گنجور

بخش ۴۵ - داستان حاجی و صوفی

کعبه‌روی عزم ِ ره آغاز کرد
قاعدهٔ کعبه‌رو‌ان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض‌ِ کار داشت
مبلغ‌ِ یک بدرهٔ دینار داشت
گفت فلان صوفی‌ِ آزاد‌مرد
که‌آستی از عالم کوتاه کرد
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست
رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت «‌نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز‌»
خواجه ره‌ِ بادیه را درگرفت
شیخ زرِ عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود
گفت ‌«به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که می‌خواستم
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی‌»
باز گشاد از گره آن بند را
دادِ طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که برِ خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
دست بدان حقهٔ دینار کرد
زلف بتان حلقهٔ زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهرِ چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز
گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر‌، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج‌؟
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا‌؟
غارتی از تُرک نبرده‌ست کس
رخت به هندو نسپرده‌ست کس
رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است
تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کُشی کرد و ازاو درگذشت
ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ‌؟
زو چه ستانم‌؟ که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش
آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مُطَوّق الف‌ِ کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم
و‌آنچه حرام است حلالت کنم
دست بدار ای چو فلک زرق‌ساز
ز‌آستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمد‌ی بر سر این خاک نیست
دین سره نقد‌یست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت توراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست
منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بی‌دِرَمان می‌زند
قافلهٔ محتشمان می‌زند
شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان‌بینی است
که‌آفت زنبور ز شیرینی است
شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست
باد که با خاک به گرگ آشتی‌ست
ایمن از این راه ز ناداشتی‌ست
مرغ‌ِ شمر را مگر آگاهی است!
کآفت ماهی درم ِ ماهی است
زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کعبه‌روی عزم ِ ره آغاز کرد
قاعدهٔ کعبه‌رو‌ان ساز کرد
شخصی قصد رفتن به حج و کعبه را داشت، رسم حاجیان را بنا کرد و آماده سفر شد.
زآنچه فزون از غرض‌ِ کار داشت
مبلغ‌ِ یک بدرهٔ دینار داشت
«فزون از غرضِ کار» یعنی پس‌انداز و پول اضافه‌ای که داشت
گفت فلان صوفی‌ِ آزاد‌مرد
که‌آستی از عالم کوتاه کرد
(با خود)گفت: فلان صوفیِ آزادمرد که ترک دنیا کرده است. (آستی و نیز آستن مخفف آستین است و آستین کوتاه کردن یعنی پشت پا زدن و چشم پوشیدن)
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست
دلم گواهی می‌دهد که آدم دین‌داری است، اگر دیگران امانت‌دار نیستند او هست.
رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
رفت و آن صوفی را به‌دور از دیگران به خانه برد و کیسه دینار را به او سپرد.
گفت «‌نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز‌»
به او گفت‌: این راز را نگه‌دار و از این محافظت کن تا زمانیکه برگردم، آن‌را به من بازگردانی.
خواجه ره‌ِ بادیه را درگرفت
شیخ زرِ عاریه را برگرفت
استاد راه سفر و بیابان را در پیش گرفت و صوفی آن زر امانتی را برداشت.
