گنجور

بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر

مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام
گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شوم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
ز من گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
هوش مصنوعی: تو آوازخوانی هستی که به خوبی زمان را می‌شناسی، بگو تا چه مدت از شب گذشته است.
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
هوش مصنوعی: وقتی صدای پرندگان دیر به گوش می‌رسد، از آن مرغ سغدی طلب فریاد و بانگ کن.
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
هوش مصنوعی: وقتی بادهای پاییزی به دشت می‌وزند، سرنوشت باغ تغییر می‌کند و حال و هوای آن دگرگون می‌شود.
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
هوش مصنوعی: از آن نسیم، لباس باغ از بین رفت و مرد، بر دست گل‌ها روشنایی را مشاهده کرد.
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
هوش مصنوعی: سبزهٔ کنار جویبار به رنگ زر درآمد و گل‌های خوشبو از روی شاخه‌ها به زمین افتادند.
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
هوش مصنوعی: درختان با شعله‌های آتش زبانه کشیدند و برگ‌های رنگی آن‌ها در آتش سوختند.
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
هوش مصنوعی: دهقان به بازار رفت و در باغ گلابی نگهبانی را شکست و درها را بست.
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
هوش مصنوعی: آب‌های روان که به سوی برکه‌های زیبا و دلنشین می‌رفتند، اکنون دچار کسادی و بی‌حالی شده‌اند.
نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
هوش مصنوعی: باغی که بی‌برگ باشد و دیواری که خراب شده، هرگز شاداب و زیبا نخواهد بود.
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
هوش مصنوعی: بجای می و نوشیدن و زیبایی‌های زندگی، با سختی و مشکلات مواجه شده‌ام.
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
هوش مصنوعی: زبان پرنده‌ای را بر اثر وزش باد، بسته و خاموش کرده است.
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
هوش مصنوعی: مغان به تماشای باغ نشسته‌اند و درختان چمن، لباس خود را از دست داده‌اند.
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
هوش مصنوعی: آفتاب مانند سوهانی که به تار موی نرم کشیده شده، به زمین می‌تابد و سطح آب را پر از چین و چروک می‌کند.
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
هوش مصنوعی: باغ از زیبایی و جلوه‌های دل‌انگیز خالی است، نه صدای بلبل شنیده می‌شود و نه نشانی از گل وجود دارد.
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
هوش مصنوعی: بر روی هر گلی خارهایی وجود دارد که نشان‌دهنده‌ی زخم‌ها و مشکلات است و درختان دیگر رنگ و بویی از زندگی ندارند.
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
هوش مصنوعی: در زمان فصل پاییز، درختی که روزگاری شکوه و عظمت داشت، حالا به شدت پژمرده و ضعیف شده است و برگ‌هایش در حال ریزش هستند.
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
هوش مصنوعی: سکندر، آن پادشاه بزرگ و باارزش، به خاطر مشکلات و رنج‌هایی که کشید، به حالتی ناپایدار و بیمار دچار شد و از آسودگی و سلامت جسمی محروم گردید.
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
هوش مصنوعی: هوا سرد و خنک بود و مسافر در سفر خود با دنیا و زیبایی‌هایش آشنا می‌شد.
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
هوش مصنوعی: زمانی که اساس حکومت سست و ضعیف شود، قدرت و توانایی آن نیز به ناکامی و ضعف منجر می‌شود.
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
هوش مصنوعی: پر و بال آن پرنده شکست که در دنیای زمان و مکان جولان داد.
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
هوش مصنوعی: در این مصرع، بیانگر این است که لاله‌ای که پژمرده شده، در دست یک سرو قرار می‌گیرد و در نتیجه، پرنده‌ای به نام تذرو هم به سرنوشت شومی دچار می‌شود. به نوعی، تصویر از ضعف و نابودی موجودات زیبا و بی‌پناه در برابر قدرت و آسیب‌پذیری آن‌هاست.
