گنجور

بخش ۵۲ - فرستادن خسرو شاپور را به طلب شیرین

شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دل‌دارِ خود دور
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل دَر دُرج
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن بِدو بیش
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسا برکشد خود را صلیبی
همان به‌تر که با آن ماه دل‌دار
نهفته دوستی ورزم پری‌وار
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
گر این شوخ آن پری‌رخ را ببیند
شود دیو‌ی و بر دیوی نشیند
پذیرُفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
به قصر آمد چو دریا‌یی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
ملک را در شکار‌ت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مُشگوی خسرو برگزینیم
طرب می‌ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
بت تنها نشین ماه تهی‌رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
به تندی بَرزد آواز‌ی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور
مگو چندین که مغز‌م را برفتی
کفایت کن تمام است آن چه گفتی
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچه‌ آن بر زبان آید توان گفت
نه هر آبی که پیش آید توان خوَرد
نه هرچه از دست برخیزد توان کرد
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی‌انصافی‌ات انصاف دادم
از این صنعت خدا دوری دهادَت
خرد ز‌این کار دستور‌ی دهادَت
بر آوردی مرا از شهریار‌ی
کنون خواهی که از جانم برآری‌؟
من از بی‌دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
در آن جان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رُفتمی راهش شب و روز
خر از دکان پالان‌گر گریزد
چو بیند جو‌فروش از جای خیزد
کسادی چون کشم‌؟ گوهرنژادم
نخوانده چون روم‌؟ آخر نه بادم
چو ز‌آب حوض تَر گشته‌ست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
چه فرمایی دلی با این خرابی
کنم با اژدها‌یی هم‌نقابی
چو آن درگاه را درخور نیفتم
به زور آن بِهْ که از در درنیفتم
ببین تا چند بار این‌جا فتادم
به غم‌خوار‌ی و خواری دل نهادم
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
به یک گز مقنعه تا چند کوشم‌؟
سلیح مردمی تا چند پوشم‌؟
روا نبود که چون من زن شماری
کُله‌داری کند با تاج‌دار‌ی
قضای بد نگر کآمد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
به گل چیدن بُدم‌، در خار ماندم
به کاری می‌شدم، در بار ماندم
چو خود بد کردم از کس چون خروشم‌؟
خطای خود ز چشم بد چه پوشم‌؟
یکی را گفتم این جان و جهان است
جهان بستد کنون دربند جان است
نه هر کس کآتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
ترازو را دو سر باشد نه یک سر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
ترازو‌یی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
دلم ز‌آن جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
بسی کردم شگرفی‌ها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
چه کرد آن رهزن خون‌خوارهٔ من
جز آتش پاره‌ای دربارهٔ من
من اینک زنده، او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
اگر خود روی من رویی است از سنگ
در او بیند‌، فروریزد از این ننگ
گرفتم سگ‌صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
سگ از من بِهْ بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
شوم پیش سگ، اندازم دلی را
که خواهد سگ‌دل بی‌حاصلی را
دل آن بِهْ کاو بدان کس وانبیند
که در سگ بیند و در ما نبیند
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی به خورد سگ بدادی
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواری‌ها کز او نامد به رویم
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پردهٔ کژ می‌دهد یار
شد آبم و او به مویی تَر نیامد
چنان کآبی به آبی بر نیامد
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
فرَس با من چنان در جنگ رانده‌ست
که جای آشتی‌رنگی نمانده‌ست
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
دلم کور است و بینایی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نبیند
سرم می‌خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
زبانم خود چنین پرزخم از آن است
که هرچ او می‌دهد زخم زبان است
سِزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبُد زو هم نباشد
بدین بختم چون او هم‌خوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
دلم می‌جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
بلی هست آزموده در نشان‌ها
که هر کش دل جهد بیند زیان‌ها
کنونم می‌جهد چشم گهربار
چه خواهم دید! بسم‌الله دگر بار
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور
به دستان می‌فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
سر اینجا بِهْ بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست، در آتش نه آنجا
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
بِهْ اَر پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
و گر با جوش گرمم برستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
بگویم غمزه را تا وقت شب‌گیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سِحر غمزه خوابش
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میآموز
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
ز مهرم گرد او بویی نگردد
غم من بر دلش مویی نگردد
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
شکیبایی کنم چندان که یک روز
درآید از در مهر آن دل‌افروز
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
زمینم من به قدر او آسمان‌وار
زمین را کی بود با آسمان کار
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر، باز با باز
نشاید باد را در خاک بستن
نه با هم آب و آتش را نشستن
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نا‌زِنده از زندان چه ترسم
بُوَد سرمایه‌داران را غمِ بار
تهی‌دست ایمن است از دزد و طرار
نه آن مرغم، که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
گر آید خسرو از بت‌خانهٔ چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گل‌گون را رگی هست
و گر مریم درخت قند گشته است
رطب‌های مرا مریم سرشته است
گر او را دعوا صاحب‌کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کَنَد، مریم کُند نوش
یکی در جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد، انگبین یافت
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هر جا گِردرانی، گَردنی هست
نبودم عاشق اَر بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
مِزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
دل من هست از این بازار بی‌زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم، و گر نه مرده باشم
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ
لبْ آن کس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلوا کآن دراز است؟
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن بِهْ کش بَرد باد خزانی
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون‌گیر
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
چو دولت پای‌بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
به پیری مِی خورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راهِ روزن
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دل‌دار دیدن
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را در بست نتوان
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا دِه بینم و فرسنگ پرسم
دل من در حق من رأی بد زد
به دست خود تبر بر پای خود زد
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن بِهْ که دل با دل ندارم
دلم ظالم شد و یارم ستم‌کار
ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار
شدم دل‌شاد روزی با دل‌افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم‌روزی اوفتادم چه تدبیر
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی‌طمع، دیگر بر آزاد
و ز‌آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
و گر گوید به شیرین کِی رَسَم باز
بگو با روزهٔ مریم همی ساز
و گر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
و گر گوید کنم ز‌آن لب شکرریز
بگو دور از لبت، دندان مکن تیز
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا «ها» نگیری «ها» ممالش
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
و گر گوید بخایم لعل خندان
بگو از دور می‌خور آب دندان
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
فراقش گر کند گستاخ‌بینی
بگو برخیزمت یا می‌نشینی
وصالش گر بگوید زانِ اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
فرومی‌خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
عتابش گر چه می‌زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش
به نرمی گفت کاِی مرد سخن‌گوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
ازین بی‌داد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
چو بخت خفته یاری را نشایی
چو دوران سازگاری را نشایی
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خطِ آزادیم دِه گر کنیزم
تو را من همسرم در هم‌نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی
چنین در پایه زیرم مکن جای
و گر نه بر درت بالا نهم پای
به پِل‌پِل دانه‌های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازین‌سان خویشتن‌دار
چو تو دل بر مراد خویش داری
مُراد دیگران کی پیش داری
مرا تا خار در ره می‌شکستی
کمان در کار دَه دَه می‌شکستی
بُخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب، خار است بر شاخ
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز
به دودت کور می‌کردم شب و روز
جفا زین بیش که اندامم شکستی؟
چو نام‌آور شدی نامم شکستی
عمل‌داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین بِهْ باز بینند
به معزولی به چشمم درنشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
به آب دیده کَشتی چند رانم!
وصالت را به یاری چند خوانم!
چو بی‌یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
چو کارم را به رسوایی فکندی
سپر بر آب رعنایی فکندی
برات کُشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
نماند از جان من جز رشته تایی
مکِش کین رشته سر دارد به جایی
مَزن شمشیر بر شیرینِ مظلوم
تو را آن بس که راندی نیزه بر روم
چو نقش کارگاه رومیَت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آن گه دود خیزد
هزار از بهر مِی خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگه‌دار
مرا در کار خود رنجور داری
کِشی در دام و دامن دور داری
خسک بر دامن دوران مَیفشان
نمک بر جان مهجوران مَیفشان
تو را در بزم شاهان خوش بَرد خواب
ز بنگاه غریبان روی برتاب
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می‌پرستم
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگر باره به صحرا کرده پرواز
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی‌دلان را دل بماند
مزن آتش در این جان ستم‌کَش
رها کن خانه‌ای از بهر آتش
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد، سوخت خرمن
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بُن هر موی خاری
نه شب خسبم، نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پایی چنین لنگ
ز اشک و آه من در هر شماری
بُود دریا نمی‌دوزخ شراری
در این دریا که‌ام آتش گشت کَشتی
مرا هم دوزخی خوان، هم بهشتی
و گر نه بر در دوزخ نهانی
چرا می‌جویم آب زندگانی
مرا چون بَد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
تو را خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است، آب از سر گذشته
بر آب دیده کَشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
نبینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
خِرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
بر این ابلق کسی چابک‌سوار است
که در میدان عشق آشفته‌کار است
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
به عشق‌اندر، صبوری خام‌کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آن کس کو صبور است
بدین‌سان گر چه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دائم رنج و غم دور
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
که از تدبیر ما رأی تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
سخن باید به دانش دَرج کردن
چو زر سنجیدن آن گَه خرج کردن

