بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورتکاریِ دیوارِ آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلآرام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همیبرید سنگی بیترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آن دم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقشبندان
دوابخش درون دردمندان
بت سیمینتن سنگیندل من
به تو گمره شده مسکیندل من
تو در سنگی چو گوهر پایبسته
من از سنگی چو گوهر دلشکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزآن جا برشدی بر پشتهٔ کوه
به پشتاندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلآرام
به زاری گفتی ای سرو گلاندام
جگرپالودهای را دل برافروز
ز کارافتاده را کاری درآموز
مراد بیمرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد؟
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکرریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جان شیرین جان شیرین
اگرچه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شبافروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
در این دهلیزهٔ تنگآفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتهاست
که این بدبختی اندر من گرفتهاست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم؟
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیکِ تو میناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حقشناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کردهاست گویی
که از تو دور بادا هر چه جویی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا بُرّد تو را ناخن مرا دست؟
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون؟
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بهشیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیای نَدْهی ز جامت
دهان شیرین همیدارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
زبان تر کن، بخوان این خشکلب را
به روز روشن آر این تیرهشب را
به دانگی گرچه هستم با تو درویش
توانگروار جان را میکشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چارهٔ کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بینصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانهٔ جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی همطریق است
گه سختی تنآسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم؟ که با من کینه جویی
بد افتد گر بدی کردم، نگویی؟
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بیوفایی
که کس با کس نکرد این ناخدایی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارتخانهای برساز از این خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدازم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجهٔ مرغان شبخیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
شبی خواهم که بینی زاریام را
سحرخیزی و شببیداریام را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشایی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی، خرک میرانی از دور
کرم زین بیش کن با مردهٔ خویش
مکن بیداد بر دلبردهٔ خویش
حقیقت دان، مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوهْ عاجز شد ز دستم
چو من در زورِ دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم؟
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریزاد
چرا چون نام هر یک پنج حرف است
به بردن پنجهٔ خسرو شگرف است؟
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هم ادباری عجب در راه دارم
که مقبلتر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گرچه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلبکار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم غصه در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه که آهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست در بار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشکباری
گهی زرکوبی و گه نقرهکاری
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خوَرد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب این چنینم
پناهی به ز تو خود را نبینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کهآخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد؟
که او از سنگ، مردم میتراشد
تراشم سنگ و این پنهانیام نیست
که در پیش است در پیشانیام نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی؟
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بیشرمی کسی کاو شوخدیده است
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
جهان را نیست کُردی پستر از من
نبینی هیچکس بیکستر از من
نه چندان دوستی دارم دلآویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فدا کرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نبینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگجانم که با این دردناکی
چو سگداران دوَم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناه است
نهنگان را به دریا جایگاه است
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدایی
شوم در خاک تا یابم رهایی
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی؟!
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن توست در ده چیستم من؟
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز میکوشم، چه سود است؟
نیابم ره که پیشآهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند؟
در آن دریا که دُرّ عقل سفتند؟
کسی کهاو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچکس را تندرستی
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر مویی هزاران درد باشد
بدین بیروغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده در این درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پایی به دست آرم دگربار
به دامن درکشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نبینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاهِ روز رایت برکشیدی
دگر بار آن قیامتروز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ و ز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگسایان
بماندندی در او انگشتخایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
بخش ۵۷ - مناظرهٔ خسرو با فرهاد: نخستین بار گفتش کَز کجایی؟بخش ۵۹ - رفتن شیرین به کوه بیستون و مردن اسب وی: مبارکروزی از خوشروزگاران
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورتکاریِ دیوارِ آن سنگ
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد سازش را نواخت، تصویرگری روی دیوار سنگی را پدید آورد.
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلآرام
هوش مصنوعی: هرگز از صبح تا شب استراحت نکردی و کوه را به خاطر یاد دل آرامت بریدی.
به کوه انداختن بگشاد بازو
همیبرید سنگی بیترازو
بیترازو یعنی بسیار سنگین و غیرقابل وزنکردن
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
هوش مصنوعی: هر بار که به مشکل یا آزار کسی پاسخ میدهی، یکی از پایههای محکم او را تضعیف میکنی.
