بخش ۷۸ - بازگشتن خسرو از قصر شیرین
شباهنگام کاهوی ختنگَرد
ز نافِ مشکِ خود خوَر را رسن کرد
هزار آهوبره لبها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
مَلِک چون آهویِ نافهدریده
عتابِ یارِ آهوچشم دیده
ز هر سو قطرههای برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
ز هیبت کوه چون گِل میگدازید
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
زبانش موی شد وز هیچ رویی
به مشگینموی در نگرفت مویی
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خونریزتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاهِ دلرنجور بگذشت
فَرَس میراند چون بیمارخیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
سر از پس مانده میشد با دل ریش
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که بُرّد پای شبدیز
سرشک و آه را رهتوشه بسته
ز مروارید بر گُل خوشه بسته
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده میبست
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
نه از دل در جهان نظاره میکرد
بجای جامه دل را پاره میکرد
به آسایش نمودن سر نمیداشت
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد؟
مرنج از گرمیِ شیرینْ رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
که دیدی تا چه رفت امروز با من؟!
چه کرد آن شوخِ عالَمسوز با من؟
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس!
چو زن گفتی، کجا شرم و کجا ترس!
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
تبر بر نارون گستاخ میزد
به دهره سرو بن را شاخ میزد
نه زآن سرما نوازش گرم گشتش
نه دل زآن سخترویی نرم گشتش
زبانش سر بهسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
بلی تیزی نماید یار با یار
نه تا این حد که باشد خار با خار
ز تیزی نیز من دارم نشانی
مرا در کالبد هم هست جانی
اگر هاروتِ بابِل شد جمالش
و گر سحر بابل هندوست خالش
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
چه خواهش کان نکردم دوش با او!
نپذرفت و جدا شد هوش با او
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
شب آمد روشنایی هم نبخشید
شکست و مومیایی هم نبخشید
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
مرا پیوندِ او خواری نیرزد
نمکخوردن جگرخواری نیرزد
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
همه کس دُر در آبِ پاک یابد
کسی کاو خاک جوید خاک یابد
چرا در سنگریزه کان کَنم کان؟
چو بیروغن چراغی جان کنم جان
چه باید مُلکِ جان دادن به شوخی؟
که ننشیند کلاغش بر کلوخی
مرا چون من کسی باید بناموس
که باشد همسر طاووس طاووس
نخستین، خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آبِ کافور
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردیست عذرانگیز بودن
ستیزِ عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
اگر گرمست شیرین، هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمهای بیاستخوانی
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت؟
که چندان سرکه در زیرِ شکر داشت
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنان کهز سگ سگی وز شیر شیری
شَبَه با دُر بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی؟
کدامین گل بوَد بیزحمت خار؟
کدامین خط بوَد بیزخمِ پرگار؟
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
رهایی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دستیازی کرد نتوان
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
مگر ماه و زن از یک فن در آیند؟
که چون دربندی از روزن در آیند
چه پنداری که او زین غصه دورست؟
نه دورست او ولی دانم صبورست
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نمانَد آب دایم در یکی جوی
همه ساله نباشد کامکاری
گهی باشد عزیزی گاه خواری
به هر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
کجا پرگار گردشساز گردد
به گردشگاهِ اول باز گردد
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کُرّه خام
به صبرش عاقبت جایی رسانَد
که بر وی هرکه را خواهد نشانَد
به صبر از بند گردد مرد رَسته
که صبر آمد کلید کارِ بسته
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح، چون شبْ تار گردد
امیدم هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
بدین وعده ملک را شاد میکرد
خرابی را به رفق آباد میکرد
ز دولت بر رخ شه خال میزد
چو اختر میگذشت او فال میزد
بخش ۷۷ - پاسخ دادن شیرین خسرو را: اجازت داد شیرین باز لب رابخش ۷۹ - پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو: همان صاحبسخن پیر کهنسال
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شباهنگام کاهوی ختنگَرد
ز نافِ مشکِ خود خوَر را رسن کرد
آهوی خُتنگَرد کنایه است از ماه، یعنی ماه با زلف سیاه خود، خورشید را رسن و اسیر کرد. (خورشید از حرکت بازایستاد)(ناف مشک یعنی زلف سیاه بافته و خوشعطر)
هزار آهوبره لبها پر از شیر
بر این سبزه شدند آرامگه گیر
هزاران ستاره در دشت آسمان به مانند آهوبچگان آرمیدند.
