گنجور

بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز

بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشته‌ام
به سیماب خون ناخنی رشته‌ام
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریز‌ریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بند‌ش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زر‌ش زیر خاک
ز دزد‌ان بود روز و شب ترس‌ناک
تهی‌دست که‌‌اندیشهٔ زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگر‌تر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش می‌خورد بی‌هراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غم است
کمست انده آن را که دنیا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش
می‌یی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دل‌فروز
بسر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصهٔ آرزو‌های خویش
سخن‌ها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمی‌ست
ببینم که خوشدل کدام آدمی‌ست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچ‌گاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گویید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای‌‌، ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتار‌شان
نوازش‌گری کرد بسیار‌شان
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردن‌کشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که در بار داشت
به‌هر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزل‌شناس
به تری و خشگی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند
درازا‌ش چند است و پهنا‌ش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
به هر بیم‌گاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گران‌بار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او به‌راه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
به‌هر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری راه و گنجی چنان
سخن راند با کار‌سنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانه‌ها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی به‌هر گنج‌دان
طلسمی کند هریک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر که‌را گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی بر سر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندر‌آن مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنح پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیر سنگین برافراختند
به جمهور طاعت‌گهش ساختند
همه نسخت گنج‌نامه که بود
به دارنده دیر دادند زود
که تا هرکه او باشد ایزد‌پرست
از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنج‌نامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمت‌گری
کنند آن صنم‌خانه را چاکری
از آن گنج‌نامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پا‌رنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج‌

