گنجور

بخش ۵۸ - مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر

ما که به خود دست برافشانده‌ایم
بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس‌کس‌تریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم‌رو سرد چو گلخن گریم
سرد‌پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو‌؟
راحت و آسایش پارینه کو‌؟
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح‌روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پَر ازین دام که خونخواره‌ای‌ست
زیرکی از بهر چنین چاره‌ای‌ست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رَست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفایی در اوست
وز گل انصاف گیایی در اوست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زیان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا‌، بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند
بر مه و خورشید زنخ می‌زنند
گر نَفَسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطره‌ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب‌خَر‌َند این دو سه ناموس‌گر
بی‌هنر و بر هنر افسوسگر
تیره‌تر از گوهر گل در گلند
تلخ‌تر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش که‌اند
نامزد و نامورانش که‌اند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
می‌شکنندم همه‌، چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به‌سر چون برند‌؟
بر سخن تازه‌تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای عَلَم خضر غزایی بکن
وی نَفَس نوح دعایی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامُش‌، کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازه‌ای‌ست
خامشی من قوی آوازه‌ای‌ست
حقه پر آواز به یک دُر بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پُری از دانش‌، خاموش باش
تَرک زبان گوی و همه گوش باش

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ما که به خود دست برافشانده‌ایم
بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
ما که به خود دست بر‌افشانده‌ایم چرا بر سر مشتی خاک فرومانده و ناتوان گشته‌ایم‌؟ (یا بر خاک افتاده و بی‌قدر شده‌ایم)
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
هم‌نشینی و دوستی با این دنیا این‌چنین ترا خوار و ذلیل کرده‌است دنیا چنین کارهایی زیاد کرده است.
عمر همه رفت و به پس‌کس‌تریم
قافله از قافله واپس تریم
به پس‌ کس‌: کسی که از قافله عقب مانده است.
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
دو فرشته نگهبان منظور است.
گرم‌رو سرد چو گلخن گریم
سرد‌پی گرم چو خاکستریم
تیز رو و پرتلاش همچون گلخن‌گر هستیم اما در سرما و رنج؛ کار ما بی‌گرما و بی‌ثمر است اما همچون خاکستر‌، بیهوده گرم هستیم. (گلخن‌گر‌: تون‌تاب‌)
نور دل و روشنی سینه کو‌؟
راحت و آسایش پارینه کو‌؟
نور و روشنایی و معرفت قلب و دل چه شد؟ آن آرامش و آسایش گذشته کجا رفت؟
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح‌روان ناپدید
صبح‌رو‌: سحر‌خیز و کسی که بی‌درنگ و در صبح زود سفر خود را آغاز می‌کند. یعنی صبح‌روان رفتند و آنقدر پیش افتادند که عَلَم کاروان‌شان هم از دیده ناپدید شد.
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
خنده و شادی‌یی که از روی غفلت بود بر لب‌ها شکست و ناتمام ماند و آرزو‌های زودگذر ناکام.
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
(پس تو در این شرایط) به هر حیله و ترفندی که شده سعی کن ببینی چطور از دست این دنیای حقیر و کفی خاک‌، جان سالم به‌در می‌بری.
بر پَر ازین دام که خونخواره‌ای‌ست
زیرکی از بهر چنین چاره‌ای‌ست
از این دام خود را رها کن که بی‌رحم و خونخوار است و دانایی و زیرکی که به تو ارزانی شده برای این کار است نه کارهای دیگر.
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رَست که به دان تراست
زور و درندگی گرگ از روباه بیشتر است اما روبه (که از دام رها شد) به‌این دلیل است که داناتر است.
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
هدف و تلاشت را بر این بگذار که بر وفای (الهی و خدایی) پایبند بمانی و خود‌پرست نباشی و از آن خدا شوی.
خاک دلی شو که وفایی در اوست
وز گل انصاف گیایی در اوست
خاکسار و فروتن در برابر دلی باش که وفایی در اوست و از خاک و گِل انصاف و داد‌، گیاهی و گُلی در او دمیده و شکفته است.
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
هر هنر و معرفتی که از دل آموخته شد گرانقدر شد و آن‌را همچون زر و طرحی زیبا بر بهترین جای (و بر حاشیه زرنگار جامه) قرار دادند.
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
اگر هنری و معرفتی از آدمیان و دیگران ببینی و آنرا نپسندی و نپروری هنری گم شده و از بین خواهد رفت.(در جامعه‌، کم خواهد شد)