مَلِک چون آهویِ نافهدریده
عتابِ یارِ آهوچشم دیده
هوش مصنوعی: شاه مانند آهو که از دستان محبتبار محبوب دور افتاده، به سرزنش و نکوهش یار زیبا چشم دوخته است.
ز هر سو قطرههای برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران
هوش مصنوعی: از هر طرف، دانههای برف و باران میبارند و مانند ابرهای بهاری شدهاند.
ز هیبت کوه چون گِل میگدازید
ز برف ارزیز بر دل میگدازید
هوش مصنوعی: وقتی به عظمت کوه نگاه میکنی، مثل گلی ذوب میشود و از برف که روی دل نشسته، احساس ذوب شدن میکند.
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز
هوش مصنوعی: در زیر سایه خسرو، برف نرم و سپید بر روی دشت میریزد و نقاب نقرهای بر تن شبدیز خواب آلود است.
زبانش موی شد وز هیچ رویی
به مشگینموی در نگرفت مویی
هوش مصنوعی: زبان او به طور خاصی نرم و لطیف شده و به هیچوجه به موهای مشکیاش نمیرسد.
بسی نالید تا رحمت کند یار
به صد فرصت نشد یک نکته بر کار
هوش مصنوعی: شخصی به شدت از یار خود درخواست رحمت و بخشش کرده، اما به رغم تلاشهای بسیار و در فرصتهای مختلف، موفق نشده هیچ نکتهای از کارش را بهبود بخشد یا کمکی دریافت کند.
نفیرش گرچه هر دم تیزتر بود
جوابش هر زمان خونریزتر بود
با آنکه هر لحظه صدای فریاد و فغان او بلندتر میشد اما جواب شیرین به او بیرحمانهتر بود
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
از آن در شاهِ دلرنجور بگذشت
وقتی که پاسی از آن شب سیه گذشت خسرو دلخسته از در قصر شیرین بازگشت.
فَرَس میراند چون بیمارخیزان
ز دیده بر فرس خوناب ریزان
بیمارخیز یعنی بیمارناک، کسیکه دورهای طولانی بیمار باشد یا کسیکه از بستر بیماری برخاسته و در دوره نقاهت است. مصرع یعنی همچون یک بیمار ضعیف و رنجور بسیار آهسته میرفت. فَرَس (بهعربی: اسب)
سر از پس مانده میشد با دل ریش
رهی بیخویشتن بگرفته در پیش
مصرع اول: (هنوز امید در دلش بود و) با دلی خسته و رنجور به پشت سر نگاه میکرد.
نه پای آنکه راند اسب را تیز
نه دست آن که بُرّد پای شبدیز
نه تحمل آن را داشت که اسب را تیز براند و برود و نه توانِ آنکه اسب را متوقف کند. (در هنگام سواری از پا برای زدن به اسب و سریع راندن استفاده میکنند و از دست برای کشیدن لگام و متوقف کردن اسب. همچنین پای داشتن یعنی ایستادگی و دست داشتن یعنی توان، پا بُریدن کنایه است از متوقف کردن)
سرشک و آه را رهتوشه بسته
ز مروارید بر گُل خوشه بسته
از اشک و آه، رهتوشه سفر را بسته و رویِ سُرخش پر از اشک شده بود. (گل یعنی گل سرخ، گل روی خسرو از شدت گریه سرخ شده بود، مروارید کنایه از اشک است که به دانههای باران روی گل تشبیه شده است)
درین حسرت که آوخ گر درین راه
پدیدار آمدی یا کوه یا چاه
هوش مصنوعی: در این آرزو هستم که ای کاش در این مسیر، تو یا کوهی بودی یا چاهی که به آن برسیم.
مگر بودی درنگم را بهانه
بماندی رختم این جا جاوادانه
هوش مصنوعی: آیا تو برای ماندن در اینجا دلیل و بهانهای نداشتی تا من از درنگ و تردید بیفتم و چهرهام همیشه در اینجا باقی بماند؟
گهی میزد ز تندی دست بر دست
گهی دستارچه بر دیده میبست
هوش مصنوعی: گاهی با شتاب و هیجان، دستش را به هم میزد و گاهی نیز دستمالی بر چشمانش میگذاشت.