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دل‌دارِ خود دور
هوش مصنوعی: روزی پادشاه از شاپور خواست که تا چه زمانی باید از معشوق خود دور بماند.
بیار آن ماه را یک شب درین برج
که پنهان دارمش چون لعل دَر دُرج
هوش مصنوعی: آن شب زیبا را به یاد بیاور که ماه را در برج پنهان کرده بودم، مانند لعل گرانبهایی که در جعبه‌ای محفوظ است.
من از بهر صلاح دولت خویش
نیارم رغبتی کردن بِدو بیش
هوش مصنوعی: من به خاطر بهبود وضعیت خودم هیچ اشتیاقی به تغییر یا همکاری ندارم.
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسا برکشد خود را صلیبی
هوش مصنوعی: نگرانم که مریم به خاطر بی‌صبری‌اش، مانند عیسی، خود را به صلیب بکشد.
همان به‌تر که با آن ماه دل‌دار
نهفته دوستی ورزم پری‌وار
هوش مصنوعی: بهتر است که با آن دلبر زیبا و دوست‌داشتنی‌ام که مانند پری است، در پنهانی روابط دوستانه‌ای برقرار کنم.
اگر چه سوخته پایم ز راهش
چو دست سوخته دارم نگاهش
هوش مصنوعی: هرچند که پایم در مسیر او آسیب دیده و سوخته است، اما چشمانم به زیبایی او دوخته شده است.
گر این شوخ آن پری‌رخ را ببیند
شود دیو‌ی و بر دیوی نشیند
هوش مصنوعی: اگر این جوان شوخ آن دختر زیبا را ببیند، مانند دیوی خواهد شد و بر روی دیوان می‌نشیند.
پذیرُفتار فرمان گشت نقاش
که بندم نقش چین را در تو خوش باش
هوش مصنوعی: نقاش فرمان می‌دهد که ویژگی‌های چهره چین (چین و چروک‌های صورت) را به گونه‌ای بکشیم که تو در آن زیبا به نظر بیایی.
به قصر آمد چو دریا‌یی پر از جوش
که باشد موج آن دریا همه نوش
هوش مصنوعی: به کاخ و منزلت مانند دریایی پُر از موج و هیجان وارد شد. زیرا هر موج آن دریا خوشمزه و لذت‌بخش است.
حکایت کرد با شیرین سرآغاز
که وقت آمد که بر دولت کنی ناز
هوش مصنوعی: شیرین از آغاز داستان سخن گفت و اعلام کرد که زمان آن رسیده است که بر نعمت و خوشبختی خود فخر فروشی کند.
ملک را در شکار‌ت رخش تند است
ولیک از مریمش شمشیر کند است
هوش مصنوعی: شکارچی در پی شکار است و اسبش چابک و سریع حرکت می‌کند، اما از سوی دیگر، مریم به سبب شخصیت نورانی و آرامش‌بخش خود، سلاحی است که خطر را از بین می‌برد.
از آن او را چنین آزرم دارد
که از پیمان قیصر شرم دارد
هوش مصنوعی: او به خاطر اینکه از پیمان قیصر خجالت می‌کشد، اینگونه شرم دارد و از او دوری می‌کند.
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مُشگوی خسرو برگزینیم
هوش مصنوعی: بیا تا سوار بر اسب شویم و راهی را که عشق و زیبایی را به ما می‌رساند، انتخاب کنیم.
طرب می‌ساز با خسرو نهانی
سر آید خصم را دولت چو دانی
هوش مصنوعی: با شادی و نشاط، به یاد خسرو، بر دشمن غلبه می‌کنی، وقتی خودت دانا باشی و آگاهی داشته باشی.
بت تنها نشین ماه تهی‌رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو
هوش مصنوعی: بت تنها، در هاله‌ای از سکوت و خلوت، خالی از وجود خود و احساسات است. او در غم دوری از معشوقش، به شدت تنهایی و یأس را تجربه می‌کند.
به تندی بَرزد آواز‌ی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور
هوش مصنوعی: صدای تندی به شاپور رسید که به او می‌گوید از خودت شرم کن، ای کسی که از خدا فاصله گرفته‌ای.
مگو چندین که مغز‌م را برفتی
کفایت کن تمام است آن چه گفتی
هوش مصنوعی: نگو که چقدر فکر و ذهن من را درگیر کردی، همین مقدار که گفتی کافی است و دیگر نیازی به ادامه نیست.
نه هر گوهر که پیش آید توان سفت
نه هرچه‌ آن بر زبان آید توان گفت
هوش مصنوعی: هر چیزی که به چشم می‌آید ارزش نگه‌داشتن ندارد و هر کلمه‌ای که بر زبان می‌آید، لزوماً درست یا مناسب نیست.
نه هر آبی که پیش آید توان خوَرد
نه هرچه از دست برخیزد توان کرد
هوش مصنوعی: هر آبی که به چشمت می‌رسد، نمی‌توانی بنوشی و هر کاری که از دستت برمی‌آید، نمی‌توانی انجام دهی.
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی‌انصافی‌ات انصاف دادم
هوش مصنوعی: هیچ یادم نمی‌آید که از انصاف تو بگویم، چرا که به خاطر بی‌انصافی‌ات، به تو انصاف دادم.
از این صنعت خدا دوری دهادَت
خرد ز‌این کار دستور‌ی دهادَت
هوش مصنوعی: خدا تو را از این کار دور کند و عقل تو را از این نوع کارها بازدارد.
بر آوردی مرا از شهریار‌ی
کنون خواهی که از جانم برآری‌؟
هوش مصنوعی: من از مقام و ارجمندی بالا بلند شدم، حالا آیا می‌خواهی که جانم را هم از من بگیری؟
من از بی‌دانشی در غم فتادم
شدم خشک از غم اندر نم فتادم
هوش مصنوعی: به خاطر ناآگاهی‌ام، در درد و اندوه فرو رفتم و از شدت غم، به حالت خشک و بی‌حرکت درآمدم.
در آن جان گر ز من بودی یکی سوز
به گیسو رُفتمی راهش شب و روز
هوش مصنوعی: اگر جان تو از من بود، در آن صورت هر روز و هر شب با موهایت آتشین می‌رفتم.
خر از دکان پالان‌گر گریزد
چو بیند جو‌فروش از جای خیزد
هوش مصنوعی: خر هنگامی که متوجه شود که پالان‌گر در حال کار نیست، از دکان فرار می‌کند و به همین ترتیب، جو‌فروش هم از جایش به حرکت درمی‌آید.
کسادی چون کشم‌؟ گوهرنژادم
نخوانده چون روم‌؟ آخر نه بادم
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم از کسادی زندگی‌ام شکایت کنم؟ وقتی که نیاکانم را نخوانده‌ام و نمی‌دانم به کجا می‌روم. در حقیقت، من هم مانند باد هستم.
چو ز‌آب حوض تَر گشته‌ست زینم
خطا باشد که در دریا نشینم
هوش مصنوعی: وقتی که از آب حوض خیس شده‌ام، نباید خطایی کنم و در دریا بنشینم.
چه فرمایی دلی با این خرابی
کنم با اژدها‌یی هم‌نقابی
هوش مصنوعی: چه باید بگویم به دلی که این‌گونه ویران شده است، در حالی که همدم من اژدهایی است که هم‌نقاب است و به ظاهر می‌تواند هم‌راستای من باشد.
چو آن درگاه را درخور نیفتم
به زور آن بِهْ که از در درنیفتم
هوش مصنوعی: اگر نتوانم به زور وارد آن درگاه شوم، بهتر است که اصلاً از آن در عبور نکنم.
ببین تا چند بار این‌جا فتادم
به غم‌خوار‌ی و خواری دل نهادم
هوش مصنوعی: ببین چند بار به خاطر اندوه و غم، در اینجا به ذلت و عذاب افتاده‌ام و دل‌خوشی‌ام را از دست داده‌ام.
نیفتاد آن رفیق بی‌وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را