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
هوش مصنوعی: پزشکان و درمانگران بزرگ شهر دور هم جمع شده‌اند تا به مقام و رهبری زمانه کمک کنند.
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
هوش مصنوعی: برای درمان بیماری، از هر نوع دارو و شربتی استفاده کردند و آن‌ها را با هم ترکیب کردند.
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
هوش مصنوعی: از شیشه و نبض، راز کسی را جستجو کردند. شخصی که در اینجا حضور دارد، دائما در حال آمدن و رفتن است.
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
هوش مصنوعی: هرچند پزشک به درمان آگاه است، اما اگر زمان کافی برای درمان وجود نداشته باشد، درمان چه فایده‌ای دارد؟
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
هوش مصنوعی: محققان و دانشمندان تلاش کردند تا به راه‌حلی دست یابند، اما نتوانستند عمر گم‌شده را بازگردانند.
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
هوش مصنوعی: در این بیت به این مفهوم اشاره شده است که گاهی برای حل یک مشکل یا رسیدن به هدفی نیاز است که فرد لحظه‌ای توقف کند و تأمل کند. در واقع، تلاش مداوم بدون وقفه ممکن است به نتیجه نرسد، و لحظاتی از سکون و فکر کردن می‌تواند به پیدا کردن راه‌حل کمک کند.
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
هوش مصنوعی: زمانی که موعد سفر فرا رسد، انسان از رنج‌ها و دشواری‌های زندگی بهانه‌هایی را برای خروج از آن‌ها ارائه می‌دهد.
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
هوش مصنوعی: زمانه چنان فشارش می‌آورد که حتی دیگر آرزوی مرگش را دارد.
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
هوش مصنوعی: سگال او در midst of سختی و رنج بسیار بود و با این حال، از هیچ‌یک از تصمیمات درست خود دور نشد.
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هوش مصنوعی: چراغی که به خاطر مرگش به غم و درد دچار می‌شود، از خود نور و روغن‌اش هم لطمه می‌خورد.
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
هوش مصنوعی: هر میوه‌ای که باعث درد می‌شود، به دلیل بی‌احتیاطی‌اش به زمین می‌افتد.
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
هوش مصنوعی: پزشکی که برای نجات جان انسان‌ها تلاش می‌کند، وقتی خود را ناتوان ببیند، چگونه می‌تواند درمانی پیدا کند؟
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
هوش مصنوعی: کسی که می‌تواند حقیقت را درک کند، مثل حاکمی نیکوست که بر اساس محاسبات و آگاهی‌های درست، بر همه چیز مسلط است و به طور صحیح مسیر خود را می‌سازد.
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
هوش مصنوعی: چهره خوشبختی از نور و روشنی خالی است و نگاه‌های خوش را از خود دور کرده است.
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به این موضوع اشاره دارد که از هیچ ستاره‌ای در مدارا و صبوری، نشانی نمی‌بیند و به همین خاطر احساس تنهایی و بی‌پشتیبانی می‌کند. حسی از ناامیدی و یاری‌گری در برابر چالش‌ها به وضوح حس می‌شود.
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
هوش مصنوعی: وقتی که ستاره‌ها را دید، دلش پر از ترس شد و آن مردی که ستاره‌شناس بود، نیز به وحشت افتاد.
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
هوش مصنوعی: وقتی اسکندر آیینه را پیش روی خود داشت، به تنومندی و قدرت خود نگاه می‌کرد.
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
هوش مصنوعی: بدنی را دیدم که مانند مویی در حال ذوب شدن فرار می‌کند و جانش تا لب‌هایش در حال تلاش است.
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
هوش مصنوعی: این عبارت به معنای این است که نه تنها در ذات و طبیعت شخص نیرو و قدرتی وجود ندارد، بلکه از نظر جسمی نیز او توانایی کافی ندارد. او مانند یک سرو جوان است که به دلیل خمیدگی و ناتوانی، نتوانسته به بهترین شکل خود تبدیل شود.
