بخش ۴۳ - سگالش خاقان در پاسخ اسکندر
بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه دردسرها بدوست
رقیب منا خیز و در پیش کن
تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن
ز تشویش خاطر جدا کن مرا
به اندیشهٔ خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوی کسی
مرا گفتگو هست با خود بسی
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست
تماشای گنج نظامی کند
به بزم سخن شادکامی کند
بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست
وگر هست محتاج بیگانه نیست
خطا گفتم ای پیخجسته رقیب
که شد دشمنی با غریبان غریب
در ما به روی کسی در مبند
که در بستنِ در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دریا نهاد
در ما چو دریا بباید گشاد
در خانه بگشای و آبی بزن
چو مه خیمهای در خرابی بزن
رها کن که آیند جویندگان
ببینند در شاه گویندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گیله به گیلان شتاب آورم
بسا کس که آید خریدار من
نیابد رهی سوی دیدار من
مگر نقشی از کلک صورتگری
نگارنده بینند بر دفتری
سخن بین کزو دور چون ماندهام
کجا بودم، ادهم کجا راندهام!
گزارندهٔ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهایی ز روم
همان نامهٔ شاه بر خوانده بود
در آن کار حیران فرو مانده بود
به اندیشهٔ پاک و رای درست
سر رشتهٔ کار خود باز جست
نخستین چنان دید رایش صواب
که میثاق شه را نویسد جواب
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نویسندهٔ چینی آرد فراز
جوابی نویسد سزاوار شاه
سخن را در او پایه دارد نگاه
ز ناف قلم دست چابک دبیر
پراکند مشک سیه بر حریر
سخنهای پروردهٔ دلفریب
که در مغز مردم نماید شکیب
خطابی که امیدواری دهد
عتابی که بر صلح یاری دهد
فسونی که بندد ره جنگ را
فریبی که نرمی دهد سنگ را
زبان بندهایی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز
طراز سر نامه بود از نخست
به نامی کزو نامها شد درست
خداوند بی یار و یار همه
به خود زنده و زندهدار همه
جهان آفرین ایزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش دیو تاریکچهر
روشبخش پرگار جنبشپذیر
سکونتدهِ نقطهٔ جایگیر
پدید آور هر چه آمد پدید
رسانندهٔ هر چه خواهد رسید
ز گویا و خاموش و هشیار و مست
کسی را بر اسرار او نیست دست
به جز بندگی ناید از هیچکس
خداوندی مطلق اوراست بس
پس از آفرینِ جهانآفرین
کزو شد پدید آسمان و زمین
سخن رانده در پوزش شهریار
که باد آفرین بر تو از کردگار
ز هر شاه کامد جهانرا پدید
بهدست تو داد آفرینش کلید
ز دریا به دریا تو کردی نشست
بر ایران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختی
علم بر خط مشرق انداختی
گرفتی جهان جمله بالا و زیر
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
عنان بازکش کهاژدها بر ره است
فسانه دراز است و شب کوته است
سکندر تویی، شاه ایران و روم
منم کار فرمای این مرز و بوم
تو را هست چون من بسی سفتهگوش
یکی دیگرم من، به تندی مکوش!
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
همان به که خاکی بود آدمی
همه سروری تا به خاک است و بس
کسی نیست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دریا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ
بههر نعمتی مرد ایزدشناس
فزونتر کند نزد ایزد سپاس
چو ایزد به من نعمتی بر فزود
سپاس ایزدم چون نباید نمود؟
کنم تا زیام شکر ایزد بسیچ
کزین به ندارد خردمند هیچ
شنیدم ز چندین خداوند راز
که هر جا که آری تو لشگر فراز
فرستی تنی چند از اهل روم
به بازارگانی بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه یابند خورد
طعامی که پیش آید از گرم و سرد
بسوزند و ریزند یکسر به چاه
ندارند تعظیم نعمت نگاه
ذخیره چو زان شهر گردد تهی
تو چون اژدها سر بدانجا نهی
ستانی ز بی برگی آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گردانم از شهر خود این نیاز
اگرچه به زرق و فسون ساختن
نشاید ز چین توشه پرداختن
ولیک آشتی به ز پرخاش و جنگ
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
مکن کِشتهٔ چینیان را خراب
که افتد تو را نیز کشتی در آب
قویدل مشو گرچه دستت قویست
که حکم خدا برتر از خسرویست
خردمند را نیست کز راه تیز
کند با خداوند قوّت ستیز
به کار آمده عالمی چون خرد
به حکم تو هر کاری از نیک و بد
کسی کاو کسی را نیاید به کار
شمارنده زو برنگیرد شمار
به اصل از جهان پادشاهی تراست
که فرمان و فر الهی تراست
همه چیز را اصل باید نخست
که باشد خلل در بناهای سست
زر از نقره کردن عقیق از بلور
رسانیدن میوه باشد به زور
کند هر کسی سیب را خانهرس
ولی خوش نباشد به دندان کس
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
نکو رای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
بگردد بر او گردش روزگار
سکندر به انصاف نامآورست
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
مپندار کز من نیاید نبرد
برآرم به یک جنبش از کوه گرد
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
هژبر ژیان را درآرم به زیر
زنم طاق خرپشته بر پشت شیر
ولیکن به شاهی و نامآوری
نیام با تو در جستن داوری
گر از بهر آن کردی این ترکتاز
که چون بندگان پیشت آرم نماز
به درگاه تو سر نهم بر زمین
نه من جملهٔ کشور خدایان چین
بههر آرزو کاوری در قیاس
به فرمانپذیری پذیرم سپاس
در این داوری هیچ بیغاره نیست
ز مهمانپرستی مرا چاره نیست
جوابی چنین خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
شکیبندهتر شد به نخجیر گور
سپهدار چین از شبیخون شاه
نبود ایمن از شام تا صبحگاه
به روزی که از روزها آفتاب
بهی جلوهتر بود بر خاک و آب
سپهدار چین از سر هوش و رای
سگالشگری کرد با رهنمای
جهاندیدهای بود دستور او
جهان روشن از رای پر نور او
حسابی که خاقان برانداختی
به فرمان او کار او ساختی
دران کار از آن کاردان رای جست
که در کارها داشت رای درست
که چون دارم این داوری را بسیچ؟
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ؟
چو مهره برآمایم از مهر و کین
بدین چین که آمد به ابروی چین
اگر حرب سازم، مخالف قویست
به تارک برش تاج کیخسرویست
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصود این شهریار
چه بود از گذر کردن این دیار
به خاقان چین گفت فرخوزیر
که هست از نصیحت تو را ناگزیر
براندیشم از تندی رای تو
که تندی شود کارفرمای تو
به گنج و به لشگر غرور آیدت
زبون گشتن از کار دور آیدت
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او در مبند
به هر جا که آمد ولایت گرفت
نشاید در این کار ماندن شگفت
چه پنداشتی، کار بازیست این؟
همه نکته کار سازیست این
بدینگونه کاری خدایی بود
خصومت خدای آزمایی بود
نشاید زدن تیغ با آفتاب
نه البرز را کرد شاید خراب
پذیره شو ارنی سپهر بلند
به دولتگزایان درآرد گزند
نه اقبال را شاید انداختن
نه با مقبلان دشمنی ساختن
میاویز در مقبل نیکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
چو مقبل کمر بست، پیش آر کفش
تپانچه نشاید زدن با درفش
به یک ماه کم و بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز
مزن سنگ بر آبگینه نخست
که چون بشکند، دیر گردد درست
درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون
در آن کوش کاین اژدهای سیاه
به آزرم یابد درین بوم راه
به چینی بر آن روز نفرین رسید
که این اژدها بر در چین رسید
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامهای بی کبودی به مرد
نوای جهان خارج آهنگی است
خلل در بریشم نه، در چنگی است
درین پرده گر سازگاری کنی
هماهنگ را به که یاری کنی
طرفدار چین چون در آن داوری
به کوشش ندید از فلک یاوری
از آن کارها کهاختیار آمدش
پرستشگری در شمار آمدش
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
ببیند جهانداری شاه را
همان سرفرازان درگاه را
سحرگه که زورقکشِ آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
سپهدار چین شهریار ختن
رسولی برآراست از خویشتن
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنیافت
چو آمد به درگاه شاهنشهی
از آن آمدن یافت شاه آگهی
که خاقان رسولی فرستاده چست
به دیدن مبارک به گفتن درست
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جای رسولان قرارش دهند
درآمد پیام آور سرفراز
پرستشکنان برد شه را نماز
بفرمود شه تا نشیند ز پای
سخنهای فرموده آرد بجای
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
زمانی شد و دیده برهم نزد
به نیک و بد خویشتن دم نزد
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
اشارت چنان آمد از شهریار
که پیغامی ار نیک داری بیار
مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
کز آمد شد شاه ایران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
ز چین تا دگر باره اقصای چین
به فرمان او باد یکسر زمین
جهان بی دربارگاهش مباد
سریر جهان بیپناهش مباد
نهفته سخنهاست در بار من
کز آن در هراس است گفتار من
فرستندهٔ من چنان دید رای
که خالی کند شه ز بیگانه جای
نباشد کس از خاصگان پیش او
جز او کافرین باد بر کیش او
اگر یک تن آنجا بود در نهفت
نباید تو را راز پوشیده گفت
شه از خلوتی آنچنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن
بفرمود کز زر یکی پایبند
نهادند بر پای سرو بلند
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر نخجیر زر
سرای آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوی در تاختند
ملک ماند خالی در آن جای خویش
نهاده یکی تیغ الماس پیش
فرستاده را گفت خالیست جای
نهفته سخن را گره بر گشای
به فرمان شه مرد پوشیدهراز
ز راز نهفته گره کرد باز
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته
نگین فلک زیر نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
برآنم که گر بنده را شهریار
شناسد نیایش نباید به کار
گر از راز پوشیده آگاه نیست
به از راستی پیش او راه نیست
من آن قاصد خود فرستادهام
کزان پیش کافکندی، افتادهام
منم شاه خاقان سپهدار چین
که در خدمت شاه بوسم زمین
سکندر ز گستاخی کار او
پسندیده نشمرد بازار او
به تندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافهٔ مشک را
ولیکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشیدگان برندارم نقاب
چه گستاخرویی بر آن داشتت؟
که در پرده پوشیده نگذاشتت؟
چه بیهیبتی دیدی از شاه روم؟
که پولاد را نرم دانی چو موم؟
نترسیدی از زور بازوی من؟
که خاک افکنی در ترازوی من؟
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
عنان به که برتابد از راه شیر
جوابش چنین داد خاقان چین
کهای درخور صد هزار آفرین
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه
چو من ناگرفته درآیم ز در
نبُرد مرا هیچ بدخواه سر
سیه شیر چندان بود کینهساز
که از دور دندان نماید گراز
چو دندان کنان گردن آرد به زیر