هوش مصنوعی: دوست بی‌وفا هیچ‌گاه پیام خشک و بی‌احساس ما را فرستادنی نمی‌داند.
به یک گز مقنعه تا چند کوشم‌؟
سلیح مردمی تا چند پوشم‌؟
هوش مصنوعی: چرا باید با یک پوشش ناچیز خود را محدود کنم؟ تا کی باید به ظاهری کهنه و بی‌مقدار اکتفا کنم؟
روا نبود که چون من زن شماری
کُله‌داری کند با تاج‌دار‌ی
هوش مصنوعی: این ناپسند است که کسی مانند من، که مقام و مرتبه‌اش بالا است، به دست افرادی که خود را بزرگ و باوقار می‌دانند، بی‌احترامی شود.
قضای بد نگر کآمد مرا پیش
خسک بر خستگی و خار بر ریش
هوش مصنوعی: بدترین سرنوشت به سراغ من آمده است، به گونه‌ای که همچون خارهای زشت در چهره‌ام نشسته است و بر من فشار آورده.
به گل چیدن بُدم‌، در خار ماندم
به کاری می‌شدم، در بار ماندم
هوش مصنوعی: در پی زیبایی و خوشی بودم، ولی به مشکلات و دردسرها گرفتار شدم. در تلاش برای انجام کارهای خوب، در وضعیتی ناخوشایند باقی ماندم.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم‌؟
خطای خود ز چشم بد چه پوشم‌؟
هوش مصنوعی: وقتی خودم به خودم آسیب زدم، چگونه می‌توانم از دیگران شکایت کنم؟ اشتباه خود را از دید دیگران پنهان کنم چه فایده‌ای دارد؟
یکی را گفتم این جان و جهان است
جهان بستد کنون دربند جان است
هوش مصنوعی: به یکی گفتم که این زندگی و دنیا به هم وابسته‌اند، ولی اکنون که دنیا را گرفته است، جان و زندگی در تنگنا قرار دارد.
نه هر کس کآتشی گوید زبانش
بسوزاند تف آتش دهانش
هوش مصنوعی: هر کسی که درباره آتش صحبت می‌کند، لزوماً زبانش را نمی‌سوزاند؛ اما کسی که حرف‌هایش شعله‌ور باشد، می‌تواند با کلماتش دیگران را بسوزاند.
ترازو را دو سر باشد نه یک سر
یکی جو در حساب آرد یکی زر
هوش مصنوعی: ترازو باید دو کفه داشته باشد تا وزن‌ها را به درستی اندازه‌گیری کند، یک کفه برای محاسبه جو و دیگری برای محاسبه طلا.
ترازو‌یی که ما را داد خسرو
یکی سر دارد آن هم نیز پر جو
هوش مصنوعی: ترازوئی که خسرو به ما داده، فقط یک کفه دارد و آن هم پر از جو است.
دلم ز‌آن جو که خرباری ندارد
به غیر از خوردنش کاری ندارد
هوش مصنوعی: دل من از آن وضع و حال خسته است که جز خوردن چیزی برای انجام دادن ندارد.
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از گچ کرده باشندش به نیرنگ
هوش مصنوعی: من فقط عروسکی را در این سنگی که به دروغ از گچ ساخته‌اند، باقی نخواهم ماند.
عروس گچ شبستان را نشاید
ترنج موم ریحان را نشاید
هوش مصنوعی: عروس گچ‌کاری شبستان، زیبایی و ارزش خود را دارد و نمی‌توان آن را با چیزهایی مانند ترنج موم یا ریحان مقایسه کرد. هر کدام از این زیبایی‌ها و ارزش‌ها، جایگاه خاص خود را دارند.
بسی کردم شگرفی‌ها که شاید
که گویم وز توام شرمی نیاید
هوش مصنوعی: من کارهای بزرگی انجام داده‌ام که شاید بتوانم از آنها بگویم، اما از تو شرمی احساس نمی‌کنم.
چه کرد آن رهزن خون‌خوارهٔ من
جز آتش پاره‌ای دربارهٔ من
هوش مصنوعی: رهزن بی‌رحم من چه کارهایی با من کرده است جز اینکه تنها شعله‌های آتش را در درون من روشن کرده است.
من اینک زنده، او با یار دیگر
ز مهر انگیخته بازار دیگر
هوش مصنوعی: من الآن زنده‌ام، اما او با فردی دیگر، به عشق و دوستی، دنیای جدیدی را آغاز کرده است.
اگر خود روی من رویی است از سنگ
در او بیند‌، فروریزد از این ننگ
هوش مصنوعی: اگر بر روی من چهره‌ات نمایان باشد، سنگ هم که به آن نگاه کند، از شرم فرو می‌ریزد.
گرفتم سگ‌صفت کردندم آخر
به شیر سگ نپروردندم آخر
هوش مصنوعی: من را مانند سگ رفتار کردند، اما در نهایت همانند شیر دست نیافتم.
سگ از من بِهْ بود گر تا توانم
فریبش را چو سگ از در نرانم
هوش مصنوعی: اگر توانایی داشته باشم، برتری سگ را بر خود می‌پذیرم، چون اگر او را به خوبی تربیت کنم، بهتر از من عمل می‌کند.
شوم پیش سگ، اندازم دلی را
که خواهد سگ‌دل بی‌حاصلی را
هوش مصنوعی: من خود را در برابر نابخردان قرار می‌دهم و دلی را که می‌خواهد از بی‌حاصلی رنج بکشد، به حال خود رها می‌کنم.
دل آن بِهْ کاو بدان کس وانبیند
که در سگ بیند و در ما نبیند
هوش مصنوعی: دل بهتر است به کسی وابسته باشد که به آن شخص توجه نمی‌کند و در عوض، به چیزهای بی‌ارزش فکر می‌کند و ما را نادیده می‌گیرد.
مرا خود کاشکی مادر نزادی
و گر زادی به خورد سگ بدادی
هوش مصنوعی: ای کاش که هرگز به دنیا نمی‌آمدم، و اگر هم به دنیا آمده بودم، ای کاش مرا به دست سگ می‌سپردی.
بیا تا کژ نشینم راست گویم
چه خواری‌ها کز او نامد به رویم
هوش مصنوعی: بیا تا بنشینیم و صادقانه صحبت کنیم، بگویم چه زحمت‌ها و شرمندگی‌هایی که از این موضوع بر من نازل شده است.
هزاران پرده بستم راست در کار
هنوزم پردهٔ کژ می‌دهد یار
هوش مصنوعی: من هزاران پرده و راز را پوشانده‌ام، اما هنوز هم دوست من با رفتارهای ناهموار و پیچیده‌اش، رازهای دیگری را فاش می‌کند.
شد آبم و او به مویی تَر نیامد
چنان کآبی به آبی بر نیامد
هوش مصنوعی: من همچون آب شده‌ام و او در برابر من ذره‌ای تغییر نکرده است، مانند آبی که در کنار آبی دیگر تأثیری بر هم نمی‌گذارند.
چگونه راست آید رهزنی را
که ریزد آبروی چون منی را
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است کسی که به دیگران آسیب می‌زند، آبروی فردی مانند من را از بین ببرد؟
فرَس با من چنان در جنگ رانده‌ست
که جای آشتی‌رنگی نمانده‌ست
هوش مصنوعی: اسب من در نبرد چنان خستگی‌ناپذیر بوده است که هیچ نشانه‌ای از آشتی و صلح باقی نمانده است.
چو ما را نیست پشمی در کلاهش
کشیدم پشم در خیل و سپاهش
هوش مصنوعی: زمانی که ما خودمان چیزی نداریم، به ناچار در جمع او، چیزی از خود می‌گذاریم.
ز بس سر زیر او بردن خمیدم
ز بس تار غمش خود را ندیدم
هوش مصنوعی: به خاطر این که همیشه سر به زیر او داشتم و از غم او تحمل می‌کنم، خودم را فراموش کرده‌ام و خمیده شده‌ام.
دلم کور است و بینایی گزیند
چه کوری دل چه آن کس کو نبیند
هوش مصنوعی: دل من نابینا است و کسی که در زندگی بینایی دارد، چه فرقی دارد که دلش کور باشد یا آنکه خود را به نادانی زده باشد و واقعیت را نبیند؟
سرم می‌خارد و پروا ندارم
که در عشقش سر خود را بخارم