چو آمد سوی لشکرگاه نومید
دلش میسوخت از گرمی چو خورشید
هوش مصنوعی: وقتی به سوی اردوگاه لشکر نزدیک شد، دلش از ناامیدی میسوخت و مانند خورشید، گرم و سوزان بود.
درید ابر سیاه از سبز گلشن
بر آمد ماهتابی سخت روشن
هوش مصنوعی: ابر سیاه کنار رفت و از درون باغی سرسبز، ماه نوری فوقالعاده روشن به آسمان تابید.
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بر بست
هوش مصنوعی: شاهنشاهی در نوبت به دور میچرخد و به کسانی که در نوبت بعدی هستند، جایگاه خود را میدهد، اما این امر با سختی و جدایی همراه است.
نه از دل در جهان نظاره میکرد
بجای جامه دل را پاره میکرد
هوش مصنوعی: او به جای اینکه به احساسات درونیاش نگاه کند، به ظواهر دنیا توجه میکرد و به جای آنکه دلش را حفظ کند، آن را میشکست.
به آسایش نمودن سر نمیداشت
سر از زانوی حسرت برنمیداشت
هوش مصنوعی: او نمیتوانست آسوده زندگی کند و همیشه از ناکامیها و حسرتها رنج میبرد.
ندیم و حاجب و جاندار و دستور
همه رفتند و خسرو ماند و شاپور
هوش مصنوعی: همهی همراهان و خدمتکاران رفتند و فقط خسرو و شاپور باقی ماندند.
به صنعت هر دم آن استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش
هوش مصنوعی: همواره آن هنرمند ماهر به خلق تصاویری زیبا مشغول است و در هر لحظه شادی را بر چهره تو مینگارد، پس خوشحال باش.
زدی بر آتش سوزان او آب
به رویش در بخندیدی چو مهتاب
غم سوزان او را تسکین میداد و مهربانانه به روی او لبخند میزد (به رویش در یعنی در روی او)
دلش دادی که شیرین مهربانست
بدین تلخی مبین کش در زبانست
او را دلداری میداد که شیرین مهربان است به ظاهر تلخ او نگاه مکن
اگر شیرین سر پیکار دارد
رطب دانی که سر با خار دارد
اگر شیرین با تو بدخو است از این است که همچنانکه میدانی در کنار هر خرمای شیرین، خار و تیغی وجود دارد.
مکن سودا که شیرین خشم ریزد
ز شیرینی بجز صفرا چه خیزد؟
هوش مصنوعی: پیش خود به فکر نیا، چون که در دل خشم شیرین وجود دارد، از شیرینی واقعی چه چیزی جز تلخی به وجود میآید؟
مرنج از گرمیِ شیرینْ رنجور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
از تندخویی شیرین، دلآزرده مباش و مرنج که طبیعتِ شیرینی گرمی است
ملک چون جای خالی دید از اغیار
شکایت کرد با شاپور بسیار
هوش مصنوعی: زمانی که ملک به کمبودهایی در سلطنت خود پی برد، از شرّ بیگانگان و مشکلاتی که برایش ایجاد کرده بودند، با شاپور به گفتگو پرداخت و شکایت کرد.
که دیدی تا چه رفت امروز با من؟!
چه کرد آن شوخِ عالَمسوز با من؟
هوش مصنوعی: امروز چه خبرهایی بر من گذشت؟ آن دلدادهی بازیگوش با من چه کرد؟
چه بیشرمی نمود آن ناخدا ترس!
چو زن گفتی، کجا شرم و کجا ترس!
هوش مصنوعی: ناخدا چقدر بیشرم بود! وقتی زن گفت که کجا شرم و کجا ترس، به وضوح نشان میدهد که او هیچ احساس خجالتی ندارد.
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفار چون سرو ایستادم
هوش مصنوعی: سرت را همچون درخت نارون در برابرش گذاشتم و به خاطر گناهانم از او عذرخواهی کردم، چون درخت سرو ایستاده و استوار شدم.