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی
هوش مصنوعی: هر زخمی که به پای انسان میافتد، به مانند کوهی است که از آن، ناله و شکایت مردم بلند میشود.
به الماس مژه یاقوت میسفت
ز حال خویشتن با کوه میگفت
هوش مصنوعی: مژههایی به زیبایی الماس دارد و با دلمشغولیهایش به کوه سخن میگوید.
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پارهپاره
هوش مصنوعی: ای کوه، هرچند که سخت و بیرحم هستی، با جوانمردی رفتار کن و به جای سختی، خودت را نرم و شکسته نشان بده.
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
هوش مصنوعی: برای من کمی روی زخمهایم بکش، اما با نرمی و احتیاط، تا آسیبی بیشتر نبینم.
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آن دم که باشد بر تنم جان
هوش مصنوعی: اگر غیر از این باشد، به حق جان محبوبم، تا زمانی که جان در بدنم باشد.
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
هوش مصنوعی: جسمم از درد و رنجی که با تو دارم خسته نمیشود، جانم را برای جنگیدن با تو آماده کردهام.
شباهنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
هوش مصنوعی: در شب وقتی که از دشت حزن و غم به اینجا آمدی، نور آفتاب بر فراز کوه میدرخشد.
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
هوش مصنوعی: تاریکی بر روشنی تأثیر گذاشته و علم و دانش به قدری بالا رفته است که تو را به مقام سلطنت نشاند.
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
هوش مصنوعی: تو در زمانی به آن چهره نزدیک شدی که از سنگ، نشانی از جواهر را جستجو کردی.
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
برآوردی ز عشقش ناله چون کوس
هوش مصنوعی: تو بر پای آن معشوقهات زخم زدهای و از عشقش به شدت ناله میزنی، همچون صدای طبل که در فضا响 میشود.
که ای محراب چشم نقشبندان
دوابخش درون دردمندان
هوش مصنوعی: ای محراب چشمانت، نقشهای زیبایی را در درون دلهای دردمند به تصویر میکشی.
بت سیمینتن سنگیندل من
به تو گمره شده مسکیندل من
هوش مصنوعی: چهره زیبای تو که همچون نقره است، دل سنگین و دلتنگ من را به خود مشغول کرده و من را بیقرار کرده است.
تو در سنگی چو گوهر پایبسته
من از سنگی چو گوهر دلشکسته
هوش مصنوعی: تو مانند گوهری در دل سنگی محبوس هستی، ولی من مانند گوهری از سنگ شکسته و آسیبدیدهام.
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
هوش مصنوعی: مدتی پیش در حضور او به شدت گریستم، و پس از آن هم بهانههای زیادی برای خودم آوردم.
وزآن جا برشدی بر پشتهٔ کوه
به پشتاندر گرفته بار اندوه
هوش مصنوعی: و از آن مکان به سوی بالای کوه رفتی و بر دوشت سنگینی بار اندوه را حس کردی.
نظر کردی سوی قصر دلآرام
به زاری گفتی ای سرو گلاندام
هوش مصنوعی: به قصر دلانگیز نگاه کردی و با درد و ناامیدی گفتی ای جوان خوشچهره و زیبا.
جگرپالودهای را دل برافروز
ز کارافتاده را کاری درآموز
هوش مصنوعی: دل کسی که از درد و ناکامی رنج میبرد را با محبت و مهربانی روشن کن و به او انگیزهای بده تا مجدداً شروع کند و راهی برای ادامه زندگی پیدا کند.
مراد بیمرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
هوش مصنوعی: خواستهها و آرزوهای بیپاسخ را برآورده کن و به امیدواریهایی که به ناامیدی میانجامند، وفا کن.
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
هوش مصنوعی: تو خود میدانی که از من یاد نمیکنی، چون کسی را بهتر از من در خاطر داری.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز
هوش مصنوعی: من همان یار هستم که به خاطر یاد تو، شب و روز در دلم آتش میزنم و به فریاد در این دنیای سوزان میپردازم.
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد؟
هوش مصنوعی: تا زمانی که دل تو به خوشی و خوشبختی باشد، یاد غریبی و دوری از عزیزان نخواهد بود.
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکرریزان به یاد روی خسرو
هوش مصنوعی: شیرین با شادی و زیبایی مثل گل تازه در حال نشستن است و شکر را میپاشد در یاد روی خسرو.
