بخش ۱۵ - در توصیف شب و شناختن دل
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
گشت جهان از نفسش تنگتر
وز سپر او سپرک رنگتر
با سپر افکندن او لشگرش
تیغ کشیدند به قصد سرش
گاو که خرمهره بدو در کشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگلهٔ روز فراپاش بست
از پی سودای شب اندیشهناک
ساخته معجون مفرح ز خاک
خاک شده بادِ مسیحای او
آب زده آتشِ سودای او
شربت و رنجور به هم ساخته
خانه سودا شده پرداخته
ریخته رنجور یکی طاس خون
گشته ز سر تا قدم انقاس گون
رنگ درونی شده بیرون نشین
گفته قضا «کان من الکافرین»
هر نفسی از سر طنازییی
بازیِ شب ساخته شببازییی
گه قصبِ ماه گلآمیز کرد
گاه دفِ زهره درمریز کرد
من به چنین شب که چراغی نداشت
بلبل آن روضه که باغی نداشت
خونِ جگر با سخن آمیختم
آتش از آب جگر انگیختم
با سخنم چون سخنی چند رفت
بی کسم اندیشه درین پند رفت
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان باز داد
آب درین آتش پاکت چراست؟
باد جنیبتکشِ خاکت چراست؟
خاکِ تبآرنده به تابوت بخش
آتشِ تابنده به یاقوت بخش
تیر میفکن که هدف رای تست
مِقرعه کم زن که فَرَس پای تست
غافل از این بیش نشاید نشست
بر درِ دل ریز، گر آبیت هست
در خم این خم که کبودی خوش است
قصه دل گو که سرودی خوش است
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس
عرشروانی که ز تن رستهاند
شهپر جبریل به دل بستهاند
وانکه عنان از دو جهان تافتهست
قوت ز دیواره دل یافتهست
دل اگر این مُهره آب و گل است
خر هم از اقبال ِتو صاحبدل است
زنده به جان خود همه حیوان بوَد
زنده به دل باش که عمر آن بود
دیده و گوش از غرض افزونیاند
کارگرِ پردهٔ بیرونیاند
پنبه درآکنده چو گُل گوش تو
نرگسِ چشم آبلهٔ هوش تو
نرگس و گل را چه پرستی به باغ؟
ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
دیده که آیینهی هر ناکس است
آتش او آب جوانی بس است
طبع که با عقل به دلالگیست
منتظر نقد چهل سالگیست
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود
یار کنون بایدت افسون مخوان
درس چهل سالگی اکنون مخوان
دست برآور ز میان چاره جوی
این غم دل را دل غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست
گردن غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غم است
یاری یاران مددی محکم است
چون نفسی گرم شود با دو کس
نیست شود صد غم از آن یک نفس
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند
پیشترین صبح به خواری رسد
گرنه پسین صبح به یاری رسد
از تو نیاید به توی هیچ کار
یار طلب کن که برآید ز یار
گرچه همه مملکتی خوار نیست
یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر
این دو سه یاری که تو داری ترند
خشکتر از حلقه در بر درند
دست درآویز به فتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل
چون ملکالعرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت و جان را به هم آمیزشی
زین دو همآگوش دل آمد پدید
آن خلفی کاو به خلافت رسید
دل که بر او خطبه سلطانی است
اکدشِ جسمانی و روحانی است
نور ادیمت ز سهیل دلست
صورت و جان هر دو طفیل دلست
چون سخن دل به دماغم رسید
روغن مغزم به چراغم رسید
گوش در این حلقه زبان ساختم
جان هدف هاتف جان ساختم
چربزبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی
ریختم از چشمه چشم آب سرد
کاتش دل آب مرا گرم کرد
دست برآوردم از آن دست بند
راهزنان عاجز و من زورمند
در تک آن راه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
من سوی دل رفته و جان سوی لب
نیمه عمرم شده تا نیمشب
