گنجور

بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آن که دارد برگ دوری
نه برگ آن که سازد با صبوری
فرورفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بی‌قراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروَش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچهٔ گل
غمش را در جهان غم‌خواره‌ای نه
ز یارش هیچ‌گونه چاره‌ای نه
دوتا زان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودایی به یک بار
شده دور از شکیبایی به یک بار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله‌زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طَبَق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کآبش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشقْ آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته هم‌چون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش بر هلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه، رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریه‌ش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت‌برده
چنان درمی‌رمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب‌دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرومانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گَردی رسیدی
به جای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیایی
ببوسیدی و برخواندی ثنایی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دل‌دادهٔ مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یک‌سر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه، جان را پاره کردی
چو وحشی‌توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون‌گیر
بر او گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گَهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی، یکی پای
گَهی با آهوان خلوت گزیدی
گَهی در موکب گوران دویدی
گَهی اشک گوزنان دانه کردی
گَهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دم‌ساز بودند
گوزنانش به شب هم‌راز بودند
نمودی روز و شب چون چرخ نآورد
نخوردی و نیآشامیدی از درد
بِدآن هنجار که اول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش درنشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی‌پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان برگرفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره اَر در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کآن با دلش دم‌ساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
اَدیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
نخفت ار چند خوابش می‌ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بد نقش او شوریده‌پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیآسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دل‌سِتان از سر گرفتی
شبان‌گاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زآن حوض ناوردی نبودش
به شب زآن حوض‌پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
هوش مصنوعی: وقتی دل فرهاد به عشق شیرین آمیخته شد، از وجودش صدای عشق به گوش رسید.
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
هوش مصنوعی: زندگی بر او به سختی می‌گذشت و هیچ کاری از دستش ساخته نبود.
نه صبر آن که دارد برگ دوری
نه برگ آن که سازد با صبوری
هوش مصنوعی: نه کسی که صبر دارد، نمی‌تواند دوری را تحمل کند و نه کسی که تنها به برگ‌ها وابسته است می‌تواند با صبر زندگی کند.
فرورفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
هوش مصنوعی: دلش به خاطر غم و اندوهی که دارد، در مشکلاتی که برایش پیش آمده غوطه‌ور است و احساس می‌کند که نمی‌تواند از این وضعیت رهایی یابد. او سعی می‌کند با دست گذاشتن بر دلش، درک عمیق‌تری از احساساتی که دارد پیدا کند.
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
هوش مصنوعی: زبان از فعالیت و کار خاموش شده است و نیروی بدن به خاطر خستگی و فعالیت زیاد کاهش یافته است، در حالی که خواب از چشمانم رفته و از بیداری خبری نیست.
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
هوش مصنوعی: به مانند دیو که از زحمت مردم فراری است، زیبا رویان نیز از بیمار و ناتوانی که در حال تلاش است، بیشتر در حال فرارند.