تبر بر نارون گستاخ میزد
به دهره سرو بن را شاخ میزد
بیپروا نارون را افکند و بیرحمانه شاخههایش را شکست. (خسرو میگوید که شیرین گستاخانه خوارش کرده و غرورش را شکسته است. دهره نوعی ابزار برنده است با دسته آهنین و در تیغه کمی خمیده مانند داس که تبرداس هم مینامند)
نه زآن سرما نوازش گرم گشتش
نه دل زآن سخترویی نرم گشتش
هوش مصنوعی: نه محبتهای دلنشین سرما او را گرم کرد، و نه رفتار سخت و بیرحم کسی، دل او را نرم کرد.
زبانش سر بهسر تیر و تبر بود
یکایک عذرش از جرمش بتر بود
هوش مصنوعی: زبان او مانند تبر و تیر بود، هر یک از بهانههایی که برای گناهانش میآورد، از خود گناهش بدتر بود.
بلی تیزی نماید یار با یار
نه تا این حد که باشد خار با خار
(گفتهاند که) یار با محبوبش تندی و پرخاش میکند (و گفتهاند که مِهر و جفا و گُل و خار با هم است) اما نه تا این حد که خار با خار.
ز تیزی نیز من دارم نشانی
مرا در کالبد هم هست جانی
هوش مصنوعی: من از شدت تیزی و تندویی نشانهای دارم، و در بدنم هم روحی وجود دارد.
اگر هاروتِ بابِل شد جمالش
و گر سحر بابل هندوست خالش
اگر زیبایی او مانند جادوی هاروتِ بابِل مرا افسون کرد و اگر خال هندویش سحر بابِل است. (در جادوگری، ساحران بابل شهره بودهاند و آمدهاست که جادوگران بابِل با فریب و افسونگری مردم را برده حاکمان میکردند و در جادوگری توانا بودهاند)
ز بس سردی که چون یخ شد سرشتم
فسون هر دو را بر یخ نوشتم
روح و روان من از این همه بیمهری و سردی افسرد پس من نیز هر دو جادو و افسون را بر یخ نوشتم. (در قدیم برای باطل کردن سحر آنرا بر یخ مینوشتهاند که در طبیعت آب شده تا باطل شود)
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست
هوش مصنوعی: از آنجا که این غم ناشی از صبر و تحمل بسیار است، من میدانم که این غم چگونه است و چه نوعی دارد.
سرشت طفل بد را دایه داند
بد همسایه را همسایه داند
هوش مصنوعی: طبیعت کودک، بدیهای او را میشناسد و همسایه نیز بدیهای همسایهاش را درک میکند.
مرا او دشمنی آمد نهانی
نهفته کین و ظاهر مهربانی
هوش مصنوعی: شخصی به من نزدیک شد که در ظاهر خود را مهربان نشان میداد، اما در حقیقت کینه و دشمنی اش را پنهان کرده بود.
چه خواهش کان نکردم دوش با او!
نپذرفت و جدا شد هوش با او
هوش مصنوعی: دیروز از او چیزی خواستم، اما او قبول نکرد و به همین خاطر عقل و فکر من هم از او جدا شد.
سخنهای خوش از هر رسم و راهی
بگفتم سالی و نشنید ماهی
هوش مصنوعی: من سالها حرفهای شیرینی از هر طریقی زدم، اما هیچکس به حرفهای من توجهی نکرد.
شب آمد روشنایی هم نبخشید
شکست و مومیایی هم نبخشید
هوش مصنوعی: شب فرا رسید اما نه نوری را به همراه آورد و نه امیدی را زنده کرد.
اگر چه وصل شیرین بینمک نیست
وزو شیرینتری زیر فلک نیست
هوش مصنوعی: اگرچه برای پیوستن به محبوب، لذتی وجود دارد که بدون چاشنی شور و شوق نیست، اما هیچ چیزی در این دنیا شیرینی بیشتری از آن پیوند ندارد.
مرا پیوندِ او خواری نیرزد
نمکخوردن جگرخواری نیرزد
هوش مصنوعی: پیوند من با او ارزش خوار شدن را ندارد؛ حتی نمکخوری از کسی که جگرخوار است، ارزش ندارد.
