گنجور

بخش ۵۲ - مقالت هفدهم در پرستش و تجرید

ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
این من و من گو که درین قالب است
هیچ مگو جنبش او تا لب است
چون خَم ِ گردون به جهان در مپیچ
آنچه نَه آنِ تو، به آن در مپیچ
زور جهان بیش ز بازو‌ی توست
سنگ وی افزون ز ترازو‌ی توست
قوّت کوهی ز غبار‌ی مخواه
آتش دیگی ز شرار‌ی مخواه
هر کمر‌ی کان به رضا بسته‌شد
از کمر ِخدمت‌ِ تن رسته‌شد
حرص ربا‌خواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است
کیسه‌بُرانند درین رهگذر
هرکه تهی‌کیسه‌تر آسوده‌تر
محتشمی، درد‌سری می‌پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
کوسهٔ کم‌ریش دلی داشت تنگ
ریش‌کشان دید دو کس را به جنگ
گفت « رخم گرچه زبانی‌فَش است
ایمنم از ریش‌کشان هم خوش است»
مصلحت کار در آن دیده‌اند
کز تو خر و بار تو ببریده‌اند
تا تو چو عیسی به درِ دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
مؤمنی اندیشهٔ گبری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
موج هلاک‌ست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهی‌مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
قدر به بی‌خوردی و خوابی دَرَست
گنج بزرگی به خرابی دَرَست
مردهٔ مردار نه‌ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
گر تن بی‌خون شده‌ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
خون جگری دان به شرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
تا قَدَری قوّتِ خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
خو مبُر از خورد به یکبارگی
خرده نگهدار به کم‌خوارگی
شیر ز کم خوردن خود سرکش است
خیره خوری قاعدهٔ آتش است
روز به یک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون زیادش سیه‌اندام کرد
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپرغم سپرِ غم شود
عقل تو جانی‌ست که جسمش تویی
جان تو گنجی که طلسمش تویی
کی دهد این گنج ترا روشنی‌؟
تا تو طلسم دَرِ او نشکنی
خاک به نا‌معتمد‌ی گشت فاش
صحبت نامعتمد‌ی گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگی پدر «این خنده چیست‌؟
بر سیهی چون تو بباید گریست‌»
گفت «‌چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید‌»
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کاَبر سیه برق ندارد نگاه
چون تو نداری سر این شهر‌بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خندهٔ طوطی لب شِکَّر شکست
قهقههٔ پر دهن کبک بست
خنده چو بی‌وقت گشاید گره
گریه از آن خندهٔ بی‌وقت به
سوختن و خنده زدن برق‌وار
کوتهی عمر دهد چون شرار
بی طرب این خندهٔ چون شمع چیست‌؟
بس که بر این خنده بباید گریست
تا نزنی خندهٔ دندان‌نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
گریهٔ پر مصلحت دیده نیست
خندهٔ بسیار پسندیده نیست
گر کهنی بینی و گر تازه‌ای
بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
خیز و غمی می‌خور و خوش می‌نشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
در دل خوش نالهٔ دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هیچ کس آبی ز هوایی نخورد
کز پس آن آب، قفایی نخورد
هر بُنِه‌ای را جَرَسی داده‌اند
هر شکر‌ی را مگسی داده‌اند
دایهٔ دانا‌ی تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد، تو چه دانی؟ خموش
ثابت این راه مقیمی بُوَد
همسفر خضر کلیمی بُوَد
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
یار مساعد به گَهِ ناخوشی
دام‌کِشی کرد نه دامن‌کشی