گرفته کوه و دشت از بی‌قراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
هوش مصنوعی: کوه و دشت به خاطر بی‌قراری و ناراحتی پر شده‌اند و در این فضا، ناله و زاری‌ای در حال پخش شدن است.
سهی سروَش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
هوش مصنوعی: سرو زیبا و بلند او مانند شاخه گل است که به زیبایی خم شده و همچون گل، در جاهای مختلف پیراهنش پاره شده است.
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچهٔ گل
هوش مصنوعی: از گریه و ناله بلبلی که دلش به درد آمده، دلی مانند غنچهٔ گل بسته است.
غمش را در جهان غم‌خواره‌ای نه
ز یارش هیچ‌گونه چاره‌ای نه
هوش مصنوعی: در این دنیا که پر از غم و اندوه است، هیچ راه حلی از سوی محبوب برای رهایی از غم‌های او وجود ندارد.
دوتا زان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
هوش مصنوعی: دو نفر از آن به بی‌راهه می‌روند که مانند خار، از پای خود میخ را بیرون می‌کشند.
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
هوش مصنوعی: نه از درد و غم دامن خود را پاره می‌کنم و نه از دردهایی که به من می‌زند می‌ترسم و جان می‌سپارم.
ز دوری گشته سودایی به یک بار
شده دور از شکیبایی به یک بار
هوش مصنوعی: به خاطر دوری، دیوانه شده‌ام و یکباره از شکیبایی فرسنگ‌ها دور افتاده‌ام.
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله‌زاری
هوش مصنوعی: تو به هر لحظه از دل خدشه‌دار خود، عشق و احساساتی را منتشر کردی که باعث شکوفایی زیبایی و سرسبزی گلی مانند لاله گردید.
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طَبَق در هم شکستی
هوش مصنوعی: از صدای ناله‌ام به آسمان، مثل اینکه چرخ‌های آسمان را درهم شکسته‌ای.
چو طفلی تشنه کآبش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
هوش مصنوعی: همچون کودک تشنه‌ای که برای رفع تشنگی‌اش به آب نیاز دارد و نمی‌داند که آب چیست و دایه‌اش چه نام دارد.
ز گرمی برده عشقْ آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
هوش مصنوعی: عشق با شدت خود آرامش او را گرفته و او را به شور و هیجان آورده است. هفت بخش وجود او تحت تاثیر این عشق قرار گرفته‌اند.
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته هم‌چون چراغش
هوش مصنوعی: آتش دل او به شدت برافروخته شده است، به گونه‌ای که مانند چراغی که سوخته، دمایی در سرش حس می‌کند.
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش بر هلاک خویش گستاخ
هوش مصنوعی: دل مجروحی به شدت آزرده و پر از درد است، اما او به سرنوشت تلخ خود بی‌پروا و جاه‌طلبانه ادامه می‌دهد.
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه، رنج از حد گذشته
هوش مصنوعی: بلا و درد به شدت بر من هجوم آورده‌اند و این مشکلات به حدی زیاد شده که دیگر قابل تحمل نیستند.
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریه‌ش بیست در بیست
آنقدر از دوری شیرین به تلخی می‌گریست که صدای گریه او تا بیست میل می‌رفت! (بیست در بیست در اینجا اغراق است یعنی از هر سو مسافت بیست میل)
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت‌برده
هوش مصنوعی: دلش آرامش خود را از دست داده و خوشبختی‌اش از بین رفته، او مانند کسی که در پی دل‌برش باشد، به دنبال آن لباس خالی می‌گردد.
چنان درمی‌رمید از دوست و دشمن
که جادو از سپند و دیو از آهن
هوش مصنوعی: آن‌قدر از دوست و دشمن فرار کردم که جادو و دیو هم از چیزهای خودشان می‌هراسند.
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
هوش مصنوعی: غم او را فراگرفته، اما او مانند گنجی است که از ویرانی به رونق می‌رسد و از این غم خوشحال است.
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب‌دستی
هوش مصنوعی: غم و اندوه به انسان حس ترس می‌دهد، مانند ترس مار از سنگ یا گرگ از چوب‌دستی. این نشان می‌دهد که در این حالت‌ها، آگاهی و هوشیاری انسان به اندازه‌ای تنزل می‌یابد که ممکن است در مواجهه با خطرات طبیعی و غیرطبیعی، آسیب‌پذیر شود.
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آتش غم گشته بریان
هوش مصنوعی: دلش پر از اندوه و چشمانش پر از اشک است و دلی که از درد و غم سوخته و تبی دارد.
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
