گنجور

بخش ۴۰ - افسانه‌سرایی ده دختر

فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد، آن گنج برداشت
سهیل سیم‌تن گفتا تذروی
به بازی بود در پایینِ سروی
فرود آمد یکی شاهین به شب‌گیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
عجب‌نوشِ شکرپاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت
بهشتی‌مرغی آمد سوی گل‌زار
ربود آن عنبرین‌گل را به منقار
از آن بِه داستانی زد فلک‌ناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنایی
دو بِه بیند ز چشمی روشنایی
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میانِ سبز گلشن
جوان‌شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌ تر کرد ناگاه
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاهِ بَیّاعان نهانی
درآمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشهٔ تاج
سمن‌ترک سمن‌بر گفت یک روز
جدا گشت از صدف دُری شب‌افروز
فلک در عِقدِ شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
پری‌زادِ پری‌رخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیرگاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
خُتن‌خاتون چنین گفت از سرِ هوش
که تنها بود شمشادی قصب‌پوش
بدو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یک جا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهرمُلکِ دل‌بند
که زُهره نیز تنها بود یک چند
سعادت برگشاد اقبال را دست
قَرانِ مشتری در زهره پیوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشقْ منشور
که شیرین‌ انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آن گه کردشان در پَهلَوی یاد
که احسنت ای جهان‌پهلو دو هم‌زاد
جهان را هر دو چون روشنْ درخشید
ز یک‌دیگر مبُرید و ملخشید
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
چو شاپور آمد اندر چارهٔ کار
دلم را پاره کرد آن پارهٔ کار
قضای عشق اگر چه سرنبشته است
مرا این سرنبشت او درنبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقشِ رویم نقشِ دیباست
مرا کز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پناخسرو غلام است
سرم از سایهٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راه‌بر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه‌شیری بُد اندر مَرغ‌زاری
گوزنی بر رهِ شیر آشیان کرد
رسن در گردنِ شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزشِ بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد بچربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند
دلِ مَحرم بوَد چون تختهٔ خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبعِ شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پرنوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعلِ نسفته لعل‌سفته
گَهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد
گَهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند‌، آفاق را بر من مخندان
به دستِ آن بتانِ مجلس‌افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاهِ برگی کم نکردند
چو آمد شیشهٔ خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشهٔ تنگ
دگر ره شیشهٔ مِی برگرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
بر آن شیشه‌دلان از ترک‌تازی
فلک را پیشه گشته شیشه‌بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانهٔ دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشقِ یارِ پرجوش
به یاد نوشِ لب می‌کرد می نوش
می رنگین زهی طاووس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بی‌خار
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دستهٔ گل
از آن می‌ خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل‌جُستنِ دل‌جوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لب‌ها را زبان‌ بند
هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخن‌ها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آن چه گفتند
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی رویِ خسرو خوَی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
که شیرین را چگونه مست یابد؟
بر آن تنگ شکر چون دست یابد؟
نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
چو بر شبدیزِ شب گل‌گونِ خورشید
ستام افکند چون گل‌برگ بر بید
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گل‌گون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
گَهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گَهی بر فرضه نوش‌آب شهرود