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود
خدا می‌داند آن کیسه چند دینار بود که دل آن صوفی را ربود و گرفتار کرد!
گفت ‌«به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که می‌خواستم
(صوفی با خود) گفت‌: به زر و پول کار خود را آراسته‌کردم و اوضاعم روبراه شد؛ یافتم آن گنجی را که می‌خواستم.
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی‌»
زود آن را بخورم و خرج کنم تا آنچه خدا به آهستگی و به‌آسانی به من داد‌، بستگی نکرده است. (بستگی‌: تعلق‌، علاقه || بندشدگی)
باز گشاد از گره آن بند را
دادِ طرب داد شبی چند را
گره کیسه زر را گشود و حق طرب و عیش و لذت را چند شب بجا آورد. 
جملهٔ آن زر که برِ خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت
هرچه زر و دینار بود، خرج شکم کرد و شکم‌پرستی پیشه‌کرد. (یا شکم را چاق کرد)
دست بدان حقهٔ دینار کرد
زلف بتان حلقهٔ زنار کرد
با دست کردن در آن کیسه زر، زلف بتان زیبارو را به‌چنگ آورد و راه بی‌دینی در پیش گرفت.
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ
خرقه شیخانه و صوفیانه او پاره‌پاره گشت و آن‌را باخت ( و بی‌اعتبار شد) برای او یک دل غمگین ماند و شرمندگی فراوان.
صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهرِ چراغش نماند
(با آن پول) چنان خورد و شکم را از (داغ و) عزا درآورد و شهوت راند که (داغ و) نشانی از صید (پول) بجای نگذاشت و دیگر توان شهوت‌رانی نداشت.
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز
حاجی ما وقتی که از سفر برگشت، با شتاب به سوی آن هندو تاخت.
گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر‌، گفتا خموش
گفت بیاور و آن‌را به من ده ای آدم دانا! گفت‌: چه؟ گفت: زر‌؛ صوفی گفت: ساکت باش.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج‌؟
بخشنده باش و لجبازی را رها کن؛ از آدم بی‌چیز و از ده خراب چه کسی خراج و مالیات می‌گیرد؟!
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا‌؟
آن کیسه زر خرج شد با آرزو از پی آرزو؛ آدم بی‌چیز و فقیر کجا و بدره زر کجا؟!
غارتی از تُرک نبرده‌ست کس
رخت به هندو نسپرده‌ست کس
تا حالا هیچ‌کس از ترک، غارت نبرده است، کسی به هندو رخت و اسباب و کالا به امانت نمی‌سپارد.
رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
پولی که به من سپردی ایمانم را بر باد داد و از آن گناهی که بر من نشست خرد شدم. (رُکنی یعنی زر رکنی و خالص، منسوب به رکن‌الدوله دیلمی است، رکن دل یعنی ایمان)
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد
مصرع دوم یعنی به رسم و آداب صوفیان در گوشه‌ای به پای ایستاد و منتظر بخشایش و آشتی ماند.
گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
گفت: بخشش کن که پشیمان شدیم، تا امروز کافر بودیم و امروز مسلمان شدیم.
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است
طبع و سرشت جهان بر نقص و خلل بنا نهاده شده است و اگر خطایی و اشتباهی رخ داده است گناه آن بر من است.
تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
تا جایی که با صد قیامت، بخشش او حکم کرد که درویش به‌پای ایستاده، برخیز!
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کُشی کرد و ازاو درگذشت
پول و دارایی خدا چون به خدا بازگشت؛ سخاوت کرد و او را عفو کرد. (سیم‌‌کُشی‌: بذل و بخشش)
ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ‌؟
خود را پند داد که این خواست و حرف را ادامه مده؛ هیچ ندارد، از هیچ چه بگیرم؟
زو چه ستانم‌؟ که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش
از کسی که ریالی ندارد، چه بگیرم؟ از کسی که جز عذر و عذرخواهی هیچ ندارد!
آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مُطَوّق الف‌ِ کوفی است
