گنجور

بخش ۴۲ - آشنا شدن سلام بغدادی با مجنون

دانای سخن چنین کند یاد
کز جملهٔ منعمان بغداد
عاشق پسری بد آشنا روی
یک موی نگشته از یکی موی
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلی عاشقی چشیده
دردی‌کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج فرسای
گیتیش سلام نام کرده
و اقبال بدو سلام کرده
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک
چون از سر قصه‌های دُر پاش
شد قصهٔ قیس در جهان فاش
در هر طرفی ز طبع پاکش
خواندند نسیب دردناکش
هر غم زده‌ای که شعر او خواند
آن ناقه که داشت سوی او راند
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازهٔ عشق او در افتاد
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
بربست بنه به ناقه‌ای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
زد بانگ بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی؟
گفت ای غرض مرا نشانه
وآوارگی مرا بهانه
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
کای خواجهٔ خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است
از صحبت من ترا چه خیزد؟
دیو از من و صحبتم گریزد
من وحشی‌ام و تو انس جویی
آن نوع طلب که جنس اویی
چون آهن اگر حمول گردی
زآه چو منی ملول گردی
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی‌ات که رنج دیدی
چون یافتی‌ام غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
بگذار که از سر نیازی
در قبلهٔ تو کنم نمازی
گر سهو شود به سجده راهم
در سجدهٔ سهو عذر خواهم
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
بگشاد سلام سفرهٔ خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
ناخوردنت ار چه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
گفتا من از این حساب فردم
کان را که غذا خور است خوردم
نیروی کسی به نان و حلواست
کو را به وجود خویش پرواست
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم؟
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
نه روی برد به هیچ کویی
نه صبر کند به هیچ رویی
می‌داد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هم فضل و عنایت خدایی
دادم ز چنان غمی رهایی
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
این شعله که جوش مهربانی است
از گرمی آتش جوانی است
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کورهٔ آتشین شود سرد
مجنون ز حدیث آن نکو رای
از جای نشد ولی شد از جای
گفتا چه گمان بری که مستم؟
یا شیفته‌ای هوا پرستم؟
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
عشق است خلاصهٔ وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
با هستی من که در شمار است
من نیستم آنچه هست یار است
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
در صحبت من چو یافتی راه
می‌دار زبان ز عیب کوتاه
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذر
زینگونه گذارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
چون حِرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
آن تحفه که در میانه می‌رفت
چون در غزلی روانه می‌رفت
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
مجنون ز ره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
