بخش ۴ - تازه کردن داستان و یاد دوستان
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کجرو کند
نوایی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورَد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوانپیکری دیگر آرد بهدست
بدینگونه بر نو خطانِ سخن
کند تازه پیرایههای کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخلبند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازهرویی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل بر ابرش است
چو پیری رسد نعل بر آتش است
در آن کوره کهآیینه روشنکنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هر کرا کو سخنگستر است
سروشی سراینده یاریگر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سرایندهای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشندهای نیز کان میشنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه راهم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دلِ تنگ تاریکتر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه؟
درین ره چگونه توان دید چاه؟
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافهها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانهای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیهتر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن، گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همیبافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خُم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاوّل این پرورش کار بود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خویی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مُهر بردارد انگشتری
بوَد مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن؟
چه خرما گشاید ز یک نخلبن؟
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب؟ چون یکی ژرفچاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی بهدست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشتآبادِ فترتپذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گُهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگرخوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خرپشتهٔ کوه برزد طناب
من شبنیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو
می و نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تابِ مستی گرفت
سخن با سخا همنشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فروریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر همگوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهرخری داشتم
دگر باره بر کان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینیطراز
ببین تا کجا میکند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهرپرست
نیاورد از اینگونه گوهر بهدست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چو فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشنضمیر
به نیروی فرهنگ فرمانپذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او مَی خورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
سخن گفتن آسان بر آن کس بود
که نظم تهیش از سخن بسبود
کسی کاو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمکسود کرد
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
سخن بین کجا بارگه میزند
چه میگویم او خود چه ره میزند
ندانم که این جادوییهای چست
چگونه درین بابلیچاه رست
که آموخت این زهره را زیر زند؟
که سازد نواهای هاروتبند
بدین سحر کاو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
کجا قطره تا در به دریا برَد
خر آرد و زین بصره خرما برد
من آن ابرم این طرف ششطاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
همه چون گیا جرعهخواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
ز من گرچه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمهها تافتم
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
نخواندی که از صقل چینی حصار؟
چگونه ستد رومیان را نگار؟
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
بسا چیز کاو در دل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه ستبر
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
به هرچهش رسد سازگاری کند
فلک بر ستیزنده خواری کند
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
چو ابریشمی بسته بیند به ساز
کند دست خود بر بریدن دراز
دو کرم است کان در بریشمکشی
کند دعوی آبی و آتشی
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
یکی زان مگس که انگبینگر بوَد
به از صد مگس که انگبینخور بود
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
ز حرصی چه باید طلب کرد کام؟
که گه سوخته داردت گاه خام
اگر جوشگیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
سپهر اژدهایی است با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر؟
درین تشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک تشت خون
گر او با تو چون تشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاکبیز
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و تشتی بود ناگزیر
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
اگر جادویی بر خمی شد سوار
خمی بین بر او جادوان صد هزار
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
گهی زیر ما گاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
چه بازیچه کاین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
به خوردِ سگان سپاهش دهد
درین چار سو چند سازیم جای؟
شکم چارسو کرده چون چارپای
سر آنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
فسرده کسی کاو درین چاه پست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
خنک برق کاو جان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرغ داده به زآن که باشد جمام
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه ازرق کند رنگ ما گاه زرد
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
خیالی به خوابی به در میبرم
به افسانه عمری به سر میبرم
به این پر کجا بر توانم پرید؟
به پایی چنین در چه دانم رسید؟
بدین چارسوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
همان به که با هر کهن تازهای
نمایم بهقدر وی اندازهای
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
بخش ۳ - در نعت پیغمبر اکرم: محمد که بیدعوی تخت و تاجبخش ۵ - در اندازه هر کاری نگهداشتن: چو فیاض دریا درآمد به موج
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
هوش مصنوعی: هر زمانی که میگذرد، دنیا به شکلی جدید به ما درس خواهد آموخت.
سرآهنگ پیشینه کجرو کند
نوایی دگر در جهان نو کند
هوش مصنوعی: نغمهای جدید و متفاوت در دنیا به وجود میآورد که با گذشتهاش متفاوت است.
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورَد پیکری
هوش مصنوعی: چون بازیگری از پشت پرده بیرون میآید و نقش خود را به نمایش میگذارد، به این معناست که انسانها نیز در زندگی مانند بازیگران هستند و در لحظات مختلف، شخصیتهای متفاوتی را به نمایش میگذارند.
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
هوش مصنوعی: بدان بدن با جادوی خود برای مدتی مردم را دلبسته و شیدا میکند.
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوانپیکری دیگر آرد بهدست
هوش مصنوعی: وقتی که فردی سالخورده در جسم خود دچار آسیب شود، شخصی جوان و قویتر این آسیب را جبران خواهد کرد و قدرت و انرژی را در دست خواهد گرفت.
