برگردان به زبان ساده
مَلک دانسته بود از رای پُر نور
که غمپردازِ شیرین است شاپور
خسرو از روی بینش فهمیده بود که شیرین با شاپور درد دل میکند.
به خدمت خواند و کردش خاص درگاه
ز تنهایی مگر تنگ آید آن ماه
او را فراخواند و از نزدیکان قرار داد تا شیرین تنها بماند و از تنهایی خسته شود.
چو تنها ماند ماه سرو بالا
فشاند از نرگسان لؤلؤی لالا
وقتی شیرین تنها گشت غمگین شد و گریه کرد.
به تنگ آمد شبی از تنگحالی
که بود آن شب بر او مانند سالی
یک شب آنقدر غمگین شد که همچون سالی بود برای او.
شبی تیره چو کوهی زاغ بر سر
گرانجنبش چو زاغی کوه بر پر
شبی تاریک و سیاه بود بمانند کوهی که زاغان بر آن نشستهباشند و کند میگذشت همچون زاغی که کوهی با خود ببَرد. مصرع اول همچنین میتواند بدین صورت معنی شود که شبی چنان تیره بود که گویی کوه و انبوهی از زاغان بر سر و فراز خود داشت.
شبی دمسرد چون دلهای بیسوز
برات آورده از شبهای بیروز
شبی سرد مثل دلهای بیعشقی که گواهی (برات) به طولانی بودن آن میدهند.
کشیده در عقابین سیاهی
پر و منقار مرغ صبحگاهی
خبری از سپیده و صبح نبود و مرغ صبحگاهی در آن سیاهی و از آن سیاهی، نه بال میزد نه بانگ. (در عقابین کشیدن معادلاستبا به صُلابه کشیدن. مرغصبح کنایهاست از خروس؛ خروس در صبحگاه بالهایش را بههم میزند و میخواند.)
دُهلزن را زده بر دستها مار
کواکب را شده در پایها خار
کواکب «دختران پروین» هستند که مانند رقصندگانی که دست هم را گرفتهباشند جمع هستند؛ رقصندگان وقتی که بر چمن میرقصند و خاری در پایشان میرود از رقص باز میایستند. و منظور از دهلزن ستارهٔ خنیاگر زهره است و مار نیز یکی دیگر از صور فلکی. بیت یعنی آن شب، سکوت بود و خبری از موسیقی و رقص و طرب نبود.
فتاده پاسبان را چوبک از دست
جرسجنبان خراب و پاسبان مست
چوبک، چوبیاست که مهتر و سردسته پاسبانان بر تخته یا طبل میکوبیده است تا پاسبانان بیدار بمانند. جرس یا زنگوله نیز به همین منظور بوده که بیداری خود را اعلام میکردهاند.
سیاست بر زمین دامن نهاده
زمانه تیغ را گردن نهاده
رنج و شکنجه همهجا را فرا گرفته بود و زمانه تسلیم شمشیر گشته بود.
زناشویی بههم خورشید و مه را
رحم بسته به زادن صبحگَه را
گویی خورشید و ماه با هم در خلوت رفته بودند تا صبح را بزایند (یک شب طولانی بود)
گرفته آسمان را شب در آغوش
شده خورشید را مشرق فراموش
تاریکی آسمان را فراگرفته بود و خورشید، مشرق خود را از یاد برده بود.
جنوبیطالعان را بیضه در آب
شمالیپیکران را دیده در خواب
ستارگان جنوبی همچون مرغ کرچ بیحرکت بودند و ستارگان شمالی خفته بودند.
زمین در سر کشیده چتر شاهی
فرو آسوده یکسر مرغ و ماهی
زمین چتر سیاه شاهی را بر سر کشیده بود و همگان خفته بودند.
سواد شب که بُرد از دیدهها نور
بَنات النَعش را کرده ز هم دور
شب سیاه که نوری در آن پیدا نبود، ستارگان هفت اورنگ (بنات النعش) را از هم دور کرده بود. (یعنی در آن شب غمبار، همراهان و کنیزان شیرین در آنجا جمع نبودند و شیرین تنها بود.)
