بخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان
بیا ساقی آن زر بگداخته
که گوگرد سُرخ است ازو ساخته
به من ده که تا زو دوایی کنم
مس خویش را کیمیایی کنم
فَرَس خوشتَرَک ران که صحرا خوش است
عنان در مکش، بارگی دلکش است
به نیکوترین نام از این جای زشت
بباید شدن سوی باغ بهشت
نباید نهادن بر این خاک دل
کزو گنج قارون فرو شد به گل
ره رستگاری در افکندگیست
که خورشید جمع از پراکندگیست
همی تا بود راه پر نیشتر
در او سود بازارگان بیشتر
چو ایمن شود ره ز خونخوارگان
در او کم بود سود بازارگان
در آن گنجخانه که زر یافتند
ره از اژدها پر خطر یافتند
همان چرب کاو مرد شیرینگزار
چنین چربی انگیخت از مغز کار
که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ
به یکسو شد از آب دریای تلخ
ز بس سر که بر آستان آمدش
تمنای هندوستان آمدش
درین شغل با زیرکان رای زد
که دولت مرا بوسه بر پای زد
همه ملک ایران مرا شد تمام
به هندوستان داد خواهم لگام
چو من سر سوی کید هندو نهم
ازو کینه و کید یکسو نهم
گر آید به خدمت چو دیگر کسان
نباشم بر او جز عنایترسان
وگر با من او در سر آرد ستیز
من و گردن کید و شمشیر تیز
ز پهلو به پهلو بگردانمش
نشیند بهجایی که بنشانمش
چو مرکب سوی راه دور آورم
سر تیغ بر فرق فور آورم
چو از فور فوران ربایم کلاه
سوی خان خانان گرایم سپاه
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
زمین را نوردم به یک ترکتاز
دلیران لشکر بزرگان بزم
پذیرا شدندش بدان رای و عزم
به روزی که نیک اختری یار بود
نمودار دولت پدیدار بود
سکندر برافراخت سریر سپهر
روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
ز غزنین درآمد به هندوستان
ره از موکبش گشت چون بوستان
بر آن شد که در مغز تاب آورد
سوی کید هندو شتاب آورد
به تاراج ملکش درآید چو میغ
دهد ملک او را به تاراج تیغ
دگر ره به فرمان فرزانگان
نکرد آنچه آید ز دیوانگان
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش به هندو پیام
که گر جنگ رایی برون کش سپاه
که اینک رسیدم چو ابر سیاه
وگر بر پرستش میان بستهای
چنان دان که از تیغ من رستهای
سر نرگس آنگه درآید ز خواب
که ریزد بر او ابر بارنده آب
گل آنگه عماری درآرد به باغ
که خورشید را گرم گردد دماغ
بجوشم بجوشد جهان از شکوه
بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
بهجایی نخسبد عقاب دلیر
که آبی توان بستن او را به زیر
گر آنجا ز سر مویی انگیختهست
بدین جا سر از مویی آویختهست
وگر هست کوه شما تیغدار
کند تیغ من کوه را غارغار
گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
به مغرب زر مغربی هست بیش
گرم هست بر خوبرویان شتاب
به خوارزم روشنترست آفتاب
جواهر نجویم در این مرز و بوم
کزین مایه بسیار دارم به روم
به هند آمدن تیغ هندی به دست
کباب ترم باید از پیل مست
مخور عبرهٔ هند بییاد من
که هندوتر از توست پولاد من
چو سر بایدت، سر متاب از خراج
وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
فرستاده آمد به درگاه کید
سخن در هم افکند چون دام صید
فرو گفت با او سخنهای تیز
گدازانتر از آتش رستخیز
چو کید آنچنان آتش تیز دید
ازو رستگاری به پرهیز دید
که خوابی در آن داوری دیده بود
ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
دگر کز جهانگیری شهریار
خبر داشت کورا سپهرست یار
گه کینه با شاه دارا چه کرد
ز حد حبش تا بخارا چه کرد
نه رای آمدش روی از او تافتن
ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
بدانست کاو را دران تاب تیز
چگونه ز خود باز دارد ستیز
به خواهشنمودن زبان بر گشاد
بسی آفرین شاه را کرد یاد
که چون در جهان اوست هشیارتر
جهانداری او را سزاوارتر
همش پایهٔ تخت بر ماه باد
هم آزرم را سوی او راه باد
نبودهست جز مهر او کار من
سبب چیست کاید به پیکار من؟
اگر گنج خواهد فدا سازمش
گر افسر، هم از سر بیندازمش
وگر میل دارد به جان خوشم
به دندان گرفته به خدمت کشم
وگر بندهای را فرستد ز راه
سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
ز مولایی و چاکری نگذرم
سکندر خداوند و من چاکرم
گر او نازش آرد، من آرم نیاز
مگر گردد از بنده خشنود باز
وگر باژگونه بود داوری
که شه میل دارد به کینآوری