بدینگونه بر نو خطانِ سخن
کند تازه پیرایههای کهن
هوش مصنوعی: سخن نو با زیورهای قدیمی تزیین میشود و به این صورت نوای تازهای را به گوش میرساند.
زمان تا زمان خامهٔ نخلبند
سر نخل دیگر برآرد بلند
هوش مصنوعی: زمان به زمان، شاخههای نخل به آرامی بالا میآیند و قد میکشند.
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
هوش مصنوعی: زمانی که گوهری با ویژگیهای خاص خود گم شود، گوهری دیگر با خصوصیات متفاوت از دل سنگ پدیدار میشود.
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازهرویی بس است از قیاس
هوش مصنوعی: عروس من را تنها با شناختن سیما و چهرهاش، همین تازگی و زیبایی او کافیست و نیاز به درک عمیقتری نیست.
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
هوش مصنوعی: اگر از این نامه دور نشوی، پس بوسهای را بزن و بدان که گفتن این سخن تازگی دارد.
من آن توسنم کز ریاضتگری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
هوش مصنوعی: من آن اسب چابکی هستم که به خاطر تمرین و تلاش، از حالت وحشی به فرمانبرداری رسیدهام.
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
هوش مصنوعی: به چه گنجی دست یافتهایم که چیزی از آن برای ما به ارمغان نیاورده است، افسوس که جوانی ما از دست رفته است.
جوان را چو گل نعل بر ابرش است
چو پیری رسد نعل بر آتش است
ابرش یعنی اسبی که بر پوستش خالهای سفید دارد
در آن کوره کهآیینه روشنکنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
در کوره و کارگاهی که از آهن آیینه میسازند تکههای آهن را که بکار آیینهسازی نمیآید برای ساخت جوشن استفاده خواهند کرد. (آیینههای قدیمی از فلز بودهاند)
دل هر کرا کو سخنگستر است
سروشی سراینده یاریگر است
هوش مصنوعی: هر کسی که توانایی بیان و سخنگفتن دارد، همیشه یک صدایی درونی دارد که او را در مسیرش یاری میکند.
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
هوش مصنوعی: قبل از این، زمانی که سخنهای زیبا را بیان میکردی، فکر و اندیشهات از عمق وجودت و تلاشهای دشوار زاییده میشد.
سرایندهای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
هوش مصنوعی: من یک شاعر داشتم که در خلوت با من به گفتگوهای پنهانی میپرداخت.
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
هوش مصنوعی: اکنون آن کسی که مینوشت و شعر میگفت، دیگر دیگر نمیتواند بگوید و من هم یاد گفتن را فراموش کردهام.
نیوشندهای نیز کان میشنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
هوش مصنوعی: یک شنوندهای بود که صدای می را میشنید، اما بهدلیل مشغلههای زندگی، از کار خود غافل شد و ناپدید گردید.
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
هوش مصنوعی: زمانی که شاه ارسلان رفت و در خاک آرام گرفت، دیگر چگونه میتوان در چنین شرایطی سخن گفت؟
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
هوش مصنوعی: اگر بخت و اقبال به من کمک کند، شاید سخنی تازه و نو را بشنوم.
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
هوش مصنوعی: در تفکر و تأمل دربارهٔ این مسیرهای باریک، هم قدرت تن کم شده و هم از زیبایی چهره کاسته شده است.
چو طوفان اندیشه راهم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
هوش مصنوعی: وقتی افکار و اندیشههایم به شدت با هم درگیر شدند، شب فرارسید و مرا در خواب خود برد.
شبی از دلِ تنگ تاریکتر
رهی از سر موی باریکتر
هوش مصنوعی: شبی که در آن احساساتم به شدت متراکم و تنگ شده، تاریکی بسیار بیشتری را تجربه میکنم، در حالی که راهی که از دل تجربهام میگذرد، به اندازهی نازکی یک تار مو است.
در آن شب چگونه توان کرد راه؟
درین ره چگونه توان دید چاه؟
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک چگونه میتوان مسیر را پیدا کرد؟ در این راه چگونه میتوان چاه را دید؟
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
هوش مصنوعی: آسمان در موقعیتی قرار دارد که مثل دژی است که نیل در آن به عنوان نگهبانی برای مراقبت از آن ایستاده است، مانند پشتیبانی که در کنار فیل است.
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافهها ریخته
هوش مصنوعی: بر روی این سبزه که شبیه آهو طراحی شده، عطر و بوی خوشی از زمین پراکنده شده است.
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانهای داشت پروای نور
هوش مصنوعی: نه چراغی که دور از پروانه است، و نه پروانهای که به نور اهمیت دهد.
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیهتر ز سودای آن شب به رنگ
هوش مصنوعی: در آن شب، من نشسته بودم و دانشی را در دست داشتم که از افکار و آرزوهای تاریکم عمیقتر بود و رنگ آن شب نیز به گونهای بود که حال و هوای آن را نشان میداد.
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن، گاهی انداختن
هوش مصنوعی: در عمیقترین چالههای دریا، گاهی به دنبال غنایم برویم و گاهی هم ناشیانه چیزی را رها کنیم.
