گنجور

بخش ۳۱ - داستان سگ و صیاد و روباه

صیدگری بود عجب تیزبین
بادیه‌پیمای و مراحل‌گزین
شیرسگی داشت که چون پو گرفت
سایه خورشید بر آهو گرفت
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز به کار آمده
بود دلِ مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو
گشت گم آن شیرسگ از شیرمرد
مرد بر آن دل که جگر گربه خورد
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت
هم جگر خویش به دندان گرفت
صابری‌یی کان نه به او بود کرد
هر جوِ صبرش دِرَمی سود کرد
طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت «صبوری مکن ای ناصبور
می‌شنوم کان به هنر تک نماند
باد بقای تو گر آن سگ نماند
دی که ز پیش تو به نخجیر شد
تیز تکی کرد و عدم‌گیر شد
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بوَد ای شیرمرد
خیز و کبابی به دل خویش ده
مغز تو خور‌، پوست به درویش ده
چرب‌خورش بود ترا پیش ازین
روبهِ فربه نخوری بیش ازین
ایمنی از روغن اعضای ما
رَست مزاج تو ز صفرای ما
در وی ازو این چه وفاداری است؟
غم نخوری این چه جگرخواری است؟»
صیدگرش گفت «شب آبستن است
این غم یکروزه برای من است
شاد بر آنم که درین دیر تنگ
شادی و غم هردو ندارد درنگ
این‌همه میری و همه بندگی
هست درین قالبِ گردندگی
انجم و افلاک به گشتن دَرَند
راحت و محنت به گذشتن دَرَند
شاددلم زانکه دلِ من غمی‌ست
کامدن غم سبب خرمی‌ست
گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نِیَم جامه نخواهم درید
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز»
او به سخن در که برآمد غبار
گشت سگ از پردهٔ گَرد آشکار
آمد و گِردَش دو سه جولان گرفت
نیفه روباه به دندان گرفت
گفت «بدین خرده که دیر آمدم
روبه داند که چو شیر آمدم
طوق من آویزش دین تو شد
کنده روباه یقین تو شد»
هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم ِ کارش به سعادت کشد
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارک‌تر ازین منزلی
پای به رفتارِ یقین سر شود
سنگ به پندارِ یقین زر شود
گر قدمت شد به یقین استوار
گَرد ز دریا، نَم از آتش برآر
هر که یقین را به توکّل سرشت
بر کرم «الرزق علی‌الله» نوشت
پشهٔ خوان و مگسِ کس نشد
هرچه به پیش آمدش از پس نشد
روزی تو باز نگردد ز در
کار خدا کن غم روزی مخور
بر در او رو که از اینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی‌ده اوست
از من و تو هرکه بدان در گذشت
هیچکسی بی غرضی وا نگشت
اهل یقین طایفه دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند
چون سر سجاده بر آب افکنند
رنگ عسل بر می ناب افکنند
عمر چو یک‌روزه قرارت نداد
روزی‌ِ صد ساله چه باید نهاد؟
صورت ما را که عمل ساختند
قسمت روزی به ازل ساختند
روزی از آنجات فرستاده‌اند
آن خوری اینجا که ترا داده‌اند
گرچه در این راه بسی جهد کرد
بیشتر از روزی خود کس نخورد
جهد بدین کن که بر این است عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد
تا شوی از جملهٔ عالم عزیز
جهد تو می‌باید و توفیق نیز
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمیِ توفیق به چیزیش کرد