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
اما اگر هنر و معرفت نیکو را تشویق کنی و به‌آن بها بدهی بیشتر و بیشتر خواهد شد همچون چشمه‌ای که دو برابر‌، آب به تو ارزانی دهد.
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
مردم پرورده‌: انسان‌های دانا و پرورش‌یافته.
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
در این دنیا و خاک‌، جز هنر و معرفت نیکو‌، چیز دیگری پاک نیست (و در این روزگار و در این سرزمین‌‌؟ یا در این دنیا)، این پاکی کم‌شده و وجود ندارد.
گر هنری سر ز میان برزند
بی‌هنری دست بدان درزند
اگر هنر و صاحب‌هنر و معرفتی سر بر‌آورد بی‌هنری به‌او می‌تازد و دست دراز می‌کند.
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زیان آورند
تا کاری کنند که هنرمند از کرده خود پشیمان شده و آنها نیز به هنر او آسیب بزنند.
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
سختی و ریاضت (هنرمند) را به خودنمایی تفسیر می‌کنند و اندیشه و معرفت او را به سودا و هوس تعبیر می‌کنند.
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا‌، بندگی رایگان
بخشش را زیان و ضرر نام‌می‌نهند و وفا را بندگی رایگان.
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
لورکند‌: مغاک و گودالی که در آن آب گل‌آلود جمع می‌شود.
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند
بر مه و خورشید زنخ می‌زنند
وفا را بیهوده و باطل می‌انگارند و حتی به خورشید و ماه نیز (که در اوج آسمان می‌درخشند) در این باره ریشخند می‌کنند.
گر نَفَسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
اگر سخنی و حرفی به مردم راحت برساند و درمان باشد بر دل این قوم‌، زخم و جراحت می‌آورد و از آن ناراحت می‌شوند.
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
مصرع دوم‌: تهمت مرض شیرینه به او می‌زنند. (شیرینه مرضی است پوستی)
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
بر جگر پخته و پرورده و انجیر‌رنگ‌، خشم می‌گیرند و همچون غوره ترشی می‌کنند.
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
از هنر و معرفت و نیکی جز عیب و خلل و ایراد چیزی نمی‌توانند بگویند و بیابند.
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دریا همیشه در و گوهر نمی‌دهد‌، کسی یک هنر داشته باشد کافی است و فراوان است.
دجله بود قطره‌ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
اگر چشم کوری یه‌قطره اشک بریزد کافی است و دجله‌ای است؛ و اگر مورچه‌ای پای ملخی پیشکش کند خود زیاد است.
عیب‌خَر‌َند این دو سه ناموس‌گر
بی‌هنر و بر هنر افسوسگر
عیب‌خَر‌: طرفدار و خریدار عیب.   افسوس‌گر‌: کسی که ریشخند و مسخره می‌کند.
تیره‌تر از گوهر گل در گلند
تلخ‌تر از غصه دل بر دلند
گوهر گِل‌: اصل گل و خاک.
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
در هر جایی در پی زیان رساندن و آزار رساندن هستند در دماغ و بینی‌، دود می‌شوند و در برابر شمع‌، باد.
حال جهان بین که سرانش که‌اند
نامزد و نامورانش که‌اند
در این حال‌، جهان و مردمان را ببین که سران و شخصیت‌هایش چه کسانی شده‌اند و هستند.
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
می‌شکنندم همه‌، چون عهد خویش
این دو سه تن بدنام کهن مهد‌، سعی در بدنام کردن من دارند و مرا می‌شکنند همچون عهد‌ها و پیمان‌های خود.
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
اما شکستن من محال است همچون ماه که وقتی می‌شکند و کم می‌شود روی در افزونی دارد.
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به‌سر چون برند‌؟
فرض کنیم تلاششان را بیشتر و بیشتر کنند؛ با دست تقدیر و فلک چه می‌کنند؟
بر سخن تازه‌تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
بر شعر و سخنی که همچون باغ جان‌، تازه و با‌طراوت است‌، سال‌ها انکار می‌کنند همچون قوم نوح.
ای عَلَم خضر غزایی بکن
وی نَفَس نوح دعایی بکن
ای پرچم خضر نبی‌، نبردی آغاز کن‌، ای سخن نوح دعایی بگو.
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامُش‌، کند ار یادشان
دل که (بیش از این حال و حوصله و) سر بیدادشان ندارد بهتر که یادشان فراموش بادا اگر یادشان کند.
با بدشان کان نه باندازه‌ای‌ست
خامشی من قوی آوازه‌ای‌ست
با بدی‌ها و بدگویی‌هایشان که کم نیست‌، خاموشی و سکوت من قوی است.
حقه پر آواز به یک دُر بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
(زیرا) یک حُقه خالی با یک دانه گوهر پر سر و صداست اما حُقه‌ای که پر است خاموش است.
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
کوزه و خنبره نیمه‌، پر سر و صداست اما وقتی پُر گشت خاموش می‌شود.
گر پُری از دانش‌، خاموش باش
تَرک زبان گوی و همه گوش باش
اگر از دانش بهره داری و پر هستی خاموش باش و بجای گفتن‌، شنیدن پیشه کن.