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
هوش مصنوعی: وقتی که شب به نیمه خود میرسد، دو بخش دیگر از آن باقیمانده که هر کدام طولانیتر از دیگری است.
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
هوش مصنوعی: زمان به آرامی پیش میرود و شب به حالت سکوت و خاموشی درآمده است.
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همیبافتم حلهٔ هفت رنگ
هوش مصنوعی: من از ابتدای شب در این مکان تنگ و محدود، لباس هفت رنگی را میبافتم.
مسیحا صفت زین خُم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
هوش مصنوعی: من گاهی از این خُم لاجوردی، مشروباتی به رنگ آبی و گاهی به رنگ زرد میریزیم و به طرز خاصی شگفتانگیز و دلانگیز به نظر میرسند.
مرا کاوّل این پرورش کار بود
ولینعمتی در دهش یار بود
هوش مصنوعی: من در ابتدا این پرورش و تربیت را داشتم، اما در واقع، نعمت اصلی در بخشش و generosity دوستی است که در کنارم قرار دارد.
عماد خویی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
هوش مصنوعی: عماد خویی، مرد بزرگ و محترمی است که به خاطر قامت بلندی که دارد، همه به او احترام میگذارند و سرشان را به نشانه احترام برای او بالا نگه میدارند.
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
هوش مصنوعی: جهان به خاطر سخاوت و generosity پر از جواهرات کلام شده است. سخنان با ارزش همچون جواهراتی در دل این سخاوت جای دارند.
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
هوش مصنوعی: در این دنیا کسی را ندیدم که در این مکان قدیمی، علاوه بر او، هم سخاوت و هم دانش داشته باشد.
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مُهر بردارد انگشتری
هوش مصنوعی: اگر عطارد (سیاره) مشتری را ببیند، انگشترش را با این نشان برمیدارد.
بوَد مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
مدبری: بختبرگشتگی، متضاد آن مُقبلی (نیکبختی، بختیاری) است.
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
هوش مصنوعی: زندگی مملو از مشکلات و ناراحتیهاست و نه کسی میتواند غم ما را درک کند و نه کسی برای همدلی و همراهی در کنار ماست.
ز یک قابله چند زاید سخن؟
چه خرما گشاید ز یک نخلبن؟
هوش مصنوعی: چندین سخن از یک مادر زائیده میشود؟ آیا یک نخل میتواند بیش از یک خرما بدهد؟
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
هوش مصنوعی: آن شب، من نه خواب داشتم و نه چیزی خورده بودم و در این برکه آبی رنگ غرق در افکار و احساسات بودم.
شبی و چه شب؟ چون یکی ژرفچاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
هوش مصنوعی: شبی که در آن، چون در چاهی عمیق افتاده، هیچ نشانی از نور خورشید و ماه نیست.
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
هوش مصنوعی: شبی که به شدت تاریک بود و به اندازهای تاری داشت که حتی نور هم در آن نمیتوانست جلوه کند.
من از دولت شه کمندی بهدست
گرفته بسی آهوی شیر مست
هوش مصنوعی: من از فرصت و نعمت پادشاهی، کمند و دام بزرگی به دست گرفتم و به دنبال شکار آهوهای شجاع و سرگشتهای هستم.
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
هوش مصنوعی: یک طرحی در عمق دریا به تصویر کشیده شده که به شکل ماهیهای بزرگ و شگفتانگیز است.
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
هوش مصنوعی: حاکم به ستارهها نگاه کرده و به خوبی زمان را پیشبینی کرده است.
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
هوش مصنوعی: بدان که من میخواهم به شاه هدیهای بدهم که ترکیبی از لشکر چین و حبش است.
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
هوش مصنوعی: به خانهای که هدف نهایی است، رسیدهام و تمام تلاشهایم را در طول روز و شب انجام دادهام.
در آن وحشتآبادِ فترتپذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
هوش مصنوعی: در این بیابان بیپناه و خوف، که بینظمی و بیثباتی حاکم است، تنها امید من به توست تا به من کمک کنی و مرا نجات دهی.
گُهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگرخوردن دل به پایان رسید
هوش مصنوعی: جستجوگر مروارید با تیشه به معدن رسید و دیگر نیازی به تحمل درد و رنج دل نبوده است.
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خرپشتهٔ کوه برزد طناب
هوش مصنوعی: هنگامی که نور طلاگون خورشید به بالای کوه تابیده میشود، گویی که با یک طناب بر روی قله کوه کشیده شده است.
من شبنیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
هوش مصنوعی: من شب را بیدار ماندم و اکنون با آرامش، جشنی را تدارک دیدهام.
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
هوش مصنوعی: بر روی تخت سلطنت در کوی عارفان نشستم.
بساطی کشیدم به ترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو
هوش مصنوعی: من یک سفرهی جدید برای تفکراتم سر و سامان دادم و آنها را به تصویر کشیدم.