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم
گوی به دست آمده چوگان من
دامن من گشته گریبان من
پای ز سر ساخته و سر ز پای
گویصفت گشته و چوگان نمای
کار من از دست و من از خود شده
صد ز یکی دیده یکی صد شده
همسفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بیکسیام تلختر
ره نه کز آن در بتوانم گذشت
پای درون نی و سرِ باز گشت
چونکه در آن نقب زبانم گرفت
عشق نقیبانه عنانم گرفت
حلقه زدم گفت بدین وقت کیست؟
گفتم اگر بار دهی آدمیست
پیشروان پرده برانداختند
پرده ترکیب در انداختند
لاجرم از خاصترین سرای
بانگ در آمد که نظامی درآی
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درونتر شدم
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن او دوخته
هفت خلیفه به یکی خانه در
هفت حکایت به یک افسانه در
ملک ازان بیش که افلاک راست
دولتیا خاک که آن خاک راست
در نفس آباد دم نیمسوز
صدرنشین گشته شه نیمروز
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبایی ظفر اندیش او
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دُردخوار
قصد کمین کرده کمند افکنی
سیم زره ساخته روئینتنی
این همه پروانه و دل شمع بود
جمله پراکنده و دل جمع بود
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل
چون علم لشگر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم
دل به زبان گفت که ای بیزبان
مرغ طلب بگذر از این آشیان
آتش من محرم این دود نیست
کان نمک این پاره نمک سود نیست
سایهم از این سرو تواناترست
پایهم از این پایه به بالا ترست
گنجم و در کیسه قارون نیم
با تو نیم وز تو به بیرون نیم
مرغ لبم با نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقهکش بندگی
خواجهی دل عهدِ مرا تازه کرد
نام نظامی فلک آوازه کرد
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر
گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر
بخش ۱۴ - برتری سخن منظوم از منثور: چونکه نَسَخته سخن سرسریبخش ۱۶ - خلوت اول در پرورش دل: رایض من چون ادب آغاز کرد
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
هوش مصنوعی: وقتی که آفتاب غروب میکند و نورش از روی زمین میرود، زمین نیز رنگی آبی به خود میگیرد و در آب انعکاس پیدا میکند.
گشت جهان از نفسش تنگتر
وز سپر او سپرک رنگتر
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر وجود او تنگتر میشود و سپر او زیباتر و رنگینتر به نظر میرسد.
با سپر افکندن او لشگرش
تیغ کشیدند به قصد سرش
هوش مصنوعی: وقتی او سپر خود را کنار گذاشت، سربازانش با شمشیرها به سمت سرش حمله کردند.
گاو که خرمهره بدو در کشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند
هوش مصنوعی: هرگاه گاوی که بر روی آن خر مهرهای وجود دارد، به زمین بیفتد، همه به سرعت خنجرها را از غلاف میکشند.
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگلهٔ روز فراپاش بست
هوش مصنوعی: کودک شب با آرامش در آغوش دایهاش خوابیده و دستهایش را به نشانهٔ ناپدید شدن روز درهم فشرده است.
از پی سودای شب اندیشهناک
ساخته معجون مفرح ز خاک
هوش مصنوعی: برای دستیابی به آرزوهای شبانه، با تفکر عمیق، ترکیبی شاداب و خوشایند از خاک فراهم شده است.
خاک شده بادِ مسیحای او
آب زده آتشِ سودای او
هوش مصنوعی: نسیم خوشبوی او مثل مسیح، زندگیبخش و شفادهنده است، و آتش عشق او با آب عشقش خاموش شده است.
شربت و رنجور به هم ساخته
خانه سودا شده پرداخته
هوش مصنوعی: شربت و درد به هم پیوند خورده و زندگی را به حالت جنونآوری کشانده است.