به زیر پای پیلان در شدن پست
به از پیش خسیسان داشتن دست
هوش مصنوعی: بهتر است که در زیر پای فیلها قرار بگیری و خود را کوچک بشماری، تا اینکه بخواهی در جلوی خسیسان و انسانهای کمارزش قرار بگیری.
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی
هوش مصنوعی: غرق شدن در آب مانند ماهی است، با این تفاوت که اگر از وزغ بترسی، بهتر است از آب دوری کنی.
به ناخن سنگ بر کندن ز کهسار
به از حاجت به نزد ناسزاوار
هوش مصنوعی: بهتر است که با سختی و تلاش، کارها را پیش ببریم تا اینکه به کسانی نیاز داشته باشیم که شایستهی احترام نیستند.
همه کس دُر در آبِ پاک یابد
کسی کاو خاک جوید خاک یابد
هوش مصنوعی: همه افراد میتوانند گوهرهای ارزشمند را در آب صاف و زلال پیدا کنند، اما تنها کسانی که به دنبال خاک هستند، به آن دست خواهند یافت.
چرا در سنگریزه کان کَنم کان؟
چو بیروغن چراغی جان کنم جان
مصرع اول: چرا کان سنگریزه و بیگوهر را کان بکَنم و بکاوم.
چه باید مُلکِ جان دادن به شوخی؟
که ننشیند کلاغش بر کلوخی
هوش مصنوعی: آیا جایز است که جان را به بازی بگیریم؟ زیرا در این حالت، زندگیامان به بیمعنایی میانجامد.
مرا چون من کسی باید بناموس
که باشد همسر طاووس طاووس
هوش مصنوعی: کسی باید مانند من را بشناسد که همسر طاووس باشد.
نخستین، خاک را بوسید شاپور
پس آنگه زد بر آتش آبِ کافور
هوش مصنوعی: شاپور ابتدا به خاک احترام گذاشت و آن را بوسید، سپس آب کافور را بر آتش ریخت.
کز این تندی نباید تیز بودن
جوانمردیست عذرانگیز بودن
هوش مصنوعی: نباید در شرایط سخت و دشوار، جوانمردانه و صادقانه رفتار کرد؛ زیرا این ویژگیها باعث بروز مشکلات و نارضایتیها میشوند.
ستیزِ عاشقان چون برق باشد
میان ناز و وحشت فرق باشد
هوش مصنوعی: جنگ و جدل عاشقان مانند برقی است که در بین ناز و ترس وجود دارد، به این معنا که در دنیای عشق، کشمکشها و شور و شوق به صورت ناگهانی و پرشور به وقوع میپیوندند، در حالی که همزمان حس زیبایی و رعب هم وجود دارد.
اگر گرمست شیرین، هست معذور
که شیرینی به گرمی هست مشهور
هوش مصنوعی: اگر شیرینی داغ و خوشمزه است، نمیتوان او را سرزنش کرد؛ زیرا معروف است که شیرینی همیشه با گرما و حرارت همراه است.
نه شیرین خود همه خرما دهانی
ندارد لقمهای بیاستخوانی
نه فقط شیرین بلکه همه شیرینلبان و خرمادهنها اینگونهاند که خرمایشان بیاستخوان نیست (کلامشان تند است یا بوسه گرفتن از آنها سخت، استخوان یعنی هسته خرما)
گرت سر گردد از صفرای شیرین
ز سر بیرون مکن سودای شیرین
اگر در غم شیرین جانت را از دست دادی عشق او را از سر بیرون مکن (سر گردیدن کنایه است از جان باختن و نیز به معنی سرگیجه زیرا شخص صفراویمزاج با خوردن شیرینی دچار سرگیجه میشود، صفرا کنایه است از غم، سودا کنایه از آرزو)
مگر شیرین از آن صفرا خبر داشت؟
که چندان سرکه در زیرِ شکر داشت
یعنی گویا شیرین، علاج آن غم را که ترشی و سرکه (ی بدخویی) بود میدانست. علاج صفرای زیاد، سرکهانگبین است.
