گنجور

بخش ۳۴ - مقالت هشتم در بیان آفرینش

پیشتر از پیشتران وجود
کآب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یسار‌ی نبود
در ره این خاک غبار‌ی نبود
وعدهٔ تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش‌ِ هستی نداشت
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکنِ عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک‌ِ آبگون
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
ای خُنُک آن شب که جهان بی تو بود
نقش تو بی‌صورت و جان بی‌تو بود
چشم فلک فارغ ازین جستجو‌ی
گوش زمین رَسته ازین گفتگو‌ی
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم
فارغ از آبستنی‌ات روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خار‌ی نداشت
خاکْ سرآسیمه غباری نداشت
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیه‌رو‌ی شدی در زمین
تشت تو رسواش نکردی چنین
زُهره هنوز آب درین گِل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان
تو به کنار و غم تو در میان
تا به تو طغرا‌ی جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نَرَست
کوکبهٔ مهدِ کواکب شکست
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف‌گری
روی جهان که‌آینهٔ پاک شد
زین نفسی چند خلل‌ناک شد
مشعلهٔ صبحْ تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوهٔ جان گفته‌اند
می‌شنوَش کآن به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر‌، بِه است
جل ز سگ و توبره از خر‌، بِه است
لاف بسی شد که درین لاف‌گاه
بر تو جهانی به جوی خاک‌ِ راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جوِ کَهگِل به جهانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین بِه چو گنج
روغن مغز تو که سیمابی است
سرد بدین فندق سنجابی است
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقُم و قُندُز جداست
این دَلهٔ پیسه پلنگ اژدها‌ست
گُربه نِه‌ای دست درازی مکن
با دَلهٔ دَه‌دِله‌ بازی‌مکن
شیر تَنیده‌ست درین ره لعاب
سر چو گَوَزنان چه نهی سوی آب؟
گر فلکت عشوهٔ آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کآب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن‌، چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ‌ِ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
این‌همه صفرای تو بر روی زرد
سرکهٔ ابروی تو کاری نکرد
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکهٔ ده ساله بر ابرو چه سود‌؟
خون پدر دیده درین هفت‌خوان
آب مریز از پی این هفت نان
آتش در خرمن خود می‌زنی
دولت خود را به لگد می‌زنی
می‌تک و می‌تاز که میدان تُراست
کار بفرمای که فرمان تُراست
این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوش خور و خوش خُسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
ز‌آن رسنت سست رها کرده‌اند
لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوختهٔ روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران‌؟
گر به خُورِش‌، بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
عمر کم است از پی آن پر بها‌ست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر
عقل تو با خورد چه بازار داشت؟
حرص تو‌را بر سر این‌کار داشت
حرص تو از فتنه بود نا‌شکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب
حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کآن نخوری که‌ت نفرستاده‌اند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهٔ خویشت کند
هر بد و نیکی که درین محضر‌ند
رنگ پذیرندهٔ یکدیگر‌ند