جهان پرنوش کردند از می و رود
گَهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور
بدین‌سان روزها تدبیر کردند
گَهی عشرت‌، گَهی نخجیر کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهر‌آرایی انجم کله بر‌بست
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
عروسانِ دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بی‌کار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی‌حد و شاهین یکی بود
همه بر یاد خسرو مِی‌ گرفتند
پیاپی خوش‌دلی را پی گرفتند
شبی بی‌رود و رامش‌گر نبودند
زمانی بی‌می و ساغر نبودند
می و معشوق و گل‌زار و جوانی
ازین خوش‌تر نباشد زندگانی
تماشای گل و گل‌زار کردن
می لعل از کف دل‌دار خوردن
حمایل دست‌ها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گَهی جُستن به غمزه چاره‌سازی
گَهی کردن به بوسه نردبازی
گَه آوردن بهارِ تَر در آغوش
گَهی بستن بنفشه بر بناگوش
گَهی در گوش دل‌بر راز گفتن
گَهی غم‌های دل‌پرداز گفتن
جهان این است و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
فرنگیس اولین بود که اسب را به میدان سخن تاخت و شروع به سخن کرد و گفت که بخت و دولت‌، گنجی را در زمین نهان کرد.
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد، آن گنج برداشت
و از آن دولت و بخت‌، شاهی خوش‌اقبال خبر داشت و زمین را گشود و به آن گنج دست یافت.
سهیل سیم‌تن گفتا تذروی
به بازی بود در پایینِ سروی
سپس سهیل سیمین‌تن گفت تذروی در پای سروی مشغول خودنمایی بود 
فرود آمد یکی شاهین به شب‌گیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
که ناگهان یک شاهین به شب‌گیر فرود آمد و آن تذرو نازنین را شکار کرد.
عجب‌نوشِ شکرپاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت
سپس عجب‌نوش سخن گفت که گلی خوشبو در باغ شکفت
بهشتی‌مرغی آمد سوی گل‌زار
ربود آن عنبرین‌گل را به منقار
و پرنده‌ای زیبا و بهشتی آمد و در آن گلزار آن گل خوشبو را به منقار ربود.
از آن بِه داستانی زد فلک‌ناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
و بهتر از او فلک‌ناز سخن گفت که ما در جهان یک چشم بینا داشتیم
به ما چشمی دگر کرد آشنایی
دو بِه بیند ز چشمی روشنایی
و دیده‌ای دیگر یافتیم‌؛ دو چشم بهتر از یک چشم می‌بیند.
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میانِ سبز گلشن
همیلا تعریف کرد که آبی بس زلال و روشن بود که در میان گلشن خرم روان بود.
جوان‌شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌ تر کرد ناگاه
شیری جوان و تشنه از راه رسید و از آن آب زلال نوشید و لب را تر کرد.
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاهِ بَیّاعان نهانی
همایون گفت گوهری سرخ و ارزشمند بود که از دست غارتگران و سوداگران پنهان بود.
درآمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشهٔ تاج
و بخت شاه پیروزبخت آمد و آن گوهر ارزشمند را بر گوشه تاج خود گذارد.
سمن‌ترک سمن‌بر گفت یک روز
جدا گشت از صدف دُری شب‌افروز
سمن‌تُرک سیمین‌بر گفت که یک روز مرواریدی درخشان از صدف جدا شد
فلک در عِقدِ شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
دست قضا آن را در رشته جواهر شاه کشید و با یاقوتی آن را هم‌جفت کرد.
پری‌زادِ پری‌رخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیرگاهی
پری‌زاد که همچون فرشته زیبا بود گفت که یک ماه زیبا در یک شکارگاه مشغول بازی و جست و خیز بود.
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
که خورشیدی نورانی و باارزش‌تر از آسمان آمد و آن ماه را در آغوش گرفت.
خُتن‌خاتون چنین گفت از سرِ هوش
که تنها بود شمشادی قصب‌پوش
ختن‌خاتون با هوش و درایتی که داشت گفت شمشادی خوش‌قامت بود که رخت زیبایی پوشیده بود.
بدو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یک جا سرو و شمشاد
ناگاه سروی خوش‌قامت به او پیوست؛ چه زیباست دیدن سرو و شمشاد در کنار هم!
زبان بگشاد گوهرمُلکِ دل‌بند
که زُهره نیز تنها بود یک چند
سپس گوهرملک سخن گفت که زهره خوش‌آواز مدتی تنها بود.
سعادت برگشاد اقبال را دست
قَرانِ مشتری در زهره پیوست
که اقبال و خوشبختی به او روی کرد و سعادت مشتری با او جفت شد.
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشقْ منشور
وقتی که نوبت به شاپور رسید از عشق سخنی تازه گفت.
که شیرین‌ انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
 شیرین، عسلی بود در جام که خسرو روغنش شد. (در گذشته عسل را با روغنی که امروزه در ایران به روغن کرمانشاهی معروف است مخلوط می‌کرده‌اند و این دو به نوعی همراه یا کامل‌کننده هم بوده‌اند. شاپور، شیرین را به عسل و خسرو را به روغن تشبیه کرده است.)