این صوفی آنچه که اکنون از آن مال دارد یک میم تو خالی است و الفی ساده و دست‌خالی. منظور کلمه مال است که صوفی از آن فقط «ما‌» (ضمیر ما‌) را داشته است.
گفت نخواهی که وبالت کنم
و‌آنچه حرام است حلالت کنم
(پس به صوفی گفت) اگر می‌خواهی که تو را گناه‌بار نکنم و آنچه را که حرام است بر تو حلال کنم.
دست بدار ای چو فلک زرق‌ساز
ز‌آستن کوته و دست دراز
از اینکه خود را آستین‌کوته و قانع نشان دادن اما در عمل دست‌درازی‌، دست بردار و همچون فلک حیله‌گر مباش.
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمد‌ی بر سر این خاک نیست
هیچ دلی از حرص و حسد پاک نیست، معتمدی در این سرای خاکی و دنیا نمی‌یابی.
دین سره نقد‌یست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
دین تو، زر و نقدی ارزشمند است آن‌را به ابلیس مسپار، بازوبند مرصّع و جواهرنشان شاهی را به سگ‌بان مده. (یاره‌: بازوبند جواهرنشان)
گر دهی ای خواجه غرامت توراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست
ای دوست گرامی و ارزشمند! اگر سپردی، غرامت با خود توست؛ از مفلس و بی‌چیز هیچ را نمی‌توانی باز بخواهی.
منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
اینجا منزل عیب و نقص است تو هنر کسب کن و فضیلت و هنر را توشه کن، دامن دین را بگیر و فراگوشه رو.
چرخ نه بر بی‌دِرَمان می‌زند
قافلهٔ محتشمان می‌زند
بی‌درمان یعنی بی‌درهم‌ها و محتشم یعنی ثروتمند
شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
وقتی که شحنه و نگهبان این راه‌، خود دزد است؛ پس مفلسی و بی‌بضاعتی از ثروتمندی و دارا بودن بهتر است.
دیدم از آنجا که جهان‌بینی است
که‌آفت زنبور ز شیرینی است
از روی جهان‌بینی و علم دیدم که بلای جان زنبور عسل‌، شیرینی اوست.
شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شاید شیر به این دلیل تلخ و بدمزه شد تا ددان و جانوران پس از مرگ او را نخورند!
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست
شمع از برخاستن سوخت و ماه از تمامی طلبیدن روی به کاستی نهاد.
باد که با خاک به گرگ آشتی‌ست
ایمن از این راه ز ناداشتی‌ست
باد که در این دنیا در امان است از این است که چیزی از دنیا بر‌نمی‌گیرد و تهی‌دست است. (گرگ‌آشتی کنایه است از صلح آمیخته به جنگ، باد با خاک در جنگ و صلح است گاهی خاک را پراکنده و گاهی جمع می‌کند اما در پایان تهی‌دست می‌رود و به همین سبب ایمن است)
مرغ‌ِ شمر را مگر آگاهی است!
کآفت ماهی درم ِ ماهی است
گویا مرغ ماهی‌خوار هم آگاه است و می‌داند که ماهی‌های پول‌دار را می‌گیرد. (شَمَر یعنی آبگیر و مرغ شمر یعنی مرغ ماهی‌خوار. برق و تلألو پولک ماهی که باعث می‌شود مرغ ماهی‌خوار آن‌را ببیند و شکار کند را نظامی به پول و درهم تشبیه کرده که آفت جان ماهی شده است)
زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
وقتی زر و پول معیار زندگی تو شد، دین تو را بر باد می‌دهد و فاتحه پنج نماز تو می‌شود.
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز
از راه این نیاز، پاک و وارسته نمی‌شوی، مگر آنکه همچون نظامی پاک‌باز شوی.

حاشیه ها

1387/09/09 12:12

در بیت هفتم «بدیه» با «بادیه» جایگزین شد (حدسی)،
با استناد به ضبط نرم‏افزار «درج 78» در بیت دهم «بهستگی» با «به آهستگی» جایگزین شد.

1387/09/09 12:12

راجع به بیت 29 این مطلب را بخوانید:
پیوند به وبگاه بیرونی
در آنجا به جای کلمه‏ی «مطوق» در مصرع دوم «دبیر» ضبط شده است.

1402/10/08 12:01
فرهود

آستی و آستن هردو مخفف آستین هستند و درست. در بیشتر لغت‌نامه‌ها آستی نوشته شده است. در تصحیح وحید‌دستگردی از خمسه نظامی، آستی است.

تو گفتی که از تیزی و راستی
ستاره برآرد همی زآستی

فردوسی