ریخته رنجور یکی طاس خون
گشته ز سر تا قدم انقاس گون
هوش مصنوعی: شخصی ضعیف و بیمار به زمین افتاده و بدنش از سر تا پا به خون آغشته شده است.
رنگ درونی شده بیرون نشین
گفته قضا «کان من الکافرین»
هوش مصنوعی: رنگی که در وجودت نشسته، در نهایت خود را نشان میدهد و قضا و قدر میگوید، او از کافران بوده است.
هر نفسی از سر طنازییی
بازیِ شب ساخته شببازییی
هوش مصنوعی: هر لحظه از زندگی به نوعی بازی و تظاهری زیبا و جذاب شباهت دارد، که به طرز خاصی تحت تأثیر لطافت و جذابیت شب قرار گرفته است.
گه قصبِ ماه گلآمیز کرد
گاه دفِ زهره درمریز کرد
درم ریز در اینجا یعنی بخشیدن سکه و درهم فراوان به مغنّی و خنیاگر.
من به چنین شب که چراغی نداشت
بلبل آن روضه که باغی نداشت
هوش مصنوعی: در شبی که هیچ نوری وجود نداشت و بلبل در باغی که هیچ زیبایی نداشت، احساس تنهایی و ناامیدی میکنم.
خونِ جگر با سخن آمیختم
آتش از آب جگر انگیختم
هوش مصنوعی: با دلbroken و غمگینم سخن گفتم، و از درد درونم، آتشی شعلهور ساختم که مانند آب جاری میباشد.
با سخنم چون سخنی چند رفت
بی کسم اندیشه درین پند رفت
هوش مصنوعی: با حرفهام چندی صحبت کردم و بدون اینکه کسی در کنارش باشد، به این نتیجه رسیدم که در این نصیحت تفکر کنم.
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان باز داد
هوش مصنوعی: صدای ندا دهندهای در تنهاییام به من گفت که باید به گونهای عمل کنی که بتوانی دوباره به موقعیت قبلی خود بازگردی.
آب درین آتش پاکت چراست؟
باد جنیبتکشِ خاکت چراست؟
هوش مصنوعی: چرا آب در این آتش به پاکی توست؟ و چرا بادی که تو را به حرکت درآورد، از خاک توست؟
خاکِ تبآرنده به تابوت بخش
آتشِ تابنده به یاقوت بخش
هوش مصنوعی: خاکی که دلسوزی میکند در تابوتی قرار میگیرد و آتش درخشان و شادیبخش به یاقوت میافزاید.
تیر میفکن که هدف رای تست
مِقرعه کم زن که فَرَس پای تست
مقرعه: تازیانه.
غافل از این بیش نشاید نشست
بر درِ دل ریز، گر آبیت هست
هوش مصنوعی: بیخبر از این نباید که بر درِ دل نشینیم و بیدلیل منتظر بمانیم؛ اگر قصد داری، باید به آنچه در دل داری عمل کنی.
در خم این خم که کبودی خوش است
قصه دل گو که سرودی خوش است
در زیر این آسمان و گنبد که آبی و کبود خوشرنگی است قصه دل را و از عشق بخوان تا پژواک یابد. (خم ِ این خم: وقتی که در خُم سفالین آواز خوانده شود پژواک مییابد همچنین «خَم» به معنی طاق و گنبد هم هست، در زیر گنبد نیز آواز، پژواک مییابد)
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس
هوش مصنوعی: از افرادی که به طرز نا مناسبی به دیگران آسیب میزنند دوری کن، چون دل تو میفهمد و احساساتت را میشناسد.
عرشروانی که ز تن رستهاند
شهپر جبریل به دل بستهاند
هوش مصنوعی: در اینجا به افرادی اشاره شده که از قید و بندهای مادی رهایی یافتهاند و به جایگاه بالایی رسیدهاند. آنها مانند جبرئیل، فرشتهای که به آسمانها تعلق دارد، احساس آرامش و پرواز در دل دارند.