ز گردن کند خون او تند شیر
ز من چو دل شاه رنجور نیست
جوانمردی شیر ازو دور نیست
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیز دندان بود
چو من با سکندر ندارم ستیز
کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز؟
دگر کان خیانت نکردم نخست
که بر من گرفتاری آید درست
تو آوردهای سوی من تاختن
مرا با تو کفرست کین ساختن
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه
چو من مهربانی نمایم بسی
نبرد سر مهربانان کسی
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
نوازندهتر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بیگناه
پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند
اگر من بدین بارگاه آمدم
به دستوری عدل شاه آمدم
که شاه جهان دادگر داورست
خدایش بههر کار از آن یاورست
از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
بدو گفت نیک آمدی، شاد باش
چو بخت از گرفتاری آزاد باش
حساب تو زین آمدن بر چه بود؟
چو گستاخی آمد بباید نمود
پناهنده گفت ای پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
بدان آمدم سوی درگاه تو
که بینم رضای تو و راه تو
کزین آمدن شاه را کام چیست
در این جنبش آغاز و انجام چیست
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
گر آن کام نگشاید از دست من
همان تیر دور افتد از شست من
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ؟
گهر چون به آسانی آید به چنگ
به سختی چه باید تراشید سنگ؟
مرادی که در صلح گردد تمام
چه باید سوی جنگ دادن لگام؟
اگر تخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور
وگر بگذری از محابای من
نبخشی به من جای آبای من
پذیرندهٔ مهر نامت شوم
درم ناخریده غلامت شوم
زیانی ندارد که در ملک شاه
زیاده شود بندهٔ نیکخواه
به چین در قبا بستهٔ کین مباش
قبای تو را گو یکی چین مباش
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بندهٔ چینی رها
گرفتار چین کی بود روی ماه؟
ز چین دور بِه طاقِ ابروی شاه
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم به جای
سپه زان کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین
بداندیش را سر درآرم به خاک
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
به فرمانپذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمانبری
چو تو بیشبیخون شمشیر من
نهادی به تسلیم سر زیر من
سرت را سریر بلندی دهم
ز تاج خودت بهرهمند دهم
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگیرم در این کارها بر تو سخت
ولیکن به شرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل بیش
چو آری به من عبرهٔ هفت سال
دگر عبرهها بر تو باشد حلال
نیوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابی پسندیدهتر باز داد
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمری چنین هفت ساله خراج
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
جهانجوی را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
بدو گفت شش ساله دخل دیار
به پامزد تو دادم ای هوشیار
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
به یکساله دخل از تو کردم پسند
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروز بهر
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
که شه گرچه گفتار خود را بجای
بیارد که نیروش باد از خدای
مرا با چنین زینهاری نخست
خطی باید از دست خسرو درست
که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش
به تعویذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خویش دارم نگاه
دهم خط به خون نیز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
برین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفایی نکوشد کسی
نجویند کین، تازه دارند مهر
مگر کز روش بازمانَد سپهر
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
ز بند زرش پایه برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشگرگه خویش برگشت باز
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
ستاره چنان گنجی از زر فشاند
که مهد زمین گاو بر گنج راند
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعهریز
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر یاد جم جام جم
خسک ریخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
دل از کار دشمن شده بیهراس
نه بازار لشگر نه آوای پاس
صبوحی ملوکانه تا صبح راند
همیداشت شب زنده تا شب نماند
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج یاقوت جفت
درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه؟!
رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
ز بس پای پیلان که آزرده راه
شده گرد بر روی خورشید و ماه
سپاهی که گر باز جوید بسی
نبیند به یکجای چندان کسی
همه آلت جنگ برداشته
چو دریایی از آهن انباشته
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
نشست از بر بارهٔ رهنورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پیمان او را درست
بفرمود تا کوس رویین زدند
به ابرو در از چینیان چین زنند
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشیر و گرز و کمان و کمند
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ
چو خاقان خبر یافت از کار او
که آمد سکندر به پیکار او
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدام است شاه
بگویید کارد عنان سوی من
ندارد نهان روی از روی من
سکندر چو آواز چینی شنید
قبای کژآگن به چین درکشید
برون راند پیلافکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را
به نفرین ترکان زبان برگشاد
که بیفتنه ترکی ز مادر نزاد
ز چینی به جز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
همه تنگچشمی پسندیدهاند
فراخی به چشم کسان دیدهاند
وگر نه پس از آنچنان آشتی
ره خشمناکی چه برداشتی؟
در آن دوستی جستن اول چه بود؟
وزین دشمنی کردن آخر چه سود؟
مرا دل یکی بود و پیمان یکی
درستی فراوان و قول اندکی
خبر نی که مهر شما کین بوَد
دل ترک چین پر خم و چین بود
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
مرا بسته عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو
اگر کوه پولاد شد پیکرت
وگر خیل یأجوج شد لشگرت
نجنبد ز یاجوج پولاد خای
سکندر چو سدِّ سکندر ز جای
تذروی که بر وی سرآید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان
ملخ چون پَرِ سرخ را ساز داد
به گنجشک خطی به خون باز داد
اگر سر گرایی، ربایم کلاه
وگر پوزش آری، پذیرم گناه
مرا زیت و زنبوره در کیش هست
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
سپهدار چین گفت کای شهریار
نپیچیدهام گردن از زینهار
همان نیکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پیمان درست
چو گشتم پذیرای فرمان تو
نبندم کمر جز به پیمان تو
از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنی مجمر از عود من
بدانی که من با چنین دستگاه
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
نباشم چنین عاجز و روزکور
که برگردم از جنگ بی دست زور
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیایم ستوه
ولیکن تو را بخت یاریگرست
زمینت رهی، آسمان چاکرست
ستیزندگی با خداوند بخت
ستیزنده را سر برد بر درخت
تو را آسمان میکند یاوری
مرا نیست با آسمان داوری
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
سوی مصر شه رفت چون رود نیل
چو شه دید کان خسروِ عذرساز
پیاده به نزدیک او شد فراز
به هرا یکی مرکبش درکشید
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
چو بر بارگی کامرانیش داد
به همپهلوی پهلوانیش داد
جز آنَش دگر داد بسیار چیز
رها کرد آن دخل یکساله نیز
چو شد شاه را خان خانان رهی
خصومت شد از خاندانها تهی
دو لشگر یکی شد در آن پهنجای
دو لشگر شکن را یکی گشت رای
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
به داد و ستد درهم آمیختند
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار
که درگهنشینان شه را تمام
کفایت شد آن نزل در صبح و شام
به هم بود رود و می و جامشان
همان نزد یکدیگر آرامشان
چو از می به نخچیر پرداختند
به یک جای نخچیر میساختند
نخوردند بی یکدگر بادهای
به آزادی از خود هر آزادهای
بخش ۴۲ - رفتن اسکندر از هندوستان به چین: بیا ساقی آن آب چون ارغوانبخش ۴۴ - مناظرهٔ نقاشان رومی و چینی: بیا ساقی آن میکه جان پرورست
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بیا ساقی آن بادهٔ چون گلاب
بر افشان به من تا درآیم ز خواب
بیا ساقی از آن می خوشعطر بیاور که بنوشم و از خواب بیدار شوم
گلابی که آب جگرها بدوست
دوای همه دردسرها بدوست
از آن می خوشعطر که جگر را صفا دهد و دوای همه دردهاست.
رقیب منا خیز و در پیش کن
تو شو نیز و اندیشهٔ خویش کن
رقیب منا خیز و در پیش کن و تو نیز اندیشهای به حال خود کن.
ز تشویش خاطر جدا کن مرا
به اندیشهٔ خود رها کن مرا
از تشویش دل و پریشانی خاطر مرا رها کن و به اندیشه بهخودت مرا بسپار.
ندارم سر گفتگوی کسی
مرا گفتگو هست با خود بسی
قصد صحبت و گفتگو با دگران را ندارم که بسیار سخنها با خود دارم.
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست
اگر خریدار و هواداری از راه دور دست به ملاقات من آید که با این معدن گنج همنشست شود و از آن بهرهمند گردد.
تماشای گنج نظامی کند
به بزم سخن شادکامی کند
و گنج و جواهر نظامی را سیر و تماشا کند و در بزم شعر و حکمت شادمان شود.
بگو خواجهٔ خانه در خانه نیست
وگر هست محتاج بیگانه نیست
بگو بگویید که صاحب خانه در خانه نیست و اگر هم باشد نمیخواهد بیگانه را بپذیرد و ببیند.
خطا گفتم ای پیخجسته رقیب
که شد دشمنی با غریبان غریب
خطا و اشتباه گفتم ای دوست پیخجسته و گرامی؛ بیمهری با غریبان و مهمانان، در اینجا جایی ندارد.
در ما به روی کسی در مبند
که در بستنِ در بود ناپسند
در خانه من را به روی مهمانان مبندید که در بستن کاری ناپسند و نارواست.
چو ما را سخن نام دریا نهاد
در ما چو دریا بباید گشاد
وقتی که شعر مرا «دریای بیپایان» خوانده و نامیده است پس در بخشش ما نیز باید مثل دریا باز باشد.
در خانه بگشای و آبی بزن
چو مه خیمهای در خرابی بزن
آبی بزن در اینجا یعنی تمیز کردن درب خانه و آبپاشی.
رها کن که آیند جویندگان
ببینند در شاه گویندگان
بگذار و رها کن که جویندگان و مشتاقان بیایند شاه شاعران و سخنوران را ببینند.
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گیله به گیلان شتاب آورم
مصرع دوم یعنی از این دِه و گیلهٔ دنیا به بهشت و گیلان آخرت بروم. (گیله در زبان گیلانی یعنی ده و روستا)
بسا کس که آید خریدار من
نیابد رهی سوی دیدار من
آنزمان بسیار کسان، خریدار و خواستار دیدار من خواهند بود اما ممکن نخواهد بود.