هوش مصنوعی: او نتوانست درمانی برای درد بزرگ و بی‌پایانش پیدا کند و نتوانست به وضعیت ناراحت‌کننده‌اش سروسامانی بدهد.
فرومانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
هوش مصنوعی: تنها و ناتوان از دوستان و یارانم که از من دور شده‌اند، به این حال گرفتار شده‌ام.
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
هوش مصنوعی: عشق شیرینش را در آغوش گرفته و دیگر به فرهادش فکر نمی‌کند.
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
هوش مصنوعی: نه اجازه‌ای هست که از غمش نوشیدنی بفرستد و نه کسی هست که بتواند پیامی از او برساند.
گر از درگاه او گَردی رسیدی
به جای سرمه در چشمش کشیدی
هوش مصنوعی: اگر از درگاه او تو غبار و ذره‌ای رسیدی، می‌توانی به جای سرمه در چشمش بگذاری.
و گر در راه او دیدی گیایی
ببوسیدی و برخواندی ثنایی
هوش مصنوعی: اگر در مسیر او گیاهی ببینی، آن را ببوس و مدح و خوبی‌اش را بخوان.
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
هوش مصنوعی: تو با چهره‌ای تلخ از مردم فاصله گرفتی و فقط سخنان شیرین را از دوستان خود گفتی.
چنان پنداشت آن دل‌دادهٔ مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
هوش مصنوعی: آن عاشق دیوانه چنان فکر کرد که هر کسی که دلش شبیه دل او باشد، باید بسوزد.
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یک‌سر چنان داند که سوزد
هوش مصنوعی: کسی که آتش عشق را در دل برپا کند، تمام جهان به خوبی می‌داند که او چگونه می‌سوزد و در رنج و شوق به سر می‌برد.
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
هوش مصنوعی: زمانی که نام محبوب چالاکت را به زبان می‌آوری، به یاد او صد بوسه بر زمین می‌زنم.
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه، جان را پاره کردی
هوش مصنوعی: وقتی که به سمت قصر او نگاه کردی، به جای اینکه لباس بپوشی، جانت را به درد آوردی.
چو وحشی‌توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
هوش مصنوعی: مثل اسبی وحشی که به سرعت از هر طرف می‌آید و با حیوانات بیابان ارتباط برقرار می‌کند.
ز معروفان این دام زبون‌گیر
بر او گرد آمده یک دشت نخجیر
هوش مصنوعی: از افراد مشهوری که در این دام خطرناک افتاده‌اند، یک دشت پر از شکار به دور او جمع شده است.
یکی بالین گَهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی، یکی پای
هوش مصنوعی: در این بیت به رفتارهای محبت‌آمیز و نزدیک شدن به کسانی که دوستشان داریم اشاره شده است. به نوعی بیان می‌کند که در هنگام دیدن یا ملاقات با یک نفر، با محبت و نرمش به آنها نزدیک می‌شویم، مثلاً با بوسیدن دامن یا پایشان، که نشان‌دهنده احترام و عشق ما به آنهاست.
گَهی با آهوان خلوت گزیدی
گَهی در موکب گوران دویدی
هوش مصنوعی: گاهی با آهوان در تنهایی گذرانده‌ای و گاهی در جمع گورستان‌ها در حال دویدن بوده‌ای.
گَهی اشک گوزنان دانه کردی
گَهی دنبال شیران شانه کردی
هوش مصنوعی: گاهی با دقت و احتیاط، کارهایی انجام می‌دهی که نیاز به حوصله و صبر دارند، و گاهی هم به سرعت و با قدرت، به دنبال کارهای پرچالش‌تر می‌روی.
به روزش آهوان دم‌ساز بودند
گوزنانش به شب هم‌راز بودند
هوش مصنوعی: در روز به همراه آهوها، زندگی شادی داشتند و در شب، رازها و اسرار را با هم در میان می‌گذاشتند.
نمودی روز و شب چون چرخ نآورد
نخوردی و نیآشامیدی از درد
هوش مصنوعی: تو در زندگی روز و شب را مانند چرخ به تصویر کشیده‌ای، اما از درد و زخم‌های خود چیزی نمی‌خوری و نمی‌نوشی.
بِدآن هنجار که اول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
هوش مصنوعی: اگر بر اساس اصول و قوانین مشخصی که از ابتدا انتخاب کردی پیش بروی، ممکن است در مسیر خود موفق شوی و به نتایج مطلوبی دست پیدا کنی.
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
هوش مصنوعی: اگر صد دیوار هم در برابر تو باشد، تا زمانی که روی او را نگذاری، نمی‌فهمی که چه چیزی در پیش است.
و گر تیری به چشمش درنشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
هوش مصنوعی: اگر تیر عشق به چشمان او در قلبت نشسته باشد، از شدت شوق و هیجان، پلک بر هم نخواهی زد.
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی‌پرهیزی افتادی در آن چاه
هوش مصنوعی: اگر در مسیر با مشکلی مواجه شوی و از احتیاط غافل شوی، ممکن است به زشتی به دام بیافتی.