می و نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
هوش مصنوعی: نوشیدنی و میوه و گیاه معطر، تنها همصحبت و همدل من هستند و دیگر هیچ چیز.
سرم چون ز می تابِ مستی گرفت
سخن با سخا همنشستی گرفت
هوش مصنوعی: زمانی که شراب مستی مرا گرفته بود، در کنار راجع به سخاوت گفتگو میکردم.
در آمد به غریدن ابر بلند
فروریخت گوهر به گوهرپسند
هوش مصنوعی: ابرهای بلند شروع به غریدن کردند و گنجهای درونشان، مانند مروارید، به زمین افتادند.
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
هوش مصنوعی: دل من پر از آتش و احساسات سوزان است و سرنوشتم هم به نوعی با قدرت و شجاعت مرتبط میشود. با این حال، زبانم در کارهایی که انجام میدهم، به تندی و شدت سخن میگوید.
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
هوش مصنوعی: مردان باید در دو موقعیت دلیر و شجاع باشند: یکی هنگام روبرو شدن با خطرهایی مانند آتش و دیگری در برابر دشمنانی مانند شیر.
مگر آتش و شیر همگوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
هوش مصنوعی: آیا آتش و شیر از یک جنس هستند که از هر چیزی که در دام و دشت وجود دارد، تغذیه میکنند؟
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
وقتی خوشاقبالی و نیکاختری، هنر و خنیاگریِ زهره را به من بخشید و خرد و حکمت مشتری را به من عطا کرد.
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
(آنگاه سراییدم) و زمانی از شعر، زیورهایی لطیف و زیبا ساختم و زمانی از نظم، دَرهای تازهای از گنج حکمت و خرد گشودم.
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهرخری داشتم
جهانی را پر از گوهر و جواهر کردم و (وقتی دیدم که) گوهرخری عالی چون شاه داشتم
دگر باره بر کان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
بار دیگر به معدن گنج دست بردم و زمین را از هرچه گنج بود تهی کردم.
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
اینها، ادعای پوچ و بیاساس نیست، این زر و این آتش (هر دو حاضر است)، میتوان (زر سره را) آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر بیان میکند که به تازگی کلاهی با طراحی جدید و زیبا ساخته است و همچنین به رنگ آبی خاص و دلنشینی اشاره میکند.
دگر باره این نظم چینیطراز
ببین تا کجا میکند ترکتاز
این نظم که همچون حریر چین لطیف و خوشنگار است خواهی دید که تا کجا خواهد تاخت و تا کجا درخواهد نوردید.
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
هوش مصنوعی: شکستگی و ناملایمات زندگی باعث میشود که باید به درستی عمل کنیم و از مشکلات گذشته درس بگیریم تا در آینده بهتر رفتار کنیم.
بسی سالها شد که گوهرپرست
نیاورد از اینگونه گوهر بهدست
هوش مصنوعی: سالهاست که کسی در این دنیا از چنین گوهرهای ارزشمندی چیزی به دست نیاورده است.
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
هوش مصنوعی: فروشندهٔ جواهر نمایان شد، باید از او خرید کرد.
چو فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
هوش مصنوعی: هنگامی که پادشاه دستور داد تا باغی را تزئین کنند، به کاشت سمن (گل یاس) و آراستن سروها نیز پرداختند.
به سرسبزی شاه روشنضمیر
به نیروی فرهنگ فرمانپذیر
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف قدرت و تأثیرگذاری فرهنگ و آموزش در پرورش و تکامل شخصیت اشاره دارد. به عبارتی، میتوان گفت که سرسبزی و رشد فرهنگی و اجتماعی، به هوش و فضیلت یک فرد وابسته است که میتواند با آگاهی و فهم صحیح از زندگی، دیگران را نیز تحت تأثیر قرار دهد.
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او مَی خورد انجمن
هوش مصنوعی: در باغ یک سرو زیبا وجود دارد که به یاد او، جمعی دور هم نشسته و نوشیدنی مینوشند.
سخن زین نمط هر چه دارد نوی
بدین شیوهٔ نو کند پیروی
هوش مصنوعی: هرچه در این سبک گفته شده، به شیوهای نو تکرار خواهد شد.
دلی باید اندیشه را تیز و تند
برش بر نیاید ز شمشیر کند
هوش مصنوعی: برای داشتن تفکر و اندیشهای نافذ و تیز، باید دل آماده و نیرومند باشد، زیرا صرف استفاده از قدرت و زور چارهساز نیست.
سخن گفتن آسان بر آن کس بود
که نظم تهیش از سخن بسبود
هوش مصنوعی: گفتگو کردن برای کسی ساده است که پیش از آن، کلمات و جملاتش به خوبی نظم و ترتیب یافته باشد.
کسی کاو جواهر برآرد ز سنگ
به دشواری آرد سخن را به چنگ
هوش مصنوعی: کسی که بتواند از سنگ، جواهر استخراج کند، به همین ترتیب در سختی هم میتواند سخن ارزشمندی را به دست آورد.