مگر نقشی از کلک صورتگری
نگارنده بینند بر دفتری
تا شاید که نقش زیبایی از قلم یک نقاش ببینند که بر دفتری نگاشته شده است.
سخن بین کزو دور چون ماندهام
کجا بودم، ادهم کجا راندهام!
ادهَم: اسب سیاه و تندرو.
گزارندهٔ گنج آراسته
جواهر چنین داد از آن خواسته
گوینده شعرهای زیبا و آراسته، از آن گنجها چنین ارمغان و هدیه داد
که چون وارث ملک افراسیاب
سر از چین برآورد چون آفتاب
که وقتی وارث و جانشین ملک افراسیاب به چین رسید و نور خود را بر چین گسترد.
خبر یافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهایی ز روم
به او خبر رسید که در آن سرزمین چنان اژدهایی از روم آمده است.
همان نامهٔ شاه بر خوانده بود
در آن کار حیران فرو مانده بود
همان نامه و پیغام شاه را خوانده بود و نمیدانست چه کند.
به اندیشهٔ پاک و رای درست
سر رشتهٔ کار خود باز جست
پس با اندیشه پاک و نظر راست، به دنبال چاره گشت.
نخستین چنان دید رایش صواب
که میثاق شه را نویسد جواب
صلاح دید که اول پاسخ نامه شاه را بنویسد.
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نویسندهٔ چینی آرد فراز
دستور داد تا کاغذ و قلم و ابزار کتابت را نویسنده و کاتب چینی بیاورد.
جوابی نویسد سزاوار شاه
سخن را در او پایه دارد نگاه
پاسخی در خور و شان شاه بنویسد و پیغام را در مرتبه و مقام او بنویسد.
ز ناف قلم دست چابک دبیر
پراکند مشک سیه بر حریر
آن دبیر ماهر و چابک، جوهر سیاه بر ابریشم افکند. (یعنی سخنانی خوشعطر و دلپسند و نرم)
سخنهای پروردهٔ دلفریب
که در مغز مردم نماید شکیب
سخنانی بس سنجیده و زیبا که آدمی را بیتاب و بیقرار کند.
خطابی که امیدواری دهد
عتابی که بر صلح یاری دهد
خطاب و سخنی که در دل آدمی، امید بیاورد، و سرزنش و شکایتی که روی در صلح داشته باشد.
فسونی که بندد ره جنگ را
فریبی که نرمی دهد سنگ را
فسون و چارهای باشد که راه جنگ را ببندد و فریب و وعدهای که سنگ سخت را نرم کند.
زبان بندهایی چو پیکان تیز
دری در تواضع دری در ستیز
افسونی زبانبند باشد که همچون تیر تیز کارا بیفتد و یک روی در فروتنی و ملایمت و روی دیگر از تهدید.
طراز سر نامه بود از نخست
به نامی کزو نامها شد درست
زینت آغاز و بالای نامه «به نامی کزو نامها شد درست» بود (طراز در اینجا یعنی آرایشدهنده)
خداوند بی یار و یار همه
به خود زنده و زندهدار همه
خدای بیهمتا و آنکه یار و یاور همه است به خود زنده است و همه را زندگی بخشد و همه زندگان به او زندهاند.
جهان آفرین ایزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
ایزد جهانآفرین و چارهساز و تواناییبخش ناتواننواز
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش دیو تاریکچهر
آنکه روشنان و ستارگان و دانایان را بلندمرتبه کند و دیوهای زشت را نابود کند.
روشبخش پرگار جنبشپذیر
سکونتدهِ نقطهٔ جایگیر
آنکه پرگار را گردش میدهد و نقطه ساکن پرگار را سکونت دهد.
پدید آور هر چه آمد پدید
رسانندهٔ هر چه خواهد رسید
هرچه آفریده را او آفریند و هرچه رسد را او رسانَد.
ز گویا و خاموش و هشیار و مست
کسی را بر اسرار او نیست دست
هیچکس را بر اسرار او دسترس نیست چه گویا و خاموشها و چه هوشیار و مستها.
به جز بندگی ناید از هیچکس
خداوندی مطلق اوراست بس
دیگران در پیش او جز بندگی کاری نتوانند کرد و او خداوند و صاحب مطلق است.
پس از آفرینِ جهانآفرین
کزو شد پدید آسمان و زمین
پس از آفرین به خدای جهانآفرین که آسمان و زمین را آفرید
سخن رانده در پوزش شهریار
که باد آفرین بر تو از کردگار
از شهریار و شاه جوان پوزش خواست و درود خدای را برای او طلب کرد
ز هر شاه کامد جهانرا پدید
بهدست تو داد آفرینش کلید
که تو سرآمد همه شاهان جهان هستی و کلید حل مشکلات را به تو دادهاند
ز دریا به دریا تو کردی نشست
بر ایران و توران تو را بود دست
از دریا تا دریا سرزمین توست و تو فرمانروای ایران و توران هستی.
ز پرگار مغرب چو پرداختی
علم بر خط مشرق انداختی
وقتی که کار مغرب را بهپایان بردی پرچم را در سوی مشرق افراختی.
گرفتی جهان جمله بالا و زیر
هنوزت نشد دل ز پیگار سیر
سراسر جهان را گرفتی و هنوز از نبرد سیر و خسته نشدهای
عنان بازکش کهاژدها بر ره است
فسانه دراز است و شب کوته است
بیش از این متاز که اژدها بر ره توست و داستان، طولانی و شب، کوتاه است.
سکندر تویی، شاه ایران و روم
منم کار فرمای این مرز و بوم
تو اسکندر و شاه ایران و روم هستی و من فرمانروای این سرزمین.
تو را هست چون من بسی سفتهگوش
یکی دیگرم من، به تندی مکوش!
تو غلامان فراوان داری اما من از آنها نیستم پس آرام باش و حرف از جنگ مزن.
من و تو ز خاکیم و خاک از زمی
همان به که خاکی بود آدمی
من و تو از خاک آفریده شدهایم پس همان بهتر که آدمی خاکی و فروتن باشد.
همه سروری تا به خاک است و بس
کسی نیست در خاک بهتر ز کس
همه قدرت ما تا خاک و قبر است و بر روی خاک هیچکس بر دیگری برتر نیست.
چو قطره به دریا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
وقتی که قطرهای به دریا پیوست در آن گم میشود
حضور تو در صوب این سنگلاخ
دیار مرا نعمتی شد فراخ
حضور تو در این سنگلاخ (سرزمین کوهستانی؟) برای من نعمتی وافر است.
بههر نعمتی مرد ایزدشناس
فزونتر کند نزد ایزد سپاس
و آدم خداشناس برای هر نعمتی از خدا بیشتر سپاسگزاری میکند.
چو ایزد به من نعمتی بر فزود
سپاس ایزدم چون نباید نمود؟
وقتی خدا نعمتها را برایم بیشتر کرد چرا سپاسگزار او نباشم؟
کنم تا زیام شکر ایزد بسیچ
کزین به ندارد خردمند هیچ
تا زنده هستم خدای را سپاس میگویم؛ آدم دانا بهتر از شکرگزاری ایزد یکتا، کاری نمیتواند بکند
شنیدم ز چندین خداوند راز
که هر جا که آری تو لشگر فراز
از چند آدم دانا شنیدهام که هر جا لشکرکشی میکنی
فرستی تنی چند از اهل روم
به بازارگانی بدان مرز و بوم
چند تن از رومیان را به تجارت و بازرگانی به آن سرزمین میفرستی
بدان تا خرند آنچه یابند خورد
طعامی که پیش آید از گرم و سرد
تا هر چه آذوقه و خوراک است بخرند از هر نوع آن، چه گرم و چه سرد.
بسوزند و ریزند یکسر به چاه
ندارند تعظیم نعمت نگاه
و آن غذاها و آذوقه را میسوزانند و در چاه میریزند و به نعمتها بیاحترامی میکنند.
ذخیره چو زان شهر گردد تهی
تو چون اژدها سر بدانجا نهی
وقتی که ذخیره آذوقه آن شهر از بین رفت آنوقت تو مانند اژدها به آنجا لشکر میکشی.
ستانی ز بی برگی آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
از بیآذوقهای آن سرزمین را میگیری بهآسانی آتش که موم را نرم میکند.
من از بهر آن آمدم پیشباز
که گردانم از شهر خود این نیاز
من بدین دلیل به پیشباز آمدم که این نیاز را از شهر و سرزمین خود دور کنم.
اگرچه به زرق و فسون ساختن
نشاید ز چین توشه پرداختن
اگرچه این حیلهها بر چین اثر نمیکند و نمیتوان چین را بیآذوقه کرد.
ولیک آشتی به ز پرخاش و جنگ
که این داغ و درد آرد آن آب و رنگ
اما همیشه صلح و آشتی از جنگ بهتر است که این یکی داغ و درد دارد و آن یکی خوشی و زندگی.
مکن کِشتهٔ چینیان را خراب
که افتد تو را نیز کشتی در آب
مزارع چینیان را خراب مکن که روزی تو نیز نیازمند میشوی و کشتی تو در آب میافتد.
قویدل مشو گرچه دستت قویست
که حکم خدا برتر از خسرویست
اینقدر به زور خود مطمئن مشو اگرچه دست توانا داری که حکم و خواست خدا برتر از هر شاهی است.
خردمند را نیست کز راه تیز
کند با خداوند قوّت ستیز
شایسته نیست که آدم خردمند از راه تندی با صاحب قدرت درآید و بجنگد.
به کار آمده عالمی چون خرد
به حکم تو هر کاری از نیک و بد
جهانی چون خرد به کار آمده است و همه به فرمان توست چه خوب و چه بد.
کسی کاو کسی را نیاید به کار
شمارنده زو برنگیرد شمار
اگر کسی به کمک دیگری نپردازد شمارنده از او شمار بر نمیگیرد.
به اصل از جهان پادشاهی تراست
که فرمان و فر الهی تراست
پادشاهی جهان از آن توست که فرمان و فر الهی را داری
همه چیز را اصل باید نخست
که باشد خلل در بناهای سست
این اصل مهم است که خلل و شکست از بناهای سست است.
زر از نقره کردن عقیق از بلور
رسانیدن میوه باشد به زور
زر را از نقره و عقیق را از بلور کردن و رسانیدن میوه به زور.
کند هر کسی سیب را خانهرس
ولی خوش نباشد به دندان کس
هر کسی میتواند در خانه سیب را برساند (یعنی جدا از درخت) اما آن سیب خانهرس خوشمزه نیست.
