گنجور

بخش ۲۸ - ویران کردن اسکندر آتشکده‌های ایران زمین را

بیا ساقی از شادی نوش و ناز
یکی شربت‌آمیز عاشق نواز
به تشنه ده آن شربت دل‌فریب
که تشنه ز شربت ندارد شکیب
سپندی بیار ای جهان‌دیده پیر
بر آتش فشان در شبستان میر
که چشمک زنان پیشه‌ای میکنم
ز چشم بد اندیشه‌ای میکنم
ولیکن چو میسوزم از دل سپند
به من چشم بد چون رساند گزند
خطرهای رهزن درین ره بسیست
کسی کاین نداند چه فارغ کسیست
چه عمریست کو را ز چندین خطر
به افسونگری برد باید بسر
به ار پای ازین پایه بیرون نهم
نهنبن برین دیک پر خون نهم
گزارنده داستانهای پیش
چنین گوید از پیش عهدان خویش
که چون دین دهقان بر آتش نشست
بمرد آتش و سوخت آتش پرست
سکندر بفرمود که ایرانیان
گشایند از آتش پرستی میان
همان دین دیرینه را نو کنند
گرایش سوی دین خسرو کنند
مغان را به آتش سپارند رخت
برآتشکده کار گیرند سخت
چنان بود رسم اندران روزگار
که باشد در آتشگه آموزگار
کند گنجهائی در او پای بست
نباشد کسی را بدان گنج دست
توانگر که میراث خواری نداشت
بر آتشکده مال خود را گذاشت
بدان رسم کافاق را رنج بود
هر آتشکده خانهٔ گنج بود
سکندر چو کرد آن بناها خراب
روان کرد گنجی چو دریای آب
بر آتش‌گهی کو گذر داشتی
بنا کندی آن گنج برداشتی
دگر عادت آن بود کاتش پرست
همه ساله با نوعروسان نشست
به نوروز جمشید و جشن سده
که نو گشتی آیین آتشکده
ز هر سو عروسان نادیده شوی
ز خانه برون تاختندی به کوی
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار
مغانه می لعل برداشته
به باد مغان گردن افراشته
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی به چرخ بلند
همه کارشان شوخی و دلبری
گه افسانه گوئی گه افسونگری
جز افسون چراغی نیفروختند
جز افسانه چیزی نیاموختند
فرو هشته گیسو شکن در شکن
یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن
چو سرو سهی دستهٔ گل به دست
سهی سرو زیبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تیز رو
شعار جهان را شدی روز نو
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ
به کام دل خویش میدان فراخ
جدا هر یکی بزمی آراستی
وز آنجابسی فته برخاستی
چو یک رشته شد عقد شاهنشهی
شد از فتنه بازار عالم تهی
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون بود ملک یابد گزند
یکی تاجور بهتر از سد بود
که باران چو بسیار شد بد بود
چنان داد فرمان شه نیک رای
که رسم مغان کس نیارد بجای
گرامی عروسان پوشیده روی
به مادر نمایند رخ یا به شوی
همه نقش نیرنگها پاره کرد
مغان را ز میخانه آواره کرد
جهان را ز دینهای آلوده شست
نگهداشت بر خلق دین درست
به ایران زمین از چنان پشتیی
نماند آتش هیچ زردشتیی
دگر زان مجوسان گنجینه سنج
به آتشکده کس نیاکند گنج
همان نازنینان گلنار چهر
ز گلزار آتش بریدند مهر
چو شاه از جهان رسم آتش زدود
برآورد ز آتش پرستنده دود
بفرمود تا مردم روزگار
جز ایزد پرستی ندارند کار
به دین حنیفی پناه آورند
همه پشت بر مهر و ماه آورند
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش
به میدان فراخی روان کرد رخش
به فرخندگی فتح را گشت جفت
بدان گونه کان نغز گوینده گفت
وگر بایدت تا به حکم نوی
دگرگونه رمزی ز من بشنوی
برار آن کهن پنبه‌ها را ز گوش
که دیبای نو را کند ژنده پوش
بر آنگونه کز چند بیدار مغز
شنیدم درین شیوه گفتار نغز
بسی نیز تاریخها داشتم
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم
بهم کردم آن گنج آکنده را
ورق پاره‌های پراکنده را
از آن کیمیاهای پوشیده حرف
برانگیختم گنجدانی شگرف
همان پارسی گوی دانای پیر
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت
ز پرگار موصل برون برد رخت
چو زهره به بابل درآمد نخست
ز هاروتیان خاک آن بوم شست
بفرمود تا آتش موبدی
کشند از هنرمندی و بخردی
فسون نامه زند را تر کنند
