بخش ۳۹ - رفتن اسکندر به ری و خراسان
بیا ساقی آن جام زرین بیار
که ماند از فریدون و جم یادگار
میناب ده عاشق ناب را
به مستی توان کردن این خواب را
دلا چند از این بازی انگیختن
به هر دست رنگی برآمیختن
درخت هوا رسته شد بر درت
بپیچان سرش، تا نپیچد سرت
میناب ناخورده مستی مکن
اگر میخوری بتپرستی مکن
چو بی زعفران گشتهای خندهناک
مخور زعفران تا نگردی هلاک
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی
هراسان شو از روز بیچارگی
ازین آتشینخانه سختجوش
کسی جان برَد کو بوَد سختکوش
ز سختی به سختی توان رخت برد
به گوگرد و نفط آتشِ کس نمرد
گزارندهٔ تختهٔ سالخورد
چنان درکشد نقش را لاجورد
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشگر آمد به چابکروی
نشسته یکی روز بالای تخت
به اندیشهٔ کوچ میبست رخت
شتابنده پیکی درآمد چو باد
به آیین پیکان زمین بوسه داد
به شاه جهان راز پوشیده گفت
خبر دادش از آشکار و نهفت
که بر آستان بوسی بارگاه
ز تخت سطخر آمدم نزد شاه
نژاده ملک نایب شهریار
سخن را چنین مینماید عیار
که تا شاه بر حل و عقدی که داشت
نیابت کن خویشتن را گماشت
چنان داشتم ملک را پیش و پس
که آزارشی نامد از کس به کس
به شرطی که در عهد شاه داشتم
پذیرفتهها را نگه داشتم
بحمدالله از هیچ بالا و پست
نیامد درین مُلک مویی شکست
ولیکن چو گردنده آمد سپهر
بگردد جهان از سر کین و مهر
زمانه به نیک و بد آبستن است
ستاره گهی دوست گه دشمن است
نکشته درختی برآمد ز ری
کند دعوی از تخم کاوس کی
گزاینده عفریتی آشوبناک
شتابنده چون اژدها بر هلاک
شبانان که آهو پرستی کنند
ز تیرش همه چوب دستی کنند
همان بیل زن مرد آلت شناس
کند بیلکش را به بیلی قیاس
برآورده گردن چو اهریمنی
فکنده به هر شهر در شیونی
سر و تاجی از دعوی انگیختهست
به ناموس رنگی برآمیختهست
پراکندهای چند را گرد کرد
که از آب دریا برآرند گرد
ز پیروزی خود دلاور شدهست
همانا که تنها به داور شدهست
سر و سیم آن بنده در سر شود
که با خواجهٔ خود به داور شود
خراسانیانش عنان میکشند
به پیگار شه در میان میکشند
ز حد نشابور تا خاک بلخ
کنندش به صفرای ما کام تلخ
به سرخیلی فتنه بربست موی
سوی تاجگاه تو آورد روی
چنین فتنهای را که شد گرمکین
اگر خردهبینی، بهخردی مبین
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ
گر این فتنه ماند چنین دیرباز
کند دست بر شغل شاهی دراز
شه ار ماه او درنیارد به میغ
سر تخت خواهد گرفتن به تیغ
چو باز از نشیمن گشاید دوال
شکسته شود کبک را پر و بال
مرا لشگری نیست چندان به زور
کزو چشم بد را توان کرد کور
سران سپه در ولایت کمند
به درگاه شاهنشه عالمند
همی هرچه روز آید آن دیو زاد
قویدست گردد که دستش مباد
بجز صرصر بادپایان شاه
کس این گرد را برندارد ز راه
چو اندر سخن پیک چستی نمود
به نامه سخن را درستی نمود
به نیک و بد از رازهای نهفت
همان بود در نامه کهآرنده گفت
شه شیردل خسرو پیلتن
در آن داوری گفت با خویشتن
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
به تخت من آنجا دگر کس دلیر
بدان داستان مانَد این تاج و تخت
که از هندویی هندویی بُرد رخت
صواب آنچنان شد که آرم شتاب
که آزرم دشمن بود ناصواب
مگر موکب شاه بود آسمان؟
که ناسود بر جای خود یک زمان؟
جهان کاروان شاه سالار بود
در آن کاروان بار بسیار بود
ز هر گوشهای بار میاوفتاد
همان کار در کار میاوفتاد
در آن کارها یاور او بود و بس
پناهنده را گشت فریادرس
چو طالع جهانگردی آرد به پیش
نشاید زدن کنده بر پای خویش
برون رفت از آن کوچگه شهریار
سواحل سواحل به دریا کنار
سپاهش ز مه برده رایت برون
ستونی برآورده تا بیستون
به صید افکنی مینبشتند راه
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
ز بار گران خوشه خم گشته بود
تک و تاب نخجیر کم گشته بود
ز بس رود خیزان لب رودبار
نشانده ز رخسار گیتی غبار
ز برق آمده ابر نیسان به جوش
برآورده تندر به تندی خروش
رگ رستنی در زمین گشته سخت
به رقص آمده برگهای درخت
ز گلبام شبابهٔ زندباف
دریده صبا شعر گل تا به ناف
خرامنده بر رخش بیجاده نعل
گل لعل در زیر گلنار لعل
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
ز حلوا و ابریشم آورده سود
زمین چون زر و آب چون لاجورد
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
نوای چکاوک به از بانگ رود
برآورده با دشتبانان سرود
گره بر کمر برزده ساق جو
رسیده به دهقان درود درو
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
برو تیزتر گشته دندان گرگ
پی گور چون زهرهٔ گاو سست
گوزن از بیابان ره کوه جست
ز نوزادگان آهوان سره
جهان در جهان یکسر آهو بره
جهاندار با صید و با رود و جام
همیکرد منزل به منزل خرام
چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو
به خلخال یک هفته شد بر گرو