تو را ایزد از بهر عدل آفرید
ستم ناید از شاه عادل پدید
خدا آدمیان را برا عدل و داد آفریده است شاه عادل و دادگر، ستم نمیکند.
ستمکارگان را مکن یاوری
که پرسند روزیت ازین داوری
به ظالمان و ستمکاران کمک مکن که روزی برای این داوری و تصمیم از تو میپرسند.
نکو رای چون رای را بد کند
خرابی در آبادی خود کند
آدم نیکاندیش اگر تصمیم و افکار بد انجام دهد به خود زیان و ضرر میرساند.
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرمای گرم و به سرمای سرد
وقتی که کار جهان زمان تا زمان میچرخد و گرم و سرد میشود
در آن گرم و سردی سلامت مجوی
که گرداند از عادت خویش روی
توقع نداشته باش که حرارت و سردی برای تو سلامتی بههمراه بیاورد که این بر خلاف عادت توست.
چنان به که هر فصلی از فصل سال
به خاصیت خود نماید خصال
همان بهتر که هر فصلی از سال کار خود را انجام دهد زمستان سردی بدهد و تابستان گرمی.
ربیع از ربیعی نماید سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
بهار از تازگی و میوههای بهاری بیاورد و تابستان از گرما و میوههای تابستانی.
هر آنچ او بگردد ز تدبیر کار
بگردد بر او گردش روزگار
هرچیزی که از تدبیر خارج شود گردش روزگار نیز بر ضد او عمل میکند.
سکندر به انصاف نامآورست
وگرنی ز ما هر یک اسکندرست
اسکندر برای انصاف و عدل او معروف است وگرنه هرکس دیگری را اسکندر مینامیدند.
مپندار کز من نیاید نبرد
برآرم به یک جنبش از کوه گرد
تصور مکن که جنگ و نبرد از من ساخته نیست با یک حمله از کوه گرد برمیآورم و آن را به ستوه میآورم.
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
وقتی که پشت پیلان جنگی بنشینم از هندوستان باج میگیرم
هژبر ژیان را درآرم به زیر
زنم طاق خرپشته بر پشت شیر
شیر خشمناک را شکست میدهم و بر پشتش طاق خرپشته میسازم.
ولیکن به شاهی و نامآوری
نیام با تو در جستن داوری
اما در شاهی و نامآوری با تو قصد خصومت و رقابت ندارم
گر از بهر آن کردی این ترکتاز
که چون بندگان پیشت آرم نماز
اگر برای این به اینجا تاختهای که همچون بندگان در خدمتت تعظیم کنم
به درگاه تو سر نهم بر زمین
نه من جملهٔ کشور خدایان چین
و سر بندگی بر درگاه تو بر زمین بنهم، نه من بلکه همه شاهان دیگر چین.
بههر آرزو کاوری در قیاس
به فرمانپذیری پذیرم سپاس
به هر خواستهای که میسنجی به خدمتگزاری ممنون هستم
در این داوری هیچ بیغاره نیست
ز مهمانپرستی مرا چاره نیست
در این امر و داوری یاوهگویی وجود ندارد من چارهای جز مهمانپرستی ندارم
جوابی چنین خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
جواب و نامهای چنین دلپسند و زیبا به قاصد و پیک دادند تا ببرد.
چو بر خواند پاسخ شه شیر زور
شکیبندهتر شد به نخجیر گور
وقتی که شاه قوی و شیرزور آن پاسخ را خواند بیشتر به شکار آن گور میل کرد. (شکیبنده گویا در اینجا به معنی بیقرار بهکار رفته است.)
سپهدار چین از شبیخون شاه
نبود ایمن از شام تا صبحگاه
سپهدار چین شب و روز از حمله شاه در هراس بود و ایمن نبود.
به روزی که از روزها آفتاب
بهی جلوهتر بود بر خاک و آب
هوش مصنوعی: در روزی که آفتاب بیشتر از هر روز دیگری روی زمین و آب میتابید و نمایانی بیشتری داشت.
سپهدار چین از سر هوش و رای
سگالشگری کرد با رهنمای
هوش مصنوعی: فرمانده چین با هوش و تدبیر، به رهبر خود کمک کرد تا به هدفش برسد.
جهاندیدهای بود دستور او
جهان روشن از رای پر نور او
هوش مصنوعی: یک فرد با تجربه و آگاه وجود داشت که از طریق اندیشههای روشن و پرنور خود، جهان را روشن و روشنتر کرد.
حسابی که خاقان برانداختی
به فرمان او کار او ساختی
هوش مصنوعی: حسابی که حاکم ایجاد کرده بود، تو به دستور او انجام دادی و به کارش رسیدی.
دران کار از آن کاردان رای جست
که در کارها داشت رای درست
هوش مصنوعی: در آن موضوع، از کسی که دارای تجربه و دانش کافی است، مشورت بگیر که در کارهایش همواره نظر صحیح و مناسبی داشته است.
که چون دارم این داوری را بسیچ؟
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ؟
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم این قضاوت را به عهده بگیرم؟ چگونه میتوانم از چرخ زمان بر خلاف مسیرش بخواهم؟
چو مهره برآمایم از مهر و کین
بدین چین که آمد به ابروی چین
هوش مصنوعی: زمانی که من احساس محبت و کینه را مانند مهرهای جمع میکنم، در این حالت به زیبایی و شکوه ابرو مینگرم که به سمت من آمد.
اگر حرب سازم، مخالف قویست
به تارک برش تاج کیخسرویست
هوش مصنوعی: اگر در جنگ شرکت کنم، حریف من بسیار قوی است و او بر سر خود تاجی مانند تاج کیخسرو، پادشاه بزرگ ایران، دارد.
وگر در ستیزش مدارا کنم
زبونی به خلق آشکارا کنم
هوش مصنوعی: اگر در هنگام جنگ و جدل تحمل کنم و نرمش به خرج دهم، در این حالت کمخود را به دیگران نشان دادهام.
ندانم که مقصود این شهریار
چه بود از گذر کردن این دیار
هوش مصنوعی: نمیدانم این پادشاه چه هدفی داشت از اینکه از این سرزمین عبور کرد.
به خاقان چین گفت فرخوزیر
که هست از نصیحت تو را ناگزیر
هوش مصنوعی: فرخ وزیری به خاقان چین گفت که تو ناگزیر از شنیدن نصیحتها هستی.
براندیشم از تندی رای تو
که تندی شود کارفرمای تو
هوش مصنوعی: من به تندی و سختگیری نظر تو فکر میکنم، زیرا این سختگیری میتواند مشکلساز شود برای کسی که تحت فرمان توست.
به گنج و به لشگر غرور آیدت
زبون گشتن از کار دور آیدت
هوش مصنوعی: اگر به ثروت و قدرت خود مغرور شوی، از ترس و ذلت دور نخواهی شد و در واقع ضعف تو آشکار خواهد شد.
جهانداری آمد چنین زورمند
در دوستی را بر او در مبند
هوش مصنوعی: شخصی که به مقام و قدرت رسیده، به خاطر دوستی و ارتباطاتش نباید به کسی احساس ظلم و فشار کند.
به هر جا که آمد ولایت گرفت
نشاید در این کار ماندن شگفت
هوش مصنوعی: هر جا که فردی به مقام و دِغدِغَت مدیریتی و رهبری رسید، شگفتانگیز است که بخواهد در این مقام باقی بماند.
چه پنداشتی، کار بازیست این؟
همه نکته کار سازیست این
هوش مصنوعی: آیا فکر کردی که این فقط یک بازی است؟ در واقع، همه این مسائل به هنر و مهارت در کار مربوط میشود.
بدینگونه کاری خدایی بود
خصومت خدای آزمایی بود
هوش مصنوعی: این کار به نوعی نشاندهندهی قدرت الهی است و نشان میدهد که مخالفت با خداوند، آزمایش و محک زدن ایمان و اراده اوست.
نشاید زدن تیغ با آفتاب
نه البرز را کرد شاید خراب
نمیتوانی با شمشیر و زور به جنگ آفتاب بروی و زور البرز هم از زور تو بیشتر است.
پذیره شو ارنی سپهر بلند
به دولتگزایان درآرد گزند
پذیره شو و مدارا کن که دست قضا به نافرمانان دولتگزا صدمه میزند.
نه اقبال را شاید انداختن
نه با مقبلان دشمنی ساختن
بخت و اقبال را نتوانی دگرگون کنی و با صاحببختان نتوان جنگید.
میاویز در مقبل نیکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
با نیکبختان در میفت و مجنگ که درافتادن با نیکبختان، کاری سخت و دشوار است.
چو مقبل کمر بست، پیش آر کفش
تپانچه نشاید زدن با درفش
وقتی که آدم صاحباقبال قصد کاری کرد به امرش احترام بگذار زیرا نتوان بر درفش (کاویان) تپانچه زدن. (کمر بستن هم به معنی لباس پوشیدن است و هم قصد امر یا کاری کردن و کفش آوردن یعنی کفش پیش پای کسی نهادن و احترام گذاشتن. تپانچه بر درفش زدن گویا کنایه است از گستاخی و جدالی که نتیجه آن حتما شکست است. تپانچه: سیلی.)
به یک ماه کم و بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز
حدود یک ماه او را تحمل کن و با او بساز چونکه بیگانه مدت زیادی در اینجا نمیماند.
مزن سنگ بر آبگینه نخست
که چون بشکند، دیر گردد درست
شتاب مکن و با عجله شیشه را مشکن که اگر شکستی، باز ساختن آن دشوار است.
درستی بود زخمها را ز خون
ولی زخمگه موی نارد برون
زخمها خوب میشوند اما جای زخم میماند.
در آن کوش کاین اژدهای سیاه
به آزرم یابد درین بوم راه
کاری کن که این آدم خطرناک، در این سرزمین به آزرم راه یابد.
به چینی بر آن روز نفرین رسید
که این اژدها بر در چین رسید
بر چینیان این بدبختی از آنروز نازل شد که این اژدها به مرز چین رسید.
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامهای بی کبودی به مرد
تصور مکن که در زیر این گنبد کبود، چیز بیدردسر و غم بهآدمی میرسد.
نوای جهان خارج آهنگی است
خلل در بریشم نه، در چنگی است
«خارج آهنگی» یعنی خارج از مایه، نواختن و ساز زدن. بریشم یا ابریشم یعنی سیم ساز و چنگی یعنی نوازنده چنگ.
