشوه رفتار کنم، در باغ طبرخون به سر میبرم.
لبم لعل را کارسازی کند
خیالم به خورشید بازی کند
هوش مصنوعی: لب من مثل لعل زیبایی دارد و خیال من مانند خورشیدی درخشان به بازی میپردازد.
مغ دیر سیمین صنم خواندم
صنم خانهٔ باغ ارم داندم
هوش مصنوعی: در یک مکان زیبا و پر از رنگ و طراوت، محبوبی را میبینم که در باغی مانند باغ ارم زندگی میکند. این محبوب برای من همچون یک گنجینهی باارزش و نادیده میباشد.
چو شد نار پستانم انگیخته
ز بستان دل نار شد ریخته
هوش مصنوعی: زمانی که آتش عشق در سینهام شعلهور شد، دل من نیز مانند میوههای درختِ بستان، دچار رنج و اندوه شد.
ز نارم که نارنج نوروزی است
که را بخت گویی که را روزی است؟
هوش مصنوعی: از نارنجی که در نوروز میدرخشد، بپرسید که برای چه کسی بخت و روزی خوب دارد؟
مبارک درختم که بر دوستم
برآور گلم گرچه در پوستم
هوش مصنوعی: به شادمانی شاخهام که به دوستم گل میدهد، هرچند که در ظاهر و پوست من نشانی از آن ندارد.
من و آب سرخ و سر سبز شاه
جهان گو فرو شو به آب سیاه
هوش مصنوعی: من و آب سرخ و سبز و شاه جهان میگوییم که به آب سیاه فرو رویم.
برآنم که دستان به کار آورم
چو چنگ خودش در کنار آورم
هوش مصنوعی: میخواهم دستانم را به کار بیندازم و همچون سازی که در کنار خودم دارم، مشغول فعالیت شوم.
گهی بوسه بر چشم مستش دهم
گهی زلف خود را به دستش دهم
هوش مصنوعی: گاهی محبت و عشق را با بوسه بر چشمان محبوب ابراز میکنم و گاهی نیز زیبایی و زلف خود را به دستان او میسپارم.
به شرطی کنم جان خود جای او
که هرگز نتابم سر از پای او
هوش مصنوعی: من جانم را فدای او میکنم و این کار را به شرطی انجام میدهم که هرگز از او جدا نشوم و از عشقش دست برندارم.
چنان خسبم از مهر آن آفتاب
که سر در قیامت برآرم ز خواب
هوش مصنوعی: چنان در خواب و آرامش از عشق آن خورشید هستم که وقتی روز قیامت بیاید، از خواب بیدار میشوم.
گر آبیست گو زندگانی دهد
وگر سایهای گو جوانی دهد
هوش مصنوعی: اگر آب باشد، بگو که زندگی میآورد و اگر سایهای باشد، بگو که جوانی به ارمغان میآورد.
کند وصل من زندگانی دراز
جوانی دهم چون درآیم به ناز
هوش مصنوعی: زمانی که به وصال تو برسم، زندگیام طولانیتر خواهد شد و جوانیام را به تو میدهم، وقتی که با ناز به من نزدیک شوی.
سکندر به حیوان خطا میرود
من اینجا سکندر کجا میرود؟
هوش مصنوعی: سکندر به اشتباه به مسیری میرود، اما من در اینجا دچار سردرگمی هستم که سکندر واقعاً کجا میرود؟
اگر راه ظلمات میبایدش
سر زلف من راه بنمایدش
هوش مصنوعی: اگر او به راههای تاریک و دشوار برود، موهای من میتواند راهی را به او نشان دهد.
وگر زانکه جوید ز یاقوت رنگ
همان آورد آب حیوان به چنگ
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد رنگ یاقوت را بدست آورد، همانند آن باید آب حیات را به دست آورد.
لب من که یاقوت رخشان در اوست
بسی چشمه چون آب حیوان در اوست
هوش مصنوعی: لب من که همانند یاقوتی درخشان است، درونش چشمههای بسیاری مانند آب حیات وجود دارد.
جهان خسروا چند گردن کشی؟
بر این آب حیوان مشو آتشی
هوش مصنوعی: دنیا، ای خسروا، تا کی باید قدرتنمایی کنی؟ بر این آب حیات، آتش نزن.
پریرویم و چون پری در پرند
چو دل بستهای در پری در مبند
هوش مصنوعی: من مانند پری زیبا هستم و همانند پرندهای که در قفس دل بسته باشد، تو هم نباید خود را در قید و بند محدود کنی.
مرا با تو در باد و بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد
هوش مصنوعی: نمیخواهم که در حین دوستی و ارتباط با تو، درد و غمی به وجود بیاید. همانطور که باد نرم و لطیف است، دوستیمان نیز باید همینطور باشد و هیچ خدشهای به آن وارد نشود.