بیچاره سلام را در آن درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دانای سخن چنین کند یاد
کز جملهٔ منعمان بغداد
دانای سخن و سخن‌دان این‌گونه گفته‌است که از ثروتمندان بغداد.
عاشق پسری بد آشنا روی
یک موی نگشته از یکی موی
پسری عاشق‌پیشه بود که آدمی مهربان بود که این منش او یک‌ذره تغییر نکرده بود.
هم سیل بلا بدو رسیده
هم سیلی عاشقی چشیده
هم سختی روزگار را چشیده بود و هم درد عاشقی را تجربه‌کرده‌بود.
دردی‌کش عشق و درد پیمای
اندوه نشین و رنج فرسای
آدمی بود متواضع و دردی‌کش عشق و غم‌دیده و رنج‌آزموده.
گیتیش سلام نام کرده
و اقبال بدو سلام کرده
دست قضا او را «سلام» نام نهاده‌بوده و نیک‌بختی هم به او سلام‌کرده بود.
در عالم عشق گشته چالاک
در خواندن شعرها هوسناک
در دنیای عاشقی ورزیده و چالاک بود و علاقمند به خواندن اشعار عاشقانه.
چون از سر قصه‌های دُر پاش
شد قصهٔ قیس در جهان فاش
وقتی که قصه عاشقی قیس در جهان و درمیان مردم پیچید و بر سایر قصه‌های ارزشمند افزون گشت.
در هر طرفی ز طبع پاکش
خواندند نسیب دردناکش
در هر سرزمینی و هر گوشه‌ای از طبع پاک او، اشعار عاشقانه سوزناک می‌خواندند. (نسیب‌: غزل‌، شعر عاشقانه‌)
هر غم زده‌ای که شعر او خواند
آن ناقه که داشت سوی او راند
هر آدم عاشق‌پیشه و دردمندی که قصه او را شنید برای دیدن او رفت.
چون شهر به شهر تا به بغداد
آوازهٔ عشق او در افتاد
وقتی که شهر به‌شهر و دیار به دیار قصه مجنون و عشق او پیچید و به بغداد رسید.
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان
از شنیدن آن اشعار عاشقانه، جوانان با زیبایان به رقص و وجد آمدند و پایکوبی کردند.
افتاد سلام را کزان خاک
آید به سلام آن هوسناک
سلام میل‌کرد که از دیار و خاک خود برای دیدن آن عاشق هوسناک برود.
بربست بنه به ناقه‌ای چست
بگشاد زمام ناقه را سست
هوش مصنوعی: به زین نرمی نشسته‌ای به شتر چابک و آماده، و بند آن را به آرامی باز کرده‌ای.
در جستن آن غریب دلتنگ
در بادیه راند چند فرسنگ
هوش مصنوعی: در تلاش برای پیدا کردن آن غریب نگران، در بیابان مسافتی را طی کرد.
پرسید نشان و یافتش جای
افتاده برهنه فرق تا پای
هوش مصنوعی: از فردی درباره‌ی نشانه‌ای سوال کرد و او را در جایی یافت که در حالت عریان و بدون لباس، از سر تا پایش پراکنده بود.
پیرامنش از وحوش جوقی
حلقه شده بر مثال طوقی
هوش مصنوعی: گرداگرد او، گروهی از حیوانات وحشی حلقه زده‌اند، مانند گردن‌بند یا طوقی که به دورش بسته شده است.
او کرده ز راه شوق و زاری
زان حلقه حساب طوق داری
هوش مصنوعی: او به خاطر عشق و اشتیاقی که دارد، از راهی می‌گذرد که منجر به تحمل سختی‌ها و زنجیرهای زندگی شده است.
چون دید که آید از ره دور
نزدیک وی آن جوان منظور
هوش مصنوعی: وقتی آن جوان را از دور دید که به سوی خود می‌آید.
زد بانگ بر آن سباع هایل
تا تیغ کنند در حمایل
هوش مصنوعی: صدای نعره‌ای بزن تا آن جانوران بلندپرواز تیغ‌های خود را در غلاف کنند.
چون یافت سلام ازو قیامی
دادش ز میان جان سلامی
هوش مصنوعی: وقتی او سلام را دریافت کرد، از درون جانش حرکتی کرامت‌بخش به او داده شد.
مجنون ز خوش آمد سلامش
بنمود تقربی تمامش
هوش مصنوعی: مجنون با خوشحالی به سلام معشوق پاسخ داد و نشان داد که به او بسیار نزدیک است.
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی؟
هوش مصنوعی: او از جواب خود پرسید که از کجا و به کدام سمت می‌روی؟