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جان شیرین جان شیرین
هوش مصنوعی: فرهاد بیچاره بخاطر عشق جان شیرینش همه چیز را فدای او کرده است.
اگرچه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
هوش مصنوعی: هرچند که روشنایی و زیبایی تو مثل یک ستاره در قلب من است، اما بعد از سفر حج و عمره، احساس عمیقتری در درون من شکل گرفته است.
من از عشق تو ای شمع شبافروز
بدین روزم که میبینی بدین روز
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو ای شعلهای که شب را روشن میکنی، به این روزم که هماکنون میبینی، رسیدهام.
در این دهلیزهٔ تنگآفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
هوش مصنوعی: در این فضای تنگ و محدود، وجودی دارم که از سنگ ساخته شده است.
مرا هم بخت بد دامن گرفتهاست
که این بدبختی اندر من گرفتهاست
هوش مصنوعی: من نیز دچار بخت نامساعدی شدهام که این بدبختی در وجود من ریشه دوانده است.
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم؟
هوش مصنوعی: اگر اصل وفاداری و استقامت در من وجود ندارد، چرا باید از سنگ و آهن انتظار وفا داشته باشم؟
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
هوش مصنوعی: به دل دلخسته یک غریبه بیشتر از این سختی و رنج نرسان و او را مانند ماری در سنگ، دچار عذاب و درد نکن.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
هوش مصنوعی: تو در بر داشتن یک پهلوی بزرگ و نایاب نیستی، چون که همزمان دو قصاب بر پهلوی تو ایستادهاند.
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
هوش مصنوعی: من به خاطر لاغری و شرم از آن، تنها روی این تپه باقی ماندهام.
ز عشقت سوزم و میسازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
هوش مصنوعی: از عشق تو میسوزم و با دوریام میسازم، چرا که پروانه نمیتواند در برابر نور تحمل کند.
از آن نزدیکِ تو میناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
هوش مصنوعی: این خاک از نزدیکی تو میآید، زیرا کار نزدیکان همیشه خطرناک است.
به حق آنکه یاری حقشناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
هوش مصنوعی: به خدایی که همیشه حامی و یاریدهندهام است قسم، که تنها چیزی که از من میخواهد، تسلیم شدن و پاک بر سر او فرود آمدن است.
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
هوش مصنوعی: آیا میتوانی مرا از غم آزاد کنی؟ چون زندگی برای من به اندازه مرگ دشوار شده است.
به روز من ستاره بر میایاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
هوش مصنوعی: در روز من ستارهای به آسمان میآید و به سرنوشت من هیچ کسی از مادر متولد نمیشود.
مرا مادر دعا کردهاست گویی
که از تو دور بادا هر چه جویی
هوش مصنوعی: مادرم برای من دعا کرده است، انگار که همه چیزهایی را که میخواهی، از تو دور باشد.
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا بُرّد تو را ناخن مرا دست؟
هوش مصنوعی: اگر در سختیهای زندگی مشکلی وجود دارد، چرا من نباید از تو حمایت کنم و تو را دلسرد ببینم؟
و گر بیمیل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون؟
هوش مصنوعی: اگر آسمان بیمیل باشد، چرا به تو شیر بدهد و به من خون؟
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
تو را بدان شیر مادرت (یعنی تو را قَسَمت میدهم به شیر مادرت)، هنگامیکه از جوی شیر (ساخته من) شادمان مینوشی
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
هوش مصنوعی: این بیت به تشنگی و نیاز یک فرد اشاره دارد و نشان میدهد که یاد کسی مانند شیر و شکر شیرین و خوشمزه است که میتواند عطش را برطرف کند. این یاد، برای فردی که تشنه محبت و دوستی است، بسیار دلچسب و نجاتبخش است.
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بهشیرم
هوش مصنوعی: من به لطافتی مانند چوپانان برای تو دست میزنم، چراکه در عشق تو همچون کودکانی هستم که به شیر نیاز دارند.
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
هوش مصنوعی: به یاد میآورم زمانی را که مانند شیرخواران ناز بودهام؛ پس مرا فراموش نکن مانند آنکه فراموش نمیکند.
