بخش ۳۴ - بزم اسکندر با نوشابه
بیا ساقی از باده جامی بیار
ز بیجاده گون گل پیامی بیار
رخم را بدان باده چون باده کن
ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن
به جشن فریدون و نوروز جم
که شادی سترد از جهان نام غم
جهاندار بنشست بر تخت خویش
نشستند شاهان سرافکنده پیش
نوازندگان می و رود و جام
برآراسته دست مجلس تمام
می نوش و نوشابهٔ چون شکر
عروسان به گردش کمر در کمر
در آن مجلس اسکندر فیلقوس
نکرد التفاتی به چندان عروس
یکی آنکه خود بود پرهیزگار
دگر در حرم کرد نتوان شکار
یکایک همه لشگر از شرم او
نگشتند یک ذره ز آزرم او
هوا سرد و خرگاه خورشید گرم
زمین خشگ و بالین جمشید نرم
برون رفت از چاه دلو آفتاب
به ماهی گرفتن سوی حوض آب
درم بر درم کیسهٔ کوه و شخ
گره بسته چون پشت ماهی ز یخ
دمه دَم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ
سرین گوزن و کفلگاه گور
به پهلوی شیران درآورده زور
کباب تر از ران آهوی تر
نمک ریخته آب را بر جگر
ز باریدن ابر کافور بار
سمن رسته از دستهای چنار
بنفشه نکرده سر غنچه تیز
چو برگ بهار آسمان برف ریز
درخت گل از باد آبستنی
شکم کرده پر بچه رستنی
دهن ناگشاده لب آبگیر
که آمد لب سبزه را بوی شیر
صبا بلبلان را دریده دهل
ز نامحرمان روی پوشیده گل
شده بلبله بلبل انجمن
چو کبک دری قهقهه در دهن
ز رخسار میخوارگان رنگ می
بههر گوشهای گل برآورده خوی
به عذر شب دوش فرمود شاه
که آتش فروزند در بزمگاه
برآراست از زینت و زر و زیب
چو باغ ارم مجلسی دلفریب
درو آتشی چون گل افروخته
گل از رشک آن گلستان سوخته
شده خار از آتش چون زر به دست
نه چون خار زردشتی آتش پرست
به مشکین زکال آتش لاله رنگ
درافتاده چون عکس گوهر به سنگ
به آتش بر آن شوشهٔ مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج
ز بی رحمتی داده پیر مجوس
سواد حبش را به تاراج روس
ز هندوستان آمده جوزنی
بههر جو که زد سوخته خرمنی
مغی ارغوان کشته بر جای جو
بنفشه دروده به وقت درو
سیاهی به مازندران برده مشک
بدل کرده با شوشهٔ زر خشک
ز هندو زنی خانه پر خون شده
همه آبنوسش طبرخون شده
به چین کرده سقلابییی ترکتاز
سموری به برطاسییی کرده باز
بلالی برآورده آواز خوش
صلا داده در روم و خود در حبش
بر آواز او زنگی قیرگون
گشاده ز دل زهره وز دیده خون
دبیری قلم رسته از پشت او
قلمهای مشکین در انگشت او
نشسته جوانمردی اطلسفروش
ز خاکستری پیرزن درعپوش
ز بهر پلاسی رسن تافته
بهجای پلاس اطلسی یافته
چو در کورهای مرد اکسیرگر
فرو برده آهن برآورده زر
شراره که اکسیر زر ساخته
ز هر سو به دامن زر انداخته
به خار از بر شعلهٔ آذری
چو بر سرخ گل شعر نیلوفری
سفالی ز ریحان برآراسته
به ریحانی از بیشهها خاسته
نه آتش گل باغ جمشید بود
کلیچهپز خوان خورشید بود
فروزندهٔ گوهر نیک و بد
رفیق مغ و مونس هیربد
شکفته گلی خورد او خار بن
به دیدار تازه به گوهر کهن
ترنمسرای تهیمایگان
پیامآور دیگ همسایگان
ترنگا ترنگی که زد ساز او
به از زند زردشت و آواز او
بدین زندگی آتش زند سوز