وانکه عنان از دو جهان تافتهست
قوت ز دیواره دل یافتهست
هوش مصنوعی: کسی که کنترل و رهبریاش از هر دو عالم گرفته شده، قدرت و نیرو را از اعماق دل خود پیدا کرده است.
دل اگر این مُهره آب و گل است
خر هم از اقبال ِتو صاحبدل است
هوش مصنوعی: اگر دل انسان از خاک و آب ساخته شده است، حتی یک خر هم به خاطر شانس تو، دارای دل و شخصیت است.
زنده به جان خود همه حیوان بوَد
زنده به دل باش که عمر آن بود
هوش مصنوعی: هر حیوانی به وسیله ی زندگی جسمی خود زنده است، اما انسان باید با دل خود زندگی کند، زیرا عمر واقعی و ارزشمند او در احساسات و عواطف او نهفته است.
دیده و گوش از غرض افزونیاند
کارگرِ پردهٔ بیرونیاند
هوش مصنوعی: چشم و گوش ما به خاطر خواستههای درونیمان بیشتر فعالیت میکنند و در واقع، درهای ورودی به دنیای بیرون هستند.
پنبه درآکنده چو گُل گوش تو
نرگسِ چشم آبلهٔ هوش تو
هوش مصنوعی: گوش تو مانند گلی مملو از پنبه است و چشمان تو مانند نرگسی هستند که در آبلهای از فهم و درک محصور شدهاند.
نرگس و گل را چه پرستی به باغ؟
ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
هوش مصنوعی: در باغ چه نیازی به پرستش نرگس و گل است؟ ای آن که هم نرگس و هم گل، یاد تو را دلشاد و غمگین میکند.
دیده که آیینهی هر ناکس است
آتش او آب جوانی بس است
هوش مصنوعی: چشمها مانند آینهای هستند که هر نقص و عیب را نشان میدهند، و آتش او تنها به اندازهی آب جوانیاش است.
طبع که با عقل به دلالگیست
منتظر نقد چهل سالگیست
هوش مصنوعی: روحی که با خرد به راهنمایی میپردازد، در انتظار نقد و بررسی در چهل سالگیاش است.
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود
هوش مصنوعی: تا سن چهل سالگی که به پختگی برسد، هزینه سفرهایش زیاد خواهد شد.
یار کنون بایدت افسون مخوان
درس چهل سالگی اکنون مخوان
هوش مصنوعی: دوست عزیز، اکنون دیگر نیازی به جادو و افسون نیست. در سن چهل سالگی، زمان یادگیری درسهای گذشته به پایان رسیده است.
دست برآور ز میان چاره جوی
این غم دل را دل غمخواره جوی
هوش مصنوعی: دستت را به سوی پیدا کردن راه حلی برای این ناراحتی بیاور و درون خود را برای دلخوشی و آرامش جستجو کن.
غم مخور البته که غمخوار هست
گردن غم بشکن اگر یار هست
هوش مصنوعی: نگران نباش، زیرا کسی هست که به فکر توست. اگر یاری در کنار توست، بر مشکلاتت غلبه کن و آنها را بشکن.
بی نفسی را که زبون غم است
یاری یاران مددی محکم است
هوش مصنوعی: بی نفسی و ضعف، نشانهای از غم و اندوه است، ولی در این شرایط یاری دوستان و همراهان، کمک و پشتیبانی قوی و مثبتی به حساب میآید.
چون نفسی گرم شود با دو کس
نیست شود صد غم از آن یک نفس
هوش مصنوعی: وقتی احساسات و عواطف انسانی به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد، اگر در کنار دو نفر باشی، این حس گرم و صمیمی میتواند باعث شود که صد درد و رنج و غم دیگر برطرف شود.
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند
هوش مصنوعی: وقتی صبح اولی دمیده میشود، زندگی و روح تازهای آغاز میشود و در صبح دوم، ندا و صدا به ستارهها میرسد.