گرم شیرینیای نَدْهی ز جامت
دهان شیرین همیدارم به نامت
هوش مصنوعی: اگر شری از جامت به کسی ندهی، من همچنان نام تو را با طعمی شیرین در دهان دارم.
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بییار و بی غمخوار مگذار
هوش مصنوعی: من هیچ یار و دلداری جز تو ندارم، پس مرا بییار و بینکتهسنج و دلسوز رها مکن.
زبان تر کن، بخوان این خشکلب را
به روز روشن آر این تیرهشب را
هوش مصنوعی: زبانت را مرطوب کن و این لبهای خشک و بیصدا را به روز روشن بیاور. در این شب تاریک، روشنی و زندگی ببخش.
به دانگی گرچه هستم با تو درویش
توانگروار جان را میکشم پیش
هوش مصنوعی: هرچند که از نظر مادی با تو فقیر و بیچیزم، اما از نظر روحی و معنوی خود را با شجاعت و قدرت به تو نزدیک میکنم و جانم را به خاطر تو فدا میکنم.
ز دولتمندی درویش باشد
که بیسرمایه سوداندیش باشد
هوش مصنوعی: افرادی که دارای ثروت هستند، اما در اندیشه و رفتار خود به سود دیگران میاندیشند، از درویشها برترند.
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چارهٔ کارش تو باشی
هوش مصنوعی: دل خود را آتشین مکن، زیرا دلبر تو میباشد و تو راهحل مشکلات او هستی.
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
هوش مصنوعی: اگر در مسیر خوبی دچار تنهایی و غریبگی شدی، ای ماه، نگذار که دیگران نیز در این راه تنها بمانند.
تو که امروز از غریبی بینصیبی
بترس از محنت روز غریبی
هوش مصنوعی: خودت را نگران روزهایی کن که ممکن است در غم و تنهایی به سر ببری. امروز که در کنار دیگران هستی، قدر این لحظه را بدان و از بیتوجهی نترس.
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
هوش مصنوعی: در زندگی به آرزوها و آرمانهایم امید داشتم و در دوران جوانی بیشتر از همیشه به آینده امیدوار بودم.
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانهٔ جاوید گشتم
هوش مصنوعی: اکنون از هردوی آنها ناامید شدهام و به سرنوشتی ابدی مبتلا گشتهام.
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی همطریق است
هوش مصنوعی: متأسفانه، هرچه در جهان دوستان و همراهان وجود دارد، در زمانهای دشوار همراه تو نیستند.
گه سختی تنآسانی پذیرند
تو گویی دست و ایشان پای گیرند
هوش مصنوعی: گاهی اوقات انسانها در شرایط دشوار و سختی به راحتی تسلیم میشوند، به طوری که گویی به دست و پای خود اجازه میدهند که دیگران آنها را کنترل کنند.
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که به خاطر عشق و محبت به تو، دلم شکست و آسیب دید. حالا من در دیار تو غریب و بیکس هستم. از این رو، از من آزار نرسان و نگذار درد و رنج بیشتری متحمل شوم.
چه بد کردم؟ که با من کینه جویی
بد افتد گر بدی کردم، نگویی؟
هوش مصنوعی: من چه خطایی کردهام که به من کینه میورزی؟ اگر خطایی از من رفته، چرا به من نمیگویی؟
خیالت را پرستشها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
هوش مصنوعی: من به خیال تو عبادت کردهام و اگر گناهی دارم، آن فقط این است که به تو عشق ورزیدم.
مکن با یار یکدل بیوفایی
که کس با کس نکرد این ناخدایی
هوش مصنوعی: با کسی که دلش با تو یکی است، بیوفایی نکن، چرا که هیچکس جز خودت نمیتواند اینگونه بیتوجهی کند.
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
هوش مصنوعی: اگر تو، ای درخت سروی آزاد، بر اثر این باد، مانند بید تکان بخوری، پس چگونه میتوانی سر بلند کنی؟
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارتخانهای برساز از این خاک
هوش مصنوعی: اگر من به خاک تبدیل شوم، ای گنجی که خطرناک هستی، از این خاک برای من مکان زیارت بساز.
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت میگدازم
هوش مصنوعی: اگر اجازه ندهی ای شمع درخشانم که با نور تو روشن شوم، من هم مثل موم در چراغت ذوب میشوم.