حاشیه ها

1392/03/07 02:06
شکوه

نامزد همان کاندید استیا شخص معین شده برای منصبی یا مو قعیتی

1392/03/07 02:06
شکوه

غزا یعنی با کافر و ملحد و دشمن دین جنگیدن

1392/03/07 02:06
امین کیخا

گلخن یا تون همان اتش خانه گرمابه است گل یعنی گل اتش و فروزانی ان و خن همان خانی و چشمه باید باشد سرهم یعنی منبع دوستی برای منابع پایان کتابش نوشته بود خانی ها

1392/03/07 02:06
امین کیخا

تونی را مولانا برای فحش بکار برده توی فیه ما فیه ظاهرن کاری پست بوده اتشبیاری

1392/03/07 02:06
امین کیخا

بهدانتر یعنی دانندگی بهتر داشتن به دانش دیوان می گفته اند دشاگاسی یا دشاگاهی ،آقاسی هم که اگاهی است

1392/03/07 02:06
امین کیخا

لور یعنی سیل و هین هم سیل است به لری می شود لافاو که کردی هم هست و هردو از فارسیست

1392/03/07 02:06
امین کیخا

لور کند یعنی جوی و مغاک حاصل از رفتن سیل

1395/09/01 02:12
محمد

کلمه ی قافیه ی مصرع آخر باید گوش بشه و نه گوی!!!!!

1399/05/22 09:07
علی مرادنیا

سلام.
اطفا درمورد منظور این بیت راهنمایی کنید(بیت هفدهم)
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
سپاس

1400/04/05 23:07
حسین مرکزی

یعنی انسانهای پرورش یافته و کارآزموده، با جانشان میپرورانند، اگر نیکی یا هنری را در جایی ببینند.

1400/04/05 23:07
حسین مرکزی

کار هنرمند به جان آورند

تا هنرش را به "زیان" آورند

1400/04/05 23:07
حسین مرکزی

در بیت های: تا هنری سر ز میان بر زند...

...تا هنرش را به "زیان" آورند، بنظر صحیح است.