بر افروخته شاه گیتی فروز
چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو
بر او گاه دراج و گاهی تذرو
ز بسد چناری برافراخته
بر او کبک نالنده چون فاخته
اگر پای بط بر سر آرد چنار
بر او سینهٔ بط زند زیر زار
تن بط بود در خور آبگیر
چو بر آتش آری برآرد نفیر
در آن باغ مرغان به جوش آمده
ز هر یک دگرگون خروش آمده
ستا زن برآورده بانگ سرود
سرودی نوآیینتر از صد درود
جگرها به خون در نمک یافته
نمک را ز حسرت جگر تافته
شکر بوزه با نوک دندان دراز
شکر خواره را کرده دندان دراز
کباب تر و بوی افزار خشک
اباهای پرورده با بوی مشک
ز ریچارها آنچه باشد عزیز
ترنج و به و نار و نارنج نیز
مغنی چو زهره به رامشگری
صراحی درخشنده چو مشتری
به گلگون گلابی دلاویزتر
نشانده جهان از جهان درد سر
همه ساز آهنگها نرم خیز
بجز ساز کاهنگ او بود تیز
همه پخته بودند یاران تمام
بجز باده کو در میان بود خام
سکندر ز مستی شده نیمخواب
روان آب در چنگ و چنگی در آب
می و مرغ و ریحان و آواز چنگ
بتی تنگ چشم اندر آغوش تنگ
کسی کاین مرادش میسر شود
گرش جو نباشد سکندر شود
به یاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران
چو یک نیمه از روز روشن گذشت
فلک نیمه راه زمین در نوشت
بفرمود شه تا رقیبان گنج
کشند از پی میهمان پای رنج
زر و زیور آرند خروارها
ز سیفور و اطلس شتر بارها
ز جنس حبش خادمی نیز چند
به دیدار نیکو به بالا بلند
بسی نافه مشک و دیبای نغز
کز ایشان فزوده شود هوش و مغز
ز مرد نگینهای با آب و رنگ
در و لعل و فیروزه بی وزن و سنگ
یکی تاج زرین زمرد نگار
برآموده از لؤلؤی شاهوار
پرندی مکلل به یاقوت و در
همه درزش از گرد کافور پر
عماری و اشتر به هرای زر
عماری کشان جمله زرین کمر
چنین زیور نغز گوهر نشان
به نوشابه دادند گوهر کشان
بپوشید نوشابه تشریف شاه
چو تشریف خورشید رخشنده ماه
جداگانه از بهر هر پیکری
بفرمود پرداختن زیوری
به اندازه هر یکی چیز داد
بپوشیدشان بردنی نیز داد
پریچهره با آن پری پیکران
شدند از بسی گنج و گوهر گران
زمین بوسه دادند بر شکر شاه
به خرم دلی برگرفتند راه
ازان کان چو گوهر گرای آمدند
چو گنجی روان باز جای آمدند
بخش ۳۳ - داستان نوشابه پادشاه بردع: بیا ساقی آن می که جانپرور استبخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز: بیا ساقی آن شیر شنگرف گون
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دمه دَم فروگیر چون چشم گرگ
شده کار گرگینه دوزان بزرگ
برفوباد همچون چشم و نگاه گرگ، نفس را بند میآورد و چنان سرد که کار گرگینهدوزان پررونق شده بود. (دمه: باد سرد آمیخته به برف است. گرگینهدوز کسانی بودهاند که بالاپوشهای زمستانی میدوختهاند)
صبا بلبلان را دریده دهل
ز نامحرمان روی پوشیده گل
دهل دریده: مغنی و خنیاگر ساکت و خاموش.
ز هندوستان آمده جوزنی
بههر جو که زد سوخته خرمنی
جوزن نوعی جادوان است که با جو زعفرانزده مردم را جادو و مسحور میکند یعنی شراره و جرقههای آتش مثل جو جوزن بر هر چیز که میافتاد میسوخت.