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
هوش مصنوعی: من آنقدر عاشق تو هستم که حتی اگر از درگاه تو دور شوم، نمیتوانم از عشق و یاد تو جدا شوم.
منم دراجهٔ مرغان شبخیز
همه شب مونسم مرغ شبآویز
هوش مصنوعی: من در اردنگی پرندگان شبزندهدار، هر شب همدم مرغی هستم که در شب میچکد و آواز میخواند.
شبی خواهم که بینی زاریام را
سحرخیزی و شببیداریام را
هوش مصنوعی: یک شب میخواهم که تو شاهد اندوهم باشی، بیدار بودنم در شب و صبح زود برخاستنم را ببینی.
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشایی بر این مجروح دلتنگ
هوش مصنوعی: اگر دل تو از پولاد است و نه از سنگ، به این دل مضطرب و زخمخورده، بخشش کن.
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
هوش مصنوعی: هر لحظه به تو وابستهام و به خاطر تو برایم سختی میکشم، ای عزیزم.
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو میبینی، خرک میرانی از دور
خرک راندن کنایه است از شادی کردن، خرسوار به دلیل نوع قدم برداشتن و حرکت خر در حالت رقص و شادی بهنظر میرسد.
کرم زین بیش کن با مردهٔ خویش
مکن بیداد بر دلبردهٔ خویش
هوش مصنوعی: بیش از این به دوستانت محبت کن و بر دل کسی که عاشق توست ستم نکن.
حقیقت دان، مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
به کار آیم یعنی کمکم کن
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوهْ عاجز شد ز دستم
هوش مصنوعی: من در دستان تو همچون کاهی هستم، اما اگر بخواهم، این قدرت را دارم که کوهها را هم به زانو درآورم.
چو من در زورِ دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم؟
هوش مصنوعی: وقتی من با قدرت و توان خود در برابر کوهها ایستادهام، چه ارزشی دارد لشکری که به بزرگی کوهها به میدان میآید؟
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
هوش مصنوعی: اگر من شمشیری را بر روی حیوانی تیز کنم، نه میتوانم به شکلی شجاعانه عمل کنم و نه به دستاوردی بزرگ دست پیدا میکنم.
ز پرویز و ز شیرین و ز فرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریزاد
هوش مصنوعی: در مورد پرویز، شیرین و فرهاد صحبت میکنیم و میخواهیم بر سر یک موضوع خاص با هم گفتگو کنیم، ای پریزاد.
چرا چون نام هر یک پنج حرف است
به بردن پنجهٔ خسرو شگرف است؟
هوش مصنوعی: چرا که نام هر یک از آنها پنج حرف دارد، بنابراین بردن قدرت و توانایی بزرگ خسرو نیز بر اساس همین پنج حرف است.
ندانم خصم را غالبتر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
هوش مصنوعی: نمیدانم که رقیبم از من قویتر است یا نه، چرا که در این جنگ، من هم نامی دارم که ممکن است برتری یا ضعف را نشان دهد.
ولیک ادبار خود را میشناسم
وز اقبال مخالف میهراسم
هوش مصنوعی: من به خوبی به عقبنشینیها و ناکامیهای خود آگاه هستم و از موفقیتهایی که به سمت من نمیآیند، نگرانم.
هم ادباری عجب در راه دارم
که مقبلتر کسی بدخواه دارم
هوش مصنوعی: من در راه خود تعجبی دارم که کسی که بدخواه من است، از همه بیشتر به من نزدیکتر است.
مبادا کس و گرچه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
هوش مصنوعی: هرگز نگذار که کسی، حتی اگر شاه باشد، دشمنی نسبت به تو داشته باشد.
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
هوش مصنوعی: من نگرانم که در نبرد با این کوه، دشمن بر من غلبه کند و از این موضوع به شدت ناراحت شوم.
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلبکار هلاک جان من بود
هوش مصنوعی: مرا کسی که این جنگ را برپاکرد، طلبکار و باعث فنا و نابودی جان من بود.
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم غصه در جان
هوش مصنوعی: در این شرایط دشوار، مردن برای من آسان شده است، زیرا دلم پر از غصه است و این غصه در وجودم حس میشود.