درین پرده گر سازگاری کنی
هماهنگ را به که یاری کنی
اگر با این آهنگ همنوا شوی بهتر آن است هماهنگ را همراهی کنی.
طرفدار چین چون در آن داوری
به کوشش ندید از فلک یاوری
وقتی که طرفدار و فرمانده چین دید که در این مشکل، دست قضا با او همراه نیست.
از آن کارها کهاختیار آمدش
پرستشگری در شمار آمدش
در نهایت تصمیمی که گرفت این بود که مهماننوازی کند.
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
تصمیم گرفت حرکت کند و مانند فرستاده و نماینده (خود) به نزد شاه برود. (رسول در اینجا یعنی کسی که پیام شاه را حضورا میرساند)
ببیند جهانداری شاه را
همان سرفرازان درگاه را
تا از نزدیک قدرت و لشکر شاه را و نامآوران درگاه او را ببیند.
سحرگه که زورقکشِ آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
هنگام صبح که کشتی خورشید بر پهنه آبی آسمان بهحرکت درآمد.
سپهدار چین شهریار ختن
رسولی برآراست از خویشتن
امیر بزرگ چین، پادشاه ختن، خود را به شکل یک نماینده و فرستاده درآورد.
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنیافت
به لشکرگاه و محل لشکر شاه جهان رفت طوری که کسی آگاه نشد.
چو آمد به درگاه شاهنشهی
از آن آمدن یافت شاه آگهی
وقتی که به خیمه شاه و درگاه او رسید، شاه از آن آمدن، خبر یافت.
که خاقان رسولی فرستاده چست
به دیدن مبارک به گفتن درست
که خاقان چین یک نماینده و رسول مهم فرستاده است که ظاهر نیکویی دارد و خوب صحبت میکند.
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جای رسولان قرارش دهند
شاه دستور داد که اجازه دهند به داخل برود و در جای نمایندهها قرار بگیرد.
درآمد پیام آور سرفراز
پرستشکنان برد شه را نماز
آن فرستاده سربلند داخل شد و با احترام به شاه تعظیم کرد.
بفرمود شه تا نشیند ز پای
سخنهای فرموده آرد بجای
شاه دستور داد تا بنشیند و پیامها و سخنهایی که بهاو فرمودهاند را بگوید.
به فرمان شاه آن سخنگوی مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
به دستور شاه آن مرد سخنگو نشست و به او تعظیم کرد.
زمانی شد و دیده برهم نزد
به نیک و بد خویشتن دم نزد
زمانی گذشت تا از تعجب چشم برهم نزد و چیزی نگفت.
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
از اطرافیان خود مدهوش و شگفتزده شد و درآنجا ساکت ماند.
اشارت چنان آمد از شهریار
که پیغامی ار نیک داری بیار
شاه بهاو گفت اگر پیغامی نیک داری بگو.
مه روی پوشیده در زیر میغ
به گوهر زبانی در آمد چو تیغ
ماه چهرهپوشیده به گفتن آمد و با زبانی شیوا سخن گفت.
کز آمد شد شاه ایران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
که از قدم شاه ایران و روم تمام سرزمینها برومند بادا
ز چین تا دگر باره اقصای چین
به فرمان او باد یکسر زمین
از چین و تا دورترین جای چین همه سرزمین او بادا
جهان بی دربارگاهش مباد
سریر جهان بیپناهش مباد
جهان بی پادشاهی او مبادا و پادشاهی جهان بیاو مبادا
نهفته سخنهاست در بار من
کز آن در هراس است گفتار من
حرف مهمی دارم که از گفتن آن در هراسم
فرستندهٔ من چنان دید رای
که خالی کند شه ز بیگانه جای
فرستنده من چنین صلاح دانست که شاه، جای را از دیگران خالی کند.
نباشد کس از خاصگان پیش او
جز او کافرین باد بر کیش او
هیچکدام از نزدیکان در نزد شاه نباشند جز خود او که آفرین بر او باد
اگر یک تن آنجا بود در نهفت
نباید تو را راز پوشیده گفت
اگر کسی دیگر درآنجا بود آن راز مهم را نگو
شه از خلوتی آنچنان خواستن
شکوهید در خلوت آراستن
شاه از چنین خلوت و تنهایییی خواستن، شکوهید و بیمناک شد.
بفرمود کز زر یکی پایبند
نهادند بر پای سرو بلند
دستور داد تا یک پایبند از طلا بر پای او بستند.
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر نخجیر زر
هوش مصنوعی: او همان بازویش را به کمربندی از زر و طلا بستند، در حالی که در زیر درختان خرما قرار دارد.
سرای آنگه از خلق پرداختند
همان خاصگان سوی در تاختند
هوش مصنوعی: در آن زمان، وقتی که مردم به منزل و خانهای خاص توجه کردند، افراد ویژه و برجسته به سمت درب آن حرکت کردند.
ملک ماند خالی در آن جای خویش
نهاده یکی تیغ الماس پیش
هوش مصنوعی: ملک در جایی که پیشتر خالی بود، سلاحی از الماس قرار داده است.
فرستاده را گفت خالیست جای
نهفته سخن را گره بر گشای
هوش مصنوعی: فرستاده به دیگران گفت که جایی برای مطرح کردن سخن نیست، پس باید گره این حرف را باز کرد و صحبت را آغاز کرد.
به فرمان شه مرد پوشیدهراز
ز راز نهفته گره کرد باز
هوش مصنوعی: به دستور شاه، مردی که رازها را پنهان کرده بود، گرهای که از رازهای نهفته بود را باز کرد.
چو برقع ز روی سخن برفکند
سرآغاز آن از دعا درفکند
هوش مصنوعی: وقتی سخن از پرده برگیرد و عریانی حقیقت را نشان دهد، آغاز آن از دعایی است که به دل برمیخیزد.
که تا سبزه روینده باشد به باغ
گل سرخ تابد چو روشن چراغ
هوش مصنوعی: تا زمانی که در باغ سبزه و گل وجود دارد، مانند چراغی که روشن است، نور و زیبایی پخش خواهد شد.
رخت باد چون گل برافروخته
جهان از تو سرسبزی آموخته
هوش مصنوعی: شما همچون پرچم برافراشتهای که زیباییات دنیای اطراف را زنده و سرسبز کرده و از تو الهام گرفتهاند.
نگین فلک زیر نام تو باد
همه کار دولت به کام تو باد
هوش مصنوعی: به زیر نام تو، آسمان و ستارهها باشد و همه امور و کارهای زندگی به وفق مرادت باشد.
برآنم که گر بنده را شهریار
شناسد نیایش نباید به کار
هوش مصنوعی: من بر این عقیدهام که اگر پادشاه بندهاش را بشناسد، نیازی به دعا و نذر و نیاز نیست.
گر از راز پوشیده آگاه نیست
به از راستی پیش او راه نیست
هوش مصنوعی: اگر از اسرار نهفته بیخبر هستی، بهتر است که در برابر حقیقت از او دور بمانی.
من آن قاصد خود فرستادهام
کزان پیش کافکندی، افتادهام
هوش مصنوعی: من خودم کسی را فرستادهام تا پیامی بیاورد که من به خاطر آن پیام و عشق به تو، در حال سقوط و شکست هستم.
منم شاه خاقان سپهدار چین
که در خدمت شاه بوسم زمین
هوش مصنوعی: من فرمانروای بزرگ و فرماندهای در چین هستم که به خاطر خدمت به پادشاه، احترام و ارادت خود را به او نشان میدهم.
سکندر ز گستاخی کار او
پسندیده نشمرد بازار او
هوش مصنوعی: سکندر به خاطر جسارت کار او را نپسندید و بازار او را تحقیر کرد.
به تندی بر او بانگ برزد درشت
که پیدا بود روی دیبا ز پشت
هوش مصنوعی: او با صدای بلند و خشن به او اعتراض کرد، زیرا به وضوح مشخص بود که چهرهاش از پشت لباس زیبا دیده میشود.
شناسم من از باز گنجشک را
همان از جگر نافهٔ مشک را
هوش مصنوعی: من میتوانم گنجشک را از پروازش بشناسم، همانطور که میتوانم بوی نافهٔ مشک را از جگرش تشخیص دهم.
ولیکن نگهدارم آزرم و آب
ز پوشیدگان برندارم نقاب
هوش مصنوعی: اما من عفت و حیا را حفظ کرده و حجاب را از چهره پوشیدگان برنمیدارم.
چه گستاخرویی بر آن داشتت؟
که در پرده پوشیده نگذاشتت؟
هوش مصنوعی: چه جرأت عجیبی داری که در پشت پردهها پنهان نماندی؟
چه بیهیبتی دیدی از شاه روم؟
که پولاد را نرم دانی چو موم؟
هوش مصنوعی: چه بیقدرتی را از شاه روم دیدی؟ که میتوانی پولاد را مانند موم نرم تصور کنی؟
نترسیدی از زور بازوی من؟
که خاک افکنی در ترازوی من؟
هوش مصنوعی: آیا از قدرت من نترسیدی؟ که بخواهی ناعادلانه ارزیابی کنی و به من آسیب برسانی؟
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
عنان به که برتابد از راه شیر
هوش مصنوعی: گوزن جوان هرچند دلیر و شجاع است، بهتر است که از خطرات و مشکلات دوری کند و به راه امن برود تا از درگیری با شیرها دور بماند.
جوابش چنین داد خاقان چین
کهای درخور صد هزار آفرین
هوش مصنوعی: خاقان چین به او پاسخ داد که تو شایسته هزاران ستایش هستی.
بدین بارگه زان گرفتم پناه
که بی زینهاری ندیدم ز شاه
هوش مصنوعی: در این مکان به این دلیل پناه گرفتم که بدون کمک و حمایت، هیچگاه از شاه چیزی ندیدم.
چو من ناگرفته درآیم ز در
نبُرد مرا هیچ بدخواه سر
هوش مصنوعی: وقتی که من به درون ورود میکنم و هیچ کس نمیتواند به من آسیب برساند، این نشاندهنده امنیت و آرامشی است که احساس میکنم.
سیه شیر چندان بود کینهساز
که از دور دندان نماید گراز
هوش مصنوعی: شیر سیاه به قدری کینهتوز است که حتی از فاصله دور هم دندانهایش را به گراز نشان میدهد.
چو دندان کنان گردن آرد به زیر
ز گردن کند خون او تند شیر
هوش مصنوعی: وقتی دندانها به هم فشرده میشوند و گردن را به پایین میآورد، خون او مانند شیر طغیانی جاری میشود.