چو شیرینی و ترشی هست در کار
از این صفرا و سودا دست مگذار
هوش مصنوعی: در زندگی معمولاً تجربههای شیرین و تلخ وجود دارد، پس نباید از مشکلات و چالشها دور شد و باید بر تجربیات خود مسلط بود.
عجب ناید ز خوبان زود سیری
چنان کهز سگ سگی وز شیر شیری
هوش مصنوعی: عجیب نیست که انسانهای زیبا و خوشسیما به سرعت از زیبایی و هنر خسته شوند، همانطور که سگها به سادگی از سگ بودن و شیرها از شیری بودن دلزده میشوند.
شَبَه با دُر بود عادت چنین است
کلید گنج زرین آهنین است
شَبَه سنگی است ارزان قیمت و سیاهرنگ که مروارید با آن درخشانتر جلوه میکند
به جور از نیکوان نتوان بریدن
بباید ناز معشوقان کشیدن
هوش مصنوعی: برای اینکه از خوبیها و نیکیها دور نشویم، باید با لطافت و احترام به معشوقان برخورد کنیم.
همه خوبان چنین باشند بدخوی
عروسی کی بود بیرنگ و بیبوی؟
هوش مصنوعی: همه انسانهای خوب و نیکوکار اینگونهاند، آیا میتوان عروسی را تصور کرد که بدون رنگ و بویی باشد؟
کدامین گل بوَد بیزحمت خار؟
کدامین خط بوَد بیزخمِ پرگار؟
هوش مصنوعی: کدام گل بدون زحمت، خار ندارد؟ و کدام خط بدون زخم و آسیب به وجود آمده است؟
ز خوبان توسنی رسم قدیمست
چو مار آبی بود زخمش سلیمست
هوش مصنوعی: زیبایان در قدیم به مانند اسبها بودند و مانند مار آبی، زخمی که دارند، به آرامی و بدون آسیب به دیگران است.
رهایی خواهی از سیلاب اندوه
قدم بر جای باید بود چون کوه
هوش مصنوعی: برای آزاد شدن از غم و اندوه، باید در برابر مشکلات ثابت قدم و استوار مانند کوه باقی بمانی.
گر از هر باد چون کاهی بلرزی
اگر کوهی شوی کاهی نیرزی
هوش مصنوعی: اگر مانند کاهی از هر بادی بلرزی، حتی اگر کوه باشی، باز هم مثل کاهی بیارزش خواهی بود.
به ار کامت به ناکامی برآید
که بوی عنبر از خامی برآید
هوش مصنوعی: اگر به خواستهات نرسی، این ناکامی زودگذر خواهد بود، چرا که بوی خوش از مواد خام و ناپخته نیز به مشام میرسد.
بر آن مه ترکتازی کرد نتوان
که بر مه دستیازی کرد نتوان
هوش مصنوعی: دستیابی به زیبایی و جذابیت او ممکن نیست؛ چون که زیبایی او فراتر از تواناییها و تلاشهای معمولی است.
زنست آخر در اندر بند و مشتاب
که از روزن فرود آید چو مهتاب
هوش مصنوعی: زن در نهایت در جایی محصور و گرفتار است و نباید شتابزده باشد، زیرا ممکن است از شکاف و روزنهای همچون نور ماه به بیرون بیاید.
مگر ماه و زن از یک فن در آیند؟
که چون دربندی از روزن در آیند
هوش مصنوعی: آیا میشود که ماه و زن از یک نوع باشند؟ چونکه وقتی که یکی به همراه دیگری میآید، مانند روزنی برای ورود به دنیای دیگر است.
چه پنداری که او زین غصه دورست؟
نه دورست او ولی دانم صبورست
هوش مصنوعی: چگونه فکر میکنی او از این غم بیخبر است؟ او در واقع بیخبر نیست، اما میدانم که صبوری میکند.
گر از کوه جفا سنگی در افتد
ترا بر سایه او را بر سر افتد
هوش مصنوعی: اگر سنگی از کوه جفا به سمت تو بیفتد، سایه آن سنگ بر سرت افتاده و تو را تحت تأثیر قرار میدهد.
و گر خاری ز وحشت حاصل آید
ترا بر دامن او را بر دل آید
هوش مصنوعی: اگر بر دامن تو خاری از ترس و وحشت بیفتد، آن احساس در دل تو جای خواهد گرفت.