غلط کاری این خیالات نغز
برآورد جوش دلم را به مغز
هوش مصنوعی: این خیالات زیبا و نادرست، باعث شده که احساسات عمیق من به شدت درونم زیر و رو شود.
ز گرمی سرم را پر از دود کرد
ز خشگی تنم را نمکسود کرد
هوش مصنوعی: به دلیل گرما، بخار و دودی در ذهنم ایجاد شد و خشکی بدنم باعث شد که به حالت شکنندگی و آسیبپذیری برسد.
به ترتیب این بکر شوهر فریب
مرا صابری باد و شه را شکیب
هوش مصنوعی: به آرامی و با صبر با او رفتار کن و برای عشق و محبتش صبر و استقامت داشته باش.
سخن بین کجا بارگه میزند
چه میگویم او خود چه ره میزند
هوش مصنوعی: به جایی دقت کن که سخن در آنجا آغاز میشود؛ من چه میگویم و او چگونه مسیر خود را میسازد.
ندانم که این جادوییهای چست
چگونه درین بابلیچاه رست
هوش مصنوعی: نمیدانم این حرکات و جادوهای جذاب چگونه در این چاه پر از راز و رمز به وجود آمدهاند.
که آموخت این زهره را زیر زند؟
که سازد نواهای هاروتبند
هوش مصنوعی: چه کسی به این زهره یاد داده که زیر و زبر کند؟ چه کسی به او آموخته که نغمههای هاروت را بسازد؟
بدین سحر کاو آب زردشت برد
بسا زند را کاتش زنده مرد
هوش مصنوعی: با این جادو که آب زردشت میبرد، بسیاری از زندگان مانند آتش زنده میشوند.
کجا قطره تا در به دریا برَد
خر آرد و زین بصره خرما برد
هوش مصنوعی: کجا میشود که قطرهای به دریا برسد و خر، خرما بیاورد؟
من آن ابرم این طرف ششطاق را
که آب از جگر بخشم آفاق را
هوش مصنوعی: من همچون ابری هستم که در این سمت ششطاق، آب را از دل خود به سرزمینها و افقها میبخشیدم.
همه چون گیا جرعهخواران من
ز من سبز و تشنه به باران من
هوش مصنوعی: همه مانند گیاهانی هستند که از من آب میخواهند و به باران من نیاز دارند تا سبز و سرزنده بمانند.
چو سایه که هنجار دارد ز نور
وزو دارد آمیزش خویش دور
هوش مصنوعی: مانند سایهای که از نور میتابد و در عین حال به خاطر ترکیب با آن، فاصلهای از خود دارد.
ز من گرچه شوریده شد خوابشان
هم از فیض جوی منست آبشان
هوش مصنوعی: اگرچه من سرشار از شیدایی و هیجان هستم، اما خواب آرام آنها نیز به خاطر وجود و تأثیر من است.
همه صرف خواران صرف منند
قباله نویسان حرف منند
هوش مصنوعی: همه کسانی که فقط به لذتهای زودگذر و مادی فکر میکنند، فقط نقشبرگان و نویسندگان بیمعنی هستند.
من ادرار این فیض از آن یافتم
که روی از دگر چشمهها تافتم
هوش مصنوعی: من از این نعمت و برکت بهرهمند شدم چون دیگر چشمهها را رها کردم و به این یکی توجه کردم.
به خلوت زدودم ز پولاد زنگ
که مینا پذیرد ز یاقوت رنگ
هوش مصنوعی: در تنهایی خود، زنگارهای سرد و سخت را کنار زدم تا زیبایی و رنگی مثل یاقوت را در دل مینا بپرورانم.
چو من کردم آیینه را تابناک
پذیرندهٔ پاک شد جای پاک
هوش مصنوعی: چون من به آیینه نور افشانی کردم، جایی که پاکی وجود دارد، آن مکان هم پاک و روشن شده است.
نخواندی که از صقل چینی حصار؟
چگونه ستد رومیان را نگار؟
هوش مصنوعی: آیا نشنیدی که از شفافیت و زیبایی چینی، حصار را به تصویر کشیدهاند؟ چگونه است که رومیان، آن زیبایی را به دست آوردهاند؟
چو خواهی که بر گنج یابی کلید
نباید عنان از ریاضت کشید
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به گنجی دست پیدا کنی، نباید از تلاش و کوشش دست برداری.
مثل زد در این آنکه فرزانه بود
که برناید از هیچ ویرانه دود
هوش مصنوعی: شخصی را به یاد بیاور که با عقل و خرد خود از ویرانهها و مشکلات چیزی برنمیآورد و در واقع، هیچگاه از ناامیدی و شکست درمانده نمیشود. او به رغم همه مسائل، به زندگی و رو به جلو ادامه میدهد.