پیشترین صبح به خواری رسد
گرنه پسین صبح به یاری رسد
هوش مصنوعی: اگر صبح زود به ناامیدی بگذرد، در غیر این صورت، صبح دیر هنگام با کمک و یاری میآید.
از تو نیاید به توی هیچ کار
یار طلب کن که برآید ز یار
هوش مصنوعی: از تو هیچ امیدی نیست، درخواستی از یار داشته باش که او به تو کمک میکند.
گرچه همه مملکتی خوار نیست
یار طلب کن که به از یار نیست
هوش مصنوعی: هرچند که در دنیا همه چیز ارزشمند نیست، اما بهتر است به دنبال یار و همراهی خوب بگردی، چرا که هیچچیز به اندازه یک یار خوب اهمیت ندارد.
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر
هوش مصنوعی: همه انسانها به یاری یکدیگر نیاز دارند، بهویژه به یاری کسی که در مشکلات کمکحال و دستگیر ما باشد.
این دو سه یاری که تو داری ترند
خشکتر از حلقه در بر درند
هوش مصنوعی: این چند دوست که در کنار تو هستند، به اندازهی حلقهای که دور در قرار دارد، خشک و بیاحساسند.
دست درآویز به فتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر دل خود را از محبت و احساسات عمیق پُر کنی، میتوانی به آرامش و سبکی دست یابی. به عبارتی، با پرکردن دل از عشق و عواطف و به دوری از غم و ناراحتی، میتوانی به خوشحالی و راحتی دست پیدا کنی.
چون ملکالعرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند فرمانروایی آسمانها را ایجاد کرد، همزمان دنیای مادی و روح را نیز به وجود آورد.
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت و جان را به هم آمیزشی
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که در نظام تربیت و ادب، روح و جسم انسان به شکلی موزون و هماهنگ با هم ترکیب میشوند و این ترکیب، به زیبایی و تعادل در زندگی فرد کمک میکند.
زین دو همآگوش دل آمد پدید
آن خلفی کاو به خلافت رسید
آگوش یعنی آغوش
دل که بر او خطبه سلطانی است
اکدشِ جسمانی و روحانی است
اکدَش یعنی انسان یا جانوری که از دو نژاد باشد، دورگه
نور ادیمت ز سهیل دلست
صورت و جان هر دو طفیل دلست
نور ادیم: خوشرنگی چرم. نور ستاره سهیل را قدما، خوشرنگکننده چرم میدانستند.
چون سخن دل به دماغم رسید
روغن مغزم به چراغم رسید
هوش مصنوعی: وقتی حرف دل به ذهنم رسید، شفافیت و روشنایی فکر و ایدههایم به وضوح نمایان شد.
گوش در این حلقه زبان ساختم
جان هدف هاتف جان ساختم
هوش مصنوعی: در اینجا حضور خود را با کنجکاوی و اهمیت به دنیا نشان میدهم و با گوش کردن به ندای دل، راهی برای فهم عمیقتر زندگی پیدا کردم.
چربزبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی
هوش مصنوعی: زبانم نرم و شیرین شده، زیرا از سرخوشی سرشار و از غم خالیام.
ریختم از چشمه چشم آب سرد
کاتش دل آب مرا گرم کرد
هوش مصنوعی: از چشمانم آب سردی ریخت، اما آتش دل من باعث شد که این آب مرا گرم کند.
دست برآوردم از آن دست بند
راهزنان عاجز و من زورمند
هوش مصنوعی: دست خود را از بند دستبند دزدان آزاد کردم و اکنون خود را قوی و نیرومند احساس میکنم.
در تک آن راه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، به دو مقصد رسیدم و در یکی از آنها، به عمق وجود خود پی بردم.
من سوی دل رفته و جان سوی لب
نیمه عمرم شده تا نیمشب
هوش مصنوعی: من به سمت دل رفتهام و جانم به سوی لبانم رفته است. نیمی از عمرم تا نیمه شب گذشته است.