ز تاریکی جهان را بند بر پای
فلک چون قطب حیران مانده بر جای
جهان اسیر تاریکی بود و فلک همچون ستاره قطبی از تعجب بر جای خود خشکش زده بود.
جهان از آفرینش بیخبر بود
مگر کآن شب جهان جای دگر بود
تمام مردم از همهجا بیخبر بودند گویی مردم جایی دیگر رفته بودند.
سر افکنده فلک دریاصفت پیش
ز دامن دُر فشانده بر سر خویش
آسمان با سخاوت و دست و دل باز همه جا را در و مروارید ریخته بود.
به دُر-دزدی ستاره کرده تدبیر
فرو افتاده ناگه در خم قیر
ستاره به دُر دزدی و دزدیدن مرواریدها رفته بود اما در خُم قیر افتاده بود.
بمانده در خم خاکسترآلود
از آتشخانهٔ دورانِ پردود
و در خم خاکسترآلود روزگار افتاده بود.
مجره بر فلک چون کاهِ بر راه
فلک در زیر او چون آبِ در کاه
کهکشان در آسمان به مثل کاه ریخته در راه، آشکار و نمایان بود و آسمان در زیر کهکشان چون آبِ در کاه، پنهان.
ثریا چون کفی جو بُد به تقدیر
که گرداند به کف هندو زنی پیر
«خوشه ثریا» همچون مشتی جو بود که زنی (تیرهپوست) برای فالگیری در دست بگرداند.
نه موبد را زبان زند خوانی
نه مرغان را نشاط پَرفشانی
نه موبدان زندخوانی میکردند و نه پرندگان پرواز. (زند نام سرودهای نیایشی است از آیین زرتشتی یا مهرپرستی؛ و گویا «مایه زند» هم که در موسیقی هست بیشتر برای نیایش بکار میرفته است.)
بریده بال نسریِن پرنده
چو واقع بود طایر پَر فکنده
نسر واقع و نسر طایر دو صورت فلکی هستند.
به هر گام از برایِ نورباشی
ستاده زنگییی با دورباشی
در هر نقطه از آسمان، ستارگان مانند ستارهٔ ژوبیندار ایستاده بودند و پُردرخش بودند و نیز یعنی زوبینداران و نگهبانان فراوانی در اطراف سرای شیرین بیدار بودند و پاس میدادند. (ستارهٔ ژوبیندار یا «نگهبان شمال». نظامی سایر صور فلکی را نیز به نگهبانانی که بیرون سرا ایستاده باشند تشبیه کرده است. یعنی همه صورتهای فلکی و ستارگان آشکار بودند. «نورباشی» یعنی خوشآمدگویی. در قدیم دورباشی و نورباشی از وظایف یا گفتار نگهبانان بوده است. ایهامی شگرف است که «نورپاشی» هم بجای «نورباشی» درست است و بجا. دورباش یعنی: ژوبین یا نیزهٔ دو سر )
چراغ بیوهزن را نور مرده
خروس پیرهزن را غول برده
هوش مصنوعی: چراغ بیوهزن با نوری که از یک خروس مرده میآید روشن شده است و پیرهزن را هم به غولی متعلق به خودش تبدیل کرده است.
شنیدم گر به شب دیوی زند راه
خروس خانه بردارد «علی الله»
شنیدهام که وقتی در شب، دیوی دزدی میکند خروس خانه به بانگ علیالله میآید.
چه شب بود آنکه با صد دیو چون قیر؟
خروسی را نبود آواز تکبیر؟
چه شبی بود که خروس هم تکبیر نمیگفت.
دل شیرین در آن شب خیره مانده
چراغش چون دل شب تیره مانده
شیرین ساکت و غمگین بود.
ز بیماری دل شیرین چنان تنگ
که میکرد از ملالت با جهان جنگ
شیرین از تنهایی (بیماری) دلتنگ شده بود و از روی آزردگی (ملالت/ملامت) با زمین و زمان سر جنگ داشت.