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
هوش مصنوعی: در عشق، برای من کار دشواری پیش آمده است؛ چون قلبم را بر روی سنگی قرار دادهام و حالا سنگ را بر روی دل گذاشتهام.
حقیقت دان مجازی نیست این کار
به کار آیم که بازی نیست این کار
هوش مصنوعی: این کار واقعیتی جدی و غیرواقعی نیست، بنابراین نباید تصور کرد که این مسئله شبیه به یک بازی است.
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه که آهن را خجل کرد
میتوان سنگدل و سختدل بود (باشی) اما نه بدین سختی و سنگدلی که آهن را شرمنده کند
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
هوش مصنوعی: عشق تو مانند موم زرد، دلم را میسوزاند و من از این درد، به حال خود میسوزم.
مرا گر نقره و زر نیست در بار
که در پایت کشم خروار خروار
هوش مصنوعی: اگرچه من نقره و طلا ندارم، اما حاضر هستم برای تو هر چیزی که دارم را فدای تو کنم.
رخ زردم کند در اشکباری
گهی زرکوبی و گه نقرهکاری
هوش مصنوعی: چهرهام زرد شده و به خاطر گریههایم، گاهی شبیه طلا و گاهی مثل نقره به نظر میآید.
ز سودای تو ای شمع جهانتاب
نه در بیداری آسودهام نه در خواب
هوش مصنوعی: از شوق و عشق تو، ای شمعی که جهان را روشن میکنی، نه در بیداری آرامش دارم و نه در خواب.
اگر بیدارم انده بایدم خوَرد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
هوش مصنوعی: اگر بیدار باشم، باید غم و اندوهی را تحمل کنم، و اگر در خواب باشم، باز هم درد و رنج بیشتری احساس میکنم.
چو در بیداری و خواب این چنینم
پناهی به ز تو خود را نبینم
هوش مصنوعی: در خواب و بیداری همیشه به این حال هستم که نمیتوانم پناهی بهتر از تو پیدا کنم، زیرا خود را از تو جدا نمیبینم.
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کهآخر از مردم گریزم
هوش مصنوعی: بیا که من از محبت و مهر نسبت به تو جانم را نثار کنم، نه اینکه مانند دیو از انسانها فاصله بگیرم و بگریزم.
کسی دربند مردم چون نباشد؟
که او از سنگ، مردم میتراشد
هوش مصنوعی: آیا کسی هست که به فکر دیگران نباشد؟ چون او توانایی دارد که از سنگ، انسان بسازد.
تراشم سنگ و این پنهانیام نیست
که در پیش است در پیشانیام نیست
هوش مصنوعی: من خود را مانند سنگی میسازم و این چیزی نیست که شما نمیدانید، بلکه حقیقت این است که آنچه در پیش روی من است، در پیشانی من وجود ندارد.
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
هوش مصنوعی: کسی که در برابر دیگران با خوشبختی قرار دارد، مانند آیینهای است که پیشانیاش محکم و روشن است.
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی؟
که دارد چون بنفشه شرمناکی
هوش مصنوعی: چطور میتوان بر کسی که از خاک فراتر رفته و حالتی چون بنفشه دارد، بخشید و رهایش کرد؟
ز بیشرمی کسی کاو شوخدیده است
چو نرگس با کلاه زر کشیدهاست
هوش مصنوعی: بیشرمی بعضی افراد که با دیدی بازیگوش و شیطنتآمیز به دنیا نگاه میکنند، مانند نرگس زیبایی است که با کلاهی از زر و زینت، جذابیتش را دوچندان کرده است.
جهان را نیست کُردی پستر از من
نبینی هیچکس بیکستر از من
در جهان کُردی بیقدرتر و هیچکس تنهاتر از من نیست. در ترانهها و اشعار غنایی فولکلور کردی عاشقان ِ مهجور و تنها، گاهی خود را با اوصافی مانند کرد سرگردان و کرد بیچاره وصف میکنند؛ بهنظر میرسد نظامی این را از زبان فرهاد از ترانههای کردی گرفته باشد.
نه چندان دوستی دارم دلآویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
هوش مصنوعی: من دوستی ندارم که آنقدر نزدیک باشد که اگر روزی به مشکل برخورم، به من کمک کند و مرا از زمین بلند کند.
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
هوش مصنوعی: کسی در میان جمعیت نیست که وقتی بمیرم، برایم نهایت احترام و آسایش را فراهم کند.