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم
هوش مصنوعی: من در جلوی حریم روحانی خود ایستادهام و گوی را به دست گرفتهام، گویی که به شکل یک بازیکن چوگان در آمدهام.
گوی به دست آمده چوگان من
دامن من گشته گریبان من
هوش مصنوعی: توپ چوگان من به قدری نزدیک من شده که انگار به دامن من چسبیده و گریبانم را گرفته است.
پای ز سر ساخته و سر ز پای
گویصفت گشته و چوگان نمای
هوش مصنوعی: این جمله میگوید که پا به مانند سر ساخته شده و سر به مانند پا شده است. به این ترتیب، شگفتانگیز و غیرعادی به نظر میرسد و به نوعی در این تغییرات رفتار شخص به نوعی شبیه به گوی و بازی چوگان شده است.
کار من از دست و من از خود شده
صد ز یکی دیده یکی صد شده
هوش مصنوعی: کار من از دستم خارج شده و حالا به نوعی از خودم بیخبرم. به طوری که یک چشمی که میبینم، به یک صدایی تبدیل شده است.
همسفران جاهل و من نوسفر
غربتم از بیکسیام تلختر
هوش مصنوعی: همسفران من نادان هستند و من در این سفر، به خاطر تنهاییام، احساس تلخی بیشتری میکنم.
ره نه کز آن در بتوانم گذشت
پای درون نی و سرِ باز گشت
هوش مصنوعی: مسیر که نمیتوانم از آن عبور کنم، نه با قدم در آن میتوانم بروم و نه میتوانم برگردم.
چونکه در آن نقب زبانم گرفت
عشق نقیبانه عنانم گرفت
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به من دست پیدا کرد و در دل من نفوذ کرد، کنترل احساسم را به دست گرفت.
حلقه زدم گفت بدین وقت کیست؟
گفتم اگر بار دهی آدمیست
هوش مصنوعی: من در حلقهای از دوستی نشسته بودم و پرسیدند در این زمان چه کسی میآید؟ گفتم اگر به او محبت و کمک برسانی، او انسانی واقعی است.
پیشروان پرده برانداختند
پرده ترکیب در انداختند
هوش مصنوعی: متهدان و پیشگامان به کناری پردهها را کنار زده و چهرهی حقیقت را نمایان کردند، و در عین حال، به ترکیب و ساخت جدیدی اشاره کردند.
لاجرم از خاصترین سرای
بانگ در آمد که نظامی درآی
هوش مصنوعی: بنابراین، صدای خاص و منحصر به فردی از درون آن خانه شنیده شد که نشان از ورود نظامی دارد.
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درونتر شدم
هوش مصنوعی: خاصترین فردی که به محرمترین اسرار راه پیدا کرده، به من گفت که وارد شو و من حتی در عمق بیشتری از آنچه که بودم، به درون نفوذ کردم.
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن او دوخته
هوش مصنوعی: جایی را پیدا کردم که نگاه بد از دیدن او به شدت نسبت به او حسود است و به حالت خیره و عمیق در او متمرکز شده است.
هفت خلیفه به یکی خانه در
هفت حکایت به یک افسانه در
هوش مصنوعی: هفت خلیفه به یک خانه اشاره به تجمع شخصیتهای مختلف در یک مکان دارد، و در عین حال هفت حکایت به یک افسانه به معنای این است که داستانها و حکایتهای متفاوت، در نهایت به یک نتیجه یا مفهوم واحد میرسند. در اینجا، تنوع افراد و داستانها در کنار هم قرار گرفتهاند تا نشان دهند که هر یک به نوعی با هم مرتبط بوده و از یک اساسی برخوردارند.
ملک ازان بیش که افلاک راست
دولتیا خاک که آن خاک راست
هوش مصنوعی: ملک و سلطنت از آن بالاتر است که آسمانها باشند، و از آن بیشتر، این خاک است که به خودی خود، صاحب حقی است.