گفت ای غرض مرا نشانه
وآوارگی مرا بهانه
هوش مصنوعی: گفتی که هدف من را روشن کن و بی‌خانمانی‌ام را بهانه‌ای برای بیان مشکلاتم قرار بده.
آیم بر تو ز شهر بغداد
تا از رخ فرخت شوم شاد
هوش مصنوعی: من از شهر بغداد به سمت تو می‌آیم تا از زیبایی چهره‌ات شاد شوم.
غربت ز برای تو گزیدم
کابیات غریب تو شنیدم
هوش مصنوعی: به خاطر تو و دوری‌ات، به جایی غریب و دور افتاده رفتم که داستان تنهایی و غربت تو را شنیدم.
چون کرد مرا خدای روزی
روی تو بدین جهان فروزی
هوش مصنوعی: زمانی که خداوند چهره زیبای تو را به من هدیه داد، جهان برایم روشن و پرنور شد.
زین پس من و خاک بوس پایت
گردن نکشم ز حکم و رایت
هوش مصنوعی: از این به بعد، من و خاکی که پای تو را می‌بوسد، دیگر در برابر فرمان و قدرت تو تسلیم نخواهیم شد.
دم بی نفس تو بر نیارم
در خدمت تو نفس شمارم
هوش مصنوعی: بی‌نفسی بدون تو را تاب نمی‌آورم و در نزد تو، هر لحظه‌ام را با ارزش می‌شمارم.
هر شعر که افکنی تو بنیاد
گیرم منش از میان جان یاد
هوش مصنوعی: هر شعری که تو بر لبان بیاوری، آن را به عنوان اساس و پایه‌ام در می‌آورم و از دل و جانم به یاد می‌سپارم.
چندان سخن تو یاد گیرم
کاموده شود بدو ضمیرم
هوش مصنوعی: من از سخنان تو به خوبی یاد می‌گیرم تا ذهنم آرامش یابد.
گستاخ ترم به خود رها کن
با خاطر خویشم آشنا کن
هوش مصنوعی: به من اجازه بده بی‌پروا و بی‌ملاحظه رفتار کنم و به من کمک کن تا با دل خودم بیشتر آشنا شوم.
میده ز نشید خود سماعم
پندار یکی از این سباعم
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که شخصی به تجربه یا واقعیت‌های خود توجه دارد و به نوعی در حال رصد کردن و تحلیل کردن زندگی و افکار خود است. او احساس می‌کند که در حال تفکر درباره تجربیاتش و تأثیراتی که این تجربیات بر او گذاشته، می‌باشد. به نوعی به دنبال شناخت خود و درک عمیق‌تری از احساسات و تجربیاتش است.
بنده شدن چو من جوانی
دانم که نداردت زیانی
هوش مصنوعی: اگر جوانی بتواند خود را به بندگی درآورد، می‌دانم که این کار هیچ آسیبی به او نمی‌زند.
من نیز به سنگ عشق سودم
عاشق شده خواری آزمودم
هوش مصنوعی: من هم به خاطر عشق، به سختی‌ها و ذلت‌ها دچار شدم و امتحان‌های تلخی را تجربه کردم.
مجنون چو هلال در رخ او
زد خنده و داد پاسخ او
هوش مصنوعی: مجنون وقتی که لبخند هلالی را بر چهره او دید، در پاسخ به او لبخند زد.
کای خواجهٔ خوب ناز پرورد
ره پر خطر است باز پس گرد
هوش مصنوعی: ای آقای خوب و نازپرور، راهی که می‌روی خطرناک است، پس برگرد.
نه مرد منی اگرچه مردی
کز صد غم من یکی نخوردی
هوش مصنوعی: تو هرگز مرد من نیستی، اگرچه به ظاهر مردی، زیرا از میان تمام غم‌هایی که دارم، هیچ‌کدام را تحمل نکردی.
من جز سر دام و دد ندارم
نه پای تو پای خود ندارم
هوش مصنوعی: من هیچ چیز دیگری جز دام و حیوانات در اختیار ندارم و حتی برای خودم هم چیزی ندارم که به آن تکیه کنم.
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است
هوش مصنوعی: ما که از خود ناراحت و بی‌خودیم، نمی‌توانیم با خوی تو سازگاری داشته باشیم.
از صحبت من ترا چه خیزد؟
دیو از من و صحبتم گریزد
هوش مصنوعی: از صحبت‌های من چه چیزی نصیب تو می‌شود؟ حتی دیوها از کلام و صحبت من فرار می‌کنند.
من وحشی‌ام و تو انس جویی
آن نوع طلب که جنس اویی