دل از جان برگرفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
هوش مصنوعی: دل از جان خود جدا شده و از دنیای پر از درد و رنج خسته و دلزده است، در حالی که این حالت در هر دو سمت، یعنی بالا و پایین، وجود دارد.
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
هوش مصنوعی: در یک شب پر از اندوه و ناله، تا هنگام صبح، دلِ غمگینی دارم و حسرت‌ها و دردهای بسیار در دل دارم.
ره اَر در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
هوش مصنوعی: اگر در راهی بروی یا در کاخی باشی، صدای تو می‌تواند به اندازه‌ای قوی باشد که سنگ را نیز بشکافد.
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
هوش مصنوعی: شادی‌ای که به خاطر غم یارش به وجود آمده بود، با هزاران قهر و سختی از دل رفته و آزاد شده است.
غمی کآن با دلش دم‌ساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
هوش مصنوعی: غم و اندوهی که با دلش هماهنگ می‌شد، وقتی به آن نزدیک‌تر می‌شد، به اندازه‌ی دو اسب، جلوتر می‌آمد.
اَدیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
هوش مصنوعی: او با چشم‌های خونین، چهره‌اش را می‌شست و در چشمانش به دنبال ستاره‌اش می‌گشت.
نخفت ار چند خوابش می‌ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
هوش مصنوعی: اگرچه او نیاز به خواب دارد، اما نمی‌تواند بخوابد؛ زیرا در کنار دوستانش حضور دارد و این برای او مناسب نیست.
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
هوش مصنوعی: دل او به خاطر کسی دیگر بی‌قرار بود، چون در خانه‌اش کسی دیگر حضور داشت.
از آن بد نقش او شوریده‌پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
هوش مصنوعی: به خاطر تأثیر عمیق و خاصی که او بر من گذاشت، دیگر نتوانستم شوق و شور خود را برای چیزی دیگر حفظ کنم و تمام تمرکزم به سمت او جلب شد.
نیآسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
هوش مصنوعی: تلاش و کوشش دائمی انسان در طول روز بی‌فایده است، مگر اینکه بتواند از خود و مشکلاتش فاصله بگیرد و به سمت جلو حرکت کند.
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
هوش مصنوعی: از جسم خود می‌خواست که دوری کند، اما نمی‌توانست جز با دوست در یک وجود بماند.
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
هوش مصنوعی: یک نفر خبر ندارد که پرنده‌اش در قفس نیست و از این رو به میدان و جایی می‌رود که کسی در خانه‌اش نیست.
چنان با اختیار یار درساخت
که از خود یار خود را بازنشناخت
هوش مصنوعی: به حدی با میل و خواسته یار سازگار شد که حتی یار خودش را هم نشناخت.
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
هوش مصنوعی: اگر در روشنایی یا در تاریکی نشانه‌های جدایی و وصال معشوق را دیدی…
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
هوش مصنوعی: هر بار که به او نگاه می‌کنی و به او فکر می‌کنی، نشانه‌ای خوش یمنی بر دل خود می‌زنی.
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در عشق نباید بدبینی به دل راه دهد و اگر هم چنین احساسی پیدا کند، باید بداند که این احساس تنها به خود او مربوط می‌شود.
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
منسوب کُند‌: می‌انگارد، فرض می‌کند
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
هفته‌ای یکبار به دیدن آن حور زیبای بهشتی می‌رفت، اما فقط از دور می‌دید و به همین قناعت می‌کرد.
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دل‌سِتان از سر گرفتی
و پس از آن دوباره به صحرا بر می‌گشت و غم و زاری عشق یار را از سر می‌گرفت.
شبان‌گاه آمدی مانند نخجیر
وز آن حوضه بخوردی شربتی شیر
مثل شکار و حیوانات صحرا (که شب‌ها برای آب خوردن به چشمه می‌روند) به سر آن حوضه می‌رفت و مقداری شیر می‌نوشید.
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زآن حوض ناوردی نبودش
جز آن شیر، هیچ غذایی نمی‌خورد و ناوردی بجز آن حوض نداشت.
به شب زآن حوض‌پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
هوش مصنوعی: در طول شب هیچ چیزی از کنار آن حوض نگذشت و او تمامی شب به دور حوض می‌چرخید.
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که موضوعی در سراسر جهان به داستانی تبدیل شده است و این داستان در زبان‌های مختلف بازگو می‌شود.