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار
شان مأخوذ از شأن عربی است. بجای «باره» استعمال شود چنانکه گویند: این در شان آن منزل است.(شرفنامه منیری) شان: باره، در حقِ. هموزن «جان» در مصرع دوم خوانده میشود.
بود بیماری شب جانسپاری
ز بیماری بَتَر بیمارداری
بیماری شب، دردناک است و از آن بدتر بیمارداری در شب است.
زبان بگشاد و میگفت ای زمانه
شب است این یا بلایی جاودانه
به زمانه گفت: این شب است یا بلایی جاودانه؟
چه جای شب؟ سیه ماری است گویی
چو زنگی آدمیخواری است گویی
این شب نیست بلکه ماری سیاه است همچون وحشیان آدمخوار.
از آن گریان شدم کاین زنگی تار
چو زنگی خود نمیخندد یکی بار
بیشتر از این غمگین هستم که این شب یک لحظه شادی ندارد.
چه افتاد؟ ای سپهر لاجوردی
که امشب چون دگر شبها نگردی
ای آسمان! چه پیشآمده که امشب جور دیگری هستی؟
مگر دود دل من راه بستت؟
نفیر من خسک در پا شکستت؟
مگر غم من تو را غمگین کرد؟ یا آه من خاری گشت شکسته در پایت؟
نه زین ظلمت همییابم امانی
نه از نور سحر بینم نشانی
نه از این تاریکی امان مییابم و نه نشانهای از صبح هست.
مرا بنگر چه غمگین داری ای شب
ندارم دین اگر دین داری ای شب
ای شب، ببین چقدر مرا غمگین کردهای؛ دین ندارم (اگر دروغ باشد) که تو بیدین و بیمروت هستی.
شبا امشب جوانمردی بیاموز
مرا یا زود کش یا زود شو روز
ای شب! امشب جوانمرد باش، یا مرا بکش یا زودتر روز بشو.
چرا بر جای ماندی چون سیه میغ؟
بر آتش میروی یا بر سر تیغ؟
چرا همچون ابری سیاه بر جای ماندهای و نمیروی؟ راه تو پر تیغ است یا پر آتش؟
دُهلزن را گرفتم دست بستند
نه آخر پای پروین را شکستند
گیرم که دهلزن را دست بستند و ساکت کردند؟ آخر چرا پروین را نگذاشتند بیاید.
من آن شمعم که در شبزندهداری
همه شب میکنم چون شمع زاری
من آن شمع هستم که با زاری و گریه خود بیدار میمانم.
چو شمع از بهر آن سوزم بر آتش
که باشد شمع وقت سوختن خَوش
از آن همچون شمع میسوزم که شمع در هنگام سوختن زیباتر است.
گره بین بر سرم چرخ کهن را
بباید خواند و خندید این سخن را
گیر و گره زندگی من را ببین و بر آن بخند. وحید دستگردی در حاشیهٔ کتاب نوشته است که: آسمان بر سر من گره خورده و به همین خاطر از حرکت ایستاده است. قصهٔ گره خوردن گیسوی من به آسمان، سخنی است که هر که بشنود، به آن خواهد خندید.
بخوان ای مرغ اگر داری زبانی
بخند ای صبح اگر داری دهانی
ای مرغ بخوان اگر زبان داری؛ ای صبح بخند اگر دهان داری.
اگر کافر نهای ای مرغ شبگیر
چرا بر نآوری آواز تکبیر؟
ای مرغ صبح اگر مسلمان هستی چرا تکبیر صبح را نمیگویی؟
و گر آتش نهای ای صبح روشن
چرا نآیی برون بیسنگ و آهن؟
ای صبح، چرا چون آتش هستی که به سختی و فقط از دل سختی و سنگ و آهن پدیدار میشوی؟ (منظور از سنگ و آهن در اینجا سنگ آتشزنه است که در قدیم بوسیله آن و با آهن یا فولاد آتش برمیافروختهاند)
در این غم بُد دل پروانهوارش
که شمع صبح روشن کرد کارش
در این غم بود که صبح بردمید و به یاریاش آمد.