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
ساقی از آن می سرخ‌گون بیاور‌، آن می‌ که حتی دیدن رنگش به سیماب‌، جان ببخشد.
به من ده که سیماب خون گشته‌ام
به سیماب خون ناخنی رشته‌ام
به من ده که خونم همچون سیماب گشته و به سیماب خون ناخنی رشته‌ام.
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریز‌ریز
قصد دارم به یاری تو ای همّت سحر‌خیز که موج و دریای سخن را ریز‌ریز کنم.
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
با سخن‌ها و اشعار ناب و زرین‌، گوهرها به‌دست بیاورم و سر زیر‌دستان را به‌سنگ درآرم.
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
اما زر کی می‌تواند زور و جراتی به آدمی بدهد که دین‌داران را زیردست و خوار کند؟ چنین چیزی محال است.
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بند‌ش کنی بندی از زر بود
پول و ثروت فقط برای آرایش و زینت است و اگر بتوانی آن را در بند کنی و بنده آن نشوی‌، زینت می‌شود.
توانگر که باشد زر‌ش زیر خاک
ز دزد‌ان بود روز و شب ترس‌ناک
ثروتمندانی که زرها در انبار کرده‌اند شب و روز از ترس از دست دادنش در هراس و غم هستند.
تهی‌دست که‌‌اندیشهٔ زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
آدم تهی‌دست که آرزوی پول و زر می‌کند، آن آرزو او را مثل یک آدم ثروتمند (دچار هراس و بیم از دست دادنش) می‌نماید.
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگر‌تر آنکس که درویش تر
وقتی‌که آرزوی پول و زر از پول و زر بیشتر شد، آن‌کس که آرزومندتر و نیازمندتر است، ثروتمند‌تر است.
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
جهان و زندگی به کام آدم درویش و تهی‌دست است زیرا وقتش را صرف خود و هم نزدیکانش می‌کند.
شب و روز خوش می‌خورد بی‌هراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
شب و روز در خوش و راحتی و بی‌ترس می‌خورد‌‌؛ نه بیمی از باج و مالیات شحنه دارد و نه بیمی از دزد.
فراوان خزینه فراوان غم است
کمست انده آن را که دنیا کمست
آدم بیش‌ثروت‌، غم‌های فراوان دارد و آن‌کس که در دنیا مال کمتر دارد‌، اندوه او نیز کمتر خواهد بود.
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
گوینده و خبر‌آور گردنبند گوهرین‌ِ شعر چنین گفت از آن گوهر زر‌بخش.
که چون کرد سالار جمشید هوش
می‌یی چند بر یاد نوشابه نوش
که چون شاه‌ِ دانایی، چند جام می به یاد نوشابه نوشید.
به ریحان و ریحانی دل‌فروز
بسر برد با خسروان چند روز
و با می‌های خوش‌عطر چند روز با شاهان دیگر می‌گساری کرد.
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
یک روز تصمیم گرفت و بساط و مهمانی‌یی دل‌انگیز و خرم همچون نوبهار آراست.
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
چنان قلعه‌ای از آن انجمن و گروه آراست که ستارگان آسمان در میان درخشش آنها ناپیدا شدند.
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
بزرگان و فرماندهان لشکر را فراخواند و با احترام آنها را در مهمانی نشاند.
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
انجمن و گروه دانایان و کاردانان روزگار به آنجا رفتند و از فرهنگ و دانش شاه بهره‌مند گشتند.
شه از قصهٔ آرزو‌های خویش
سخن‌ها ز هر دستی آورد پیش
و شاه از خواسته‌ها و آرزوهای خود با آنها سخن گفت.
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
که دیشب میل کردم و تصمیم گرفتم که جز با شما جنگنجویان و لشکریان، عمر خود را صرف نکنم.
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
به یاری و نیروی شما بزرگان‌، برای جهانگشایی پایانی نمی‌بینم.
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
پیش از این قصد سرزمین روم را داشتم اما دست قضا تصمیم مرا عوض کرد.
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
تصمیم دارم که تا تمام سرزمین‌ها را نگردم به سوی روم نروم و آن سرزمین را برای آخر بگذارم.
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
خواه سرزمین‌های آباد و پرثروت و خواه ویران و بی‌چیز را تسخیر کنم.
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
با سنجابی‌ها زور‌آزمایی کنم و از سیم و زر سقلابی‌ها سکه بزنم. (سنجابیان و سقلابیان نام دو قوم است)
به هر بوم و هر کشوری گر زمی‌ست
ببینم که خوشدل کدام آدمی‌ست
در تمام سرزمین‌ها بگردم و ببینم آدمیان سعادتمند کی و کدام هستند.
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
پس راز آن سعادت و خوش‌دلی را بیابم زیرا فقط آهن بر آهن کارگر می‌افتد (و راز شادی را باید از شادمان‌ها یافت)
نخستین خرامش در این کوچ‌گاه
به البرز خواهم برون برد راه
در مرحله اول قصد دارم سوی سرزمین البرز بروم.
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
پس از آن سفر‌ِ فرخ به دشت‌ها بروم و پس از آن از راه دریا بازگشت کنم.
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
دریای خزران را ببینم و با نگاه به آن جرعه‌ای می بیفشانم و بنوشم.
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
وقتی که به ساحل بیایم، یک هفته پرنده و ماهی شکار کنم.
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
و پس از آن تصمیم خواهم گرفت که کجا بروم.
چه گویید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
نظر شما درباره این تصمیم و سفر چیست؟ زیرا آدم سعادتمند و دست قضا از نظر راستگویان و درست‌اندیشان سرپیچی نمی‌کند.
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
تمام آن سران لشکر به شاه تعظیم کردند و گفتند نظر ما نیز همان نظر شاه است و تصمیم درستی است.
کجا او نهد پای‌‌، ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
هر کجا او روَد ما نیز مطیع هستیم و با او خواهیم رفت و فرمان‌های او را مانند تاج سر عزیز می‌داریم.
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
اگر آب و آتش جای ما کند در سختی‌ها‌، سر از فرمان او بر نتابیم.
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
اگر ما را از کوه پرت کند می‌پذیریم و باکی نداریم.
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
از شاه جهان‌، گُزیدن راه و مسیر و تصمیم‌؛ و از ما اجرا و خدمت.
شه آسوده دل شد ز گفتار‌شان
نوازش‌گری کرد بسیار‌شان
شاه با شنیدن این حرف‌ها دلشاد و خرسند گشت و آنها را بسیار مورد لطف خود قرار داد.
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
با وقار و آهستگی راه را پیمود و خزینه گنج را گشود.
غنی کرد گردن‌کشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
از بخشش خود‌، آن جنگجویان را از پول و گنج بی‌نیاز کرد طوری که لشکر از فراوانی و حمل کالاها و نفایس و زر و سیم به‌رنج افتاد.
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
وقتی شاه جهاندار آن غنیمت‌بر‌ها را از بردن آن همه کالا و گنج در زحمت دید.