بس این سنگ سخت از دل انگیختن
به نازک دلان در نیامیختن
هوش مصنوعی: این سنگ سخت به دلیل دلسوزی و لطافت دلهای حساس نمیتواند از آنها دوری کند و خود را از آنها جدا کند.
مکن ترکی ای میل من سوی تو
که ترک توام بلکه هندوی تو
هوش مصنوعی: عشق و علاقهام به تو را نادیده نگیر، زیرا من ترک نیستم و به رنگ و نژاد تو وابسته نیستم؛ من به دلایل دیگری به تو علاقهمندم.
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام
هوش مصنوعی: من از عاشقیت در آسمانها سیر میکنم، اما در حال حاضر درد و رنج تو بر دل من سنگینی میکند.
گل من گلی سایه پروردنیست
که سایه به خورشید درخوردنیست
هوش مصنوعی: گل من گلی است که در سایه رشد کرده و این سایه نمیتواند به نور خورشید برسد.
چو من میوه در سایهٔ خانه بس
که ناخوش بود میوهٔ خانهرس
هوش مصنوعی: به همان اندازه که میوههای درختان در سایهٔ خانه ممکن است خوشمزه نباشند، من هم در این مکان احساس خوبی ندارم و از وضعیت خود نگرانم.
مرا خود تو ریحان خوشبوی گیر
ز ریحان بود خانه را ناگزیر
هوش مصنوعی: مرا تو همانند گل خوشبو کن تا بویی که از آن گل برمیآید، خانهام را پر کند.
رها کن به نخجیر این کبک باز
بترس از عقابان نخجیر ساز
هوش مصنوعی: ترک کن این پرنده را که در حال پرواز است و نگران باش از شکارچیانی که در کمین نشستهاند.
رطب کاو رسیده بود بر درخت
به سستی رسد گر نگیریش سخت
هوش مصنوعی: میوهای که به درخت رسیده است، اگر به آرامی و با احتیاط برداشت شود، به راحتی جدا میشود؛ اما اگر با فشار و سختی از درخت کنده شود، ممکن است صدمه ببیند.
نیابی ز من به جگرخوارهای
جگرخوارهای نه شکر بارهای
هوش مصنوعی: شما از من چیزی نخواهید که به جگرخواران تعلق دارد، زیرا من کسی نیستم که شیرینی یا خوشی به کسی بدهم.
چه دلها که خون شد ز خون خوردنم
چه خونها که ماندهست در گردنم
هوش مصنوعی: چندین دل به خاطر دلی که من خون کردم، غمگین و ناراحت شدند و چه مقدار خون از آنها بر دوش من باقی مانده است.
به داور شدم با شکر بارها
مرا بیش از او بود بازارها
هوش مصنوعی: من به داور مراجعه کردم و او با خوشحالی مرا به دیگران معرفی کرد و بیشتر از دیگران به من توجه داشت.
به آواز و چهره کش و دلکشم
همان خوش همین خوش خوش اندر خوشم
هوش مصنوعی: من با صدای زیبا و چهره دلربا و جذابم، همینطور که خوشحالم و از زندگی لذت میبرم.
چو ساقی شوم می نباشد حرام
چو مطرب شوم نوش ریزد ز جام
هوش مصنوعی: اگر من ساقی شوم، نوشیدنی حرام نیست و اگر به عنوان نوازنده باشم، خوشی و لذت در جام جاری خواهد شد.
چو بر رود دستان کنم دست خوش
کنم مست وانگه شوم مست کش
هوش مصنوعی: وقتی که دستانم را بر روی آب میزنم، حس خوشحالی به من دست میدهد و سپس از آن حالت مستی به وجد میآیم.
ز دور این چنین دلبریها کنم
در آغوش جانپروریها کنم
هوش مصنوعی: از دور چنین محبوبی را در آغوش میکشم و به او عشق و محبت میورزم.
برابر دهم دیده را دلخوشی
چو در برکشندم کنم دل کشی
هوش مصنوعی: اگر دل من را شاد کنند، چشمانم را به خوبی مشغول میکنم و خودم را خوشحال میسازم.
من و نالهٔ چنگ و نوشینه می
ز من عاشقان کی شکیبند کی؟
هوش مصنوعی: من و صدای چنگ و شراب به هم پیوستهایم، اما آیا عاشقان میتوانند در برابر این احساسات طاقت بیاورند؟
چو تو شهریاری بود یار من
چه باشد به جز خرمی کار من؟
هوش مصنوعی: اگر تو برای دوست من یک پادشاهی کنی، چه چیزی جز شادی و خوشحالی برای من خواهد بود؟
چو من نیست اندر جهان کس به کام
ازان نیست اندر جهانم به نام
هوش مصنوعی: هیچکس در جهان به خوبی من نیست و چون از آنچه من میخواهم خبری نیست، وجود من در این دنیا تنها به خاطر نام و آوازهام است.