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
نیندازم این دبه در پای پیل
چو من سر بگردانم از رزم او
شود باطل از خون من عزم او
اگر رای دارد که کم گیردم
بپایم چه درد شکم گیردم
گر آرد سپه پای من لنگ نیست
دگر سو گریزم، جهان تنگ نیست
بلی گر کند عهد با من نخست
به شرطی که آن عهد باشد درست
که نارد به من غدر و غارتگری
وزین در به یکسو نهد داوری
دهم چار چیزش که بی پنجمند
به نوباوگی برتر از انجمند
یکی دختر خود فرستم به شاه
چه دختر؟ که تابنده خورشید و ماه
دویم نوشجامی ز یاقوت ناب
کزو کم نگردد بهخوردن شراب
سوم فیلسوفی نهانیگشای
که باشد به راز فلک رهنمای
چهارم پزشگی خردمند و چست
که نالندگان را کند تندرست
بدین تحفه شه را شوم حقشناس
اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
فرستاده پذیرفت کاین هر چهار
اگر تحفه سازی بر شهریار
در این کشورت شاه نامی کند
به پیوند خویشت گرامی کند
ز نامآوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو
چو هندو مَلِک دید کهآن پاکمغز
ندارد بدین کار در پای لغز
ز پیران هندو یکی نامدار
فرستاد با قاصد شهریار
بدین شرط پیمانی انگیخته
سخن چرب و شیرین برآمیخته
فرستادگان بازگشتند شاد
همان قاصد پیر هندونژاد
سوی درگه شهریار آمدند
در آن باغ چون گل به بار آمدند
چو هندو سراپردهٔ شاه دید
مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید
درآمد زمین را به تارک برفت
پیامی که آورد با شاه گفت
چو پیشینه پیغامها گفته شد
سخن راند از آنها که پذیرفته شد
صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
که کس را نبود آنچنان دستگاه
دل شه در آن آرزو جوش یافت
طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
نبود از شتابش زمانی درنگ
پس آنگاه با هندوی نرمگوی
به سوگند و پیمان شد آزرمجوی
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران
یکی نامه کهالماس را موم کرد
همه هند را هندوی روم کرد
نبشت از سکندر به کید دلیر
ز تند اژدهایی به غرنده شیر
فریبندگیها در او بیشمار
که آید نویسندگان را به کار
بسی شرط بر عذر آزرم او
برانگیخته با دل گرم او
چو نامهنویس این وثیقت نوشت
مثالی به کافور و عنبر سرشت
بلیناس با کاردانان روم
سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
چو دانای رومی در آن ترکتاز
به لشگرگه هندو آمد فراز
دل کید هندو پر از نور یافت
ز کیدی که هندو کند دور یافت
پرستش نمودش به آیین شاه
که صاحبکمر بود و صاحبکلاه
ببوسید بر نامه و پیش برد
کلید خزانه به هندو سپرد
فرو خواند نامهٔ دبیر دلیر
که از هیبت افتاد گردون به زیر
بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان: بیا ساقی آن جام زرین بیاربخش ۴۱ - رسیدن نامهٔ اسکندر به کید هندو: چنین بود در نامهٔ شاه روم
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ز بس سر که بر آستان آمدش
تمنای هندوستان آمدش
مصرع اول: از فراوانی مردم که به بارگاه او میآمدند و به او مراجعه میکردند.
چو از فور فوران ربایم کلاه
سوی خان خانان گرایم سپاه
فور در هندی یعنی شاه و فور فوران یعنی شاه شاهان. همچنین است خان که در چینی یعنی شاه.
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
زمین را نوردم به یک ترکتاز
چاچ: شهر کاشغر، امروزه تاشکند. طراز: شهر تَراز.
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش به هندو پیام
جریده: سوار زُبده.
چو کید آنچنان آتش تیز دید
ازو رستگاری به پرهیز دید
کید وقتی دید که آتش جنگ و خشم اسکندر تیز است رهایی و در امانماندن را در پرهیز و دوری از جنگ دید.
نه رای آمدش روی از او تافتن
ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
نه رای آمدش یعنی صلاح ندانست و صواب را در آن ندید.
بدانست کاو را دران تاب تیز
چگونه ز خود باز دارد ستیز
تاب در اینجا یعنی تاب آتش.
چو هندو سراپردهٔ شاه دید
مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید
نشان ماه آن خیمه را بر اوج آسمان و بر خیمه ماه دید. ( «مهِ خیمه» نشان ماهی است که بر فراز خیمه مینهادهاند. خیمهٔ ماه یا خرمن ماه، هالهای است که در شبهایی که ماه کامل در نهایت تاب و درفشیدن است بر گرد ماه دیده میشود در اینجا کنایه است از بلندی و رفعت)