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
هوش مصنوعی: زمانی که جان و تن از هم جدا می‌شوند، مانند شمعی که خاموش می‌شود، انسان با نهایت اندوه و حسرت به خود و زندگی‌اش می‌نگرد و از این جدایی غمگین می‌شود.
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
هوش مصنوعی: او از دوستان همدل و همفکر خود خواسته است که به دشت و صحرا بروند و در دل آنها رازی را که دارد، بیان کند.
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
هوش مصنوعی: کشتی به گرداب تنگی وارد شد و در آن لحظه نهنگ دهانش را باز کرد.
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
هوش مصنوعی: صدای دل‌نشین سفر از محل اردو به گوش می‌رسد، و مهد شاه به زودی به محل جدیدی خواهد رفت.
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
هوش مصنوعی: آسمان پیش از این از من راحت شد و به خاطر آرامش من، در کوه و دشت نگه داشته شد.
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
هوش مصنوعی: اکنون نگاه کسی که به من کینه دارد، همانند مهربانی و محبت است که از او انتظار می‌رود.
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
هوش مصنوعی: روزگار آن‌قدر بر من سخت و آشفته شده که نمی‌توانم راهی به سوی آرامش و سامان پیدا کنم.
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم تدبیری بیندیشم که زمانه و سرنوشت سختی‌های زندگی‌ام را به دوش بکشد و مرا از مشکلات دور کند؟
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
هوش مصنوعی: کجا می‌توانم بگویم که آیا کمک مالی لشکر و ثروتم می‌تواند از درد و رنج من کم کند؟
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
هوش مصنوعی: کجا هستند سربازانم که این درد و تب را با شمشیر تیز از جانم دور کنند؟
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
هوش مصنوعی: من سکندر هستم، پادشاهی که دیوان را زیر سلطه دارم و صاحب شمشیر و تختی بلند و باشکوه هستم.
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
هوش مصنوعی: شخصی آماده نبرد شده و شمشیر به دست گرفته، و در این میان هیچ گوش به نواخته‌ای از گناه و خطا باقی نگذاشته است.
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
هوش مصنوعی: در دل طوفان، شمشیر زهرآگین به دریا می‌زند و از عمق آب‌های قلزم موجی بر می‌خیزد.
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
هوش مصنوعی: خردمندان زیادی هستند که فریب خورده‌اند و خود را بزرگ‌تر از آنچه که هستند تصور می‌کنند. همچنین، بسیاری از گوسفندها از خطر گرگ‌ها نجات یافته‌اند.
شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام
هوش مصنوعی: بسیاری را که درهم شکسته‌ام، دوباره جمع کرده‌ام و همچنین بسیاری را که جمع کرده‌ام، باز هم شکسته‌ام.
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
هوش مصنوعی: گاه انسان می‌تواند با محبت و رافت، ظلم و ستم را به نیکی تبدیل کند و همچنین بسیاری از مشکلاتی را که به نظر لاینحل می‌رسند، با همین رویکرد حل کند.
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
هوش مصنوعی: از قنوج تا قلزم و قیروان، شمشیرم به مانند ابر در حرکت و جاری است.
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ فرا می‌رسد، آن تیغ مانند زنجیر می‌شود و دیگر زنجیری برای گرفتار کردن شخص نیست، بلکه به مانند دامی است که گلو را می‌فشارد.
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
هوش مصنوعی: بسیاری از کوه‌ها، دریاها و دشت‌ها را توصیف کرده‌ام، اما هیچ‌کس از آنچه که من نوشته‌ام اطلاعی ندارد.
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
هوش مصنوعی: من به لطف و نعمت‌های بزرگ خداوند، خود را با عزت و سربلندی آراسته‌ام و از دارایی‌های مادی بهره‌مند شده‌ام.
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
هوش مصنوعی: من گردن دشمن را زدم و در چین، جایگاه سوگند را گرفتم.