منم تنها در این اندوه و جانی
فدا کرده سری بر آستانی
هوش مصنوعی: من در این دلتنگی تنها هستم و جانم را فدای کسی کردهام که به درگاهش سر فرود آوردهام.
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نبینم
هوش مصنوعی: اگر صد سال در چاهی بمانم، تنها صدای آه خودم را میشنوم و کسی را نمیبینم.
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
هوش مصنوعی: اگر صد سال در کوه و دشت بگردم، هیچکس جز سایهام به دنبالم نخواهد آمد.
چه سگجانم که با این دردناکی
چو سگداران دوَم خونی و خاکی
هوش مصنوعی: من مثل سگی هستم که با این همه درد و رنجی که دارم، به حالتی پریشان و خونی و خاکی به سر میبرم.
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
هوش مصنوعی: در این دنیا برای سگان جایی هست، اما من جایی ندارم. بر روی زمین برای گیاهان مکانی هست، اما من جایی ندارم.
پلنگان را به کوهستان پناه است
نهنگان را به دریا جایگاه است
هوش مصنوعی: حیوانات مختلف هر کدام به مکان خاصی وابستهاند و در آنجا احساس امنیت و آرامش میکنند. پلنگان در کوهستان و نهنگان در دریا به خوبی زندگی میکنند و از خطرات در امان هستند.
من بیسنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
هوش مصنوعی: من در حالی که دلتنگ هستم، نه تنها در خاک آرامش ندارم، بلکه در سنگ هم راحت نیستم.
چو بر خاکم نبود از غم جدایی
شوم در خاک تا یابم رهایی
هوش مصنوعی: زمانی که از غم جدایی ناراحت باشم، حتی اگر در خاک هم باشم، میخواهم که در آنجا آرام بگیرم تا به رهایی دست یابم.
مبادا کس بدین بیخانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی؟!
هوش مصنوعی: مراقب باش که در این بیخانمانی و با این تلخی، چگونه میتوان زندگی کرد؟
به تو باد هلاکم میدواند
خطا گفتم که خاکم میدواند
هوش مصنوعی: من در معرض خطر هلاکت قرار دارم، زیرا اشتباه کردهام و خود را به خاک سپردهام.
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن توست در ده چیستم من؟
هوش مصنوعی: وقتی تو هستی، نیازی نیست بگویم که من کیستم؛ تمام وجود من وابسته به توست و بدون تو هیچ چیزی نیستم.
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
هوش مصنوعی: نمیتوان گفت که من وجود دارم و تو نیز وجود داری، زیرا در این صورت نیاز به خودپسندی پیش میآید.
به رفتن باز میکوشم، چه سود است؟
نیابم ره که پیشآهنگ دود است
هوش مصنوعی: تلاش میکنم که بروم، اما چه فایده دارد؟ چون به هیچ نتیجهای نمیرسم و راهنما تنها دودی است که هیچ نشان مشخصی نمیدهد.
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر میبینم شدن زود
هوش مصنوعی: در این جا که پاهایم از حرکت خسته شدهاند، دیر رسیدن را میبینم و حس میکنم که زود گذشته است.
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جای آرامم کدام است
هوش مصنوعی: من سوار بر مرکب سریعالحرکت هستم و نمیدانم کجا باید به آرامش برسم.
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
هوش مصنوعی: وقتی که از غم رهایی پیدا کردهام، نمیتوانم هیچکس را در دنیا خوشحال ببینم.
دلا دانی که دانایان چه گفتند؟
در آن دریا که دُرّ عقل سفتند؟
هوش مصنوعی: ای دل، آیا میدانی دانشمندان چه سخنانی گفتهاند؟ در آن دریا که گوهرهای عقل را به دست آوردهاند؟
کسی کهاو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچکس را تندرستی
هوش مصنوعی: کسی که در طبیعت و خلق و خوی خود ضعیف و سست است، نمیتواند به سلامت و درستی دیگران کمک کند.
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر مویی هزاران درد باشد
هوش مصنوعی: عشق من به قدری عمیق و پر از احساس است که حتی یک رشته مو میتواند هزاران درد و رنج را در دل داشته باشد.