در نفس آباد دم نیمسوز
صدرنشین گشته شه نیمروز
هوش مصنوعی: در نفس پرحرارت و در هوای گرم، کسی که در نیمروز نشسته و آرامش دارد، احساس میشود که در حال استراحت و تجدید قواست.
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبایی ظفر اندیش او
هوش مصنوعی: سوار قرمز رنگی با ادب و نزاکت در پیش او، لباسی از سنگهای قیمتی به رنگ قرمز بر تن دارد و به فکری پیروزمندانه میاندیشد.
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دُردخوار
هوش مصنوعی: جوانی زهر تلخی دارد، بهطوری که در شکار، آن کس که زیرتر است، دچار درد و رنج بیشتری میشود.
قصد کمین کرده کمند افکنی
سیم زره ساخته روئینتنی
هوش مصنوعی: شما در حال آمادهسازی و چیدن نقشه برای به دام انداختن کسی هستید، در حالی که با زرهای از نقره و بدنی آهنین به مصاف میروید.
این همه پروانه و دل شمع بود
جمله پراکنده و دل جمع بود
هوش مصنوعی: تمامی پروانهها و دلها به شمع تعلق دارند؛ اما هر کدام بهگونهای جدا از هم هستند در حالی که دلها به یک انصراف و جمعی بزرگ مرتبطاند.
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل
هوش مصنوعی: من با قناعت و رضایت در دل خود را مهمان کردهام و این دل به خاطر عشق و محبت به خوبی به من پاسخ داده است.
چون علم لشگر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم
هوش مصنوعی: وقتی به دانش و آگاهی دست یافتم، دل خود را مانند یک سپاه قوی یافتم و از میان مردم به خوبی و زیبایی خودم پی بردم.
دل به زبان گفت که ای بیزبان
مرغ طلب بگذر از این آشیان
هوش مصنوعی: دل به زبان گفت که ای بیزبان، مرغی که به دنبال آزادی هستی، از این مکان که به تو تعلق ندارد عبور کن.
آتش من محرم این دود نیست
کان نمک این پاره نمک سود نیست
هوش مصنوعی: آتش من ارتباطی با این دود ندارد، زیرا نمک این پاره به کار نمیآید.
سایهم از این سرو تواناترست
پایهم از این پایه به بالا ترست
هوش مصنوعی: سایه من از این سرو به قدری قویتر و نیرومندتر است که پایهام هم از این پایه بیشتر و بالاتر است.
گنجم و در کیسه قارون نیم
با تو نیم وز تو به بیرون نیم
هوش مصنوعی: خزانهدار من هستم و مانند کیسهی قارون نیستم که تمام ثروت را تنها برای خودم نگهدارم. من با تو هستم و از تو هم جدا نیستم.
مرغ لبم با نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او
هوش مصنوعی: پرندهای در کلامم، بخاطر نفس گرم او، از شرم او زبانش بند آمده است.
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقهکش بندگی
هوش مصنوعی: از خجالت و شرم، خود را به گوشهای کشاندم و به بندگی و اطاعت مشغول شدم.
خواجهی دل عهدِ مرا تازه کرد
نام نظامی فلک آوازه کرد
هوش مصنوعی: دلدارم عهد و پیمانم را تازه کرد و نام نظامی در آسمانها به گوشها رسید.
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر
گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر
هوش مصنوعی: زمانی که نتوانستم از سختیهای تمرین و ریاضت فرار کنم، به همین دلیل از آن معلمی که به تربیت و تمرین میپردازد، دور شدم.
حاشیه ها
1396/02/29 14:04
نادر..
دیده و گوش از غرض افزونیند
کارگر پرده بیرونیند..
دوست را خود از دیده دریغ دارند؛ که دیده بیگانه باشد ..
"هجویری"