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

پیشتر از پیشتران وجود
کآب نخوردند ز دریای جود
پیش از پیشترین‌های هستی و وجود که هنوز از دریای جود ننوشیده بودند.
در کف این ملک یسار‌ی نبود
در ره این خاک غبار‌ی نبود
و در این دنیا یساری وجود نداشت و در راه ما غباری وجود نداشت
وعدهٔ تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
زمان پیدایش نرسیده بود و لعبت و زیبارویی از پشت پرده عدم پای به هستی نگذاشته بود.
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش‌ِ هستی نداشت
زمان و شب و روز به پستی نگراییده بود و جان و تن هم میل به هستی نکرده بودند.
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکنِ عدل نه پیدا هنوز
هنوز در اعضا و درون آدمی کشمکش جور و ستم نبود و دو دلی و تردید برای عدل و داد به‌وجود نیامده بود.
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش
بخشش و کرم الهی از لطف خود قطره‌ای از دریای خود افکند.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک‌ِ آبگون
این فلک و هستی همه از آن یک قطره پیدا گشت.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند
از آب روان گرد و غبار انگیختند و جوهر تو را از آن عرض ترکیب کردند.
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
وقتی که باز از این کارگاه قصد رفتن کنی ذره‌ای غبار از سر راه برخاسته است.
ای خُنُک آن شب که جهان بی تو بود
نقش تو بی‌صورت و جان بی‌تو بود
ای خوشا آن وقت که جهان بی تو بود و وجود تو بی‌صورت بود‌، و جان‌، بی‌تو بود.
چشم فلک فارغ ازین جستجو‌ی
گوش زمین رَسته ازین گفتگو‌ی
چشم فلک از دیدن این جستجوهای تو در آسایش بود و گوش زمین از سر و صداها و گفتگوهای تو رها بود.
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم
پیش از آنکه تو بوجود بیایی وجود از عدم راضی و خرسند بود.
فارغ از آبستنی‌ات روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
روز و شب از حمل و بار تو فارغ بود و طبیعت از به‌وجود آوردن تو عنین و عزب بود.
باغ جهان زحمت خار‌ی نداشت
خاکْ سرآسیمه غباری نداشت
در باغ جهان خار و زحمتی وجود نداشت و خاک‌، آشفته نشده بود.
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
فلک هنوز به رگ زدن و رفع بیماری‌ها و آلودگی‌های تو مجبور نبود ( جوزا‌، زمان و برج مناسب برای رگ‌زدن و حجامت است)
مه که سیه‌رو‌ی شدی در زمین
تشت تو رسواش نکردی چنین
قبل از وجود تو در عالم هیچ ننگ و رسواییی وجود نداشت. (در قدیم وقتی که ماه‌گرفتگی می‌شد مردم بر تشت می‌کوبیدند که «ماه سیاه‌رو و رسوا شد» در واقع کوس و تشت رسوایی ماه را می‌زدند، به این قصد که ماه‌گرفتگی تمام شود)
زُهره هنوز آب درین گِل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
زُهره مجبور نبود که آب و می موسیقی برای این گِل تهیه کند و شهپر هاروت در بابل نریخته بود.
از تو مجرد زمی و آسمان
تو به کنار و غم تو در میان
زمین و آسمان از تو مجرد و جدا و بی‌نیاز بود و تو نبودی و غم تو هم در میان نبود.
تا به تو طغرا‌ی جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
وقتی که تو به جهان پای گذاشتی آسمان و فلک آبی پر سر و صدا شد.
از بدی چشم تو کوکب نَرَست
کوکبهٔ مهدِ کواکب شکست
حتی آسمان نیز از چشم‌زخم تو دور نماند و گهواره جلال و حشمتش شکست. (در قدیم شکستن گهواره نوزاد را نشان چشم‌زخم خوردنش می‌دانستند. ممکن است در این بیت به یکی از صور فلکی اشاره شده باشد. کواکب یعنی ستارگان)
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف‌گری
تا تو تقویم و شمارش ماه و سال نکرده‌بودی چنین چیزی وجود نداشت.
روی جهان که‌آینهٔ پاک شد
زین نفسی چند خلل‌ناک شد
روی و چهره هستی که آینه پاکی بود از نفَس‌های آدمیان‌، تیره شد.
مشعلهٔ صبحْ تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
قبل از وجود تو درست و غلط و راست و دروغ وجود نداشت و تو اینها را گفتی.