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
هوش مصنوعی: من مانند زعفران در حلوای آنان هستم، یعنی به اعتباری که در هنر و صنعت خود دارم، آنچنان درخشان و با ارزش هستم.
پس آن گه کردشان در پَهلَوی یاد
که احسنت ای جهان‌پهلو دو هم‌زاد
در پهلوی یاد کرد یعنی از پارسی به پهلوی آواز خواندن پرداخت و خواند: آفرین و درود ای دو جهان‌پهلوانِ همزاد
جهان را هر دو چون روشنْ درخشید
ز یک‌دیگر مبُرید و ملخشید
در جهان بسانِ دو درخشش و فروغ روشنایی‌بخش هستید، از یکدگر مبُرید و با هم بمانید (ملخشید یعنی در مسیر و راه نلغزید)
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
هوش مصنوعی: وقتی سخن زیبا و دلنشین از لبان انسان خارج می‌شود، فضایی معطر و شیرین را ایجاد می‌کند که همه‌جا به خوشبویی و شیرینی می‌انجامد.
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و خجالت، در زمین نگاه می‌کرد و می‌گفت که دل بدون عشق است و یار هم ندارد.
چو شاپور آمد اندر چارهٔ کار
دلم را پاره کرد آن پارهٔ کار
هوش مصنوعی: وقتی شاپور به فکر چاره‌ای برای کارم آمد، دل مرا اشفتگی و درد داد.
قضای عشق اگر چه سرنبشته است
مرا این سرنبشت او درنبشت است
هوش مصنوعی: اگرچه سرنوشت عشق من مشخص شده است، اما این سرنوشت در واقع توسط خود او نوشته شده است.
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقشِ رویم نقشِ دیباست
هوش مصنوعی: وقتی سر رشته به این تصویر زیبا می‌رسد، رد پایی که بر چهره‌ام دیده می‌شود، نشان‌دهنده‌ زیبایی خاصی است.
مرا کز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پناخسرو غلام است
هوش مصنوعی: من از دست خسرو، نه به خاطر کیخسرو، بلکه به خاطر اینکه غلام او هستم و در حالی که تنها به جام و نوشیدنی فکر می‌کنم، در درد و رنج هستم.
سرم از سایهٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راه‌بر باد
هوش مصنوعی: سرم تحت تأثیر وجود اوست، او مثل یک دوستی است که بخت و fortune مرا به سوی خوبی‌ها می‌برد.
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه‌شیری بُد اندر مَرغ‌زاری
هوش مصنوعی: وقتی خسرو دور شد، گفت که در باغ پر از مرغ‌ها، یک شیر سیاه وجود داشت.
گوزنی بر رهِ شیر آشیان کرد
رسن در گردنِ شیر ژیان کرد
هوش مصنوعی: گوزنی بر سر راه شیر جا گرفت و با بستن ریسمانی به گردن شیر، او را وابسته کرد.
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
هوش مصنوعی: من مانند شیری هستم که در شکار بسیار ملایم و شیرین‌زبانم، اما زنجیر زلف تو را به گردن گذاشته‌ام.
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزشِ بادی بمیرم
هوش مصنوعی: اگر زندگی شیرین نباشد، مانند شمعی هستم که از وزش باد می‌سوزد و می‌میرم.
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد بچربم
هوش مصنوعی: اگر شیر نیرومندی به جنگم بیاید، چنانچه شیرین به سمت من بیاید، من پیروز می‌شوم.
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند
هوش مصنوعی: رقبا و دوستان به هر چیزی که می‌توانستند، بهره‌برداری می‌کردند.
دلِ مَحرم بوَد چون تختهٔ خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
هوش مصنوعی: دلِ کسی که رازها و اسرار درونش را می‌داند مانند تخته خاکی است که اگر بر آن دست بگذاری، حالتی پاک و بی‌نقص پیدا می‌کند.
دگر ره طبعِ شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
هوش مصنوعی: طبع شیرین او دوباره به حرکت درآمد و دلش نسبت به کارهای خسرو نرم‌تر و مهربان‌تر شد.
قدح پر باده کرد و لعل پرنوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
هوش مصنوعی: جامی پر از شراب آماده شد و لعل زیبا را به خسرو داد تا او این را بنوشد و از آن لذت ببرد.
بخور کاین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
هوش مصنوعی: این جام خوشمزه را بنوش، زیرا وقتی آن را سر بکشی، همه تلخی‌ها و یادگارهای ناخوشایند را فراموش خواهی کرد.
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعلِ نسفته لعل‌سفته
لعل‌سفته‌: خندان‌
گَهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد
گاهی می‌گفت که ای قدح، از رفتن این شب خوش گریه کن و با گریهٔ تلخت می بریز تا شیرین مست شود و شاد باشد.
گَهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند‌، آفاق را بر من مخندان
هوش مصنوعی: گاهی می‌گوید ای صبح! لبخند نزن و دندان نشان نده، زیرا که جهانیان را به آرامش من نرسان.