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای ز خدا غافل و از خویشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
ای‌کسی که از خدا غافل گشته‌ای و از خویشتن‌، در غم جان و در رنج تن گرفتار شده‌ای.
این من و من گو که درین قالب است
هیچ مگو جنبش او تا لب است
این خودپسندِ «من» گو که در این جسم است؛ هیچ مگو جنبشش تا لب بیشتر نیست (ادعای پوچ دارد)
چون خَم ِ گردون به جهان در مپیچ
آنچه نَه آنِ تو، به آن در مپیچ
مثل دایره آسمان به دنیا مپیچ و آن‌را در آغوش مگیر؛ با چیزهایی که متعلق به‌تو نیست خود را بیهوده سرگرم مکن.
زور جهان بیش ز بازو‌ی توست
سنگ وی افزون ز ترازو‌ی توست
زور دنیا از زور تو بیشتر است و سنگش از ترازوی تو بزرگ‌تر است.
قوّت کوهی ز غبار‌ی مخواه
آتش دیگی ز شرار‌ی مخواه
زور جابجا کردن کوهی را از کاهی مخواه؛ گرم کردن یک دیگ بزرگ را از یک جرقه و شرار کوچک آتش انتظار نداشته‌باش.
هر کمر‌ی کان به رضا بسته‌شد
از کمر ِخدمت‌ِ تن رسته‌شد
کسی که قناعت و رضا پیشه‌کرد؛ از بندگی و اسارت تن‌، رها و آزاد گشت.
حرص ربا‌خواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است
حرص آدم رباخوار و نزول‌خوار از محرومی و بدبختی و فلاکت است؛ تاج خرسندی و شادی بر سر قناعت و آدم قانع است. (رباخوار یعنی شخص‌، گروه یا نهادی که دیگران را با دادن وام و قرض با سود، گرفتار و اسیر قوانین خود می‌نماید و  و وارد شدن به‌این عمل در دین اسلام حرام گشته‌است)
کیسه‌بُرانند درین رهگذر
هرکه تهی‌کیسه‌تر آسوده‌تر
در این رهگذر کیسه‌بُرها و دزدها کمین کرده‌اند؛ هرکس نادارتر و تهی‌کیسه‌تر است‌، آسایش بیشتر دارد.
محتشمی، درد‌سری می‌پذیر
ورنه برو دامن افلاس گیر
(اگر) محتشم و ثروتمند هستی با دردسرهای آن هم بساز وگرنه برو و تهیدست باش
کوسهٔ کم‌ریش دلی داشت تنگ
ریش‌کشان دید دو کس را به جنگ
مرد کوسه‌ای بود که از کم‌موییِ صورتش غمگین بود تا این که دو شخص را دید که در جنگ، ریش هم را می‌کشیدند
گفت « رخم گرچه زبانی‌فَش است
ایمنم از ریش‌کشان هم خوش است»
(کوسه) گفت: اگرچه صورتم مثل زبان، بی‌موست؛ از این آسوده‌ام که کسی ریشم را بکشد.
مصلحت کار در آن دیده‌اند
کز تو خر و بار تو ببریده‌اند
(پس تو هم از کم‌بضاعتی غمگین مشو) زیرا مصلحت تو در این بوده است که رنج خر و بار را از تو کم کنند.
تا تو چو عیسی به درِ دل رسی
بی خر و بی بار به منزل رسی
تا همچون عیسی به درگاه دل برسی و بی‌زحمت ثروت و خر و بار به مقصد برسی
مؤمنی اندیشهٔ گبری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
تو مؤمن هستی، به‌کار و اندیشه بی‌دینان مپرداز؛ در ملایمت و تنکی بکوش و درشتی و ستبری را کنار بنه.
موج هلاک‌ست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
این زندگی موج هلاک‌ است پس با بار سبکتر و کمتر برو و بار را در آب بیفکن تا جان سالم به در ببری 
به که تهی‌مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی
اگر مانند کدو، خالی هستی بهتر است زیرا بر سر آب می‌ایستی
قدر به بی‌خوردی و خوابی دَرَست
گنج بزرگی به خرابی دَرَست
ارزش و مرتبه انسان در رنج و سختی است نه در تن‌پروری؛ گنج بزرگی در ویرانه و خرابی‌است.
مردهٔ مردار نه‌ای چون زغن
زاغ شو و پای به خون در مزن
یعنی زغنِ مردارخوار نباش؛ مثل پرنده زاغ باش که سرخی پایش از خودش است نه از پای زدن در خون مردار. (مراد از زاغ نوعی پرنده است که پاهایی سرخ دارد با کلاغ فرق دارد)
گر تن بی‌خون شده‌ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردار خوار
اگر تو مثل پیکر و نقاشی، بی‌خون هستی از زحمت مردارخواران در امانی (منظور از مردارخواران، دنیاپرستان است و خون در اینجا یعنی ثروت و مال دنیا)
خون جگری دان به شرابی شده
آتشی از شرم به آبی شده
خون جگری دان به شرابی شده‌؛ آتشی که از شرم به آبی شده.
تا قَدَری قوّتِ خون بشکنی
ضربت آهن خوری ار آهنی
تا مقداری غلبه خون را کم نمایی سختی آهن را نیاز داری حتی اگر آهن باشی.
خو مبُر از خورد به یکبارگی
خرده نگهدار به کم‌خوارگی
یکباره و تماما، خوردن را نیز کنار مگذار طوری‌که اصلا هیچ نخوری، خرده نگهدار به کم‌خوارگی.
شیر ز کم خوردن خود سرکش است
خیره خوری قاعدهٔ آتش است
سرکش در اینجا یعنی گردن‌فراز
روز به یک قرصه چو خرسند گشت
روشنی چشم خردمند گشت
روز به این دلیل که کم‌خور است روشنی‌بخش شده است. (منظور از یک قرصه نان، خورشید است)