هوش مصنوعی: سرم خارش دارد و برایم اهمیتی ندارد که در عشق او، خودم را اذیت کنم.
زبانم خود چنین پرزخم از آن است
که هرچ او می‌دهد زخم زبان است
هوش مصنوعی: زبان من به خاطر دردهای زیادی که تحمل کرده، این‌گونه زخم‌آور شده است، زیرا هر سخنی که از دیگران می‌شنوم، مانند زخم زبان است.
سِزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبُد زو هم نباشد
هوش مصنوعی: اگر او همراهم نباشد، از کسی دیگر هم من خوشبخت نخواهم بود.
بدین بختم چون او هم‌خوابه باید
کز او سرسام را گرمابه پاید
هوش مصنوعی: به خاطر سرنوشت خودم، باید با کسی هم‌نشین شوم که از او هیچ چیز جز جنون نمی‌گیرم و همواره در بلایای او غرق شوم.
دلم می‌جست و دانستم کز ایام
زیانی دید خواهم کام و ناکام
هوش مصنوعی: دل من به دنبال خوشحالی بود و با خودم فکر کردم که از روزگار زیان خواهم دید، اما در نهایت هم به آرزوهایم می‌رسم و هم دچار ناامیدی می‌شوم.
بلی هست آزموده در نشان‌ها
که هر کش دل جهد بیند زیان‌ها
هوش مصنوعی: بله، افرادی هستند که تجربه‌هایی دارند و می‌توانند از نشانه‌ها متوجه شوند که وقتی دل انسان تلاش کند، همیشه ممکن است به ضررهایی برخورد کند.
کنونم می‌جهد چشم گهربار
چه خواهم دید! بسم‌الله دگر بار
هوش مصنوعی: اکنون چشمان باارزش من از شوق و هیجان می‌درخشد، چه چیزی را می‌خواهم ببینم! دوباره با نام خدا شروع می‌کنم.
مرا زین قصر بیرون گر بهشت است
نباید رفت اگر چه سرنبشت است
هوش مصنوعی: اگرچه اینجا بهشتی است، اما اگر باید از این کاخ بیرون بروم، نمی‌خواهم بروم.
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور
هوش مصنوعی: اگر دختر قیصر به این قصر بیاید، حتی شاپور هم باید از اینجا برود و به رسوایی من پایان دهد.
به دستان می‌فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دستم
دستان در اینجا یعنی حیله و تزویر
اگر هوش مرا در دل ندانند
من آن دانم که در بابل ندانند
هوش مصنوعی: اگر دیگران در دل خود به هوش و فهم من پی نبرند، من خود می‌دانم که حتی در بابل هم کسی به این درک نمی‌رسد.
سر اینجا بِهْ بود سرکش نه آنجا
که نعل اینجاست، در آتش نه آنجا
هوش مصنوعی: بهتر است که در اینجا سر خود را نگه‌داریم و با آرامش عمل کنیم، نه اینکه به جایی برویم که عواقبش می‌تواند خطرناک یا آتشین باشد.
اگر خسرو نه کیخسرو بود شاه
نباید کردنش سر پنجه با ماه
هوش مصنوعی: اگر خسرو، که نامش به عنوان یک پادشاه بزرگ و محترم شناخته می‌شود، نمی‌بود، نباید به هیچ قیمتی به او احترام می‌گذاشتند و او را برتر از دیگران می‌دانستند. در واقع، این بیت به نوعی به اهمیت مقام و شخصیت یک فرد اشاره دارد.
بِهْ اَر پهلو کند زین نرگس مست
نهد پیشم چو سوسن دست بر دست
هوش مصنوعی: اگر در کنار من نرگس زیبا قرار بگیرد، همچون گل سوسن دست به دست هم می‌زند.
و گر با جوش گرمم برستیزد
چنان جوشم کز او جوشن بریزد
هوش مصنوعی: اگر با شدت و حرارت بخواهم مبارزه کنم، آنقدر شور و شوق خواهم داشت که از آن شور، به مانند آب جوش، برمی‌ریزد.
فرستم زلف را تا یک فن آرد
شکیبش را رسن در گردن آرد
هوش مصنوعی: می‌خواهم موهای خود را بفرستم تا با یک روش، صبر و تحملش را به زنجیر بکشد.
بگویم غمزه را تا وقت شب‌گیر
سمندش را به رقص آرد به یک تیر
هوش مصنوعی: باید بگویم که این زیبایی و جذابیت می‌تواند به اندازه‌ای باشد که پروانه‌وار به دورش بچرخد و دل هر کسی را با یک نگاهش به‌دست آورد.
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو عودش بر سر آتش نشانم
هوش مصنوعی: من موهایم را مانند مشک بر آتش می‌افکنم، مانند عود که بر روی آتش قرار می‌گیرد و بوی خوشی را منتشر می‌کند.
ز تاب زلف خویش آرم به تابش
فرو بندم به سِحر غمزه خوابش
هوش مصنوعی: از زیبایی و جاذبه‌ی موهای خود، به حالت افسونگری می‌افتم و با چشمان فریبنده‌ام، خواب او را می‌گیرم.
خیالم را بفرمایم که در خواب
بدین خاکش دواند تیز چون آب
هوش مصنوعی: به ذهنم اجازه می‌دهم که در خواب، مانند آبی سریع و روان بر این خاک بگذرد.
مرا بگذار تا گریم بدین روز
تو مادر مرده را شیون میآموز
هوش مصنوعی: مرا رها کن تا برای این روز تو، با تمام وجود گریه کنم، انگار که می‌خواهم به مادر مرده یاد بدهم چگونه شیون کند.
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم
هوش مصنوعی: من همیشه از یاد او خوشحالم، زیرا او هرگز در زندگیش به یاد من نیست.
ز مهرم گرد او بویی نگردد
غم من بر دلش مویی نگردد
هوش مصنوعی: از محبت من بویی به دور او نمی‌رسد و غم من به دل او نمی‌نشیند.
گر آن نامهربان از مهر سیر است
زمانه بر چنین بازی دلیر است
هوش مصنوعی: اگر آن بی‌رحم از محبت خسته شده باشد، زمانه بر این نوع بازی شجاع است.
شکیبایی کنم چندان که یک روز
درآید از در مهر آن دل‌افروز
هوش مصنوعی: صبر و تحمل می‌کنم تا روزی آفتاب خوشبختی و عشق به زندگی‌ام از در بیاید و غمهایم را دور کند.
کمند دل در آن سرکش چه پیچم
رسن در گردن آتش چه پیچم
هوش مصنوعی: دل من به عشق آن سرکش گرفتار است، مانند اینکه بخواهم طناب را دور گردن آتش بپیچم.
زمینم من به قدر او آسمان‌وار
زمین را کی بود با آسمان کار
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای که او آسمانی و بزرگ است، بر زمین گام برمی‌دارم. آیا زمین در کار آسمان دخالتی دارد؟
کند با جنس خود هر جنس پرواز
کبوتر با کبوتر، باز با باز
هوش مصنوعی: هر موجودی با هم‌نوعان خود معاشرت و ارتباط می‌کند؛ همان‌طور که کبوترها با کبوترها و بازها با بازها همراهی می‌کنند.
نشاید باد را در خاک بستن
نه با هم آب و آتش را نشستن
هوش مصنوعی: نباید باد را در خاک حبس کرد، همچنان که نمی‌توان آب و آتش را در کنار هم قرار داد.
چو وصلش نیست از هجران چه ترسم
تنی نا‌زِنده از زندان چه ترسم
هوش مصنوعی: وقتی که از وصال او خبری نیست، از هجران او چه بترسم؟ اوج غم و درد را در زندانی که در آن هستم، حس نمی‌کنم.
بُوَد سرمایه‌داران را غمِ بار
تهی‌دست ایمن است از دزد و طرار
هوش مصنوعی: سرمایه‌داران نگران نیستند، چون آرامش آن‌ها از تهی‌دستی در امان است و از دزدان و شیادان دور می‌مانند.