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان
(از وقتی که تو به وجود آمدی) آسمان احساس شکست و خواری می‌کند که چرا باید پیش زمین خاکی که تو باشی کمر به خدمت ببندد. (خاک در دهان شدن کنایه است از زمین خوردن و شکست خوردن)
بر فلکت میوهٔ جان گفته‌اند
می‌شنوَش کآن به زبان گفته‌اند
در آسمان تو را میوه جان نام‌نهاده‌اند بشنو اما باور مکن که حرفی بی‌پایه است.
تاج تو افسوس که از سر‌، بِه است
جل ز سگ و توبره از خر‌، بِه است
افسوس که مقامی که به تو داده‌اند از سر تو زیادی است و جُلی که به سگ پوشانده و توبره‌ای که به خر داده‌اند از آنها بهترند و شایسته داشتن آن نبوده‌اند.
لاف بسی شد که درین لاف‌گاه
بر تو جهانی به جوی خاک‌ِ راه
درباره تو بسیار لاف زدند( یا زدی) که ( آنقدر بلند‌همت و سخاوتمند هستی که) جهانی در چشم تو مثل ذره‌ای خاک راه بی‌ارزش است. (جو یا جوسنگ واحدی از وزن در قدیم بوده است برای مقادیر کم)
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جوِ کَهگِل به جهانی دهی
اما (تو خسیس هستی و) حاضر نیستی که دست از این یک کف خاک برداری و حتی آن را به بهای جان نمی‌دهی. و این یک جو کاهگل را به بهای جهانی نمی‌دهی (و دست از آن بر نمی‌داری)
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین بِه چو گنج
ای کسی که تمام وجود زمین از تو در رنج است و همان به که مانند گنج در خاک‌، نهان شوی
روغن مغز تو که سیمابی است
سرد بدین فندق سنجابی است
و روغن وجود تو ناپایدار همچون سیماب و جیوه‌، و سرد همچون روغن فندق تیره‌گون است.
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
پیش از آنکه به خانه تنگ قبر بروی و بمیری‌، خود دست از این دنیای تنگ و تیره بردار.
روز و شب از قاقُم و قُندُز جداست
این دَلهٔ پیسه پلنگ اژدها‌ست
شب و روز را با قاقم و قندز اشتباه نگیر این دلهٔ سیاه و سفید (شب و روز)، موجودی است بی‌رحم و خطرناک مثل پلنگ‌اژدها! (قاقم و قندز به نرمی و ظرافت معروفند. منظور این است که روزگار مثل قاقم و قندز و پوستشان نرم و مهربان نیست بلکه بی‌رحم و خطرناک است. قاقم سفید، قندز سیاه و دله جانوری است دورنگ و پیسه (سیاه و سپید). اما در بیت بعد دله یعنی ماده‌سگ)
گُربه نِه‌ای دست درازی مکن
با دَلهٔ دَه‌دِله‌ بازی‌مکن
تو گربه نیستی که برای دست‌درازی ساخته شده باشی و به چیزهای کوچک این دنیا طمع کنی‌؛ با این ماده‌سگ بی‌وفای دنیا خود را سرگرم مکن.
شیر تَنیده‌ست درین ره لعاب
سر چو گَوَزنان چه نهی سوی آب؟
چرا به سوی لذات دنیا می‌روی خطر در کمین تو نشسته است. (در قدیم معتقد بودند که شیر برای محاصره کردن گوزن از بوی لعاب دهانش که بر زمین می‌ریزد استفاده می‌کند و گوزن تا وقتی که تشنه است آن بو را حس نمی‌کند. آب در اشعار نظامی گاهی سمبل لذت و هوس است)
گر فلکت عشوهٔ آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
اگر فلک و آسمان و روزگار‌، لذتی را به تو نشان می‌دهد فریب مخور و به‌سوی آن مرو‌، سرابی بیش نیست و دروغ است.
تیز مران کآب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای
به سوی این دنیا‌، شتابان مرو که آب فلک و سراب است و به آب کم دهان خود بسنده کن.
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن‌، چو تباشیر باش
برای آنکه از تشنگی نمیری و تشنه نمانی با درایت و با تدبیر باش و همچون تباشیر‌، سوخته‌خرمن و دردمند و چاره‌گر باش. (تباشیر ماده‌ای است برای رفع تشنگی که از نوعی نی و با سوختن آن به‌دست می‌آید)
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود
تا وقتی که در این چاه دنیا فرود نیامده بودی در مصر و بهشت الهی جای داشتی.
زرد رخ از چرخ‌ِ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
اما زردرخ و شرمسار از چرخ کبود فرود آمدی و در چاه این دنیا گرفتار شده‌ای.
این‌همه صفرای تو بر روی زرد
سرکهٔ ابروی تو کاری نکرد