شب که صبوحی نه به هنگام کرد
خون زیادش سیه‌اندام کرد
شب که صبوحی بی‌وقت خورد، از آن‌رو خون زیاد سیه‌اندامش کرد! 
عقل ز بسیار خوری کم شود
دل چو سپرغم سپرِ غم شود
با شکم‌پروری، عقل و خرد کم می‌شود، و دل و احساس آدمی پر اندوه می‌شود.
عقل تو جانی‌ست که جسمش تویی
جان تو گنجی که طلسمش تویی
عقل تو جانی‌ست که جسمش تو هستی؛ جان تو گنجی‌است که طلسمش تو هستی.
کی دهد این گنج ترا روشنی‌؟
تا تو طلسم دَرِ او نشکنی
کی می‌توانی به این گنج دست یابی، تا طلسم در‌ِ این گنج را نشکنی؟
خاک به نا‌معتمد‌ی گشت فاش
صحبت نامعتمد‌ی گو مباش
خاک (زمین) به غیرقابل اعتماد بودن معروف است؛ پس تو هم به خاک (تن) اعتماد نکن و هم‌صحبت و یار او مشو.
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پی تو غم نخورد غم مخور
اگر تمام عمر را در غم بگذرانی؛ دنیای خاکی به غم تو بی‌توجه است و غم تو را نمی‌خورد پس تو هم غم او را مخور!
گفت به زنگی پدر «این خنده چیست‌؟
بر سیهی چون تو بباید گریست‌»
سیه‌چهره‌ای به پسر گفت: این خنده و شادی تو برای چیست؟ بر آدم سیاه‌رویی مثل تو باید گریست!
گفت «‌چو هستم ز جهان ناامید
روی سیه بهتر و دندان سفید‌»
پسر جواب داد: وقتی که از جهان ناامیدم و رخسارم سیاه است؛ پس بهتر‌است بخندم تا با نمودن دندان‌های سپیدم زیباتر جلوه‌کنم!
نیست عجب خنده ز روی سیاه
کاَبر سیه برق ندارد نگاه
از روی سیاه‌، خنده عجب نیست مثل ابر سیاه که برق را نگاه نمی‌دارد.
چون تو نداری سر این شهر‌بند
برق شو و بر همه عالم بخند
وقتی که تو بی‌خیال این زندان هستی و قصد گرفتار شدن در آن را نداری پس برق شو و بر همه عالم بخند!
خندهٔ طوطی لب شِکَّر شکست
قهقههٔ پر دهن کبک بست
خنده طوطی لب شکر شکست، قهقه پُر دهن کبک بست!
خنده چو بی‌وقت گشاید گره
گریه از آن خندهٔ بی‌وقت به
خنده که بی‌جا باشد بدتر از گریه است.
سوختن و خنده زدن برق‌وار
کوتهی عمر دهد چون شرار
سوختن و خنده زدن همچون برق آسمان؛ کوتهی عمر در پی دارد.
بی طرب این خندهٔ چون شمع چیست‌؟
بس که بر این خنده بباید گریست
این خنده همچون شمع و بدون طرب و شادی برای چیست؟ بسیار بر این خنده باید گریست.
تا نزنی خندهٔ دندان‌نمای
لب به گه خنده به دندان بخای
تا خنده دندان‌نما نزنی، در هنگام خندیدن، لب را به دندان بفشار
گریهٔ پر مصلحت دیده نیست
خندهٔ بسیار پسندیده نیست
گریه زیاد برای چشم مضر است خنده بسیار نیز ناپسند است.
گر کهنی بینی و گر تازه‌ای
بایدش از نیک و بد اندازه‌ای
چه قدیمی و چه نو؛ باید اعتدال را نگه‌داشت.
خیز و غمی می‌خور و خوش می‌نشین
گاه چنان باید و گاهی چنین
بیا و غمگین باش و فارغ و آسوده بنشین، گاهی چنان باید بود و گاهی چنین.
در دل خوش نالهٔ دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
در درون خوشی، غم هست و پس از تاریکیِ شب، روز می‌آید (شَبَه، سنگی است سیاه و براق که قابل سوختن است)
هیچ کس آبی ز هوایی نخورد
کز پس آن آب، قفایی نخورد
هیچکس لذتی از روی هوا و هوس نبُرد که پس از آن لذت، پس‌گردنی نخورده باشد. (قفا خوردن یعنی پس گردنی خوردن)
هر بُنِه‌ای را جَرَسی داده‌اند
هر شکر‌ی را مگسی داده‌اند
در هر بار و بنه‌ای زنگوله‌ای گذاشته‌اند و هر شکری مگسی دارد (منظور این است که ثروت و لذات دنیا همراه دردسر است. جرس: در اینجا زنگوله‌ای است که بر بارها و بُنه‌ها می‌بسته‌اند برای جلوگیری از گم شدن که همزمان برای صاحب کالا ایجاد خطر نیز می‌کرده است)
دایهٔ دانا‌ی تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار
روزگار‌، دایه دانای توست پس نیک و بد خود را به‌او بسپار.
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیر تو خواهد، تو چه دانی؟ خموش
اگر به‌تو سرکه و سختی می‌چشاند از کوره در نرو و آرامش داشته‌باش؛ او خیر و صلاح تو را می‌خواهد، چیزهایی می‌داند که تو نمی‌دانی.
ثابت این راه مقیمی بُوَد
همسفر خضر کلیمی بُوَد
هرکه در این راه ثابت‌قدم شد، در آرامش خواهد بود؛ شایسته همسفری خضر، موسی‌است.
ناز بزرگانت بباید کشید
تا به بزرگی بتوانی رسید
باید ناز بزرگان را بکشی و خدمت کنی تا به بزرگی برسی.
یار مساعد به گَهِ ناخوشی
دام‌کِشی کرد نه دامن‌کشی
یار همراه در هنگام گرفتاری یاری می‌رساند‌، یار را ترک نمی‌کند. (دام‌کشی یعنی رها کردن از دام و کنایه است از یاری کردن، دامن‌کشی یعنی رخ برتافتن و ترک کردن)