چو بر زد دلاویز چنگی به چنگ
چنین قولی از قند عناب رنگ
هوش مصنوعی: وقتی که ساز زیبا و دلانگیزی به صدا درآمد، چنین وعدهای مانند قند و رنگ عناب به روح و دل مینشیند.
درآمد شه از مهر آن نوشناز
بدان جره کبک چون جره باز
شه از عشق، بر آن نوش نازنین درآمد همچو باز سپیدی که بر کبک زند.
تذرو بهاری درآمد به غنج
برون آمد از مهد زرین ترنج
پرنده تذرو بهار با غنج و عشوه بیرون آمد از جایگاه زرین ترنج.
سرا بود خالی و معشوقه مست
عنان رفت یک باره دل را ز دست
سرا خلوت و خالی بود و معشوقه تشنه عشق؛ اختیار بهکلی از دست رفت.
شبی خلوت و ماهرویی چنان
ازو چون توان درکشیدن عنان؟
شبی ساکت و آرام و زیبارویی آنچنان بینظیر! چطور میشود از او چشم پوشید؟
گوزن جوان را بیفکند شیر
به تاراجگاهش درآمد دلیر
شیر مست، گوزن جوان را بر زمین زد و به سرعت به تاراجگاهش حمله برد.
به صید حواصل درآمد عقاب
به مهمانی ماه رفت آفتاب
عقاب تیزچنگ به شکار حواصل سپید آمد و خورشید به مهمانی و وصال ماه رسید. (حواصل پرندهای است سپید و آبزی)
زمانی چو شکر لبش میگزید
زمانی چو نیشکرش میمزید
یک زمان مثل شکر لبهایش را میچشید و زمانی مثل نیشکر عصارهاش را میمزید.
به بر درگرفت آن سمن سینه را
ز دَر مُهر برداشت گنجینه را
آن سمنسینه را در آغوش فشرد و از در گنجینه، مُهر برداشت.
نخورده میی دید روشنگوار
یکی باغ در بسته پُرِ سیب و نار
شرابی بیهمتا دید و باغی پر از سیب و انار!
عقیقی نیازرده بر مُهر خویش
نگینی به الماس ناگشته ریش
عقیقی دید بیخش و نگینی که به الماس خط و خشی نخورده بود!
نچیده گلی خار برچیدهای
بجز باغبان، مرد نادیدهای
گلی دستنخورده و بیخار که جز باغبان چشم کسی بدان نیفتاده بود.
از آن گرمی و آتش افزون شدن
ز جوشنده خون خواست بیرون شدن
از آن حرارت و گرمی چنان سرخ شده بود که گویی خون میخواست از او فوران کند.
ز شیرین زبان شکر انگیختند
چو شیر و شکر درهم آویختند
حرفهای نوشین و شیرین بههم گفتند و همچون شیر و شکر در همدیگر آویختند.
به هم درخزیده دو سرو بلند
به بادام و روغن درافتاده قند
دو سرو قامت در هم خزیدهبودند و لذت و شیرینی به بادام و روغن رسیده بود!
دو پی هر دو چون لاف الف خم زده
دو حرف از یکی جنس درهم زده
هوش مصنوعی: دو پی به دنبال هم رفتهاند و هر دو در مورد یک مسأله صحبت میکنند. هر کدام از آنها دو حرف از یک معنی را به هم میزنند و نشان میدهند که با وجود تفاوتها، هر دو از یک جنس هستند.
چو لولوی ناسفته را لعل سفت
هم آسود لولو و هم لعل خفت
هوش مصنوعی: وقتی که گوهری در دل لولوی ناسازگار قرار میگیرد، هم برای لولو آرامش میآورد و هم خود سنگ قیمتی خفت و عذاب را از سر میگذراند.
سکندر بدان چشمه زندگی
بسی کرد شادی و فرخندگی
هوش مصنوعی: سکندر با نوشیدن از چشمه زندگی، شادی و خوشبختی زیادی به دست آورد.
چنین چند شب دل به شادی سپرد
وزان مرحله رخت بیرون نبرد
هوش مصنوعی: چند شب را با خوشحالی گذرانید و از آن وضعیت بیرون نیامد.
حاشیه ها
1398/05/05 00:08
دوست
درود بر شما
در بیت پانزدهم کلمۀ «چه» اضافه است!
1402/07/06 04:10
حسین یاوری