وگرنه به زندان دفتر کنند
براه نیا خلق را ره نمود
تف و دود آتش ز دلها زدود
وز آنجا به تدبیر آزادگان
درآمد سوی آذر آبادگان
بهر جا که او آتشی دید چست
هم آتش فرو کشت و هم زند شست
در آن خطه بود آتشی سنگ بست
که خواندی خودی سوزش آتش پرست
صدش هیربد بود با طوق زر
به آتش پرستی گره بر کمر
بفرمود کان آتش دیر سال
بکشتند و کردند یکسر زکال
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه
روان کرد سوی سپاهان سپاه
بدان نازنین شهر آراسته
که با خوش‌دلی بود و با خواسته
دل تاجور شادمانی گرفت
به شادی پی کامرانی گرفت
بسی آتش هیربد را بکشت
بسی هیربد را دوتا کرد پشت
بهاری کهن بود چینی نگار
بسی خوشتر از باغ در نوبهار
به آیین زردشت و رسم مجوس
به خدمت در آن خانه چندین عروس
همه آفت دیده و آشوب دل
ز گل شان فرو رفته در پا به گل
در او دختری جادو از نسل سام
پدر کرده آذر همایونش نام
چو برخواندی افسونی آن دل‌فریب
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب
به هاروتی از زهره دل برده بود
چو هاروت صد پیش او مرده بود
سکندر چو فرمود کردن شتاب
بدان خانه تا خانه گردد خراب
زن جادو از هیکل خویشتن
نمود اژدهائی بدان انجمن
چو دیدند خلق آتشین اژدها
دل خویش کردند از آتش رها
ز بیم وی افتان و خیزان شدند
به نزد سکندر گریزان شدند
که هست اژدهائی در آتشکده
چو قاروره در مردم آتش زده
کسی کو بدان اژدها بگذرد
همان ساعتش یا کشد یا خورد
شه از راز آن کیمیای نهفت
ز دستور پرسید و دستور گفت
بلیناس داند چنین رازها
که صاحب طلسم است بر سازها
بلیناس را گفت شاه این خیال
چگونه نماید به ما بدسگال‌؟
خردمند گفت این چنین پیکری
نداند نمودن جز افسون‌گر‌ی
اگر شاه خواهد شتاب آورم
سر اژدها در طناب آورم
جهاندار گفت اینت پتیاره‌ای
بُرو گر توانی بکن چاره‌ای
خردمند شد سوی آتشکده
سیاه اژدها دید سر بر زده
چو آن اژدها در بلیناس دید
ره آبگینه بر الماس دید
برانگیخت آن جادوی ناشکیب
بسی جادویی‌های مردم‌فریب
نشد کارگر هیچ در چاره ساز
سوی جادوی خویشتن گشت باز
هر آن جادویی کان نشد کارگر
به جادوی خود باز پس کرد سر
به چاره‌گری زیرک هوشمند
فسون فساینده را کرد بند
به وقتی که آن طالع آید بدست
کزو جادوئی را دراید شکست
بفرمود کارند لختی سداب
برآن اژدها زد چو بر آتش آب
به یک شعبده بست بازیش را
تبه کرد نیرنگ سازیش را
چو دختر چنان دید کان هوشمند
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند
به پایش درافتاد و زنهار خواست
به آزرم شاه جهان بار خواست
بلیناس چون روی آن ماه دید
تمنای خود را بدو راه دید
بزنهار خویش استواریش داد
ز جادوکشان رستگاریش داد
بفرمود تا آتش افروختند
بدان آتش آتشکده سوختند
پریروی را برد نزدیک شاه
که این ماه بود اژدهای سیاه
زنی کاردانست و بسیار هوش
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش
ز قعر زمین برکشد چاه را
فرود آرد از آسمان ماه را
ز حل را سیاهی بشوید ز روی
شود بر حصاری به یک تار موی
به خوبی چگویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری
سر زلفش از چنبر مشگ ناب
رسن کرده بر گردن آفتاب
به اقبال شه راه بربستمش
همه نام و ناموس بشکستمش
زبون شد درآمد بزنهار من
سزد گر کند خسروش یار من
وگر خدمت شاه را درخور است
مرا هم خداوند و هم خواهر است
چو شه دید رخسار آن دل‌فریب
برآراسته ماهی از زر و زیب
بلیناس را داد کین رام تست
سزاوار می خوردن جام تست
ولیکن مباش ایمن از رنگ او
مشو غافل از مکر و نیرنگ او
اگر کژدمی کهربا دم بود
مشو ایمن از وی که کژدم بود
بلیناس بر شکر تسلیم شاه
رخ خویش مالید بر خاک راه
پریروی را بانوی خانه کرد
پری چند زین گونه دیوانه کرد
برآموخت زو جادوئیها تمام
بلیناس جادوش از آن گشت نام
اگر جادوئی گر ستاره شناس
ز خود مرگ را برنبندی مراس