هوش مصنوعی: من فردی آزاد و بی‌قید هستم و تو به دنبال آرامش و انس می‌گردی. نوع خواسته‌ای که من دارم، مشابه خود توست.
چون آهن اگر حمول گردی
زآه چو منی ملول گردی
هوش مصنوعی: اگر مثل من بار فراق را بر دوش بکشی، مانند آهن صیقل شده می‌شوی و از غم خسته و ناامید خواهی شد.
گر آب شوی به جان نوازی
با آتش من شبی نسازی
هوش مصنوعی: اگر به خاطر عشق و محبت من مانند آب شوئی، هیچگاه شب را با آتش من نمی‌سازید.
با من تو نگنجی اندرین پوست
من خود کشم و تو خویشتن دوست
هوش مصنوعی: با من تو نتوانی در این قالب و شکل محدود جا بگیری. بنابراین من خودم را نابود می‌کنم و تو نیز خود را حفظ کن.
بگذار مرا در این خرابی
کز من دم همدمی نیابی
هوش مصنوعی: بگذار در این ویرانی بمانم، جایی که حتی نمی‌توانی صدای همدمی را از من بشنوی.
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی‌ات که رنج دیدی
هوش مصنوعی: اگر در جستجوی من، راهی را قطع کردی، ای کسی که راه را پیموده‌ای و سختی‌ها را تجربه کرده‌ای.
چون یافتی‌ام غریب و غمخوار
الله معک بگوی و بگذار
هوش مصنوعی: زمانی که مرا تنها و غمگین پیدا کردی، بگو که خدا با توست و اجازه بده که بروم.
ترسم چو به لطف برنخیزی
از رنج ضرورتی گریزی
هوش مصنوعی: می‌ترسم که اگر به مهربانی تو امیدوار شوم، از درد و رنجی که ناگزیر است، فرار کنم.
در گوش سلام آرزومند
پذرفته نشد حدیث آن پند
هوش مصنوعی: در گوش کسی که آرزویم را به او می‌گویم، صحبت از پندی که داده شده بررسی نشد و پذیرفته نشد.
گفتا به خدای اگر بکوشی
کز تشنه زلال را بپوشی
هوش مصنوعی: اگر با تلاش و کوشش خود به دنبال آب زلال و زنده بروی، خداوند به تو کمک خواهد کرد تا از تشنگی رهایی یابی.
بگذار که از سر نیازی
در قبلهٔ تو کنم نمازی
هوش مصنوعی: اجازه بده که به خاطر نیازی که دارم، در حضور تو عبادت کنم.
گر سهو شود به سجده راهم
در سجدهٔ سهو عذر خواهم
هوش مصنوعی: اگر در نماز اشتباهی پیش بیاید، در سجده سهو عذرخواهی می‌کنم.
مجنون بگذاشت از بسی جهد
تا عهده به سر برد در آن عهد
هوش مصنوعی: مجنون تلاش کرد و زحمت زیادی کشید تا بتواند بر عهد خود وفا کند.
بگشاد سلام سفرهٔ خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش
هوش مصنوعی: سلام و محبت خود را آغاز کرد و سفره‌اش را گشود و حلوا و شیرینی‌ها را در جلوی میهمانان قرار داد.
گفتا بگشای چهر با من
نانی بشکن به مهر با من
هوش مصنوعی: گفت: رویت را برای من باز کن و با من نان تقسیم کن، با محبت و عشق.
ناخوردنت ار چه دلپذیر است
زین یک دو نواله ناگزیر است
هوش مصنوعی: اگرچه عدم خوردن غذا برایت خوشایند است، اما به هر حال نمی‌توانی از چند لقمه‌ی لازم چشم‌پوشی کنی.
مرد ارچه به طبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد
هوش مصنوعی: هر مردی که با روحیه مردانه باشد، اگر از نظر جسمی ضعیف باشد، باز هم اهمیت دارد.
گفتا من از این حساب فردم
کان را که غذا خور است خوردم
هوش مصنوعی: او گفت: من از این وضعیت جدا هستم چون غذایی که خوردم، متعلق به کسی است که غذا می‌خورد.
نیروی کسی به نان و حلواست
کو را به وجود خویش پرواست
هوش مصنوعی: قدرت و توانایی انسان به نان و خوراک او بستگی دارد، کسی که از خود، دغدغه و نگرانی دارد.
چون من ز نهاد خویش پاکم
کی بی خورشی کند هلاکم؟
هوش مصنوعی: من از اصل و نهاد خود پاک و بی‌عیب هستم، پس چگونه می‌توانم بدون دلیل و بدون خورشید (روشنی) به هلاکت بیفتم؟