نکو ملکی است ملک صبحگاهی
در آن کشور بیابی هر چه خواهی
سرزمین صبح چه زیباست؛ هر چه را که بخواهی، میتوانی در آنجا بیابی.
کسی کاو بر حصار گنج ره یافت
گشایش در کلید صبحگه یافت
آنانکه به قلعه گنج راه یافتند، گشایش را در کلید صبحگاه یافتند.
غرضها را حصار آنجا گشایند
کلید آنجاست، کار آنجا گشایند
خواستهها را آنجا برآورده میکنند، کلیدها آنجاست، کار را در آنجا میگشایند.
در آن ساعت که باشد نَشْوِ جانها
گل تسبیح روید بر زبانها
در صبحدم که زمان نشو جانهاست گُل ذکر و یاد خدا بر زبانها میروید. (نشو: پیداشدگی، بالیدن)
زبانِ هر که او باشد برومند
شود گویا به تسبیح خداوند
هر که بالغ و برومند باشد، زبانش به تسبیح و ذکر پاکی خداوند گویا میشود.
اگر مرغ زبان تسبیحخوان است
چه تسبیح آرد آن کاو بیزبان است؟
اگر تسبیح و ستایش پاکی به زبان و گویایی مرغ زبان است پس آنها که بیزبانند چطور او را تسبیح بگویند؟
در آن حضرت که آن تسبیح خوانند
زبان بیزبانان نیز دانند
در بارگاه آن حضرت که او را تسبیح گویند و به پاکی میستایند زبان بیزبانان را نیز میدانند.
چو شیرین کیمیای صبح دریافت
از آن سیمابکاری روی بر تافت
سیمابکاری کنایه است از اضطراب؛ سیمابْ لرزان است و بیقرار.
شکیباییش مرغان را پَر افشاند
خروس الصبر مفتاحالفرج خواند
شکیبایی او ثمر داد و پرندگان بال زدند و خروس خواند: صبر کلید گشایش است.
شبستان را به روی خویشتن رُفت
به زاری با خدای خویشتن گفت
در شبستان سجده بهجای آورد و با خدای خویش گفت.
«خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم بر جهان پیروز گردان
خدایا! شبم را روز بگردان؛ همچون روز مرا بر جهان پیروز گردان.
شبی دارم سیاه از صبح نومید
درین شب روسپیدم کن چو خورشید
هوش مصنوعی: در یک شب تاریک و ناامید، امید دارم که صبحی روشن و شاداب مانند خورشید برایم طلوع کند.
غمی دارم هلاک شیرمردان
بر این غم چون نشاطم چیر گردان
هوش مصنوعی: من غمی دارم که باعث نابودی دلیرمردان شده و این غم، برخلاف شادابیام، مرا به شدت آزار میدهد.
ندارم طاقتِ این کورهٔ تنگ
خلاصی دِه مرا چون لعل از این سنگ
هوش مصنوعی: نمیتوانم در این حالت سخت و تنگ به سر ببرم. مرا از این وضعیت رهایی بده، مانند این که لعل را از سنگ جدا میکنند.
تویی یاریرسِ فریاد هر کس
به فریاد منِ فریادخوان رس
هوش مصنوعی: تو یاوری هستی که به فریاد هر کسی میرسی، پس به فریاد من که فریاد میزنم، برس.
ندارم طاقت تیمار چندین
اَغِثنی یا غیاث المُستَغیثین
هوش مصنوعی: من دیگر توان تحمل درد و رنج را ندارم، پس به کمکم بیا، ای کسی که در سختیها یاریدهندهای.
به آب دیدهٔ طفلان محروم
به سوز سینهٔ پیران مظلوم
هوش مصنوعی: با اشکهای کودکان بیکس و با درد دل پیران بیپناه، دنیا پر از رنج و اندوه است.