به دستِ آن بتانِ مجلس‌افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیبایی و جاذبه‌ی افرادی که در مجالس و محافل می‌درخشند اشاره می‌کند. او می‌گوید که برای جلب توجه و محبت این اشخاص، حتی اشیاء قیمتی خود را به آنها تقدیم می‌کند و در واقع همه چیز خود را برای آنها فدای می‌کند، تا زمانی که روزی برآید.
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
هوش مصنوعی: صبح که شد و خورشید بالا آمد، انگشتری را برداشت که به صدای خروس نیاز داشت.
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
هوش مصنوعی: بتان وقتی از شادی و خوشی برخوردار شدند، از دشت و بیابان به سمت شهر حرکت کردند.
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاهِ برگی کم نکردند
هوش مصنوعی: در این دنیا، همه چیز را خوردند و از غم تنها یک ذره کم نکردند. از شادی نیز حتی به اندازه یک دانه کاه افزوده نشد.
چو آمد شیشهٔ خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشهٔ تنگ
هوش مصنوعی: وقتی نور خورشید به سنگ می‌تابد، دنیا چه نوری پیدا می‌کند، مثل شیشه‌ای که محدودیت دارد و زیبایی‌اش را به نمایش می‌گذارد.
دگر ره شیشهٔ مِی برگرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
هوش مصنوعی: همان‌طور که شیشه‌های مِی به دلخواه و با احتیاط در دست گرفته می‌شوند، در اینجا هم اشاره به آن دارد که دیگران نیز راهمان را دنبال کرده و به همین شیوه در پی لذت و خوشی هستند.
بر آن شیشه‌دلان از ترک‌تازی
فلک را پیشه گشته شیشه‌بازی
فلک با قدح دل‌های آن شیشه‌دلان بازی می‌کرد و پیاپی مانند شیشه‌باز به آنها جام باده می‌داد. شیشه‌‌باز کسی است که مهارت خود را در بازی با قدح‌ها و جام‌ها به نمایش می‌گذارد. 
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
هوش مصنوعی: با نوشیدن می، شادابی و خوشحالی را دوباره به ارمغان آوردند و لحظات شب را با خوشی تازه کردند.
همان افسانهٔ دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
پرندوش یعنی پریشب
دل خسرو ز عشقِ یارِ پرجوش
به یاد نوشِ لب می‌کرد می نوش
هوش مصنوعی: دل خسرو به خاطر عشق محبوبش، که پرشور بود، به یاد طعم شیرین بوسه‌های او سرشار از شوق و سرزندگی می‌شد.
می رنگین زهی طاووس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بی‌خار
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و لطافت چیزی اشاره دارد که به طاووس زیبا و دلربا تشبیه شده است. آنچه که توصیف می‌شود، علاوه بر زیبایی، دارای طعمی شیرین و بدون زحمت یا مشکلاتی همچون خارها است. این توصیف نشان‌دهنده‌ی لذت و کمال در طبیعت یا ویژگی‌های خاصی است که به سادگی و زیبایی می‌پردازد.
نهاده بر یکی کف ساغر مل
گرفته بر دگر کف دستهٔ گل
هوش مصنوعی: در یک دست یک لیوان پر از نوشیدنی دارد و در دست دیگر گل‌ها را گرفته است.
از آن می‌ خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل‌جُستنِ دل‌جوی برداشت
هوش مصنوعی: او از آن نوشید و از آن گل عطر گرفت، تا به جستجوی دل و دل‌خواهی بپردازد.
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
هوش مصنوعی: شراب تلخ بر روح او تأثیر گذاشت و او به سمت چیزهای شیرین و خوشایند میل کرد.
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لب‌ها را زبان‌ بند
با غمزه و نگاهش با او سخن‌ گفت، چون زبان و گویایی لب‌ها از (لذت) بوسه بند آمده‌بود.
هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
هوش مصنوعی: از طریق نشانه‌های خوشایند، شخص توانست به جواب داستان خود برسد.
سخن‌ها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آن چه گفتند
هوش مصنوعی: در دل شوق و زیبایی، سخن‌ها پنهان شدند و با ناز و عشوه، پیامی را به زبان کنایه بیان کردند.
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
هوش مصنوعی: تمام شب را به حراست گذراندند و تفکر کردند که چه بر سر این شب می‌آید.
ز گرمی رویِ خسرو خوَی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
هوش مصنوعی: چهره‌ی گرم و دلپذیر خسرو، صبح را به شادابی و نشاط واداشته است.
که شیرین را چگونه مست یابد؟
بر آن تنگ شکر چون دست یابد؟
هوش مصنوعی: چگونه می‌تواند شیرین را در حالت مستی بیابد؟ وقتی که شیرین به راحتی به شکر دسترسی ندارد؟
نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
هوش مصنوعی: فرصتی پیش نمی‌آمد تا تیر خسرو به هدفش برسد.
دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
هوش مصنوعی: دل شاد او با دیدن کسی که شادی و خوشی را به او می‌بخشید، سرشار از خوشحالی بود و تا زمانی که این لحظه ادامه داشت، احساس خوشبختی می‌کرد.