چون دید سلام کان جگر سوز
نه خسبد و نه خورد شب و روز
هوش مصنوعی: وقتی سلام را دید که چقدر دل‌سوز است، نه روز استراحت می‌کند و نه شب چیزی می‌خورد.
نه روی برد به هیچ کویی
نه صبر کند به هیچ رویی
هوش مصنوعی: نه در هیچ جایی موفقیتی به دست می‌آورد و نه می‌تواند به هیچ روشی صبر کند و منتظر بماند.
می‌داد دلش ز دلنوازی
کان به که در این بلا بسازی
هوش مصنوعی: دلش خوش است به محبت و نوازشی که می‌تواند در این شرایط سخت و دشوار به او آرامش بدهد.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک اینچنین نماند
هوش مصنوعی: دل تو همیشه نباید غمگین باشد و وضعیت آسمان هم همیشه به همین حال نخواهد ماند.
گردنده فلک شتاب گرد است
هردم ورقیش در نورد است
هوش مصنوعی: فلک به طور مداوم در حال گردش و حرکت است و هر لحظه تغییرات جدیدی را به همراه دارد.
تا چشم بهم نهاده گردد
صد در ز فرج گشاده گردد
هوش مصنوعی: به محض اینکه چشم را بر هم بگذاریم، صد در از راه نجات به روی ما باز می‌شود.
زین غم به اگر غمین نباشی
تا پی سپر زمین نباشی
هوش مصنوعی: اگر از این غم غمگین نباشی، تا زمانی که به زمین پناه نبری، هیچ چیز نمی‌تواند تو را مورد آزار قرار دهد.
به گردی اگرچه دردمندی
چندانکه گریستی بخندی
هوش مصنوعی: اگرچه در دل درد و رنج زیادی داری، اما تا زمانی که اشک می‌ریزی، می‌توانی لبخند بزنی.
من نیز چو تو شکسته بودم
دل خسته و پای بسته بودم
هوش مصنوعی: من هم مانند تو دلم شکسته بود و خسته شده بودم، به گونه‌ای که پایم به جایی بند بود و نمی‌توانستم پیش بروم.
هم فضل و عنایت خدایی
دادم ز چنان غمی رهایی
هوش مصنوعی: من از عنایت و لطف خداوند بهره‌مند شدم و از آن غم و درد رهایی یافتم.
فرجام شوی تو نیز خاموش
واین واقعه را کنی فراموش
هوش مصنوعی: در نهایت، تو نیز سکوت خواهی کرد و این واقعه را مثل گذشته فراموش خواهی نمود.
این شعله که جوش مهربانی است
از گرمی آتش جوانی است
هوش مصنوعی: این شعله که نشان‌دهنده محبت و دوستی است، از حرارت و انرژی جوانی نشأت می‌گیرد.
چون در گذرد جوانی از مرد
آن کورهٔ آتشین شود سرد
هوش مصنوعی: زمانی که جوانی از فرد بگذرد، مانند کوره‌ای که داغ بوده، حالا سرد و بی‌رمق می‌شود.
مجنون ز حدیث آن نکو رای
از جای نشد ولی شد از جای
هوش مصنوعی: مجنون به خاطر صحبت‌های آن محبوب خوب، از جایش بلند نشد، اما از شدت احساسش حرکت کرد و تحت تأثیر قرار گرفت.
گفتا چه گمان بری که مستم؟
یا شیفته‌ای هوا پرستم؟
هوش مصنوعی: سؤال کرد که آیا فکر می‌کنی به خاطر مست بودن به این حالت درآمده‌ام؟ یا اینکه به خاطر عشق و علاقه‌ام به زیبایی‌هاست؟
شاهنشه عشقم از جلالت
نابرده ز نفس خود خجالت
هوش مصنوعی: ای عشق بزرگ من، به خاطر عظمت تو، از نفس خود شرمنده‌ام.
از شهوت عذرهای خاکی
معصوم شده به غسل پاکی
هوش مصنوعی: از لذت‌های زمینی و دنیوی رهایی یافته و به پاکی و طهارت دست یافته‌ام.
زآلایش نفس باز رسته
بازار هوای خود شکسته
هوش مصنوعی: از آلودگی نفس خود دور شده و به دورانی که تحت تأثیر تمایلات بیهوده بود، پایان داده است.
عشق است خلاصهٔ وجودم
عشق آتش گشت و من چو عودم
هوش مصنوعی: عشق جوهر اصلی وجود من است، عشق مانند آتش زبانه می‌کشد و من همچون چوب عودی هستم که در این آتش می‌سوزم و می‌سوزم.
عشق آمد و خاص کرد خانه
من رخت کشیدم از میانه