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صیدگری بود عجب تیزبین
بادیه‌پیمای و مراحل‌گزین
شکارچی‌یی بود بسیار تیزبین و در پیمودن بیابان و انتخاب جای بسیار ماهر.
شیرسگی داشت که چون پو گرفت
سایه خورشید بر آهو گرفت
سگی قوی داشت که وقتی می‌دوید سایه خورشید را بر آهو می‌گرفت.
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش
کرگدن، مرعوبِ گردنش و گور مرعوب دندان گوزن‌افکنش بود. (سهم‌زده یعنی مرعوب)
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز به کار آمده
آن سگ مونس و یار او بود و روزها و شب‌ها به او کمک کرده بود.
بود دلِ مهرفروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو
به آن سگ محبت و مهر می‌ورزید‌، سگ نگهبان شب او بود و اسباب روزی او در روز.
گشت گم آن شیرسگ از شیرمرد
مرد بر آن دل که جگر گربه خورد
مرد آن سگ قوی را گم کرد و تصورش این بود که سگش مرده، کار از کار گذشته و گربه، جگر را خورده است. (مرد بر آن دل یعنی مرد اینگونه اندیشید.) 
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست
با خود گفت وقتی که قضا در اینجا تصمیم می‌گیرد پای سگی ارزش سر شیری را دارد.
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت
هم جگر خویش به دندان گرفت
اگرچه در درون غمگین بود اما صبر کرد و جگر خود را به‌دندان فشرد.
صابری‌یی کان نه به او بود کرد
هر جوِ صبرش دِرَمی سود کرد
صبری بیش از طاقت خود کرد؛ هر جو از صبر او بیش از درهمی سود کرد.
طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت «صبوری مکن ای ناصبور
یک روباه مسخره‌کنان از دور رسید و به او گفت: صبوری مکن ای ناصبور.
می‌شنوم کان به هنر تک نماند
باد بقای تو گر آن سگ نماند
شنیده‌ام که آن سگ تو که در دویدن بی‌همتا بود نماند، خودت زنده باشی اگر آن سگ مرد!
دی که ز پیش تو به نخجیر شد
تیز تکی کرد و عدم‌گیر شد
دیروز که از پیش تو برای شکار رفت یک دَم تند دوید و نابود شد.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بوَد ای شیرمرد
همین که این سگ امروز برای تو شکار کرد برای دو ماه خوراک تو کافی است!
خیز و کبابی به دل خویش ده
مغز تو خور‌، پوست به درویش ده
برخیز و کبابی بخور و لذت ببر و پوست را به فقیری بده!
چرب‌خورش بود ترا پیش ازین
روبهِ فربه نخوری بیش ازین
تا امروز غذای چرب فراوان خورده‌ای از این پس روباه چاق نخواهی خورد
ایمنی از روغن اعضای ما
رَست مزاج تو ز صفرای ما
از خطر روغن و چربی روباه در امان هستی و دیگر صفرایت زیاد نمی‌شود!
در وی ازو این چه وفاداری است؟
غم نخوری این چه جگرخواری است؟»
این وفاداری و غمخواری برای او، چه کاری است؟ از غم دور باشی این چه جگرخواری و اندوهی است!؟
صیدگرش گفت «شب آبستن است
این غم یکروزه برای من است
صیاد به او گفت شب آبستن حوادث فرداست این غم که دارم موقتی و گذراست.
شاد بر آنم که درین دیر تنگ
شادی و غم هردو ندارد درنگ
از آن شادم که در این دیر تنگ و دلگیر، نه شادی و نه غم هیچکدام ارزش ندارند و هردو گذرا هستند.
این‌همه میری و همه بندگی
هست درین قالبِ گردندگی
هر چه شاهی و سالاری هست و هرچه بندگی و خواری هردو گذرا هستند.
انجم و افلاک به گشتن دَرَند
راحت و محنت به گذشتن دَرَند
ستارگان و افلاک در گردش هستند و نیز خوشی و رنج در گذشتن.
شاددلم زانکه دلِ من غمی‌ست
کامدن غم سبب خرمی‌ست
از آن شادم که دل من غمگین است زیرا آمدن غم، سبب و نشان‌دهنده رسیدن شادی است.
گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نِیَم جامه نخواهم درید
اوضاع تلخ و روزگار بد من زیبا می‌شود من گرگی حریص نیستم که از غم جامه بدرم.
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز»
اگر از من آن را گرفتند ای مکار! با شکار یکی چون تو به‌من او را باز می‌گردانند.
او به سخن در که برآمد غبار
گشت سگ از پردهٔ گَرد آشکار
در حال گفتن این سخنان بود که گرد و غباری برخاست و از میان گرد و غبار‌، سگ نمایان شد.
آمد و گِردَش دو سه جولان گرفت
نیفه روباه به دندان گرفت
سگ از راه رسید و دو سه دور روباه را تعقیب کرد و نیفه روباه را به‌دندان گرفت.
گفت «بدین خرده که دیر آمدم
روبه داند که چو شیر آمدم
گفت‌: با این ایراد که کمی دیر رسیدم اما روباه می‌داند که همچون شیر آمدم.
طوق من آویزش دین تو شد
کنده روباه یقین تو شد»
بندگی من، زینت دین و ایمانی که داری، شد و شکار روباه بر تو یقین شد.
هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم ِ کارش به سعادت کشد
هر کس که یقین‌، او را به ارادت و مهر راهنمایی کند عاقبت و سرانجام او خوشبختی و نیک‌روزی خواهد بود.
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارک‌تر ازین منزلی
پس از هر چیزی به دنبال ایمان و یقین برو که بهتر از این مقصد و هدفی وجود ندارد.
پای به رفتارِ یقین سر شود
سنگ به پندارِ یقین زر شود
پا با ایمان و یقین، ارزشمند و سر می‌شود و یقین، سنگ بی‌ارزش را تبدیل به زر می‌کند. 
گر قدمت شد به یقین استوار
گَرد ز دریا، نَم از آتش برآر
اگر به ایمان و یقین رسیدی از دریا و آب، غبار برآور و از آتش، سردی و نم.
هر که یقین را به توکّل سرشت
بر کرم «الرزق علی‌الله» نوشت
هرکسی ایمان و توکل را به‌دست آورد‌، نظر به این داشت که روزی‌دهنده خداست.
پشهٔ خوان و مگسِ کس نشد
هرچه به پیش آمدش از پس نشد
پشه و مزاحم سفره دیگران نشد و به دیگران دست نیاز نبرد، هرچه به پیشش آمد و روزی او بود به همان قناعت کرد.
روزی تو باز نگردد ز در
کار خدا کن غم روزی مخور
روزی تو به تو می‌آید و از در تو برنمی‌گردد پس کار خدا کن و غم روزی را مخور.
بر در او رو که از اینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی‌ده اوست
دست نیاز به درگاه کسی ببر که از اینان بهتر اوست؛ روزی از او بخواه که اوست که روزی‌دهنده است.
از من و تو هرکه بدان در گذشت
هیچکسی بی غرضی وا نگشت
هر کسی از ما به آن درگاه بگذرد و نیاز ببرد، بی رسیدن به مقصود و دست خالی بر‌نمی‌گردد.
اهل یقین طایفه دیگرند
ما همه پاییم گر ایشان سرند
اهل ایمان‌ و یقین کسانی بهتر هستند اگر آنها سر و سرور هستند ما پا و خدمتگزارشان هستیم.
چون سر سجاده بر آب افکنند
رنگ عسل بر می ناب افکنند
وقتی که از کرامت بر آب نماز می‌گزارند می تلخ را به عسل شیرین بدل می‌کنند.
عمر چو یک‌روزه قرارت نداد
روزی‌ِ صد ساله چه باید نهاد؟
وقتی که آدمی از بقای یک روز عمر مطمئن نیست، چرا روزی صد ساله را جمع کند؟
صورت ما را که عمل ساختند
قسمت روزی به ازل ساختند
وقتی که ما را آفریدند طوری آفریدند که قسمت و روزی ما را نیز در همان ابتدا و ازل تعیین کردند.
روزی از آنجات فرستاده‌اند
آن خوری اینجا که ترا داده‌اند
روزی را از همان ازل برای تو فرستاده‌اند؛ همان را اینجا به‌دست می‌آوری و می‌خوری که برای تو فرستاده و تعیین کرده‌اند.
گرچه در این راه بسی جهد کرد
بیشتر از روزی خود کس نخورد
هرکسی هرچقدر تلاش کند بیشتر از سهم و قسمت خود نمی‌خورد.
جهد بدین کن که بر این است عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد
تلاش و مبنای کار خود را بر این عهد و پیمان بگذار؛ روزی و ثروت و مقام با افزودن تلاش‌، افزوده نمی‌شود.
تا شوی از جملهٔ عالم عزیز
جهد تو می‌باید و توفیق نیز
تا در میان عالمیان، عزیز و گرانمایه شوی هم جهد و تلاش لازم است و هم توکل و توفیق.
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمیِ توفیق به چیزیش کرد
نظامی هرچه جهد و تلاش کرد نتیجه‌اش آهی سرد و بی‌ثمر بود، آنچه که ثمر داد توفیق و عنایت الهی بود.