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1399/04/09 22:07
؟

من مدتی است که کنجکاو شده بودم که واقعا در مورد ماجرای اسکندر و زردشتیان چه فکر می کردند. به همین خاطر در این قسمت از خمسه نظامی واژه زردشت را جستجو کردم و هر بار شگفت زده تر می شوم. نمی دانم نظر شما چیست. شاید به نظرتان برسد که ظاهرا دین زردشت را «آلوده!» و اسکندر را جاری کننده دین یزدان پاک نشان می دهد. اما من در روح این ابیات حسرت و دریغ نظامی نسبت به گذشته سرزمینش را حس می کنم.
هر سو عروسان نادیده شوی
ز خانه برون تاختندی به کوی
رخ آراسته دستها در نگار
به شادی دویدندی از هر کنار
مغانه می لعل برداشته
به باد مغان گردن افراشته
رو هشته گیسو شکن در شکن
یکی پای‌کوب و یکی دست‌زن
چو سرو سهی دستهٔ گل به دست
سهی سرو زیبا بود گل پرست
سرسال کز گنبد تیز رو
شعار جهان را شدی روز نو
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ
به کام دل خویش میدان فراخ

1401/09/16 14:12
M Bagheri

واقعا متوجه نمیشم چرا مفهوم شعر رو‌متوجه نمیشین نظامی در این اشعار نظر شخصی خودش رو بیان نکرده بلکه حقیقت اون دوران رو به تصویر کشیده چه حسرتی؟؟؟!! منظور از شه نیک رای درواقع اسکندر هست و ابیاتی که زیر نظریه ت نوشتی نشان از شادی دختران ازدواج نکرده برای رهایی از رسوم بوجود آمده توسط موبدان زرتشتی اون دوره بوده اونها توی اون دوره فقط زر و طلاهارو توی آتشکده ها انبار میکردن و از احکامشون رابطه با دخترانی بوده که تازه ازدواج کردن .برادر

1401/11/28 20:01
سیاووش

اینکه از احکامشون بوده با دختران تازه ازدواج کرده رابطه داشته باشند رو میشه منبع تاریخیش رو بفرمایید!

1402/06/18 11:09
پریسا م

من هم با نظر شما موافقم که حداقل در توصیف و انتخاب واژگان،  رویکرد شاعر به زرتشتیان پیش از اسکندر مثبت به نظر می رسه. 
اما از طرفی فکر می کنم خوانش ما از این اشعار هم تحت تاثیر شرایط امروزی ماست.

1402/03/20 21:06
مجید هشتگردی

چنان داد فرمان شه نیک رای / که رسم مغان کس نیارد بجای 

گرامی عروسان پوشیده روی / به مادر نمایند رخ یا به شوی

همه نقش نیرنگها پاره کرد / مغان را ز میخانه آواره کرد

جهان را ز دینهای آلوده شست / نگهداشت بر خلق دین درست

به ایران زمین از چنان پشتیی / نماند آتش هیچ زردشتیی

 

یکی از بزرگترین خیانت هایی که به تاریخ ما شده ، انباشت مهملات در گذشته ایران بوده است

همین باعث شده که همه تاریخ ما دروغ و افسانه پنداشته شود