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
هوش مصنوعی: من از داستان قابیل و هابیل خواسته‌ایم، و برای برقراری این کینه البته پایبند به اصول و آداب خاصی هستم.
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
هوش مصنوعی: در این بیت، گویا گوینده از حاکمیت مجوس و رسم و رسوم آن کاسته و به جای آن، آتش و روشنایی را از زمانه و سرزمین دیگر به ارمغان می‌آورد. به عبارتی، او در تلاش است که تصورات و آداب گذشته را کنار بگذارد و چیزی نو و درخشان به ارمغان آورد.
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
هوش مصنوعی: من بر تخت جمشید نشستم و مانند فریدون، از ثروت و گنج‌های او، محاصره‌ای را ایجاد کردم.
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
هوش مصنوعی: من بناهای عظیم و باستانی قوم عاد را ویران کردم و درب قصر باشکوه شداد را گشودم.
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
هوش مصنوعی: من با کارهای خود در سراندیب آشوبی به پا کردم و بر روی جای پای آدم قدم گذاشتم.
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
هوش مصنوعی: من از رستم و وضع او خبر دادم و همچنین از جام و تخت کیخسرو نیز صحبت کردم.
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
هوش مصنوعی: از سمت مشرق تا مغرب را پیمودم و همانند سدی که یاجوج را در برابر آن قرار دادم، ارتفاع آن را بالا بردم.
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
هوش مصنوعی: وقتی که به قدس رسیدم، مثل آدم در بهشت نشستم و دستم را به دور کعبه حلقه کردم.
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
هوش مصنوعی: از تاریکی‌ها و دشواری‌ها عبور کرده و با تلاش و کوشش، نور و روشنایی ایجاد کرده‌ام؛ در برابر تباهی‌های دنیا ایستاده‌ام و آن را کنار زده‌ام.
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
هوش مصنوعی: من هیچ وقت به بازی مشغول نشدم و هرگز به غفلت قدمی برنداشتم.
بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام
هوش مصنوعی: هر جا که رفته‌ام، به نحوی از عدالت و علم سر فرود نیاورده‌ام و به دور از آن‌ها نبوده‌ام.
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
هوش مصنوعی: فضایی که سنگ سخت را ذوب می‌کند، مانند نیرویی است که با ما تعامل دارد و ارتباط برقرار می‌کند.
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
هوش مصنوعی: اکنون در جایی تاریک و سرد، همچون پرندة مجروح، دیگر نیرویی ندارم و به درد و رنج گرفتار شدم.
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
هوش مصنوعی: زمانی که بدن ضعیف می‌شود و به تخت خواب می‌رود، دیگر نمی‌توان به سر سالم و تندرست اکتفا کرد.
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
هوش مصنوعی: در این کارگاه، رنگ‌های تیره و سیاه را مشاهده کردم که به جوی آب سیاه می‌رسید.
گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام
هوش مصنوعی: اگر از من بپرسی که چگونه بوده‌ام، به تو نشان می‌دهم که حتی یک لحظه هم از راه راست منحرف نشده‌ام.
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
هوش مصنوعی: من مانند کودکی هستم که یک روز بیشتر ندارد و هنوز دنیای بزرگسالان را تجربه نکرده و جان خود را فدای عشق می‌کند.
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
هوش مصنوعی: من این دنیا را از بالا و پایین دیدم، اما هنوز از دیدن و مشاهده سیر نشده‌ام.
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
هوش مصنوعی: اگر این سی و شش، سی هزار هم باشد، من همین نکته را به عنوان نتیجه‌گیری نهایی می‌گویم.
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
هوش مصنوعی: من در رازهای آسمان گشوده‌ام و از نور ماه نشانه‌ای به دست آورده‌ام و همچنین از مهر و محبت نیز اشاره‌ای دارم.