نه آن مرغم، که بر من کس نهد قید
نه هر بازی تواند کردنم صید
هوش مصنوعی: من نه آن پرنده‌ای هستم که کسی بتواند مرا در قید خود درآورد، و نه هر بازی‌ای می‌تواند مرا به دام بیندازد.
گر آید خسرو از بت‌خانهٔ چین
ز شورستان نیابد شهد شیرین
هوش مصنوعی: اگر خسرو از معبد بت‌ها در چین بیاید، از جای شورو حال خود هیچگونه طعمی از شهد شیرین نخواهد برد.
اگر شبدیز توسن را تکی هست
ز تیزی نیز گل‌گون را رگی هست
هوش مصنوعی: اگر اسب تندرو و زیبایی مانند شبدیز تنها باشد، نشان‌دهنده این است که حتی گل‌های زیبا و تیز هم ریشه‌هایی دارند که از تنهایی و برتری آن‌ها خبر می‌دهد.
و گر مریم درخت قند گشته است
رطب‌های مرا مریم سرشته است
هوش مصنوعی: اگر مریم به درخت قند تبدیل شده باشد، رطب‌های من نیز به دست مریم چیده شده است.
گر او را دعوا صاحب‌کلاهی است
مرا نیز از قصب سربند شاهی است
هوش مصنوعی: اگر او که صاحب کلاهی است درگیر دعوا باشد، من هم گردن‌بند شاهی دارم که از قصب ساخته شده است.
نخواهم کردن این تلخی فراموش
که جان شیرین کَنَد، مریم کُند نوش
هوش مصنوعی: نمی‌توانم این تلخی را فراموش کنم، زیرا این تلخی به جان شیرین من تأثیر می‌گذارد، مثل اینکه مریم یک نوشیدنی شیرین را برای من آماده کرده باشد.
یکی در جست و دریا در کمین یافت
یکی سرکه طلب کرد، انگبین یافت
هوش مصنوعی: شخصی در جست و جوی چیزی بود و در حالیکه به نظر می‌رسید دریا در انتظار اوست، او برای چیزی معمولی مانند سرکه درخواست کرد، اما در عوض چیز بسیار با ارزشی مانند انگبین (عسل) پیدا کرد.
همه ساله نباشد سینه بر دست
به هر جا گِردرانی، گَردنی هست
هوش مصنوعی: هر سال نمی‌توان با دل شکسته و غمگین زندگی کرد، در هر مکانی که بروی، زندگی درس‌های خود را دارد.
نبودم عاشق اَر بودم به تقدیر
پشیمانم خطا کردم چه تدبیر
هوش مصنوعی: اگر عاشق نمی‌شدم، حالا به سرنوشت خودم تأسف نمی‌خوردم. احساس می‌کنم در تصمیم‌گیری‌ام اشتباه کرده‌ام.
مِزاحی کردم او درخواست پنداشت
دروغی گفتم او خود راست پنداشت
هوش مصنوعی: من به او شوخی کردم و او فکر کرد که منظورم جدی است، و وقتی چیزی گفتم، او آن را حقیقتی واقعی تصور کرد.
دل من هست از این بازار بی‌زار
قسم خواهی به دادار و به دیدار
هوش مصنوعی: دل من از این بازار خسته و دور است. اگر می‌خواهی، نزد خداوند بیا و به دیدار او برو.
سخن را رشته بس باریک رشتم
و گرچه در شب تاریک رشتم
هوش مصنوعی: سخنانم بسیار ظریف و نازک است و حتی اگر در تاریکی شب هم باشد، رشته کلامم قابل پیگیری و درک است.
چنین تا کی چو موم افسرده باشم
برافروزم، و گر نه مرده باشم
هوش مصنوعی: تا کی باید مانند موم بی‌روح و بی‌احساس باشم؟ اگر روشن و زنده نباشم، پس بهتر است که از وجودم خبری نباشد.
به نفرینش نگویم خیر و شر هیچ
خداوندا تو می‌دانی دگر هیچ
هوش مصنوعی: نسبت به نفرینی که به من می‌کند، هیچ چیز نمی‌گویم. ای خداوند، تو خود می‌دانی که دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد.
لبْ آن کس را دهم کو را نیاز است
نه دستی راست حلوا کآن دراز است؟
هوش مصنوعی: به کسی که نیازمند است، لبم را می‌دهم و نه به کسی که تنها دستی برای گرفتن حلوا دراز کرده است.
بهاری را که بر خاکش فشانی
از آن بِهْ کش بَرد باد خزانی
هوش مصنوعی: اگر در بهار بر خاکی گل بیفشانی، باد خزانی آن را از بین می‌برد و می‌گیرد.
گرفتار سگان گشتن به نخجیر
به از افسوس شیران زبون‌گیر
هوش مصنوعی: بهتر است که در دام سگ‌ها بیفتیم تا اینکه متاثر از زبونی شیرهای ضعیف شویم.
بیا گو گر منت باید چو مردان
به پای خود کسی رنجه مگردان
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از دیگران خواسته‌ای داشته باشی، به شیوه‌ای محترمانه و با شخصیت برخورد کن و از ایجاد زحمت برای دیگران خودداری کن.
هژبرانی که شیران شکارند
به پای خود پیام خود گذارند
هوش مصنوعی: شیرانی که یازان را صید می‌کنند، با قدرت و توانایی خود اثر خود را به جا می‌گذارند.
چو دولت پای‌بست اوست پایم
به پای دیگران خواندن نیایم
هوش مصنوعی: وقتی که نعمت و وضعیت خوب من به این قوام و استحکام است، هرگز اجازه نمی‌دهم که خودم را به پای دیگران وابسته کنم.
به دوش دیگران زنبیل سایند؟
به دندان کسان زنجیر خایند؟
هوش مصنوعی: آیا دیگران بار سنگینی را بر دوش خود حمل می‌کنند؟ آیا برخی مردم با دندان زنجیرهای خود را می‌کشند؟
چه تدبیر از پی تدبیر کردن
نخواهم خویشتن را پیر کردن
هوش مصنوعی: من هرگز قصد ندارم که با تدبیرهای خودم باعث پیر شدن خودم شوم.
به پیری مِی خورم؟ بادم قدح خرد
که هنگام رحیل آخور زند کرد
هوش مصنوعی: آیا در پیری شراب بنوشم؟ بادم به خاطر خردم، زیرا زمان رفتن به دنیا مانند پیری نزدیک است.
به نادانی درافتادم بدین دام
به دانایی برون آیم سرانجام
هوش مصنوعی: در اثر نادانی به دام افتاده‌ام، اما به زودی با کسب دانش و آگاهی از این وضعیت رهایی خواهم یافت.
مگر نشنیدی از جادوی جوزن
که داند دود هر کس راهِ روزن
هوش مصنوعی: آیا نشنیدی که جادوی جوزن می‌داند که دود هر کس چگونه از روزن خارج می‌شود؟
مرا این رنج و این تیمار دیدن
ز دل باید نه از دل‌دار دیدن
هوش مصنوعی: این درد و زحمت که من می‌کشم، باید از دل خودم باشد و نه از کسی که به من عشق می‌ورزد یا به من توجه دارد.
همه جا دزد از بیگانه خیزد
مرا بنگر که دزد از خانه خیزد
هوش مصنوعی: در هر جایی دزدها از بیرون می‌آیند، اما من را ببین که دزد از درون خانه‌ام به سرقت می‌پردازد.
به افسون از دل خود رست نتوان
که دزد خانه را در بست نتوان
هوش مصنوعی: نمی‌توان با فریب و جادو از دل خود رهایی یافت، چون نمی‌توان دزد خانه را در بند کرد.
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم
چرا دِه بینم و فرسنگ پرسم
هوش مصنوعی: اگر مانند کوران از سنگ لعل بپرسم، چرا باید دِه را ببینم و فرسنگ را بپرسم؟
دل من در حق من رأی بد زد
به دست خود تبر بر پای خود زد
هوش مصنوعی: دل من که باید از من حمایت کند، به من خیانت کرد و خود را به دردسر انداخت.
دلی دارم کز او حاصل ندارم
مرا آن بِهْ که دل با دل ندارم