ز من چو دل شاه رنجور نیست
جوانمردی شیر ازو دور نیست
هوش مصنوعی: اگر دل شاه از من آزرده نیست، پس جوانمردی از او فاصلهای نمیگیرد.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیز دندان بود
هوش مصنوعی: من از شمشیر میترسم، اما ترسم به اندازهای است که خودم هم شمشیری تیز و برنده دارم.
چو من با سکندر ندارم ستیز
کجا دارم اندیشهٔ تیغ تیز؟
هوش مصنوعی: وقتی که من با کسی همچون سکندر مقابلهای ندارم، دیگر چرا باید به فکر شمشیر تیز باشم؟
دگر کان خیانت نکردم نخست
که بر من گرفتاری آید درست
هوش مصنوعی: من از ابتدا خیانتی نکردم، اما حالا که بر من سختیها و مشکلاتی فرود آمده، به درستی متوجه شدهام.
تو آوردهای سوی من تاختن
مرا با تو کفرست کین ساختن
هوش مصنوعی: تو به من نزدیک شدهای و اگر بخواهم با تو دوستی کنم، این کار در واقع نادرستی است.
خصومتگری برگرفتم ز راه
بدین اعتماد آمدم نزد شاه
هوش مصنوعی: من از دشمنی و کینهتوزی پرهیز کردم و با اعتماد به نفس به دربار شاه آمدم.
چو من مهربانی نمایم بسی
نبرد سر مهربانان کسی
هوش مصنوعی: اگر من خود را مهربان نشان دهم، بسیارند کسانی که در برابر مهربانی، جنگ و نبرد نمیکنند.
وگر نیز کردم گناهی بزرگ
غریبی بود عذرخواهی بزرگ
هوش مصنوعی: اگر من هم خطایی بزرگ مرتکب شده باشم، غریب بودن عذرخواهی من بزرگتر خواهد بود.
نوازندهتر زان شد انصاف شاه
که رحمت کند خاصه بر بیگناه
هوش مصنوعی: شاه با انصافتر و نوازشگرتر از آن کسی است که بر بیگناهی رحمت کند.
پناهنده را سر نیارد به بند
ز زنهاریان دور دارد گزند
هوش مصنوعی: پناهنده نمیتواند به خطرات نزدیک شود و از افرادی که از او محافظت میکنند، دوری میجوید.
اگر من بدین بارگاه آمدم
به دستوری عدل شاه آمدم
هوش مصنوعی: اگر من به این مکان ارجمند وارد شدهام، به فرمان و دستور پادشاهی و بر پایه عدالت آمدهام.
که شاه جهان دادگر داورست
خدایش بههر کار از آن یاورست
هوش مصنوعی: شاه جهان، که عادل و دادگستر است، به خداوند در هر کاری تکیه و کمک میکند.
از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره بر گشاد از دل مرزبان
هوش مصنوعی: به دلایلی که او بیان میکند، مشکلات و پیچیدگیها به آسانی حل میشوند. سخنان زیبا و دلنشین او باعث میشود که دیگران به راحتی به حرفهایش گوش دهند و بارهای سنگین دل را برطرف کند.
بدو گفت نیک آمدی، شاد باش
چو بخت از گرفتاری آزاد باش
هوش مصنوعی: به او گفت: «خوش آمدی، شاد و خوشحال باش، مانند کسی که از مشکلات و سختیها رهایی پیدا کرده است.»
حساب تو زین آمدن بر چه بود؟
چو گستاخی آمد بباید نمود
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی کسی به صراحت و جسارت حرفی میزند یا عمل میکند، باید حساب آن را بکند و عواقبش را در نظر بگیرد. بنابراین، آن شخص باید بخواهد و نشان دهد که چه چیزی در دل دارد و چقدر جرات دارد.
پناهنده گفت ای پناه جهان
ندارم ز تو حاجت خود نهان
هوش مصنوعی: پناهنده گفت: ای کسی که پناه میدهی، من نیازی از تو ندارم و حاجتم را از تو پنهان نمیکنم.
بدان آمدم سوی درگاه تو
که بینم رضای تو و راه تو
هوش مصنوعی: من به درگاه تو آمدهام تا رضایت و راه تو را ببینم.
کزین آمدن شاه را کام چیست
در این جنبش آغاز و انجام چیست
هوش مصنوعی: چرا شاه در این آمدن و رفتن به دنبال چه هدفی است و آغاز و پایان این حرکت چه معنایی دارد؟
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار
هوش مصنوعی: هرگاه فرصت و موقعیتی مناسب از طرف روزگار پیش بیاید، سعی میکنم که خواستههای شاه را برآورده کنم.
گر آن کام نگشاید از دست من
همان تیر دور افتد از شست من
هوش مصنوعی: اگر آن آرزو به دست نیاید، همان تیر هم از دست من دور خواهد افتاد.
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری
هوش مصنوعی: میخواهم زمین را ببوسم و از آن تقاضا کنم تا شاید تاثیر آن، باعث شود که پادشاه از قضاوتش فاصله بگیرد و به تمایلات مردم بیشتر توجه کند.
چو من جان ندارم ز خسرو دریغ
چه باید زدن چنگ در تیر و تیغ؟
هوش مصنوعی: وقتی من جان ندارم، چه فایدهای دارد که به موسیقی بپردازم یا در جنگ و جدال شرکت کنم؟
گهر چون به آسانی آید به چنگ
به سختی چه باید تراشید سنگ؟
هوش مصنوعی: اگر به راحتی بتوانی جواهر را به دست آوری، پس چه نیازی به تلاش و دشواری در کندن سنگ است؟
مرادی که در صلح گردد تمام
چه باید سوی جنگ دادن لگام؟
هوش مصنوعی: اگر کسی به آرامش و صلح دست یابد، چرا باید در کارهایش به جنگ و نزاع متوسل شود؟
اگر تخت چین خواهی و تاج تور
ز فرمانبری نیست این بنده دور
هوش مصنوعی: اگر میخواهی درود و خوشبختی را مانند تخت و تاج به دست آوری، باید از اطاعت و بندگی سرپیچی نکرده و در خدمت بمانید.
وگر بگذری از محابای من
نبخشی به من جای آبای من
هوش مصنوعی: اگر از فاصله و موانع بین ما بگذری، نمیتوانی به من محبتی نبخشی و در دل من جایی برای خودت پیدا کنی.
پذیرندهٔ مهر نامت شوم
درم ناخریده غلامت شوم
هوش مصنوعی: میخواهم با محبت و عشق تو همراه شوم و به عنوان خدمتگزار تو در بیخواستهترین حالتم، در کنارت بمانم.
زیانی ندارد که در ملک شاه
زیاده شود بندهٔ نیکخواه
هوش مصنوعی: افزایش نعمت و خوشی در سلطنت شاه، برای خدمتگزاران نیکخواه آسیبی ندارد.
به چین در قبا بستهٔ کین مباش
قبای تو را گو یکی چین مباش
هوش مصنوعی: در اینجا میگوید که در برخورد با مشکلات و حوادث زندگی نباید دق دق کنیم و دلگیر باشیم. بهتر است آرامش خود را حفظ کنیم و مانند چین و چروکهای لباس، ما نیز دچار بینظمی در فکر و احساس نشویم.
ز جعد غلامان کشور بها
بهل بر چو من بندهٔ چینی رها
هوش مصنوعی: از زیبایی و آراستگی جوانان سرزمینهای دیگر بگو که از من، بندهای چینی، آزادتر هستند.
گرفتار چین کی بود روی ماه؟
ز چین دور بِه طاقِ ابروی شاه
هوش مصنوعی: چه کسی میتواند در زیبایی چهرهی ماه با آن چین و چروکها رقابت کند؟ به راستی که هیچ چیزی به اندازهی قوس ابروی زیبا و دلربا از خداوند بینظیر نیست.
شهنشاه گفت ای پسندیده رای
سخنها که پرسیدی آرم به جای
هوش مصنوعی: پادشاه گفت: ای کسی که نظر و رأی خوبی داری، سخنانی که پرسیدی را به جا و مناسب بیان میکنم.
سپه زان کشیدم به اقصای چین
که آرم به کف ملک توران زمین
هوش مصنوعی: من از سپاه خود به دورترین نقطههای چین حرکت کردم تا بر زمین توران حکمرانی کنم و آن را در دست بگیرم.
بداندیش را سر درآرم به خاک
کنم گیتی از کیش بیگانه پاک
هوش مصنوعی: من به دشمنان بداندیش میگویم که باید آنها را به زمین بسپارم تا دنیا از افکار نادرست و بیگانه پاک شود.
به فرمانپذیری به هر کشوری
نشانم جداگانه فرمانبری
هوش مصنوعی: به خاطر اطاعت از قوانین و دستورات، در هر سرزمینی به صورت جداگانه نشاندهنده وفاداری و پیروی من هستم.
چو تو بیشبیخون شمشیر من
نهادی به تسلیم سر زیر من
هوش مصنوعی: وقتی که تو بیخبر و ناخواسته بر سرم فرود آمدی، شمشیر من به تسلیم در آمد و تسلیم شد.
سرت را سریر بلندی دهم
ز تاج خودت بهرهمند دهم
هوش مصنوعی: من مقام و جایگاهی بلند به تو میدهم و از تاج و ثروت خود نیز بهرهات میبرم.
نه تاج از تو خواهم نه کشور نه تخت
نگیرم در این کارها بر تو سخت
هوش مصنوعی: من نه به دنبال تاج و نه کشور و نه تخت هستم و در این امور برای تو زحمتی ایجاد نمیکنم.
ولیکن به شرطی که از ملک خویش
کشی هفت ساله مرا دخل بیش
هوش مصنوعی: اما اگر به شرطی باشد که از سرزمین خودت هفت سال برای من سود بیشتری بیاوری.
چو آری به من عبرهٔ هفت سال
دگر عبرهها بر تو باشد حلال
هوش مصنوعی: اگر تو از تجربههای هفت ساله من عبرت بگیری، دیگر عبرتهای زندگی برای تو پذیرفته و مجاز خواهد بود.
نیوشنده فرهنگ را ساز داد
جوابی پسندیدهتر باز داد
هوش مصنوعی: فرهنگدوست، در پاسخ به سازندگی، جوابی زیباتر و مناسبتری ارائه داد.