اخم کردن، با این همه غم و ترس که تو را روی‌زرد کرده‌است کاری نمی‌تواند بکند. ( یعنی غم و حسرت دنیا را از ریشه باید مداوا کنی وگرنه تظاهر، کمکی به تو نمی‌کند. سرکه‌ی ابرو کنایه است از اخم کردن. زردرو کنایه است از آدمی که حسرت دنیا و غم دنیا را می‌خورَد. در طب سنتی از خوردن سرکه یا سرکه‌انگبین برای درمان مزاج صفراوی استفاده می‌کردند.)
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکهٔ ده ساله بر ابرو چه سود‌؟
چربی و پیه صدساله را سرکه ده ساله چطور درمان می‌کند؟ (یعنی بیماری مال‌اندوزی با بخشش‌ها و احسان‌های کم (صدی‌دَه؟) جبران نمی‌شود. در طب قدیم کسانی‌که بلغمی مزاج بوده، چاق شده و ابروهایشان کم‌پشت می‌شد سرکه کهنه بر ابرو می‌مالیدند که بهترین آن سرکه ده‌ساله بوده است. روغن کهنه، نامرغوب و گندیده است که در اینجا روغن صد‌ساله کنایه است مال‌اندوزی و خساست)
خون پدر دیده درین هفت‌خوان
آب مریز از پی این هفت نان
تو کشته‌شدن پدر را در این هفت‌خوان خطرناک دنیا دیده‌ای‌؛ پس برای هفت نان‌، آبرو و حیثیت خود را مبر.
آتش در خرمن خود می‌زنی
دولت خود را به لگد می‌زنی
با رفتن به سوی دنیا زیان‌کار می‌شوی و آتش به خرمن خود می‌زنی و بخت و اقبال خود را لگد می‌زنی.
می‌تک و می‌تاز که میدان تُراست
کار بفرمای که فرمان تُراست
(پس اگر به‌سوی دنیا رفتی) چند روزی تاخت و تاز کن و احساس فرمان‌روایی دروغین.
این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوش خور و خوش خُسب و خوش آرام گیر
و در این دو سه روزه دنیا که شاه و جام‌گیر شدی‌، شکم‌چرانی کن و تن‌پروری کن و خوش بخواب. 
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
ز‌آن رسنت سست رها کرده‌اند
(که در این‌صورت بدان که) ظلم بزرگی به تو کرده‌اند که مانند گاو و دام‌، رسنت را سست رها کرده‌اند که خوش بچری (و فربه شوی و آماده برای قصابی‌)
لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوختهٔ روغن خویشی هنوز
پاها لنگ شده و کمر خم شده و پایان عمر نزدیک است اما هنوز از خودپرستی دست بر‌نمی‌داری و سوخته و تباه‌شده این «خود» هستی.
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی
بنابراین در اینجا دغل مطبخ و آشپزخانه هستی و در روز قیامت علف دوزخ.
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران‌؟
فرض کن که شکمت را از انواع غذا و نوشیدنی پر کردی‌، آن‌گاه گران‌بار و کند‌رو نمی‌شوی و بیشتر به این دنیا وابسته نمی‌شوی؟
گر به خُورِش‌، بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
اگر با خوردن بیشتر‌، عمر آدمی در این دنیا طولانی‌تر می‌شد و قدر آدمی بیشتر می‌شد پر‌خورها طولانی‌تر زندگی می‌کردند.
عمر کم است از پی آن پر بها‌ست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
ارزش عمر آدمی از آن روی زیاد است که کوتاه است و چون کم است پر بهاست.
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر
کم‌خور و قناعت پیشه کن تا سالم و در امان نگه باشی، حریص باش و پر بخور تا بیشتر زخم و صدمه ببینی (آدم پرخور بیمار شده و از رگ‌زن و حجام زخم می‌خورد)
عقل تو با خورد چه بازار داشت؟
حرص تو‌را بر سر این‌کار داشت
عقل و خرد آدمی چه ربطی به شکم و خوردن او دارد؟ حرص است که تو را به این فکر و راه غلط انداخته است.
حرص تو از فتنه بود نا‌شکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب
حرص و دنیاپرستی توست که تو را دچار این زیان و فتنه کرده‌است از این نادان بی‌ارزش که بسیار زیرکان را فریب داده‌است برحذر باش.
حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کآن نخوری که‌ت نفرستاده‌اند
عقل را برای این به تو داده‌اند تا که مفتون‌ِ حرص نشوی و نگیری آنچه که روزی تو نیست‌.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندهٔ خویشت کند
نگران هستم و می‌ترسم که حرص تو را تحت تاثیر قرار دهد و تو را هم‌رنگ خود و مانند خود نادان و ابله کند.
هر بد و نیکی که درین محضر‌ند
رنگ پذیرندهٔ یکدیگر‌ند
هر بد و نیک که در این دنیا وجود دارد از هم متاثر می‌شوند و از هم‌دیگر بوی و رنگ می‌پذیرند.