خوانش ها

بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1393/03/26 01:05

جگر از آش غم گشته بریان/// درست نیست.
بلکه،جگر از آتش غم گشته بریان
سپاس.

1395/10/27 12:12
محمد قاضی زاده

صورت درست مصراعی که یک هجا کم دارد:
نخفت ار چند خوابش می ببایست

1401/09/16 13:12
شهناز ولی پور هفشجانی
سهیل   /soheyl/

 

سهیل: ستاره‌ای در صورت فلکی سفینه که پس از شِعرای یمانی درخشان‌ترین ستارگان است و در خاورمیانه در شب‌های آخر تابستان دیده می‌شود؛ سهیل یمن؛ سهیل یمان؛ پرک؛ اگست. Δ قدما گمان می‌کردند سرخی و خوش‌رنگی سیب و همچنین خوشبویی ادیم از اثر تابش سهیل است.

بر این اساس میان سهیل و ادیم مراعات نظیر است 

ادیم: چرم ادیم رخ اضافه تشبیهی است. سهیل را در دیده جستن: منظور بیخوابی است. چشمهایش همواره باز بود انگار معشوق او ستاره سهیلی بود که در آسمان چشمان خود دنبالش می گشت. ایماژ زیبایی دارد.

1401/09/16 13:12
شهناز ولی پور هفشجانی

بیت دارای آرایه حسن تعلیل است علت بیقراری دایم فرهاد و حرکت همواره او را آن دانسته که می خواسته از خودی خود بیرون برود و خودبینی و خودخواهی را کنار بگذارد.حافظ می فرماید:

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

1401/10/19 23:01
مژده ظهرابی دهدزی

اینجا دام زبون گیر چه مفهومی داره؟ و به طور کلی معنی بیت 39 چیست؟

1401/10/20 21:01
شهناز ولی پور هفشجانی

دام زبون گیر یعنی دامی که فقط بدبخت بیچاره‌ها را اسیر می کند و استعاره از روزگار است. معروف یعنی شناخته شده نخجیر یعنی شکار

معنی بیت: یک گله حیوانات وحشی که اسیران دام زبون گیر دنیا هستند دور فرهاد جمع شده بودند.

منظور این است که آن قدر فرهاد در بیابان مانده بود که حیوانات وحشی او را همچون یکی از خود می دانستند و دور او جمع شده بودند

1401/10/20 21:01
مینو مختاری

ممکنه این رو هم توضیح بدین؟

رسیده آتش دل در دماغش 

ز گرمی سوخته همچون چراغش

1401/11/21 09:01
شهناز ولی پور هفشجانی

آتش دل: سوز جگر و منظور اینجا عشق و فراق است دماغ مغز سر

ز گرمی سوخته همچون چراغش: رقص ضمیر دارد از گرمیش همچون چراغ سوخته بود. معنای بیت: حرارت آتش عشق از دل فرهاد تا مغز سرش رسیده بود و آن را همچون چراغ سوزانده بود.

1401/10/20 21:01
شهناز ولی پور هفشجانی

منظور از کند بر کام خویش ان نقش منسوب این است که کسی که عاشق باشد و فال بزند برای این سوال که ایا او به معشوق می‌رسد یا خیر حتی اگر فال او بد بیاید فال را بر اساس آرزوی خود «خوب» تفسیر می کند.

1404/04/18 12:07
افسانه چراغی

ناورد به معنی گِرد گشتن و دور چیزی گشتن است.