که چون خواهد از من خداوند تاج
به عمری چنین هفت ساله خراج
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند بخواهد تاجی از من بگیرد، به مدت هفت سال من باید عذاب و سختی را تحمل کنم.
چنان به که پاداش مالم دهد
خط عمر تا هفت سالم دهد
هوش مصنوعی: بهتر است که زندگیام به گونهای باشد که پاداش آن را از مال و ثروت خود بگیرم تا این که عمرم به هفت سال کاهش یابد.
جهانجوی را پاسخ نغز او
پسند آمد و گرم شد مغز او
هوش مصنوعی: کسی که به جستجوی دانش و حقیقت است، از پاسخ زیبا و دلنشین بر میآشفت و ذهنش به وجد میآمد.
بدو گفت شش ساله دخل دیار
به پامزد تو دادم ای هوشیار
هوش مصنوعی: به او گفتم که شش سال در این سرزمین زندگی کردم و تمام آنچه دارم را به تو سپردم، ای انسان باهوش.
چو دیدم تو را زیرک و هوشمند
به یکساله دخل از تو کردم پسند
هوش مصنوعی: وقتی تو را هوشمند و زیرک دیدم، تصمیم گرفتم که از شما یک سال استفاده کنم و از ویژگیهایت بهره ببرم.
چو سالار ترکان ز سالار دهر
بدان خرمی گشت پیروز بهر
هوش مصنوعی: وقتی که فرمانده ترکان بر فرمانده زمانه خود پیروز شد، به خاطر شادی و خوشحالی به این موفقیت دست یافت.
به نوک مژه خاک درگاه رفت
پس از رفتن خاک با شاه گفت
هوش مصنوعی: خاکی که به نوک مژه آمده بود، بعد از اینکه از آنجا رفت، با شاه صحبت کرد.
که شه گرچه گفتار خود را بجای
بیارد که نیروش باد از خدای
هوش مصنوعی: اگرچه پادشاه میتواند سخنانش را به خوبی بیان کند، اما نیروی او از خداوند سرچشمه میگیرد.
مرا با چنین زینهاری نخست
خطی باید از دست خسرو درست
هوش مصنوعی: برای اینکه از این وضعیت نجات پیدا کنم، ابتدا باید نامهای از طرف خسرو برای من نوشته شود.
که چون من کشم دخل یکساله پیش
شهم برنینگیزد از جای خویش
هوش مصنوعی: من وقتی که سالیانه هزینهای را بپردازم، نمیتوانم پیشوای خود را از جایش تکان دهم.
به تعویذ بازو کنم خط شاه
ز بهر سر خویش دارم نگاه
هوش مصنوعی: برای محافظت از خودم، گرهی بر آستین میزنم که نشانهی قدرت و سلطنت است.
دهم خط به خون نیز من شاه را
که جز بر وفا نسپرم راه را
هوش مصنوعی: من به شاه نامهای مینویسم که از خون خودم نیز سرشار است، زیرا جز بر پایه وفاداری، هیچچیز دیگری را برنمیتابم.
برین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفایی نکوشد کسی
هوش مصنوعی: در این دنیا عهد و پیمانهای زیادی وجود دارد که افراد باید به آنها وفا کنند و در بیوفایی کوششی نداشته باشند.
نجویند کین، تازه دارند مهر
مگر کز روش بازمانَد سپهر
هوش مصنوعی: در جستجوی کینه و دشمنی نیستند، زیرا که محبت جدیدی در دل دارند، مگر اینکه از روش و رفتار آسمان خسته شوند.
بفرمود شه تا رقیبان بار
کنند آن فرو بسته را رستگار
هوش مصنوعی: پادشاه دستور داد که رقبایشان بند و موانع را از پیش پای او بردارند تا او آزاد و رستگار شود.
ز بند زرش پایه برتر نهند
به تارک برش تاج گوهر نهند
هوش مصنوعی: از اسیران زرش، کسی را که از دیگران بالاتر باشد، به عنوان سلطان انتخاب میکنند و بر سرش تاجی از جواهر میگذارند.
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشگرگه خویش برگشت باز
هوش مصنوعی: وقتی کار فرمانروا به انجام رسید، او به لشکرگاه خود بازگشت.
چو سلطان شب چتر بر سر گرفت
سواد جهان رنگ عنبر گرفت
هوش مصنوعی: زمانی که شب مانند یک پادشاه سایهای بر سر جهان میافکند، رنگ زمین به زیبایی مشکی و خوشبو مانند عنبر میشود.
ستاره چنان گنجی از زر فشاند
که مهد زمین گاو بر گنج راند
هوش مصنوعی: ستارهها به اندازهای درخشش و زیبایی دارند که مانند گنجی از طلا بر زمین میتابند و زمین نیز مانند گنجی باارزش به دور آنها میچرخد.
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعهریز
هوش مصنوعی: سکندر با منش و شخصیت بزرگش، بر روی شراب تند نشسته و یاقوت را به جرعهجرعه مینوشد.
نشست از گه شام تا صبحدم
روان کرد بر یاد جم جام جم
هوش مصنوعی: از غروب تا سپیده دم، بر یاد جام جم، روانی را جاری ساخت.
خسک ریخته بر گذر خواب را
فراموش کرده تک و تاب را
هوش مصنوعی: گرد و خاکی که بر سر راه خواب نشسته، از یاد برده است که چگونه آرامش داشته باشد.
دل از کار دشمن شده بیهراس
نه بازار لشگر نه آوای پاس
هوش مصنوعی: دل دیگر از دشمن ترسی ندارد، نه خبری از بازار جنگ است و نه صدای پاسدارانی که به یاری بیایند.
صبوحی ملوکانه تا صبح راند
همیداشت شب زنده تا شب نماند
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که صبحگاهی با شکوه و پر از شادی وجود دارد که تا سپیده دم ادامه دارد و شب را زنده نگه میدارد، اما شب نمیتواند باقی بماند و در نهایت به پایان میرسد.
چو یاقوت ناسفته را چرخ سفت
جهان گشت با تاج یاقوت جفت
هوش مصنوعی: وقتی که یاقوتی خالص و نادیده به چرخ آسمان افزوده شد، دنیا با تاجی از یاقوت زیبا تزئین گردید.
درآمد ز در دیدبانی پگاه
که غافل چرا گشت یکباره شاه؟!
هوش مصنوعی: ناگهان صبحگاهی به درب نگاه کرد و متوجه شد که چرا ناگهان شاه غافل شد؟
رسید اینک از دور خاقان چین
بدانسان که لرزد به زیرش زمین
هوش مصنوعی: اینک، از دور، قدرت عظیم چینی به ما نزدیک شده است به گونهای که زمین زیر پای او به لرزه افتاده است.
جهان در جهان لشگر آراسته
ز بوق و دهل بانگ برخاسته
هوش مصنوعی: جهان همچون یک میدان جنگ، با صداهای بوق و دهل پر شده است و همگی آماده نبردند.
ز بس پای پیلان که آزرده راه
شده گرد بر روی خورشید و ماه
هوش مصنوعی: بخاطر پاهای بزرگ فیلها، راهی که از آن عبور کردهاند، بر روی روز و شب سایه انداخته است.
سپاهی که گر باز جوید بسی
نبیند به یکجای چندان کسی
هوش مصنوعی: سربازی که به جستجوی چیزی میپردازد، در یکجا نمیتواند به اندازهی کافی چیزی پیدا کند.
همه آلت جنگ برداشته
چو دریایی از آهن انباشته
هوش مصنوعی: همهی ابزارهای جنگ را به دست گرفتهاند و مانند دریایی از آهن جمع شدهاند.
نشسته ملک بر یکی زنده پیل
ز ما تا بدو نیست بیش از دو میل
هوش مصنوعی: ملک بر یک فیل زنده نشسته است و فاصلهای که او دارد تا ما کمتر از دو میل است.
چو زین شعبده یافت شاه آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه از این تردستی و حقه باخبر شد، به آرامی از تخت پادشاهی پایین آمد.
نشست از بر بارهٔ رهنورد
برآراست لشگر به رسم نبرد
هوش مصنوعی: سوار بر اسب، از بالای تپه نگاه میکند و نیروهایش را به صورت آماده برای جنگ ساماندهی میکند.
به پرخاش خاقان کمر بست چست
که نشمرد پیمان او را درست
هوش مصنوعی: مردی قوی و شجاع برای مقابله با خشم پادشاه آماده شد، زیرا به وعده و پیمان او اهمیتی نمیداد.
بفرمود تا کوس رویین زدند
به ابرو در از چینیان چین زنند
هوش مصنوعی: دستور داد تا طبلهای آهنی را به صدا درآورند تا با ابرو به چینیها اشاره کنند و آنها را ناظر قرار دهند.
برآراست لشگر چو کوه بلند
به شمشیر و گرز و کمان و کمند
هوش مصنوعی: لشگر به مانند کوهی بلند تجهیز شده است و با سلاحهایی چون شمشیر، گرز، کمان و دام آماده نبرد است.
سر آهنگ تا ساقه از تیر و تیغ
برآورد کوهی ز دریا به میغ
هوش مصنوعی: تا زمانی که سر بر فراز تیر و تیغ بگذارد، کوهی از دریا به ابر خواهد رسید.
چو خاقان خبر یافت از کار او
که آمد سکندر به پیکار او
هوش مصنوعی: زمانی که خاقان از فعالیتهای او آگاه شد، متوجه شد که سکندر برای مقابله با او آمده است.
برون آمد از موکب قلبگاه
به آواز گفتا کدام است شاه
هوش مصنوعی: از قلب و احساساتم صدایی به بیرون آمد و پرسش کرد که کدام یک از شما شاه است.
بگویید کارد عنان سوی من
ندارد نهان روی از روی من
هوش مصنوعی: بگویید که کارد (سلاح) در دست من تسلطی ندارد و به کسی که در ظاهرم پنهان است، نشان ندهید که من نیز او را میشناسم.
سکندر چو آواز چینی شنید
قبای کژآگن به چین درکشید
هوش مصنوعی: سکندر وقتی صدای چینیها را شنید، لباس ناهموار خود را به چین نزدیکتر کرد.
برون راند پیلافکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را
هوش مصنوعی: باید ذهن منفی و افکار ناامیدکننده را از خود دور کنی و بر روی اهداف و آرزوهای خوب و مثبت تمرکز کنی.
به نفرین ترکان زبان برگشاد
که بیفتنه ترکی ز مادر نزاد
هوش مصنوعی: کسی که به دشنام و نفرین ترکها زبان باز کرده، باید بداند که مادری بدون آشفتگی و درگیری نمیتواند فرزندی از نسل ترکان به دنیا بیاورد.