هوش مصنوعی: من دلی دارم که از آن بهره‌ای نمی‌برم. برای من بهتر است که دل به دل دیگری نسپارم.
دلم ظالم شد و یارم ستم‌کار
ازین دل بی‌دلم زین یار بی‌یار
هوش مصنوعی: دلم به خاطر یارم که ظلم می‌کند، بسیار ناراحت شده و از این دل بی‌یارم که بدون او رنج می‌کشم، در درد و اندوه هستم.
شدم دل‌شاد روزی با دل‌افروز
از آن روز اوفتادستم بدین روز
هوش مصنوعی: روزی با کسی که باعث خوشحالی‌ام بود، شاد و مسرور بودم، اما اکنون به زمانی افتاده‌ام که او دیگر در کنارم نیست.
غم روزی خورد هرکس به تقدیر
چو من غم‌روزی اوفتادم چه تدبیر
هوش مصنوعی: هر کس به تقدیرش غم می‌خورد، حالا که من هم به غم افتادم، چه کاری می‌توانم بکنم؟
نهان تا کی کنم سوزی به سوزی
به سر تا کی برم روزی به روزی
هوش مصنوعی: تا کی می‌توانم از درد خود پنهان بمانم و تا کی می‌توانم هر روز با این ناراحتی سر کنم؟
مرا کز صبر کردن تلخ شد کام
سزد گر لعبت صبرم نهی نام
هوش مصنوعی: اگر نتیجه صبر کردن من تلخ و ناگوار شده، منطقی است که اگر معشوقم مرا از صبر بازدارد، نام او را بر زبان بیاورم.
اگر دورم ز گنج و کشور خویش
نه آخر هستم آزاد سر خویش
هوش مصنوعی: اگر از ثروت و میهن خود دور باشم، اما در نهایت آزاد و سربلند هستم.
نشاید حکم کردن بر دو بنیاد
یکی بر بی‌طمع، دیگر بر آزاد
هوش مصنوعی: نباید در مورد دو اصل قضاوت کرد؛ یکی بدون طمع و دیگری در آزادی عمل.
و ز‌آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
به عناب و طبرزد بانگ بر زد
هوش مصنوعی: پس از آن، مروارید عشق بر شکر درخشید و سرخی انگور بر آن زیبایی افزود و صدایی سر داد.
که گر شه گوید او را دوست دارم
بگو کاین عشوه ناید در شمارم
هوش مصنوعی: اگر شاه بگوید که او را دوست دارم، بگو که این نوع محبت برای من ارزشی ندارد.
و گر گوید بدان صبحم نیاز است
بگو بیدار منشین شب دراز است
هوش مصنوعی: اگر بگوید که به سپیده‌دم نیاز دارم، بگو که دراز بمان و شب به خواب نرود.
و گر گوید به شیرین کِی رَسَم باز
بگو با روزهٔ مریم همی ساز
هوش مصنوعی: اگر بگوید که به شیرینی کِی می‌رسم، پاسخ بده که با روزهٔ مریم سازگاری دارم.
و گر گوید بدان حلوا کشم دست
بگو رغبت به حلوا کم کند مست
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که به خاطر عشق و علاقه‌ام به حلوا، دستم را به سوی آن می‌برم، باید بدانی که این حرف‌ها نشان‌دهنده‌ی کم شدن تمایل و اشتیاق او به حلوا است.
و گر گوید کشم تنگش در آغوش
بگو کاین آرزو بادت فراموش
هوش مصنوعی: اگر بگوید که من او را محکم در آغوش می‌کشم، به او بگو که این آرزو برای تو فراموش شده است.
و گر گوید کنم ز‌آن لب شکرریز
بگو دور از لبت، دندان مکن تیز
هوش مصنوعی: اگر او بگوید که من از آن لب شیرین صحبت کنم، باید بگویی دور از لبت، دندان‌هایت را تیز نکن.
و گر گوید بگیرم زلف و خالش
بگو تا «ها» نگیری «ها» ممالش
هوش مصنوعی: اگر بگوید زلف و خال او را بگیر، بگو تا زمانی که دستت بیفتد و به او نزدیک نشوی.
و گر گوید نهم رخ بر رخ ماه
بگو با رخ برابر چون شود شاه
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که من بر روی ماه با چهره‌ام می‌نشانمش، باید بدانی که با چهره‌ای برابر، چگونه می‌تواند او را به مقام شاهی برساند.
و گر گوید ربایم زان زنخ گوی
بگو چوگان خوری زان زلف بر روی
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که حواسم به آن زن است، پاسخ بده که آیا از زیبایی موهایش لذت نمی‌بری؟
و گر گوید بخایم لعل خندان
بگو از دور می‌خور آب دندان
هوش مصنوعی: اگر کسی بگوید که دندان خوشبوی تو را می‌خواهم، بگو که از فاصله دور، فقط می‌توانم بوی آن را احساس کنم.
گر از فرمان من سر برگراید
بگو فرمان فراقت راست شاید
هوش مصنوعی: اگر از دستورات من سرپیچی کنی، بگو که شاید فرمان جدایی تو واقعی باشد.
فراقش گر کند گستاخ‌بینی
بگو برخیزمت یا می‌نشینی
هوش مصنوعی: اگر جدایی او باعث شود که بی‌پروایی کنی، بگو که آیا بلند می‌شوی یا می‌نشینی؟
وصالش گر بگوید زانِ اویم
بگو خاموش باشی تا نگویم
هوش مصنوعی: اگر او بگوید که وصالش را فقط من می‌شناسم، تو باید خاموش باشی تا من سخن نگویم.
فرومی‌خواند ازین مشتی فسانه
در او تهدیدهای مادگانه
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این دارد که از این داستان‌های خیالی و افسانه‌ای، خطراتی که در ذات خود دارند، به وضوح قابل مشاهده است.
عتابش گر چه می‌زد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می‌برید در جنگ
هوش مصنوعی: اگرچه او با شیشه بر سنگ عقیقش سختی می‌کشید و آسیب می‌دید، ولی در میدان روزگار به خوبی چالش‌ها را پشت سر می‌گذاشت و ارزش خود را حفظ می‌کرد.
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک‌تر گشت بارش
هوش مصنوعی: زمانی که شاپور بر او تندی می‌کند، حال او که به خاطر دل‌تنگی رنج می‌برد، سبک‌تر می‌شود و بار سنگینی که به دوش داشت کاهش می‌یابد.
به نرمی گفت کاِی مرد سخن‌گوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی
هوش مصنوعی: با لطافت به او گفت: ای مردی که خوب سخن می‌گویی، سخن در درون تو همچون آبی است که در جوی جاری است.
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی
هوش مصنوعی: اگر وقتی پیدا کردی، به پادشاه سلامی بده و بگو که از طرف من پیامی برایش دارم.
که شیرین گوید ای بدمهر بدعهد
کجا آن صحبت شیرین‌تر از شهد
هوش مصنوعی: شیرین به شخصی بی‌وفا و بیشتر از او بدخلق اشاره می‌کند و از او می‌پرسد که آن گفت‌وگوی دلنشین و شیرینی که پیش از این داشتند کجاست، که حتی از شیرین‌ترین عسل هم خوشایندتر بود.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی
هوش مصنوعی: من گمان می‌کردم که تو به من پشت نخواهی کرد و هرگز به دنبال معشوق جدیدی نخواهی رفت.
کنون در خود خطا کردی ظنم را
که در دل جای کردی دشمنم را
هوش مصنوعی: اکنون در خود اشتباه کردی گمانم را، چرا که در دل خود جای دادی دشمنت را.
ازین بی‌داد دل در داد بادت
ز آه تلخ شیرین یاد بادت
هوش مصنوعی: دل از بی‌عدالتی به تنگ آمده و امیدوار است که یاد تو با آثار تلخ و شیرین آن همراه باشد.