بدین بیروغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
هوش مصنوعی: برای من که در این ناامیدی و بیحالی به سر میبرم، دل شاد و روشنایی ندارم. غم وجودم مانند شعلهای است که درونم را میسوزاند.
ز من خاکستری مانده در این درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
هوش مصنوعی: از من تنها خاکستر باقی مانده و در این درد میتوانم آتش نهفتهای را پنهان کنم.
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
هوش مصنوعی: من مانند خاکی هستم که باد مرا از مکانم برده است؛ حال و نشاطی ندارم و قدرت و انرژیام نیز از بین رفته است.
اگر پایی به دست آرم دگربار
به دامن درکشم چون نقش دیوار
هوش مصنوعی: اگر باز بتوانم به پا برسم، دگر بار با شوق و حرارت به دامن کسی میروم که مانند نقشهای بر دیوار درخشان و زیباست.
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
هوش مصنوعی: اگر نقطهای را زیر پرگار قرار دهم، میتوانم با آن تصویرهای زیبا و نقشهای مختلفی را بر روی دیوار بزنم.
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نبینم نقش کس را
هوش مصنوعی: من با دیوارهای محکم هر طرف را میبندم تا هیچکس را نبینم.
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
هوش مصنوعی: من دیگر دل خود را به کسی نخواهم بست، چون این حالت و عشق به صورت و ظواهر برای من کافی است.
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
هوش مصنوعی: وقتی که به این چهره نگاه کردی و چندین ماجرا را از آن شنیدی، دل بیچارهات را بر آن چهره نثار کردی.
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاهِ روز رایت برکشیدی
هوش مصنوعی: وقتی شب از سرزمین خود دور شد، لشکر روز را به میدان آوردی و پرچم آن را برافراشتی.
دگر بار آن قیامتروز شبخیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
هوش مصنوعی: در روز قیامت، دوباره مانند شبزندهداران، با تیشهای که به کوه زدهای، آن را تیز میکنی.
به شب تا روز گوهربار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
هوش مصنوعی: در شبها، زمانی که درخشان و باارزش بودی، در روشنایی روز سختیها و مشکلات پیش آمد.
ز بس سنگ و ز بس گوهر که میریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
از بس که سنگ تراشید و گوهر اشک ریخت که دیوانه شد و سنگ و گوهر در نظرش یکی شدند.
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
هوش مصنوعی: فرهاد، به خاطر عشقش و تحمل رنجهایش برای کندن کوه، در بین مردم معروف شد و داستانش در سرتاسر دنیا گسترش یافت.
ز هر بقعه شدندی سنگسایان
بماندندی در او انگشتخایان
هوش مصنوعی: هر جا که عابران و زائران در حضور معبدها و مکانهای مقدس سنگی را ساییده و به خاکساری پرداختهاند، تار و پود آن مکانها همچنان نشانههایی از احترام و ارادت مردم را در خود دارد.
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی
هوش مصنوعی: از سنگ و آهن آن، حیرتزده شدند و در آنجا، سرگشته و آشفته خاطر گشتند.
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
"(شور) (۳۱:۱۵ - ۳۱:۵۷) نوازندگان: حبیبالله بدیعی (ویولن) خواننده آواز: قوامی (فاختهای)، حسین سراینده شعر آواز: نظامی گنجوی (مثنوی) مطلع شعر آواز: مرا در عاشقی كاریست مشكل"
(آلبوم گلهای جاویدان » شمارهٔ ۱۳۶)
"(بیات زند) (۱۴:۵۴ - ۱۷:۴۷) نوازندگان: مرتضی محجوبی (پیانو) خواننده آواز: عبدالوهاب شهیدی سراینده شعر آواز: نظامی گنجوی (مثنوی) مطلع شعر آواز: شبی خواهم که بینی زاریم"
(آلبوم گلهای رنگارنگ » شمارهٔ ۲۹۰)
حاشیه ها
1393/07/30 16:09
مسعود
سلام. بیت 27، ز بهر جان شیرین جان شیرین درست است.
1394/04/15 13:07
مرتضی (باران)
که جان در غصه دارم در جان
که جان در غصه دارم " غصه " در جان
1395/06/04 16:09
کسرا
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
شاهکاره
1396/04/29 10:06
کسرا
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
1398/12/18 17:03
علی
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
عالی.