چو بر شبدیزِ شب گل‌گونِ خورشید
ستام افکند چون گل‌برگ بر بید
هوش مصنوعی: زمانی که نورهای درخشان خورشید بر روی شبتاب زیبا و گلگون می‌افتد، این نورها همچون گل‌برگ‌هایی بر روی درخت بید قرار می‌گیرند.
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گل‌گون برنشستند
هوش مصنوعی: ماه و خورشید دل را به دام انداخته‌اند و بر اسب سیاه و قرمز سوار شده‌اند.
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
هوش مصنوعی: از مرز موقان به سوی شهرود حرکت کردند و شهری جدید با می و آب ساخته شد.
گَهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
هوش مصنوعی: گاهی بر گرد رودخانه زنجیرهایی می‌بستند و شکار در اینجا برای پرندگان و ماهی‌ها می‌انداختند.
گَهی بر فرضه نوش‌آب شهرود
جهان پرنوش کردند از می و رود
فرضه یعنی ساحل، در متون دیگر به معنی بندرگاه و آنجا که قایق و کشتی کناره گیرند نیز آمده است.
گَهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور
هوش مصنوعی: گاهی به دشت وسیع رفتند و آن را خالی از آهو و گور کردند.
بدین‌سان روزها تدبیر کردند
گَهی عشرت‌، گَهی نخجیر کردند
هوش مصنوعی: روزها به این شکل برنامه‌ریزی شد که گاهی به خوشی و لذت بگذرانند و گاهی سرگرم شکار و جستجو شوند.
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهر‌آرایی انجم کله بر‌بست
نقش بر دست افکندن یعنی نقش‌هایی که با حنا و ... بر دست عروس‌ها در قدیم می‌زده‌اند و آن‌را امروزه حنانگاری می‌نامند. کِلّه به معنی پرده‌‌ای نازک‌است که جهت آرایش در خیمه یا بر کجاوه و هودج می‌بندند. بیت در نسخه دستگردی به صورت بالا نوشته شده اما «به شهر‌آرای‌ِ انجم کلّه بربست» یا «به شهر‌آرایی انجم کله بست‌» از نظر وزنی درست‌تر به‌نظر می‌رسد.
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
هوش مصنوعی: عروس شاه از اتاق خواب خارج شد و زیبایی خود را به همه نشان داد و مجلس را با حضورش زینت بخشید.
عروسانِ دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بی‌کار
هوش مصنوعی: عروس‌های دیگر با او هم‌دست شده‌اند و همه در مجلس عروسی و شادمانی مشغولند، در حالی که عروس و شاه بی‌کار و بی‌توجه به این شادمانی شده‌اند.
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی‌حد و شاهین یکی بود
هوش مصنوعی: در اینجا به این نکته اشاره شده است که ممکن است داشته‌های مادی زیاد باشد، اما ارزش‌های واقعی و برجسته همیشه کم‌تر و نادرترند. مانند اینکه ممکن است خوشبختی و لذت‌های معمولی فراوان باشند، ولی ویژگی‌های خاص و ارزشمند مانند توانمندی و کیفیت در افراد، کمتر پیدا می‌شود.
همه بر یاد خسرو مِی‌ گرفتند
پیاپی خوش‌دلی را پی گرفتند
هوش مصنوعی: همه به یاد خسرو مشغول نوشیدن می شدند و به طور مداوم شادی و خوشحالی را دنبال می کردند.
شبی بی‌رود و رامش‌گر نبودند
زمانی بی‌می و ساغر نبودند
هوش مصنوعی: در شب، نه کسی بود که آهنگ و موسیقی‌اش را بنوازد و نه وقتی بود که بی‌شراب و جام بگذرانیم.
می و معشوق و گل‌زار و جوانی
ازین خوش‌تر نباشد زندگانی
هوش مصنوعی: زندگی از داشتن نوشیدنی، محبوب، باغ گل و دوران جوانی هیچ چیز بهتر نیست.
تماشای گل و گل‌زار کردن
می لعل از کف دل‌دار خوردن
هوش مصنوعی: نگاه کردن به زیبایی گل‌ها و گلزارها، و نوشیدن می لعل از دست محبوب، لذتی وصف‌نشدنی دارد.
حمایل دست‌ها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
هوش مصنوعی: دست‌هایش را دور گردن محبوبش حلقه کرده و درخت نارونی که به درخت نار پیچیده است، به تصویر کشیده می‌شود.
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
هوش مصنوعی: با یک دست به محبوب چنگ زدن و با دست دیگر نبض زندگی را حس کردن.
گَهی جُستن به غمزه چاره‌سازی
گَهی کردن به بوسه نردبازی
نردبازی یا تخته‌نرد، بازیِ بخت و شمارش است.
گَه آوردن بهارِ تَر در آغوش
گَهی بستن بنفشه بر بناگوش
بنفشه بستن در اینجا دو معنی دارد یکی بستن گل بنفشه بر بناگوش و دیگری اثرهای کبود و بنفشه‌رنگ بجای مانده از بوسه.
گَهی در گوش دل‌بر راز گفتن
گَهی غم‌های دل‌پرداز گفتن
هوش مصنوعی: گاهی با عشق و محبت برای معشوق خود رازها را به زبان می‌آورم و گاهی نیز غم‌ها و دردهای دل را بیان می‌کنم.
جهان این است و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
هوش مصنوعی: جهان همین‌طور است و این حالتی که در آن به سر می‌بریم، خود در این جهان وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، تنها در یک لحظه محدود است و بس.