چو بخت خفته یاری را نشایی
چو دوران سازگاری را نشایی
هوش مصنوعی: وقتی که شانس و بخت خوابیده باشد، یاری و کمک به دست نخواهد آمد، همچنان که در زمان‌های سخت و دشوار، هماهنگی و سازگاری نیز به وجود نمی‌آید.
بدین خواری مجویم گر عزیزم
خطِ آزادیم دِه گر کنیزم
هوش مصنوعی: من به خاطر این خفت و ذلت چیزی نمی‌خواهم، حتی اگر عزیزم هم جزایز باشد. اگر می‌توانی آزادی‌ام را به من بده، در غیر این صورت من خادم تو هستم.
تو را من همسرم در هم‌نشینی
به چشم زیردستانم چه بینی
هوش مصنوعی: من تو را همسر خود می‌دانم و در کنار هم بودنمان، چشم دیگران به ماست. آنها چطور ما را می‌بینند؟
چنین در پایه زیرم مکن جای
و گر نه بر درت بالا نهم پای
هوش مصنوعی: این شعر به معنای این است که اگر در زیر پای من جایی برای نشستن نخواهی گذاشت، پس من پایم را بر در خانه‌ات می‌گذارم. در واقع، شاعر به نوعی به نقد وضعیتی می‌پردازد که در آن به او توجهی نمی‌شود و در عین حال بر حق خود تأکید دارد.
به پِل‌پِل دانه‌های اشک جوشان
دوانم بر در خویشت خروشان
هوش مصنوعی: دانه‌های اشک گرم و جوشان را به طرف درون خودم می‌فرستم و درونم به شدت خروش و هیجان دارد.
نداری جز مراد خویشتن کار
نباید بود ازین‌سان خویشتن‌دار
هوش مصنوعی: نمی‌توانی به چیز دیگری جز خواسته‌های خود اهمیت دهی، پس باید مراقب خودت باشی و کنترل را از دست ندهی.
چو تو دل بر مراد خویش داری
مُراد دیگران کی پیش داری
هوش مصنوعی: وقتی تو به خواسته‌ها و آرزوهای خودت توجه می‌کنی، چگونه می‌توانی به خواسته‌ها و آرزوهای دیگران نیز اهمیت بدهی؟
مرا تا خار در ره می‌شکستی
کمان در کار دَه دَه می‌شکستی
هوش مصنوعی: لطفاً به من بگویید تا چه زمانی در مسیر پایم را می‌زدی و زخم می‌زدی، که من هم در کار خودم با دقت عمل می‌کردم و سستی نمی‌کردم.
بُخار تلخ شیرین بود گستاخ
چو شیرین شد رطب، خار است بر شاخ
هوش مصنوعی: بخار تلخ به نوعی می‌تواند به حالتی اشاره کند که در ابتدا چالش‌برانگیز و سخت است، اما وقتی اوضاع بهتر شود و به حالت شیرین تبدیل شود، دیگر آن تلخی قبلی را ندارد و فقط یک حس خوشایند به جا می‌گذارد. این به نوعی نشان‌دهنده گذر از سختی و تحولات مثبت در زندگی است. با این حال، اگر به همان حالت تلخ برگردیم یا در موقعیتی که زمان گذر داریم به دیگران آسیب برسانیم، آن مشکلات دوباره خود را نشان خواهند داد.
به باغ افکندت پالود خونم
چو بر بگرفت باغ از در برونم
هوش مصنوعی: تو مرا در باغی افکندی و خونم را ریختی، اما هنگامی که باغ از من دور شد و به بیرون رفتی، من هم از در خارج شدم.
نگشتم ز آتشت گرم ای دل‌افروز
به دودت کور می‌کردم شب و روز
هوش مصنوعی: هرگز از آتش عشق تو دور نرفتم ای روشنی‌بخش دل‌ها، به قدری که دود عشق تو مرا در طول شب و روز کور می‌کرد.
جفا زین بیش که اندامم شکستی؟
چو نام‌آور شدی نامم شکستی
هوش مصنوعی: آیا به جز این که به من آسیب زده‌ای، کار دیگری هم انجام داده‌ای؟ وقتی که معروف شدی، نام مرا نیز خراب کردی.
عمل‌داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین بِهْ باز بینند
هوش مصنوعی: کسانی که به کارهای خود اهمیت می‌دهند، وقتی به خودشان نگاه می‌کنند، می‌بینند که بهتر است از افرادی که کنار گذاشته شده‌اند، دوری کنند.
به معزولی به چشمم درنشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی
هوش مصنوعی: تو که از من دوری و خودت را از من پنهان کرده‌ای، در نظر من مثل کسی هستی که در جایگاه بالایی قرار دارد و من نتوانسته‌ام به تو دسترسی پیدا کنم.
به آب دیده کَشتی چند رانم!
وصالت را به یاری چند خوانم!
هوش مصنوعی: به خاطر علاقه و اشتیاقی که به تو دارم، با اشک‌های خودم چندین کشتی می‌سازم و برای رسیدن به تو از هر کمکی که نیاز باشد، بهره می‌برم.
چو بی‌یار آمدی من بودمت یار
چو در کاری نباشد با منت کار
هوش مصنوعی: زمانی که بدون یار و همدم بیایی، من برای تو یار و همراه خواهم بود؛ اما وقتی که در کارها به من نیازی نباشد، دیگر نمی‌توانم به تو کمک کنم.
چو کارم را به رسوایی فکندی
سپر بر آب رعنایی فکندی
هوش مصنوعی: وقتی که مرا به حالت رسوایی انداختی، مانند سپری بر روی آب، زیبایی خود را به نمایش گذاشتی.
برات کُشتنم را ساز دادی
به آسیب فراقم باز دادی
هوش مصنوعی: برای تو به خاطر آزار فراقم به من اجازه دادی که بمیرم.
نماند از جان من جز رشته تایی
مکِش کین رشته سر دارد به جایی
هوش مصنوعی: از وجود من چیزی جز یک رشته باقی نمانده است. آن را به چنگ نیاور، زیرا این رشته به جایی متصل است و در خود اهمیت و سرنوشتی دارد.
مَزن شمشیر بر شیرینِ مظلوم
تو را آن بس که راندی نیزه بر روم
هوش مصنوعی: به کسی که بی‌دلیل و به طور ظالمانه به دیگری آسیب می‌زند، می‌گوید: به جای آن که با خشونت و قساوت به فرد بی‌گناهی حمله کنی، به یاد داشته باش که خودت هم مورد ظلم واقع شده‌ای.
چو نقش کارگاه رومیَت هست
ز رومی کار ارمن دور کن دست
هوش مصنوعی: هرگاه که آثار هنری و زیبایی‌های تو مشابه هنرهای رومی است، بنابراین کارهای ارمنی را از خود دور کن.
ز باغ روم گل داری به خرمن
مکن تاراج تخت و تاج ارمن
هوش مصنوعی: از باغ روم گلی داری و آن را به تاراج مبر. تخت و تاج ارمن را نیز خراب نکن.
مکن کز گرمی آتش زود خیزد
وز آتش ترسم آن گه دود خیزد
هوش مصنوعی: بیش از حد به آتش نزدیک نشو، زیرا ممکن است بر اثر گرما به سرعت شعله‌ور شود و من از آتش می‌ترسم که بعدها بخار و دود ایجاد کند.
هزار از بهر مِی خوردن بود یار
یکی از بهر غم خوردن نگه‌دار
هوش مصنوعی: هزار نفر برای نوشیدن شراب آمده‌اند، اما تنها یک نفر برای نگه داشتن غم و اندوه است.
مرا در کار خود رنجور داری
کِشی در دام و دامن دور داری
هوش مصنوعی: تو با دشواری‌های زندگی مرا آزار می‌دهی، در حالی که خودت در دام و گناهی اسیر هستی.
خسک بر دامن دوران مَیفشان
نمک بر جان مهجوران مَیفشان
هوش مصنوعی: به آرامی به لحظات زندگی بیافزایید و مشکلات را بر چهره زمان نپاشید. همچنین به درد و رنج دل‌شکسته‌ها دامن نزنید.
تو را در بزم شاهان خوش بَرد خواب