بسا خواب کاول بود هولناک
نشاط آورد چون شود روز پاک
هوش مصنوعی: بسیاری از خوابها ممکن است در ابتدا ترسناک به نظر بیایند، اما زمانی که صبح پیروزی و روشنی میآید، آنها میتوانند احساس نشاط و شادابی را به ارمغان بیاورند.
بسا چیز کاو در دل آرد هراس
سرانجام از آن کرد باید سپاس
هوش مصنوعی: بسیاری از چیزها هستند که در دل آدم ترس ایجاد میکنند، اما در نهایت باید به خاطر آنها سپاسگزار باشیم.
جهان پر شد از دعوی انگیختن
برین نطع ترسم ز خون ریختن
هوش مصنوعی: جهان پر از اظهارنظرها و ادعاهای مختلف شده و من نگرانم که این صحبتها به نزاع و خونریزی منجر شود.
چو باران فراوان بود در تموز
هوا سرد گردد چو بردالعجوز
هوش مصنوعی: زمانی که باران زیادی در فصل تابستان ببارد، هوا سرد میشود، مانند زمانی که مادربزرگ از سن و سال خود میگوید و حالش تغییر میکند.
چو باران هوا تر نماید ز آب
نسوزاند آن چرک را آفتاب
هوش مصنوعی: وقتی باران میبارد، هوا را مرطوب میکند و این رطوبت میتواند کثیفیها را از بین ببرد، اما آفتاب به تنهایی نمیتواند آن کثیفیها را بسوزاند و پاک کند.
چو بر عادت خود درآید خریف
هوا دور باشد ز باد لطیف
هوش مصنوعی: زمانی که انسان به عادتهای خود عادت کند، از تاثیرات و زیباییهای لطیف زندگی دور خواهد شد.
وبا خیزد از تری آب و ابر
که باشد نفس را گذرگه ستبر
هوش مصنوعی: وقتی که رطوبت از باران و آب بلند میشود، لحظهای سرنوشت ساز برای نفس و زندگی انسان به وجود میآید.
بباید یکی آتش افروختن
برو صندل و عود و گل سوختن
هوش مصنوعی: برای آنکه شوری به وجود آوریم، باید آتش روشن کنیم تا بتوانیم صندل، عود و گل را بسوزانیم و عطر خوشی ایجاد کنیم.
من آن عود سوزم که در بزم شاه
ندارم جز این یک وثیقت نگاه
هوش مصنوعی: من مانند عود سوزی هستم که در محفل پادشاه، تنها چیزی که دارم، همین نگاه وفادارم است.
خدای از پی بندگیم آفرید
بجز بندگی ناید از من پدید
هوش مصنوعی: خداوند مرا برای بندگی خود خلق کرده است و غیر از این خدمت، کاری از من برنمیآید.
به نیک و به بد مرد آموزگار
نپیچد سر از گردش روزگار
هوش مصنوعی: انسان خوب و بد را از تجربههای زندگی میآموزد و نمیتواند از تغییرات و نوسانات زندگی فرار کند.
به هرچهش رسد سازگاری کند
فلک بر ستیزنده خواری کند
هوش مصنوعی: هرکسی که به چیزی برسد، با آن سازگار میشود؛ اما آسمان بر کسانی که در ستیز هستند، ذلت و خواری میآورد.
ندارد جهان خوی سازندگان
نسازد نوا با نوازندگان
هوش مصنوعی: این دنیا نمیتواند بدون وجود هنرمندان و خالقان هنر، جلوهای از زیبایی و صدا پیدا کند. به عبارت دیگر، اگر نوازندگان و هنرمندان نباشند، جهان نیز توانایی خلق موسیقی و زیبایی را نخواهد داشت.
چو ابریشمی بسته بیند به ساز
کند دست خود بر بریدن دراز
ابریشم در اینجا منظور زه و تار ِ ساز است که امروزه غالبا سیم ِساز خوانده میشود.
دو کرم است کان در بریشمکشی
کند دعوی آبی و آتشی
هوش مصنوعی: دو کرم در حال دعوا هستند، یکی ادعای آبی بودن و دیگری ادعای آتشینی دارد.
یکی کارگاه بریشم تند
یکی کاروان بریشم زند
هوش مصنوعی: در یک مکان، کسی مشغول بافتن پارچه ابریشمی است و در جایی دیگر، کاروانی برای حمل و نقل این پارچهها آماده شده است.
دو باشد مگس انگبین خانه را
فریبنده چون شمع پروانه را
هوش مصنوعی: دو مگس در خانه عسل وجود دارد که مانند شمع، پروانه را فریب میدهد.
کند یک مگس مایهٔ خورد و خفت
به دزدی خورد دیگری در نهفت
هوش مصنوعی: یک مگس میتواند باعث ایجاد مشکل و دردسر شود، همانطور که دزدی ممکن است به سراغ دیگری برود و بدون اینکه دیده شود، به او آسیب برساند.
یکی زان مگس که انگبینگر بوَد
به از صد مگس که انگبینخور بود
هوش مصنوعی: یکی از آن مگسهایی که عسل درست میکند، بهتر از صد مگسی است که فقط عسل میخورد.