یک امشب ار صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید
هوش مصنوعی: امشب اگر بتوانی صبر کنی، باید منتظر بمانی تا ببینی چه چیزی به وجود میآید.
ندارد جاودان طالع یکی خوی
نمانَد آب دایم در یکی جوی
هوش مصنوعی: سرنوشت هیچکس جاودانه نیست، مانند آبی که همواره در یک جوی نمیماند.
همه ساله نباشد کامکاری
گهی باشد عزیزی گاه خواری
هوش مصنوعی: زندگی همیشه به یک شکل نیست؛ گاهی خوشی و موفقیت داریم و گاهی ناخوشی و شکست.
به هر نازی که بر دولت کند بخت
نباید دولتی را داشتن سخت
هوش مصنوعی: هر کسی که زیبایی و جذابیتی دارد، نباید فکر کند که خوشبختی همیشه در دست اوست و نباید به زور احساسی به خوشبختی وابسته باشد.
کجا پرگار گردشساز گردد
به گردشگاهِ اول باز گردد
هوش مصنوعی: چگونه میتوانند دورانی که آغاز شده است، دوباره به نقطهی آغازین خود برگردد؟
هر آن رایض که او توسن کند رام
کند آهستگی با کُرّه خام
هوش مصنوعی: هر گاه کسی بخواهد، میتواند به آرامی و با حوصله، حتی یک جوان خام را نیز تحت تأثیر قرار داده و او را هدایت کند.
به صبرش عاقبت جایی رسانَد
که بر وی هرکه را خواهد نشانَد
هوش مصنوعی: صبر کردن در نهایت فرد را به جایی میبرد که بتواند هر کسی را که میخواهد، معرفی کند و بر او تاثیر بگذارد.
به صبر از بند گردد مرد رَسته
که صبر آمد کلید کارِ بسته
هوش مصنوعی: شخصی که با صبر و حوصله برخورد کند، از مشکلات و سختیها آزاد میشود؛ زیرا صبر راهگشای دشواریهاست.
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح، چون شبْ تار گردد
هوش مصنوعی: زمانی که کارها سخت و دشوار میشود، امید و روشنایی دوباره برمیگردد و مشکلات به مرور حل خواهند شد.
امیدم هست کاین سختی سرآید
مراد شه بدین زودی برآید
هوش مصنوعی: امیدوارم که این دشواری به پایان برسد و آرزوهای شاه به زودی تحقق یابد.
بدین وعده ملک را شاد میکرد
خرابی را به رفق آباد میکرد
هوش مصنوعی: ملک را با این وعده خوشحال میکرد و با آرامش، خرابیها را به نشاط و آبادانی تبدیل میساخت.
ز دولت بر رخ شه خال میزد
چو اختر میگذشت او فال میزد
هوش مصنوعی: در زمانهای که قدرت و ثروت در چهرهی شاه نمایان بود، مانند ستارهای که عبور میکند، فالهایی زده میشد.
حاشیه ها
1397/07/25 18:09
محمد عسگری - وفا -
به نظر میرسد در بیت پجاهم به جای غرفه، غرقه درست باشد. به آب اندر شدن غرقه چو ماهی،
1398/11/14 15:02
امین
در بعضی منابع در مصراع اول بیت هفتاد و یکم بجای "کاه" از "بید" استفاده شده که بنظر درست می آید (مثل بید لرزیدن). گر از هر باد چون *بیدی* بلرزی
1402/10/12 16:01
فرهود
وقتی که بره حیوانات از شیر، سیر میشوند شاد شده و به گوشهای رفته و مینشینند و میخوابند. نظامی ستارگان آسمان را به آهوبچگانی که در دشت آسمان آرمیدهاند و میدرخشند تشبیه کرده است.
دیدن چنین صحنهای یعنی دشتی پر از آهو و غزال برای انسانهای امروزی مقدور نیست ولی در گذشته مقدور بوده است.
1403/03/16 20:06
سام
رایض. [ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) رائض. رام و دست آموز.رایض. [ ی ِ ] ( ع صز ،رایض. [ ی ِ ] ( ع ص ، اِ ) رائض. رام و دست آموز. اِ ) رائض. رام و دست آموز.
ققنوس