ز بنگاه غریبان روی برتاب
هوش مصنوعی: تو در محفل پادشاهان به خوشی مشغول هستی، اما بر خلاف آن، در کنار غریبان، خواب و راحتی را رها کن.
رها کن تا در این محنت که هستم
خدای خویشتن را می‌پرستم
هوش مصنوعی: بگذار تا در این سختی که به سر می‌برم، به پرستش خداوند خویش بپردازم.
به دام آورده گیر این مرغ را باز
دگر باره به صحرا کرده پرواز
هوش مصنوعی: این پرنده را به دام بیاور، دوباره آن را به طبیعت بفرست تا پرواز کند.
مشو راهی که خر در گل بماند
ز کارت بی‌دلان را دل بماند
هوش مصنوعی: به راهی نرو که باعث شود دیگران در مشکلات بمانند، زیرا دل‌های بی‌دلان از کار تو متاثر خواهد شد.
مزن آتش در این جان ستم‌کَش
رها کن خانه‌ای از بهر آتش
هوش مصنوعی: به این جان رنج‌دیده آتش نزن، رها کن. برای آتش، خانه‌ای بساز.
در این آتش که عشق افروخت بر من
دریغا عشق خواهد، سوخت خرمن
هوش مصنوعی: در این شعله‌ای که عشق برای من روشن کرده است، آه که عشق خودم را خواهد سوزاند و زندگی‌ام را از بین خواهد برد.
غمت بر هر رگم پیچید ماری
شکستم در بُن هر موی خاری
هوش مصنوعی: غم تو مانند ماری در رگ‌هایم پیچیده و من در عمق هر مویی که دارم، خاری را شکستم.
نه شب خسبم، نه روز آسایشم هست
نه از تو ذره‌ای بخشایشم هست
هوش مصنوعی: نه در شب آرامش دارم و نه در روز استراحتی برایم هست. همچنین از تو حتی یک ذره بخشش و رحمتی دیده نمی‌شود.
صبوری چون کنم عمری چنین تنگ
به منزل چون رسم پایی چنین لنگ
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم صبر کنم وقتی که عمری به تنگنا افتاده‌ام و با این پاهای لنگ به مقصد می‌رسم؟
ز اشک و آه من در هر شماری
بُود دریا نمی‌دوزخ شراری
هوش مصنوعی: از اشک و ناله‌ام در هر شمار، دریا وجود دارد، اما آتش جهنم نیست.
در این دریا که‌ام آتش گشت کَشتی
مرا هم دوزخی خوان، هم بهشتی
هوش مصنوعی: در این دریا که غرق در احساسات و رویدادها هستم، حالتی دارم که برخی مرا دوزخی و برخی دیگر بهشتی می‌دانند.
و گر نه بر در دوزخ نهانی
چرا می‌جویم آب زندگانی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال آب حیات نیستم، پس چرا در دروازه جهنم پنهانی را جستجو می‌کنم؟
مرا چون بَد نباشد حال بی تو؟
که بودم با تو پار امسال بی تو
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم حال خوبی داشته باشم در نبود تو؟ در حالی که ددستم بودن با تو در سال گذشته.
تو را خاکی است خاک از در گذشته
مرا آبی است، آب از سر گذشته
هوش مصنوعی: تو از خاکی برخاسته‌ای و تعلق به زمین داری، اما من از مشکلات و چالش‌ها عبور کرده‌ام و به مرحله‌ای بالاتر رسیده‌ام.
بر آب دیده کَشتی چند رانم
وصالت را به یاری چند خوانم
هوش مصنوعی: من چقدر از اشک‌هایم را به یاد تو می‌ریزم و با چه امیدی به وصال تو می‌اندیشم و به یاری چند نفر به این هدف می‌رسم.
همه کارم که بی تو ناتمام است
چنین خام از تمناهای خام است
هوش مصنوعی: تمام کارهایم بدون تو ناقص است و این نشان می‌دهد که آرزوهایم هنوز ناپخته و بی‌تجربه‌اند.
نبینی هر که میرد تا نمیرد
امید از زندگانی برنگیرد
هوش مصنوعی: هر کس که نمی‌میرد، هرگز امیدش را از زندگی از دست نمی‌دهد.
خِرد ما را به دانش رهنمون است
حساب عشق ازین دفتر برون است
هوش مصنوعی: عقل و دانش ما را هدایت می‌کند و عشق و احساسات در این موضوع قابل محاسبه و تحلیل نیستند.
بر این ابلق کسی چابک‌سوار است
که در میدان عشق آشفته‌کار است
هوش مصنوعی: کسی که در میدان عشق با احساسات و مشکلات دست و پنجه نرم می‌کند، به خوبی توانایی سوارکاری بر روی اسب سریع و آشفته را دارد.
مفرح ساختن فرزانگان راست
چو شد پرداخته دیوانگان راست
هوش مصنوعی: برای ترغیب و خوشحال کردن افراد عاقل، باید رفتار افراد نادان را درست کرد و ساماندهی نمود.
به عشق‌اندر، صبوری خام‌کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
هوش مصنوعی: در عشق، صبر کردن نوعی ناآگاهی است و اساس عشق بر بی‌قراری و تردید بنا شده است.
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آن کس کو صبور است
هوش مصنوعی: عشق و صبر در یکدیگر وجود ندارند؛ اگر کسی بتواند صبر کند، نمی‌تواند عاشق واقعی باشد.
بدین‌سان گر چه شیرین است رنجور
ز خسرو باد دائم رنج و غم دور
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که با وجود اینکه زندگی و احساسات شیرین است، اما رنج و غم همواره وجود دارند و نمی‌توان از آنها فرار کرد. زندگی با همه‌ی زیبایی‌هایش، گاه همراه با درد و مشکلات نیز است.
چو بر شاپور خواند این داستان را
سبک بوسید شاپور آستان را
هوش مصنوعی: وقتی شاپور این داستان را شنید، ملایم و با احترام به درگاه خدا بوسه زد.
که از تدبیر ما رأی تو بیش است
همه گفتار تو بر جای خویش است
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که تمام سخنان تو مطابق با واقعیت و در جای خودش صحیح است و نتیجه‌گیری ما از آن، بیشتر از آنچه که تصور می‌شود، حکمت و تدبیر دارد.
وزان پس گر دلش اندیشه سفتی
سخن با او نسنجیده نگفتی
هوش مصنوعی: از آن پس اگر دلش به فکر فرو رود، سخنی با او نگفته‌اید که به درستی سنجیده شده باشد.
سخن باید به دانش دَرج کردن
چو زر سنجیدن آن گَه خرج کردن
هوش مصنوعی: سخن باید به گونه‌ای بیان شود که نشان‌دهنده علم و آگاهی باشد، همچون طلا که باید وزن و سنجیده شود تا در مواقع لازم از آن استفاده شود.

حاشیه ها

1392/04/09 00:07
امین کیخا

بد مهر یعنی بی وفا،

1392/04/09 00:07
امین کیخا

حکیمی را پرسیدم که عشق چیست ؟ گفت ندانم ولی وفا نیک از ناگزیرهای ( لزومات)ان است .

1393/12/07 18:03
ناشناس

با سلام 1. در آنجان گر ز من بودی یکی سوز = در آن جان ... 2. فرس با من چنان در جنگ راند است. . .که جای آشتی رنگی نماند است = فرس با من چنان در جنگ راندست . . . . که جای آشتی رنگی نماندست

1396/03/06 18:06
نادر..

به عشق اندر صبوری خام کاری است
بنای عاشقی بر بی‌قراری است
صبوری از طریق عشق دور است
نباشد عاشق آنکس کو صبور است..

1404/05/23 22:07
HRezaa

درود

بنظرم دعوی درستتر باشد تا دعوا