از آن پیش کارد شبیخون شتاب
چو دراج در ده صلای کباب
هوش مصنوعی: قبل از اینکه کارد ضربتی بزند، همانند پرندهای که در آشیانهاش آشفته شده، فریاد کباب به گوش میرسد.
ز حرصی چه باید طلب کرد کام؟
که گه سوخته داردت گاه خام
هوش مصنوعی: از حس طمع و چشمداشت زیاد، چه چیزی میتوانی به دست آوری؟ زیرا گاهی ممکن است به نتیجهای سوخته و بیفایده برسی و گاهی نیز به موفقیتی نیمهکاره و ناقص.
اگر جوشگیری بسوزی ز درد
و گر بر نجوشی شوی خام و سرد
هوش مصنوعی: اگر در دل آتش عشق بسوزی، با وجود درد و رنجی که میکشی، رشد میکنی و بارور میشوی؛ اما اگر هیچ تلاشی نکنی و در شرایط سخت خود را محکی نزنی، زندگیات بیروح و بیفایده خواهد بود.
سپهر اژدهایی است با هفت سر
به زخمی کی اندازد از مه سپر؟
هوش مصنوعی: آسمان مانند اژدهایی است با هفت سر که از کدام زمان میتواند به زخمهایش سپر بزند؟
درین تشت غربالی آبگون
تو غربال خاکی فلک تشت خون
هوش مصنوعی: در این ظرف که شبیه به تشت است، آب زلالی وجود دارد، اما در واقع، آسمان مانند غربالی از خاک است و درون این تشت، خون جاری است.
گر او با تو چون تشت شد آبریز
تو با او چو غربال شو خاکبیز
هوش مصنوعی: اگر او با تو مانند تشت رفتار کرد، تو نیز باید مانند غربال با او برخورد کنی.
کجا خاکدان باشد و آبگیر
ز غربال و تشتی بود ناگزیر
هوش مصنوعی: کجا ممکن است که خاک در جایی باشد و آب در جایی دیگر، در حالی که چارهای جز جداسازی آنها نیست؟
فسونگر خم است این خم نیلگون
که صد گونه رنگ آید از وی برون
هوش مصنوعی: این خم نیلگون، جادوگری است که از آن رنگهای مختلفی بیرون میآید.
اگر جادویی بر خمی شد سوار
خمی بین بر او جادوان صد هزار
هوش مصنوعی: اگر کسی از قدرت جادوگری بهرهمند شود و خمر (مست) باشد، باید بداند که در کنار او جادوگران زیادی وجود دارند.
حساب فلک را رها کن ز دست
که پستی بلند و بلندیست پست
هوش مصنوعی: به حساب آسمان و ستارهها توجه نکن، زیرا در واقع آنها تفاوتهای زیادی دارند و تغییراتشان هرگز ثابت نیست.
گهی زیر ما گاه بالای ماست
اگر زیر و بالاش خوانی رواست
هوش مصنوعی: زمانی ما در جایگاه بالا هستیم و گاهی در پایین؛ اگر تو این جا و آن جا را خوب ببینی، درست است که حالت را تغییر دهی.
درین پرده با آسمان جنگ نیست
که این پرده با کس هماهنگ نیست
هوش مصنوعی: در این فضا و محیط هیچ نزاعی با آسمان وجود ندارد، چرا که این فضا با هیچ کس همسو و هماهنگ نیست.
چه بازیچه کاین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چار دیوار تنگ
هوش مصنوعی: این زندگی مانند یک بازی است و چرخ روزگار بر اساس رنگها و تغییرات آن، در این چارچوب محدود نمیماند.
کسی را که گردن برآرد بلند
همش باز در گردن آرد کمند
هوش مصنوعی: هر کسی که خود را بزرگ و برتر از دیگران بداند، در واقع خود را در دام مشکلات و محدودیتها گرفتار میکند.
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
به خوردِ سگان سپاهش دهد
هوش مصنوعی: اگر روباه سرخ به سگان کلاه بدهد، آنها مجبور به تسلیم او میشوند.
درین چار سو چند سازیم جای؟
شکم چارسو کرده چون چارپای
هوش مصنوعی: در این چهار طرف، چه کار کنیم؟ شکم مثل چهارپایی بزرگ شده و ما را به سمت خود میکشد.
سر آنگاه بر چار بالش نهیم
کزین کنده چاربالش رهیم
آنگاه سر بر چاربالش خرسندی و بزرگی مینهیم که از دست این کنده عالم جسمانی و چهارعنصر برهیم. ( در بعضی نسخ بجای کنده، گنبد نوشته شده)
رباطی دو در دارد این دیر خاک
دری در گریوه دری در مغاک
گریوه: بلندی، سرابالایی. مغاک: گودی، سرازیری. رباط: کاروانسرا.