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
که خوانندش امروز خلخال زر
به گیلان درآمد به کردار ابر
بدانسان که در بیشه آید هژبر
هر آتشگهی کامد آنجا بهدست
چو یخ سرد کردش بر آتشپرست
چو بشکست بر هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را
ز گیلان برون شد درآمد به ری
به افکندن دشمن افکند پی
بر آتشپرستان سیاست نمود
برآورد ازان دوده یکباره دود
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
به سوراخ در شد چو روباه لنگ
به آوارگی در خراسان گریخت
وزان قایم ری به قایم بریخت
چو دانست خسرو که دژخیم او
گریزان شد از فر دیهیم او
گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت
چنان تیزرو شد که دریافتش
به زخمی سر از ملک برتافتش
چو بدخواه را در گِل آکنده کرد
پراکندگان را پراکنده کرد
همانجا که بدخواه را کشته بود
به نزدیک صحرا یکی پشته بود
به شکرانهٔ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست
به هرای گنجش چو بدرام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد
چو گنجینهٔ آن بنا برکشید
به شهر نشابور لشگر کشید
دو بهر جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت
دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند
ز دارا ملک رایتی داشتند
ملک زیر آن رایت انگاشتند
چنان رایتی را به ناموس شاه
برانگیختندی به ناموسگاه
سکندر بسی پای در کین فشرد
ز کس مهر دارا نشایست برد
همان دید چاره در آن داوری
که یاران خود را کند یاوری
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
کند رایتی دیگر آنجا به پای
از آن رایت آن بود مقصود شاه
که رایت ز رایت بود کینه خواه
چو دانست کان شهر دارا پرست
به جهد سکندر نیاید به دست
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
که از سازگاری شد آن شهر دور
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست
چو زد لشگر کبک را بر تذرو
ز ملک نشابور شد سوی مرو
بکشت آتش هیربد خانه را
وز آتش پراکند پروانه را
به بلخ آمد و آتش زرد هشت
به طوفان شمشیر چون آب کشت
بهاری دلفروز در بلخ بود
کزو تازه گل را دهن تلخ بود
پری پیکرانی درو چون نگار
صنمخانههایی چو خرم بهار
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج
زده موبدش نعل زرین بر اسب
شده نام آن خانه آذر گشسب
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
مغان را ز جام مغان مست یافت
بهشت صنمخانه بی حور کرد
ز دوزخ پرستنده را دور کرد
بپرداخت آن گنج دیرینه را
وزو داد مرهم بسی سینه را
به گرد خراسان برآمد تمام
به هر شهری آورد لختی مقام
به مغز خراسان درافکند جوش
خراسانیان را بمالید گوش
بههر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان
خراسان و کرمان و غزنین و غور
بپیمود هر یک به سم ستور
به هر شهر کامد به شادی فراز
در شهر کردند بر شاه باز
جهان گشتنش گرچه با رنج بود
همه راه او گنج بر گنج بود
به هر منزلی کو گرفتی قرار
گران سنگ بودی ز گنجینه بار
زمین را به گنجی بینباشتی
گذشتی و در خاک بگذاشتنی
زری کادمی را کند بیمناک
چه در صلب آتش چه در ناف خاک
خلایق که زر در زمین مینهند
بر او قفل و بند آهنین مینهند
چو باد آمد و خاکشان را ربود
بر او بر زدن قفل آهن چه سود؟
بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو: بیا ساقی آن جام کیخسرویبخش ۴۰ - رفتن اسکندر به هندوستان: بیا ساقی آن زر بگداخته
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دلا چند از این بازی انگیختن
به هر دست رنگی برآمیختن
دلا! تا کی از این بازیها و شعبدهها درآوردن و آمیختن؟ و در هر دفعه و هر دست، رنگی و شکلی دیگر؟ (دست در اینجا یعنی دفعه و کرت، هر دست بازی)
چنین فتنهای را که شد گرمکین
اگر خردهبینی، بهخردی مبین
خُردهبین در اینجا یعنی ریزبین، دقیق، تیزبین. بهخردی مبین: دستِ کم مگیر.
ز گلبام شبابهٔ زندباف
دریده صبا شعر گل تا به ناف
گلبام: گلبانگ (هر دو آمده است) شبابه: نوعی ساز نی، مزمار عراقی. شعر: جامه ابریشمی، پیراهن.
به هرای گنجش چو بدرام کرد
به پهلو زبانش هری نام کرد
هَرا: گلولههای طلا و نقره را که برای تزیین زین و یراق اسب بهکار برند. بِدرام: آراسته. پهلو زبان: زبان پهلوی. این بیت در وجه تسمیه شهر هَری (هرات) است.
دو بهر جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت
در آن شهر دو نوع مردم (و دو نوع طرز تفکر) را یافت که یکی از آنها طرفدار خودش بودند.
دگر بهر از او طبل دارا زدند
دم دوستیش آشکارا زدند
و قسم دیگر مردم (طرز تفکر دومی) هواخواه دارا بودند و آشکارا این دوستی را نشان میدادند و پنهان نمیکردند.
بکشت آتش هیربد خانه را
وز آتش پراکند پروانه را
بکُشت: خاموش کرد. مصرع: پروانهها را (کنایه است از آتشپرستان) از اطراف آتش بپراکند.