حاشیه ها

1392/03/07 00:06
شکوه

فش به معنی کاکل اسب است و یال اسب ولی معنی پریشان هم میدهد

1402/08/21 12:11
فرهود

«زبانی فَش»‌،  فش در اینجا یعنی وش مثل مهوش

از نظامی است: دیوانه‌فش و چو دیوِ دربند

 

 

1392/03/07 00:06
ادروک

شکوه جان بش هم همان است

1394/11/15 16:02
امین

با سلام.
ممنی اندیشه گیری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
غلط میباشد
اصلاح:
مؤمنی، اندیشه گبری مکن
در تنکی کوش و ستبری مکن
در قبل هم راجع به یکی دیگر از اشتباهاتتان در همین مثنوی نظر دادم («پیش و پسی بست صفت کبریا» که کلمه «صفت» غلط و کلمه «صف» درست است) ولی انگار مورد توجه قرار نگرفت.
به گمانم متن هایتان کپی پیست از دیگر سایت هاست، چون در دیگر سایت ها نیز همین طور نوشته شده است.
کاش به کتاب های چاپ شده هم توجهی داشته باشید.

1394/11/15 16:02
امین

غلطی دیگر
گر دهدت سرکه چو شیره مجوش
خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
کلمه خیز باید بشود خیر. یعنی خیر یا خوبی تو را می خواهد، تو چه میدانی، هیچ مگو.

1397/02/03 10:05
حسن

مومنی اندیشه گبری مکن

1399/09/24 04:11
محمدامین

بهتر است که مصرعِ «دل چو سپر غم سپر غم شود» به «دل چو سپرغم، سپرِ غم شود» تبدیل شود

1402/02/20 09:05
شما سردبیر

جنبش این جان من و من‌گوی در تن تو تا وقتی است که به لب برسد از لب که درگذشت،آوازه‌ی من و من خاموش می‌شود. 

1402/07/06 23:10
فرهود

منظور از زاغ در اینجا پرنده‌ای است که در گذشته آن را زاغ کوهی یا زاغ دشتی هم می‌نامیده‌اند، که پاهایی سرخ دارد. نوع نوک‌سرخ آن پرهایی به غایت سیاه و پاهایی سرخ درخشان دارد.

از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن

وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام

قطران تبریزی، قرن پنجم

 

1402/09/03 21:12
فرهود

خاک به نامعتمدی گشت فاش

خاک از این سبب به نامعتمدی معروف شده که هرچه در دل دارد آشکار می‌کند دانه‌های پنهان می‌رویند، گنج‌ها آشکار می‌شوند و ...