نیامد کسی زان در اینجا فراز
کزین در برونش نکردند باز
هوش مصنوعی: هیچکس از آن در به اینجا نیامده است، زیرا کسی نتوانسته از آن در بیرون برگردد.
فسرده کسی کاو درین چاه پست
چو برف اندر افتاد و چون یخ ببست
فسرده کسی: بدا به حال کسی
خنک برق کاو جان به گرمی سپرد
به یک لحظه زاد و به یک لحظه مرد
خنک برق: خوشا برق آسمان!
نه افسرده شمعی که چون برفروخت
شبی چند جان کند و آنگاه سوخت
(از بیت قبل) خوشا برق آسمان و ابر که بیش از لحظهای در این دنیا نماند و به آن دل نبست، در یک لحظه زاد و در یک لحظه مرد؛ نه شمع که چند شب جان کند و با جانکندن مرد.
کسیرا که کشتی نباشد درست
شناور شدن واجب آید نخست
کسی که کشتی و قایق سالم و خوبی ندارد اول باید شناگری را بیاموزد.
نبینی که ماهی به دریای ژرف
نیندیشد از هیچ باران و برف
هوش مصنوعی: ماهی در عمق دریا به تأثیر باران و برف فکر نمیکند.
شتابنده را اسب صحرا خرام
یرغ داده به زآن که باشد جمام
هوش مصنوعی: اسب صحرا به شتابندهای که در حال حرکت است، اجازۀ خودنمایی میدهد، و این به این خاطر است که او در مسیرش هدفی مهم دارد.
جهان آن جهان شد که از مکر و فن
گه آب تو ریزد گهی خون من
هوش مصنوعی: جهان همانطور که هست، به دلیل فریب و حیلهها، گاهی به نفع تو میشود و گاهی به ضرر من.
سپهر آن سپهرست کز داغ و درد
گه ازرق کند رنگ ما گاه زرد
هوش مصنوعی: آسمان جهانی است که از شدت رنج و درد، گاهی رنگی زرد به ما میدهد و گاهی ما را به رنگ آبی درمیآورد.
درین ره کسی پرده داند نواخت
که هنجار این ره تواند شناخت
هوش مصنوعی: در این مسیر، تنها کسانی میتوانند موفق به درک و شناخت قواعد آن شوند که آگاهی و تجربه کافی داشته باشند.
به رهبر توان راه بردن بسر
سر راه دارم کجا راهبر
هوش مصنوعی: من قابلیت هدایت و راهنمایی را دارم، اما نمیدانم چگونه این کار را پیش ببرم.
چنان وقت وقت آیدم مرگ پیش
که امید بردارم از عمر خویش
هوش مصنوعی: زمانی خواهد رسید که مرگ به سراغم بیاید و در آن لحظه، دیگر هیچ امیدی به زندگی نخواهم داشت.
دگر باره غفلت سپاه آورد
سرم بر سر خوابگاه آورد
هوش مصنوعی: دوباره غفلت به سراغم آمده و مرا در خواب و بیخبری فرو برده است.
خیالی به خوابی به در میبرم
به افسانه عمری به سر میبرم
هوش مصنوعی: در خواب و خیال فرو رفتهام و زندگیام را همچون داستانی سپری میکنم.
به این پر کجا بر توانم پرید؟
به پایی چنین در چه دانم رسید؟
هوش مصنوعی: با چنین بالی چطور میتوانم پرواز کنم؟ و با چنین پاهایی، چگونه میتوانم به هدفی برسم؟
بدین چارسوی مخالف روان
نیم رسته گر پیرم و گر جوان
هوش مصنوعی: من در این چهار سو که مخالف است، حرکت میکنم و به هیچ چیزی وابسته نیستم، حال چه پیر باشم و چه جوان.
اگر وقع پیران درآرم به کار
جدا مانم از مردم روزگار
هوش مصنوعی: اگر به کارهای اهل wisdom و تجربه مشغول شوم، از دیگران و جامعه جدا میشوم.
وگر با چنین تن جوانی کنم
به جان کسان زندگانی کنم
هوش مصنوعی: اگر با این جوانی و وجود پرتوان خودم، زندگی را برای کسانی که دوستشان دارم، به جان بخرم و به آنها خدمت کنم، آرامش و خوشبختی را تجربه میکنم.
همان به که با هر کهن تازهای
نمایم بهقدر وی اندازهای
هوش مصنوعی: بهتر است که با هر فردی به اندازه و شان او برخورد کنم و از او درسی تازه بیاموزم.
مگر تارها کردن این بند را
نیازارم این همرهی چند را
هوش مصنوعی: آیا باید با این همراهی چند نفر، این بند را بگسلم و رنج ببرم؟
حاشیه ها
1402/07/25 18:09
فرهود
اسب ابرش به انگلیسی تقریبا میشود Dappled horse
یعنی اسبی که نقطههای روشنتری نسبت به رنگ اصلی بر پوستش آشکار شده که نشان سلامتی کامل اسب است. (البته همیشه این رنگ و حالت، ابرش نیست )