به بالین غریبان بر سر راه
به تسلیم اسیران در بُن چاه
هوش مصنوعی: در کنار افرادی که غریب و بیکس هستند، در مسیر زندگی و در برابر مشقات و سختیهای افراد اسیر و در فشار، باید تسلیم و آرامش داشت.
به داور داور فریادخواهان
به یارب یارب صاحبگناهان
ترا قسم به «داور داور گفتن» فریادخواهان و مظلومان
بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد
هوش مصنوعی: بدانیم که دلی که تسلیم است، به نشانهای نیاز دارد که آن را زنده و شاداب نگهدارد.
به دامنپاکیِ دینپرورانت
به صاحبسرّی پیغمبرانت
هوش مصنوعی: در دامن پاک و بیآلایش آموزگاران دینیات، به رازهای پیامبرانت آشنا هستی.
به محتاجان در بر خلق بسته
به مجروحان خون بر خون نشسته
هوش مصنوعی: به افرادی که به کمک نیاز دارند، کمک نکن و بر درد و رنج دیگران بیتوجه باش.
به دور افتادگان از خان و مانها
به واپسماندگان از کاروانها
هوش مصنوعی: به افرادی که از خانه و خانوادههای خود دور ماندهاند و نیز به کسانی که از گروهها و جمعهای اجتماعی عقب ماندهاند.
به وردی کز نوآموزی بر آید
به آهی کز سر سوزی بر آید
هوش مصنوعی: آنچه از یادگیری و تجربهی جدید به دست میآید، با احساسی عمیق و سوزی که در دل وجود دارد، قابل بیان است.
به ریحانِ نثار اشکریزان
به قرآن و چراغ ِ صبحخیزان
هوش مصنوعی: با گلهای معطر و اشکهایی که به خاطر غم ریخته شده، به قرآن و نور صبحگاهی اشاره میکند.
به نوری کز خلایق در حجاب است
به انعامی که بیرون از حساب است
هوش مصنوعی: به نوری که از دید مردم پنهان است و به نعمتهایی که قابل شمارش نیستند.
به تصدیقی که دارد راهب دِیر
به توفیقی که بخشد واهب خِیر
هوش مصنوعی: به اعتقاد راهب در کلیسا، برکت و توفیق از سوی خداوند مهربان است.
به مقبولان خلوتبرگزیده
به معصومان آلایشندیده
هوش مصنوعی: در میان افراد مشهور و محبوب، کسانی که در خلوت و به دور از هرگونه آلودگی و اشتباه به سر میبرند، وجود دارند.
به هر طاعت که نزدیکت صواب است
به هر دعوت که پیشت مستجاب است
هوش مصنوعی: به هر عملی که برایت راست و درست است و به هر دعوتی که برایت پذیرنده و موثر است، نزدیک شو.
به آن آه پسین کز عرش پیش است
بدان نام مهین کز شرح بیش است
هوش مصنوعی: در آخرین لحظه عصر، ندایی از بالا میرسد که حاکی از نام بزرگ و مهمی است که داستان و شرح بیشتری در خود دارد.
که رحمی بر دل پرخونم آور
وزین غرقآب غم بیرونم آور
هوش مصنوعی: ای کاش برای دل پر از غمم رحم و شفقتی داشته باشی و مرا از این دریاچهای از غم نجات دهی.
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هر یک تو را تسبیحخوانی
هوش مصنوعی: اگر هر تار موی من سخن بگوید، هر یک از آنها به تو ستایش میکند.
هنوز از بیزبانی خفته باشم
ز صد شکرت یکی ناگفته باشم
هوش مصنوعی: من همچنان در خاموشی و بیزبانی به سر میبرم و از شدت شکرگزاری، چیزی ناگفته مانده است.
تو آن هستی که با تو کیستی نیست
تویی هست آن دگر جز نیستی نیست
هوش مصنوعی: تو آن کسی هستی که در وجودت دیگر هیچ اثری از خودت نیست. آنچه که هست، چیزی جز عدم نیست.