هوش مصنوعی: عشق وارد زندگی من شد و با آمدن آن، فضای خانه‌ام تغییر کرد و من از وضعیت قبلی خود بیرون آمدم.
با هستی من که در شمار است
من نیستم آنچه هست یار است
هوش مصنوعی: من در این دنیا تنها وجودی از خودم ندارم و آنچه برای من اهمیت دارد، وجود یار و محبوبم است.
کم گردد عشق من در این غم
گر انجم آسمان شود کم
هوش مصنوعی: عشق من در این درد و غم کم می‌شود، حتی اگر ستاره‌های آسمان هم کم شوند.
عشق از دل من توان ستردن
گر ریگ زمین توان شمردن
هوش مصنوعی: عشق اگر از دل من برداشته شود، همان‌قدر دشوار است که شمارش دانه‌های ریگ در زمین.
در صحبت من چو یافتی راه
می‌دار زبان ز عیب کوتاه
هوش مصنوعی: وقتی در گفتگوی من راهی را پیدا کردی، زبانت را از بیان عیب و نقص بازدار.
در قامت حال خویش بنگر
از طعن محال خویش بگذر
هوش مصنوعی: به وضعیت کنونی خود توجه کن و از انتقادهایی که نمی‌توان به آن‌ها توجه کرد، عبور کن.
زینگونه گذارشی عجب کرد
زان حرف حریف را ادب کرد
هوش مصنوعی: اینجا سخنی عجیب به میان آمده که از آن، ادب و تربیت حریف را نشان می‌دهد.
چون حِرفت او حریف بشناخت
حرفی به خطا دگر نینداخت
هوش مصنوعی: وقتی که دوست تو گفتارش را شناخت، دیگر حرفی نادرست نزد.
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس
هوش مصنوعی: با دیگران بی‌احتیاط سخن نگو، چون ممکن است بعداً نیاز به عذرخواهی پیدا کنی.
گر سخت بود کمان و گر سست
گستاخ کشیدن آفت تست
هوش مصنوعی: اگر کمان سختی داشته باشد یا ضعیف باشد، این تویی که باید هزینه‌اش را بپردازی.
گر سست بود ملالت آرد
ور سخت بود خجالت آرد
هوش مصنوعی: اگر کار آسان باشد، باعث کلافه شدن می‌شود، و اگر سخت باشد، شرم و خجالت به همراه می‌آورد.
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند
هوش مصنوعی: مجنون و لیلی چند بار در روزهای مختلف به هم سلام کردند و در مسیر عشقشان با هم بودند.
آن تحفه که در میانه می‌رفت
چون در غزلی روانه می‌رفت
هوش مصنوعی: آن چیزی که در وسط جمعیت می‌گذشت، همچون یک شعر زیبا و دل‌انگیز حرکت می‌کرد.
هر بیت که گفتی آن جهان گرد
بر یاد گرفتی آن جوانمرد
هوش مصنوعی: هر شعری که گفتی، نشان از یادگیری و تجربیات آن جوانمرد عالم و فاضل دارد.
مجنون ز ره ضعیف حالی
بود از همه خواب و خورد خالی
هوش مصنوعی: مجنون به خاطر حال و روزش، از خوردن و خوابیدن بی‌خبر بود و در غم و اندوه عمیقی فرو رفته بود.
بیچاره سلام را در آن درد
نز خواب گزیر بود و نز خورد
هوش مصنوعی: سختی‌ها و دردهای جانکاه باعث شده بودند که سلامتی نتواند به او نزدیک شود و نه از خواب آرامش و نه از خوراک خوشی به او دست یابد.
چون سفره تهی شد از نواله
مهمان به وداع شد حواله
هوش مصنوعی: زمانی که سفره دیگر از خوراک خالی شود، مهمان هم وقت خداحافظی را می‌داند و می‌رود.
کرد از سر عاجزی وداعش
بگذاشت میان آن سباعش
هوش مصنوعی: به خاطر ناتوانی‌اش از دست دادن او را انتخاب کرد و در میان آن موجودات درنده، تصمیم به جدایی گرفت.
زان مرحله رفت سوی بغداد
بگرفته بسی قصیده بر یاد
هوش مصنوعی: از آن مرحله به سوی بغداد حرکت کرد و شعرهای زیادی را به یاد خود نوشته است.
هرجا که یکی قصیده خواندی
هوش شنونده خیره ماندی
هوش مصنوعی: هرجا که کسی شعری زیبا و دلنشین بخواند، توجه و تمرکز شنونده جلب شده و به حالت خیره و مبهوت در می‌آید.