ز چینی به جز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
هوش مصنوعی: از چینی جز ابروهای نازک و زیبا چیزی نخواهید، زیرا مردم درنگاه کردن به یکدیگر هیچ پیمانی ندارند.
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
هوش مصنوعی: پیشینیان به درستی گفتند که در میان چینیها، عهد و وفا وجود ندارد.
همه تنگچشمی پسندیدهاند
فراخی به چشم کسان دیدهاند
هوش مصنوعی: همه افراد به ظاهر حسادت و تنگچشمی را دوست دارند، زیرا نسبت به دیگران برای خودشان تساهل و گشایش بیشتری را میپسندند.
وگر نه پس از آنچنان آشتی
ره خشمناکی چه برداشتی؟
هوش مصنوعی: در غیر این صورت، پس از چنین صلح و آشتی، چه نتیجهای از خشم و کینهای که باقی مانده است میگیری؟
در آن دوستی جستن اول چه بود؟
وزین دشمنی کردن آخر چه سود؟
هوش مصنوعی: در ابتدا برای پیدا کردن دوستی چه تلاشی میشود؟ و در انتها از خصومت و دشمنی چه فایدهای عاید میگردد؟
مرا دل یکی بود و پیمان یکی
درستی فراوان و قول اندکی
هوش مصنوعی: دل من یکپارچه و وفادار بود، در حالی که promises و قولها کم بودند و صداقت و راستگویی بسیار زیاد.
خبر نی که مهر شما کین بوَد
دل ترک چین پر خم و چین بود
هوش مصنوعی: خبر نیست که محبت شما اینگونه است که دل من را پر از درد و زخمی میکند، در حالی که دل من پر از ناز و زیبایی است.
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
هوش مصنوعی: اگر ترک چینی به وفاداری و صداقت رفتار میکرد، جهان زیر پوشش او قرار میگرفت و همه چیز به خود او وابسته میشد.
مرا بسته عهد کردی چو دیو
به بدعهدی اکنون برآری غریو
هوش مصنوعی: تو به من قول و عهدی دادی، اما مانند یک دیو بدعهدی کردی. حالا به من پاسخ میدهی و فریاد میزنی.
اگر کوه پولاد شد پیکرت
وگر خیل یأجوج شد لشگرت
هوش مصنوعی: اگر بدنی چون کوه سخت و محکم داشته باشی و اگر لشگری چون یأجوج و مأجوج در کنار تو باشد، در این صورت قدرت و ارادهات بسیار زیاد خواهد بود.
نجنبد ز یاجوج پولاد خای
سکندر چو سدِّ سکندر ز جای
هوش مصنوعی: هرگز از جای خود حرکت نکن، همانطور که یاجوج و ماجوج به قدرت سکندر نتوانستند نزدیک شوند، سدی که سکندر ساخته است هم قابل نفوذ نیست.
تذروی که بر وی سرآید زمان
به نخجیر شاهینش آید گمان
هوش مصنوعی: آنچه بر انسان میگذرد، گاهی بهگونهای است که ممکن است در آینده به دنبال شکار و شکارچیگری برود.
ملخ چون پَرِ سرخ را ساز داد
به گنجشک خطی به خون باز داد
وقتی که ملخ بال سرخش را بکار ببرد (و بخواهد مثل گنجشک پرواز کند)، حکم قتل خود را نوشته و به گنجشک داده است. (ملخ دو جفت بال دارد و تا زمانیکه میجهد و نمیپرد بالهای زیرین که سرخگون است پیدا و آشکار نیست.)
اگر سر گرایی، ربایم کلاه
وگر پوزش آری، پذیرم گناه
هوش مصنوعی: اگر تو مرا مجذوب خود کنی، کلاهم را میگیرم و اگر از من عذرخواهی کنی، گناهت را میبخشمت.
مرا زیت و زنبوره در کیش هست
چو زنبور هم نوش و هم نیش هست
هوش مصنوعی: من در دنیای خود مانند زنبور هستم، زیرا او هم شیرینی دارد و هم نیش.
سپهدار چین گفت کای شهریار
نپیچیدهام گردن از زینهار
هوش مصنوعی: سرکردهٔ چین به شهریار گفت: من به خاطر امنیت و ایمنی، گردن خود را خم نکردهام و تسلیم نشدهام.
همان نیکخواهم که بودم نخست
به سوگند محکم به پیمان درست
هوش مصنوعی: من همان شخص نیکاندیش هستم که در ابتدا بودم و به سوگند و عهدی که بستم، پایبندم.
چو گشتم پذیرای فرمان تو
نبندم کمر جز به پیمان تو
هوش مصنوعی: وقتی که به پذیرش دستورات تو رسیدم، جز با عهد و پیمان تو، خود را نمیبندم.
از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنی مجمر از عود من
هوش مصنوعی: هدف من از این حرکت، این بود که عود من بوی خوشی به مشعل ببخشد.
بدانی که من با چنین دستگاه
که بر چرخ انجم کشیدم سپاه
هوش مصنوعی: بدان که من با این وسایل و ابزارهایی که برای به حرکت درآوردن ستارهها به کار گرفتم، لشکری را ساختهام.
نباشم چنین عاجز و روزکور
که برگردم از جنگ بی دست زور
هوش مصنوعی: من هرگز نخواهم بود که به خاطر ناتوانی و در تاریکی به سمت عقب برگردم و از جنگ بدون قدرت و نیروی کافی فرار کنم.
بدین ساز و لشگر که بینی چو کوه
ز جوشنده دریا نیایم ستوه
هوش مصنوعی: من در برابر این نیروی عظیم و لشگری که چون کوه به نظر میرسد، به زانو نمیآیم، حتی اگر به مانند دریا از جوش و خروش باشند.
ولیکن تو را بخت یاریگرست
زمینت رهی، آسمان چاکرست
هوش مصنوعی: اما تو دارای بختی هستی که به تو کمک میکند، زمین برای تو راهی باز میکند و آسمان خدمت گزار توست.
ستیزندگی با خداوند بخت
ستیزنده را سر برد بر درخت
هوش مصنوعی: مبارزه با خداوند، باعث از بین رفتن بخت فردی میشود که به این کار اقدام میکند. در نهایت، او همچون میوهای بیبار بر درخت خواهد ماند.
تو را آسمان میکند یاوری
مرا نیست با آسمان داوری
هوش مصنوعی: اینجا اشاره شده که کمک و پشتیبانی تو برای من به اندازهای ارزشمند است که آسمان نیز نمیتواند در داوری و قضاوت من نسبت به تو برتری داشته باشد.
چو گفت این فرود آمد از پشت پیل
سوی مصر شه رفت چون رود نیل
هوش مصنوعی: زمانی که این سخن گفته شد، او از پشت فیل پایین آمد و به سمت مصر رفت، مانند رودی که به سوی نیل جاری میشود.
چو شه دید کان خسروِ عذرساز
پیاده به نزدیک او شد فراز
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه متوجه شد که آن خسروِ عذرخواه پیاده به سوی او میآید، در آن لحظه به او نزدیک شد.
به هرا یکی مرکبش درکشید
ز سر تا کفل زیر زر ناپدید
هوش مصنوعی: هر جنگجو یا سواری که بر مرکب خود سوار شده، از سر تا کفل، به زیر لباس زری خود پنهان شده است.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به همپهلوی پهلوانیش داد
هوش مصنوعی: وقتی که خوشبختیاش به او رسید، آن را به همرزمانش که در کنار او بودند، بخشید.
جز آنَش دگر داد بسیار چیز
رها کرد آن دخل یکساله نیز
هوش مصنوعی: او چیزهای زیادی را رها کرد و فقط به آن آتش اهمیت داد، حتی دخل یک سال را نیز فراموش کرد.
چو شد شاه را خان خانان رهی
خصومت شد از خاندانها تهی
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه به مقام و قدرت رسید، دشمنیها از بین خانوادهها و نسبها حذف شد.
دو لشگر یکی شد در آن پهنجای
دو لشگر شکن را یکی گشت رای
هوش مصنوعی: در مکانی وسیع، دو گروه جنگی به هم پیوستند و نظر آنها به یکسان شد.
سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند
به داد و ستد درهم آمیختند
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به این موضوع اشاره میکند که انسانها برای رسیدن به اهداف خود، به کلی از ویژگیها و ابزارهایی که داشتند دست میکشند و در تعاملات و تبادلات خود با یکدیگر، به نوعی در هم میآمیزند و ترکیب میشوند. این فرآیند میتواند نشاندهنده تغییرات درونی و بیرونی افراد باشد که در جریان زندگی و ارتباطاتشان به وجود میآید.
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار
هوش مصنوعی: فرمانده چین همهگاه پیامهایی از سرزمین خود به پادشاه میفرستد.
که درگهنشینان شه را تمام
کفایت شد آن نزل در صبح و شام
هوش مصنوعی: کسانی که در بارگاه شاه زندگی میکنند، از آن نازل شده در صبح و شام به طور کامل بهرهمند شدند.
به هم بود رود و می و جامشان
همان نزد یکدیگر آرامشان
هوش مصنوعی: رود و شراب و جام به هم پیوستهاند و در کنار یکدیگر آرامش دارند.
چو از می به نخچیر پرداختند
به یک جای نخچیر میساختند
هوش مصنوعی: زمانی که از شراب به شکار پرداختند، در یک مکان، شکارگاه و محلی برای شکار ایجاد کردند.
نخوردند بی یکدگر بادهای
به آزادی از خود هر آزادهای
هوش مصنوعی: بیتوجهی به خواہشهای شخصی و غرق شدن در شادی و آزادی، برای انسانهای آزاد و مستقل، بسیار لذتبخش است که در کنار همدیگر از نوشیدنی لذت ببرند.
حاشیه ها
1392/10/10 01:01
سجاد برزگر هفشجانی
مصرع دوم بیت
بهر جا که آمد ولایت گرفت * نشاید در این کار ماتدن شگفت
در مواهب الهی معین الدین معلم یزدی ، تصحیح سعید نفیسی به صورت زیر ثبت گردیده است
بهرجا که آمد ولایت گرفت * جهان را بزیر حمایت گرفت
1399/02/30 11:04
عباس
سلام،
به نظرم این بیت
زمین را ببوسم به خواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری
درست باشه، که به اشتباه "داروی" نوشته شده!