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
چاره‌ای خردمندانه اندیشید و از چشم ناپاک و بد به خود هشدار داد.
ز بس گنج و گوهر که در بار داشت
به‌هر جا که شد راه دشوار داشت
فراوانی کالا و گنج در سفرهایش همیشه راه‌پیمایی را بر او سخت می‌کرد.
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چه در کوه و چه در صحرا لشکر او به گردون گنج ‌می‌کشیدند. (گویا گردون در اینجا به معنی چرخ باشد و گاری)
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
وقتی شاه اندیشید که این گوی گلین (کره زمین) را در چنبر و سلطه خود در آورد.
زمین را شود میل و منزل‌شناس
به تری و خشگی رساند قیاس
زمین را میل به میل و منزل به منزل بشناسد و دریاها و خشکی‌ها را اندازه بگیرد. (منظور تهیه و به‌دست آوردن نقشهٔ جغرافیایی است‌)
بداند زمین را که پست و بلند
درازا‌ش چند است و پهنا‌ش چند
کوه‌ها و دشت‌ها را از پهنایی و درازایی اندازه بگیرد.
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
عدل و ظلم را که در هر جایی هست بیابد و آنان را که راه ظلم در پیش گرفته‌اند به راه راست بیاورد.
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
از چهره روزگار‌‌، گرد و غبار ستم را بشوید و مردم آزاد را از مجازات رها کند.
به هر بیم‌گاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
در هر جایی که خطر هست قلعه‌ای بسازد و مردم را ایمن کند و برای روز سرانجام و روز قیامت‌، کار و ثوابی کند.
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
از این جهان‌گردی و راه دراز‌، اندیشناک شد زیرا راه و سفر طولانی‌، رنج و خطر با خود دارد.
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
نکند که رنج‌های او ضایع شود و گنج‌های او نصیب دشمنان شود.
سپاه از غنیمت گران‌بار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
وقتی که لشکریان را از حمل آن همه گنج و کالا در زحمت دید از داشتن آن همه گنج‌، اندیشناک شد و هراسید.
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
(به چند دلیل) یکی آنکه لشکریان‌ِ سیر و پر‌خور‌، خوب نمی‌جنگند زیرا می‌ترسند که کالاهایشان را از دست بدهند.
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
(و دلیل دوم) آنکه وقتی در برابر گرسنه‌ها قرار بگیرند آن جنگاوران گرسنه با نهایت تلاش می‌جنگند که کالا و رنگ را از این‌ها بگیرند.
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او به‌راه
از دانایان الهی‌پناه و یزدان‌پناه‌، صد و سیزده نفر با او همراه بودند.
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
همه دانا و سخنور و توانا در مجلس و انجمن بودند و نیز بر علوم انجم و فلک مسلط بودند و در تمام پیشه‌ها و فنون صاحب‌نظر و کارشناس.
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
یکی از آنها که در کنار شاه‌ بود، بلیناس دانا بود.
به‌هر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
شاه از او در هر کاری نظرش را می‌پرسید زیرا او در چاره یافتن توانا بود.
ز دشواری راه و گنجی چنان
سخن راند با کار‌سنجی چنان
پس با او از گرانی و سنگینی گنج‌ها سخن گفت.
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
بلیناس به او پیشنهاد کرد که شاه گنج‌ها را در زمین پنهان کند.
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانه‌ها گنج پنهان کنند
و لشکریان نیز کالا‌ها و ثروت خود را در ویرانه‌ها پنهان کنند.
ز بهر گواهی به‌هر گنج‌دان
طلسمی کند هریک از خود نشان
و برای گواهی و راهنمایی، بر سر هر گنج‌، هر یک از آنها طلسم (یا نقشه رمزی و سرّی‌؟) برای خود تهیه کند.
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
تا زمانی که از سفر دور و دراز برگشتند از هر ویرانه و چاهی‌، گنج خود را بیرون بیاورند.
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
و با گواهی که بر گنج خویش می‌آورند نقشه گنج را پیش بیاورند و استفاده کنند.
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
شاه این رای و نظر را پسندید و لشکر را در این رای در رنج دید.
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
گنجینه خود را در زیر زمین نهان کرد و طلسمی بر آن نهاد.
بفرمود تا هر که‌را گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
به آنها دستور داد که گنج‌های خود را که باعث رنج در سفر می‌شود‌، نهان کنند.
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
لشکریان در آن دشت پراکنده شدند و هریک گنج خود را به گِل پوشید.
جدا هر یکی بر سر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
هر یکی از آنها بر سر مال و دفینه خود شکلی مربوط به خود کشید.
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
بازی و شب‌بازی و مکر روزگار چنان شد که شاه درسی دیگر و متفاوت از نقشه خود آموخت.
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندر‌آن مرز و بوم
از مسیر دیگر به روم رفت (از راه آن بیابان برنگشت) و همه آن گنج‌‌ها در آن سرزمین‌، دست‌نخورده باقی ماندند.
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
و نیز لشکریانش آنچنان غنیمت گرفتند که به آن گنج‌ها نیازی پیدا نکردند.
ز بس گنح پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
از فراوانی گنج‌هایی که به‌دست آوردند دیگر سوی گنج‌هایی که پنهان کرده بودند نرفتند.
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
وقتی که به روم رفتند و از کار جهان‌گشایی دست کشیدند.
یکی دیر سنگین برافراختند
به جمهور طاعت‌گهش ساختند
یک دیر از سنگ ساختند و به اتفاق نظر‌، آن‌را پرستش‌گاه خود کردند.
همه نسخت گنج‌نامه که بود
به دارنده دیر دادند زود
و همه نقشه‌های گنج‌ها را به دارنده و متولی دیر سپردند.
که تا هرکه او باشد ایزد‌پرست
از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست
تا از آن گنج‌ها به ایزدپرستان و یکتا‌پرستان به‌وسیله آن نقشه‌ها، گنجی و ثروتی ببخشد.
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنج‌نامه است از آن گنج و مال
هنوز هم در آن دیر و عبادت‌گاه کهن‌، از آن نقشه‌های گنج‌، وجود دارد.
کسانی که از راه خدمت‌گری
کنند آن صنم‌خانه را چاکری
به کسانی که از راه خدمت در آن صنم‌خانه چاکری کنند‌،
از آن گنج‌نامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
یکی از آن گنج‌نامه‌ها را می‌بخشند‌؛ کم و زیادی آن گنج‌، مشخص نیست.
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پا‌رنج خود برکنند
و مزد و پارنج خدمت خود در آن صنم‌خانه را از آن گنج به‌دست می‌آورند.
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج‌
گویی که دست دولت و سرنوشت مرا مزد و پارنج داد که اینچنین پایم در گنج فروشد.

حاشیه ها

1390/08/03 10:11
ساسان کمالی

آیا اولین کلمه بیت اول بیا نیست بجای باید؟