حاشیه ها

1392/03/10 00:06
شکوه

دردی کش یعنی کشنده درد و کسی که تا ته درد مینوشد یعنی یک شرابخوار قهار !!ولی از طرفی هم میشودشراب خوار قهار فقیر گعت چرا که درد شرابی تیره و بی کیفیت است در مقابل شراب ناب و صافی

1392/03/10 00:06
شکوه

ناقه شتر ماده است و بنه کوی باشد و برزن

1392/03/10 00:06
شکوه

جوق به معنی دسته و تعداد است برای وحوش مانند رمه

1392/03/10 00:06
شکوه

سباع یعنی درندگان و هایل ترسناک و هولناک و سباع هایل درندگان ترسناک

1392/03/10 00:06
شکوه

از جای نشد ولی شد از جای یعنی نظرش تغییر نکرد ولی از ججایش برخاست؟

1399/04/15 19:07
بنفشه

از جای شدن به معنای عصبانی شدن است و این بیت یعنی عصبانی نشد و از جا بلند شد

1402/06/12 10:09
امین

درود بر شما
اتفاقا نظر بنده دقیقا برعکس نظر شماست. یعنی مجنون از شنیدن سخنان سلام از جاش بلند نشد ولی عصبانی شد.
با توجه به پاسخ تندی که به سلام میده قاعدتا عصبانی شده دیگه که یک جوانی عشق مجنون رو هوای جوانی دانسته و فراموشی رو فرجام اون دونسته...!

1403/09/02 18:12
افسانه چراغی

گذارش: گذراندن و ترک دادن

1403/09/07 14:12
افسانه چراغی

جوق بر وزن شوق: گروه، دسته

طوق: گردن‌بند از فلز یک‌تکه (مثل زنجیر نیست که تکه‌تکه و حلقه‌حلقه باشد)

1403/09/07 19:12
افسانه چراغی

از روی مهربانی، او را دلداری می‌داد.

دل دادن: دلداری دادن، دلجویی کردن، تقویت دل کردن