تویی در پردهٔ وحدت نهانی
فلک را داده بر در قهرمانی
هوش مصنوعی: تو در پردهای از وحدت پنهانی و بر سر همه موجودات برتری و قدرت داری.
خداوندیت را انجام و آغاز
نداند اول و آخر کسی باز
هوش مصنوعی: خداوندی که تو را میسازد و هدایت میکند، نه شروعی دارد و نه پایانی. هیچکس نمیتواند او را محدود به زمان کند.
به درگاه تو در امید و در بیم
نشاید راه بردن جز به تسلیم
هوش مصنوعی: در مقابل تو، در حالی که منتظر لطف و رحمت تو هستم و از عذاب و واکنشهای تو هراسانم، جز تسلیم شدن و پذیرش وضعیت، راه دیگری ندارم.
فلک بر بستی و دوران گشادی
جهان و جان و روزی هر سه دادی
هوش مصنوعی: سما و آسمان بر تو در بسته شد و با تغییر دوران، زندگی، روح و روزی را به تو عطا کرد.
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هرچه خواهی کن تو دانی
هوش مصنوعی: اگر روزی به من بدهی یا اگر روح من را بگیری، تو خود میدانی که هر کاری که بخواهی میتوانی انجام دهی.
به توفیق توام زین گونه بر پای
برین توفیق، توفیقی برافزای
هوش مصنوعی: به لطف و کمک تو، من با این حالت بر پا ایستادهام. پس توفیق خود را افزونتر کن.
چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بهتسلیم آفرین در من رضایی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی حکمی را صادر کنی یا قضاوتی انجام دهی، در قبال آن باید با آرامش و رضایت کامل به من تسلیم شوی.
اگر چه هر قضایی کآن تو رانی
مسلم شد به مرگ و زندگانی
هوش مصنوعی: اگرچه هر سرنوشتی که تو آن را از خود دور کنی، در نهایت به مرگ و زندگی وابسته است.
منِ رنجور بیطاقت عیارم
مده رنجی که من طاقت ندارم
هوش مصنوعی: من که در حالتی از درد و بیتابی به سر میبرم، قدرت تحمل رنج جدیدی را ندارم؛ بنابراین خواهش میکنم زحمت بیشتری برای من ایجاد نکنید.
ز من ناید به واجب هیچ کاری
گر از من ناید آید از تو باری
هوش مصنوعی: من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم، اگر از من نیاید، پس شاید از تو بیفتد.
به انعام خودم دلخوش کن این بار
که انعام تو بر من هست بسیار
هوش مصنوعی: این بار به پذیرفتن هدیه و لطف خودم دلخوش کن، چون من از هدیه و محبت تو بسیار برخوردارم.
ز تو چون پوشم این راز نهانی؟
وگر پوشم تو خود پوشیده دانی»
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم این راز پنهان را از تو بپوشانم؟ و اگر هم بخواهم بپوشانم، خود تو به خوبی آن را در مییابی.
چو خواهش کرد بسیار از دل پاک
چو آب چشم خود غلتید بر خاک
هوش مصنوعی: هنگامی که دل پاک و بیآلایش به شدت خواستهای را بخواهد، اشکهایش به آرامی بر زمین میریزد.
فراخی دادش ایزد در دلِ تنگ
کلیدش را بر آورد آهن از سنگ
ایزد درِ شادی و گشایشی بر دل غمگینش باز کرد که کلید آهنین آن گنج از سنگ برآمد. (آهن را از سنگ استخراج میکنند)
جوان شد گلبُن دولت دیگر بار
ز تلخی رست شیرینِ شِکربار
بوتهٔ گل خوشبختی دوباره تازه و جوان شد؛ شیرین از دست تلخی (و غم) رها شد همچون شکر.
نیایش در دل خسرو اثر کرد
دلش را چون فلک زیر و زبر کرد
دعا و نیایش در دل خسرو تأثیر گذاشت و او را منقلب کرد.