حاشیه ها

1392/11/17 14:02
سعدی ملکی

سلام
اشتباه تایپی
خیز و کبابی به دل خوش ده
صحیح
خیز و کبابی به دل خویش ده
خویش از نظر معنی و وزن صحیح است و خوش نادرست.بدرود

1395/08/16 13:11
سعید یوسفی

سلام
در مصراع دوم بیت سی و سه با رجوع به حافظه ام گمان میکنم یک غلط تایپی وجود دارد:
بر کرم الزوق علی الله نوشت
باید بشود:
بر کرم الرزق علی الله نوشت
با سپاس از زحمات شما

1401/03/03 22:06
Abbasrapper

درود کسی اگه میتونه خلاصه ی این داستان رو تعریف کنه ممنون

1402/07/06 19:10
فرهود

مردی شکارچی، سگی شکاری داشت بسیار چابک و قوی که نگهبان شب و شکاریِ روزش بود. سگ گم شد. روبهی نزد شکارچی آمد و او را مسخره کرد که «دیگر از دست سگ تو راحت شدیم؛ خوردن ما را فراموش کن. صفرایت از خوردن چربی روباه زیاد شده! یک مدتی گرسنگی بکِش که سگت را دیدم که مُرد ، امروز فقط گریه کن » شکارچی گفت که من راضی به قضا هستم که «شادی و غم هردو ندارد درنگ» از آن شادم که غمگینم زیرا که غم سبب آمدن شادی است و هیچکس روزی از آن بیش که قسمتش کرده‌اند نخورَد. در این گفتگو بودند که گردی از دور برخاست و سگ شکاری پیدا شد و روباه را شکار کرد. (توضیح اینکه گوشت روباه را در قدیم می‌خورده‌اند)

همچنانکه در شعر آمده نظامی یقین و توکل را به شکاری‌ِ روبه‌گیر تشبیه کرده است و پند می‌دهد که « کار خدا کن غم روزی مخور»

در آخر می‌گوید که هنر نظامی ثمره جهد و توفیق است؛ جهد به‌ تنها، بی‌ثمر است. 

جهد نظامی نفسی بود سرد 

گرمی توفیق به چیزیش کرد

 

1402/07/07 16:10
Abbasrapper

ممنون از شما