گنجور

بخش ۲۶ - سخن گفتن مجنون با زاغ

شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد
مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده
زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان
چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایهٔ درختی
در سایهٔ آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی
حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر
پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه هم آب روی شسته
آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
زان مفرش همچو سبز دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا
بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا
مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم‌عنان دید
گفت «ای سیه سپید نامه!
از دست که‌ای سیاه جامه؟
شبرنگ چرایی؟ ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز؟
بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ‌زده سیه تو پوشی؟
گر سوخته دل نه خام‌رایی
چون سوختگان سیه چرایی؟
ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی؟
شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی
زنگی بچهٔ کدام سازی؟
هندوی کدام ترک تازی؟
من شاه مگر تو چتر شاهی؟
گر چتر نه‌ای چرا سیاهی؟
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی
گفتی که  «مترس دستگیرم»
ترسم که در این هوس بمیرم
روزی آیی که مرده باشم
مهر تو به خاک برده باشم
بینایی دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد؟
چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود؟
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد
چون کِشتهٔ خشک ماند بی‌بر
خواه ابر ببار و خواه بگذر»
این تیرِ زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
او پرّ سخن دراز کرده
پرنده رحیل ساز کرده
چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شبپره ز خواب سر برآورد
گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده
می‌ریخت سرشک دیده تا روز
مانندهٔ شمع خویشتن سوز