حاشیه ها

1395/02/10 15:05
محسن حیدرزاده جزی

مصراع دوم بیت 26 مشکل وزنی دارد ظاهرا این گونه درست است
جل ز سگ و توبره از خر بهست

1396/08/30 18:10
میم.کاف.مهریار

وعده تاریخ به سر نامده
طبق نظریه انیشتین و استیفن هاوکینگ تاریخ از زمان بیگ بنگ شروع شده و زمان زاییده ذهن ماست .
چقدر عرفان و علم مکمل و موید همند . عالم و عارفی با یکدیگر به صحبت میشینن پس از چند روز که حلقه آنها تمام میشود از عالم میپرسند چه شد ؟ میگوید آنچه من میدانم او میبیند . از عارف میپرسند ، میگوید : آنچه من میبینم او میداند ...
***
لعبتی از پرده به در نامده : اشاره به خلقت آدم و خوردن نیو ممنوعه دارد

1399/06/14 18:09
علی

ابیات دو،سه و چهار اشاره به Big Bang ندارد؟یعنی عرفان و فیزیک در پی یافتن حقیق واحدند...که آن تجلی حق تعالی است

1402/10/22 23:12
فرهود

برای درک بهتر اشعار نظامی مقداری آشنایی با نجوم و ستاره‌شناسی، اطلاعات درباره صور فلکی و مفهوم و شکل‌ آنها و ... لازم است. 

در لینک زیر اسامی صورت‌های فلکی نوشته شده است:

پیوند به بیرون

در فرهنگ دهخدا هم اسامی صور فلکی در نظر قدما شرح داده شده است.

1403/03/23 05:05
کیهان

تانشوی تشنه، به تدبیر باش

سوخته خرمن چو تباشیر باش

یعنی برای آنکه تشنه آب فلک نشوی و حاجت به آسمان نبری، بر هستی پشت پا بزن و خرمن علایق خود را تباشیروار بسوز تا چون تباشیر دافع عطش خود شوی.تباشیر از نی مخصوصی گرفته میشود  و طریق گرفتن آن است که نی ها را خرمن کرده آتش میزنند، پس تباشیر را میان خاکستر پیدا میکنند.تباشیر در طب قدیم برای دفع عطش به کار میرفته.