حاشیه ها

1389/06/04 05:09
ناشناس

شاه بیت این شعر
می ومعشوق وگلزار و جوانی - ازین خوشتر نباشد زندگانی

1390/11/02 13:02
ارغنون

به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
به نظرم اگر در مصرع اول ، دو حرف « به » و
« دو » را چسبیده به هم بنویسیم ، بهتر است .
زیرا در صورت گسسته بودن ، حرف « دو »
معنای عدد « 2 » را میرساند .
اگر « بدو » نوشته شود ، به احتمال زیاد ، بار
معنایی آن در بیت بشتر و بهتر خواهد بود .
ممنون و متشکرم .

1402/08/27 19:10
فرهود

خوی به معنی عرق اینطور خوانده می‌شود ‌khwei و در یک سیلاب.

1402/09/26 03:11
فرهود

شیشه‌باز کسی است که برای نمایش در حین رقص، ساغرها یا جام‌های شیشه‌ای را پیاپی به هوا اندازد و بگیرد  و یا بر دست و سر نگه دارد.

در اینجا یعنی کار فلک این بود که مثل شیشه‌باز پیاپی به آنها جام باده بدهد.

 

1402/09/13 20:12
سید محسن

درود بر ادیبان--بیت75 مصرع دوم درست خوانده نمی شود--مشکلی هست که من نمی دانم--لطفا درستش را بفرمائید