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبگیر که چرخ لاجوردی
آراست کبودیی به زردی
در هنگام شبگیر که آسمان، کبودی را با زردی طلایی آراسته کرد.
خندیدن قرص آن گل زرد
آفاق به رنگ سرخ گل کرد
و خورشید طلایی لبخند زد و آفاق را همچون گل سرخ‌، شاد و سرحال کرد.
مجنون چو گل خزان رسیده
می‌گشت میان آب دیده
مجنون همچون برگ خزان در جوی اشک خویش می‌رفت و سرگردان بود
زان آب که بر وی آتش افشاند
کشتی چو صبا به خشک می‌راند
اشکی می‌ریخت که او را هر دم می‌سوخت و همچون باد بسوی بیابان می‌رفت.
از گرمی آفتاب سوزان
تفسید به وقت نیم روزان
وقتی که نیمروز و از داغی خورشید سوزان، سوخت و تشنه گشت.
چون سایه نداشت هیچ رختی
بنشست به سایهٔ درختی
او که همچون دیو برهنه بود و لباسی نداشت در سایه درختی نشست.
در سایهٔ آن درخت عالی
گرد آمده آبی از حوالی
در سایه آن درخت خوش و بلند، و از آبهای اطراف، برکه‌ای درست شده بود.
حوضی شده چون فلک مدور
پاکیزه و خوش چو حوض کوثر
حوضی خوش‌ریخت و گرد درست شده بود و آبی خوش و پاک داشت همچون آب چشمه بهشت.
پیرامن آب سبزه رسته
هم سبزه هم آب روی شسته
در اطراف آن آب‌، سبزه روییده بود؛ هم سبزه‌‌، خوش‌رنگ و تمیز بود و هم آب تمیز و پاک. (روی‌شسته یعنی پاک و تمیز)
آن تشنه ز گرمی جگر تاب
زان آب چو سبزه گشت سیراب
وقتی که مجنون تشنه و جگرتافته از آن آب نوشید و همچون سبزه، تازه شد.
آسود زمانی از دویدن
وز گفتن و هیچ ناشنیدن
از راه رفتن طولانی و دویدن زیاد، استراحتی کرد و از آنکه زیاد گفته بود و هیچ همدمی نیافته بود.
زان مفرش همچو سبز دیبا
می‌دید در آن درخت زیبا
نگاهش را از سبزه‌های حریرمانند به سوی آن درخت زیبا دوخت و به درخت نگاه کرد.
بر شاخ نشسته دید زاغی
چشمی و چه چشم چون چراغی
بر شاخه آن درخت زاغی نشسته بود‌؛‌ زاغی زیباچشم با چشم‌هایی درخشان.
چون زلف بتان سیاه و دلبند
با دل چو جگر گرفته پیوند
سیاه بود همچون زلف بتان زیباروی دلبر، که زلفشان دل را می‌رباید.
صالح مرغی چو ناقه خاموش
چون صالحیان شده سیه‌پوش
مرغی آرام بود و همچون ناقه ساکت نشسته بود و همچون قوم صالح سیاه‌پوش.
بر شاخ نشسته چست و بینا
همچون شبه در میان مینا
بر آن شاخه‌، هوشیار و بینا نشسته بود و همچون سنگ شبه‌ی بود که در میان سنگ‌های زمرد افتاده باشد. (سنگ شَبَه سنگی است بسیار سیاه و براق، مینا در اینجا یعنی سنگ زمرد و منظور سبزی آن درخت است)
مجنون چو مسافری چنان دید
با او دل خویش هم‌عنان دید
مجنون وقتی مسافر و راهگذر را در آنجا نشسته دید و با او احساس همدلی کرد.
گفت «ای سیه سپید نامه!
از دست که‌ای سیاه جامه؟
به زاغ گفت‌: ای سیاه درست‌کار و پاک! از دست چه‌کسی غمگین و عزادار هستی؟
شبرنگ چرایی؟ ای شب افروز
روزت ز چه شد سیه بدین روز؟
چرا همچون شب سیاه پوشیده‌ای ای چراغ و نوربخش شب! و روزگار و بخت تو چرا چنین سیاه شده است؟
بر آتش غم منم تو جوشی؟
من سوگ‌زده سیه تو پوشی؟
من بر آتش غم نشسته‌ام تو چرا در جوشی؟ ...
گر سوخته دل نه خام‌رایی
چون سوختگان سیه چرایی؟
اگر سوخته‌دل و غمگین نیستی و نادان هستی، پس چرا همچون عاشقان سوخته‌ای؟
ور سوخته‌وار گرم خیزی
از سوختگان چرا گریزی؟
و اگر عاشق هستی و از عشق سوخته‌ای، چرا از سوختگان عشق کناره می‌گیری؟
شاید که خطیب خطبه خوانی
پوشیده سیه لباس از آنی
شاید هم لباس تو از سوختن در عشق نیست و فقط یک خطبه‌خوان هستی که (به‌سبب ضرورت) لباس سیاه پوشیده‌ای.
زنگی بچهٔ کدام سازی؟
هندوی کدام ترک تازی؟
غلام و عاشق کدام آواز خوش و نوا و ساز گشته‌ای؟ و بنده کدام زیباروی ترک‌تاز گشته‌ای؟
من شاه مگر تو چتر شاهی؟
گر چتر نه‌ای چرا سیاهی؟
یا اینکه من شاه هستم و تو همچون چتری سیاه بر سر من ایستاده‌ای؟ اگر اینطور نیست به من بگو چرا سیاه هستی؟
روزی که رسی به نزد یارم
گو بی تو ز دست رفت کارم
روزی که یار مرا دیدی به او پیام مرا برسان و بگو بی‌تو بی‌خانمان شدم و از دست رفتم.
دریاب که گر تو در نیابی
ناچیز شوم در این خرابی
مرا دریاب که اگر تو در نیابی‌، در این خرابی و ویرانی نابود می‌شوم.
گفتی که  «مترس دستگیرم»
ترسم که در این هوس بمیرم
(مجنون در این پیغام به لیلی می‌گوید که) « به من گفتی که دستگیرت هستم » و (خود ادامه می‌دهد که) « ترسم در حسرت آن‌روز بمیرم»
روزی آیی که مرده باشم
مهر تو به خاک برده باشم
روزی به سراغ من خواهی آمد که من مرده‌ام و عشق و محبت تو را با خود به خاک برده‌ام.
بینایی دیده چون بریزد
از دادن توتیا چه خیزد؟
وقتی که دیده نابینا شود آنوقت توتیا چه سود دارد؟
چون گرگ بره ز میش بربود
فریاد شبان کجا کند سود؟
وقتی که گرگ، بره را از میش برباید، فریاد و هیاهوی چوپان چه سود دارد؟
چون سیل خراب کرد بنیاد
دیوار چه کاهگل چه پولاد
وقتی که سیل، خانه را از بنیاد ویران کند، دیوار پولادی یا دیوار کاهگلی چه فرقی دارند؟
چون کِشتهٔ خشک ماند بی‌بر
خواه ابر ببار و خواه بگذر»
وقتی که درخت و مزرعه، خشک‌ و بی‌ثمر شوند، در آن روز باریدن یا نباریدن ابر چه تفاوت می‌کند؟
این تیرِ زبان گشاده گستاخ
وان زاغ پریده شاخ بر شاخ
این یعنی مجنون (این در اینجا ضمیر است) مجنون به‌سوی زاغ تیر سخن می‌زد و زاغ از این شاخه به شاخه دیگر می‌رفت.
او پرّ سخن دراز کرده
پرنده رحیل ساز کرده
مجنون سخن را طولانی کرده بود و زاغ قصد رفتن.
چون گفت بسی فسانه با زاغ
شد زاغ و نهاد بر دلش داغ
وقتی که بسیار با آن زاغ سخن گفت، زاغ او را ترک کرد و بر دل مجنون غم و داغی نهاد.
شب چون پر زاغ بر سر آورد
شبپره ز خواب سر برآورد
وقتی که شب رسید و همچون زاغ سیاه روی نمود و شب‌پره‌ها به پرواز درآمدند. (شب‌پره یعنی خفاش که با آغاز شب به پرواز در‌می‌آیند)
گفتی که ستارگان چراغند
یا در پر زاغ چشم زاغند
تو گویی که ستارگان همچون چراغ و شمع بودند از بس که آسمان را روشن کرده بودند و یا همچون چشم زاغ می‌درخشیدند بر سیاهی پرهای زاغ.
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده
مجنون همچون شب غمگین و بی‌شمع، ناامید افتاده بود و چشمانش خیره شده بود.
می‌ریخت سرشک دیده تا روز
مانندهٔ شمع خویشتن سوز
آن‌شب تا صبحدم همچون شمع سوخت و اشک ریخت.

حاشیه ها

1393/03/30 06:05
سیدمهدی

سلام
«چون سوختگان سیه چراغی» اشتباه است و «چرایی» درست است

1393/12/17 03:03
نام نیکو

......این شعر به عنوان درد و دل عاشق با طبیعت می تواند شروع نیکو برای ندای معشوق باشد.