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
هوش مصنوعی: من به شکرگذاری و قدردانی از آفریننده جهان پرداختم و به درک و شناخت نعمت‌های او نایل شدم.
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
هوش مصنوعی: من هرگز به سرنوشت عمرم به خاطر غفلت نخواهم رفت، مگر اینکه به خاطر مهارت و زکاوت خودم باشد.
زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام
هوش مصنوعی: در پی آموختن دانش زیادی هستم، اما وقتی مرگ سر برسد، همه این علم و دانش کنار می‌رود و من باقی می‌مانم.
گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای
هوش مصنوعی: من در برابر هر ستمکاری درهای خود را باز کرده‌ام، اما نمی‌دانم در برابر مرگ چه چاره‌ای دارم.
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
هوش مصنوعی: به جز مرگ، هر مشکلی که وجود دارد، با تدبیر و راه‌حل می‌توان آن را برطرف کرد.
کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک
هوش مصنوعی: کجا رفته‌اند آن‌اندیشمندان شریف که من برای آن‌ها مانند خاک، طلا پخش می‌کردم؟
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
هوش مصنوعی: بیا تا خاک را به طلا تبدیل کنیم و جان سکندر را درمان کنیم.
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
هوش مصنوعی: کجا می‌توانم مانند ارسطو از فرهنگ و اندیشه‌های عمیق بهره‌مند شوم تا از این وضعیت دشوار و تنگنا خارج شوم؟
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
هوش مصنوعی: بلی، چه کسی را می‌توان یافت که با جادوگری بتواند به اسکندر کمک کند؟
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار
هوش مصنوعی: کجاست آن فیلسوف بزرگ و پرهیزگار که شاید نکته‌ای برای من به همراه داشته باشد؟
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
هوش مصنوعی: والیس که دانا و عالم است، باید بداند که سرچشمه این آسیب و درد از کجا نشأت گرفته است.
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
هوش مصنوعی: مطلبی درباره سقراط فرزانه با صدای بلند بخوانید تا شاید قفل این مکان باز شود.
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
هوش مصنوعی: دو نفر اسب به هرمس فرستادند تا شاید بتوانند دل شاه را یک لحظه شاد کنند.
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
هوش مصنوعی: این داستان را به فرفوریوس بسپارید، شاید دوباره عقل و فهم مرا از این مشکل روشن کند.
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
هوش مصنوعی: این بار دوباره گفت که این حرف، مانند بادی است که در این درد به یاد خداوند می‌آید.
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
هوش مصنوعی: اگرچه در درد و رنج هستم، اما آیا ممکن است که این وضعیت به من آرامش بدهد یا بر این زمین بخششی را به همراه داشته باشد؟
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
هوش مصنوعی: کسی دست مرا نگیرد و در این دنیای بی‌کسی، هیچ کس نباشد که به یاد من بیفتد.
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
هوش مصنوعی: وقتی که اوضاع و احوال به این شکل درآمده، دیگر نباید سر و صدایی بلند کرد و به حرف‌های بیهوده گوش داد.
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
هوش مصنوعی: از خاکی که از آن برخاستم، در ابتدا باید دوباره به همان خاک بازگردم.
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
هوش مصنوعی: قبل از اینکه به خطر بیفتم، باید خودم را در برابر مشکلات آماده کنم.
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
هوش مصنوعی: من از مادر بدون هیچ پوششی به دنیا آمدم و در نهایت نیز با تمام عریانی و بی‌پناهی به خاک سپرده می‌شوم.
سبک بار زادم گران چون شوم
چنان کامدم به که بیرون شوم
هوش مصنوعی: من با سبکباری به دنیا آمده‌ام و وقتی که سنگین شوم، بهتر است که از دنیا بروم.
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
هوش مصنوعی: یک پرنده بر دامن کوه نشسته و سپس از آنجا پرواز کرده است. این کار چه بر ارتفاع کوه افزوده و چه از آن کاسته است؟
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
هوش مصنوعی: من مانند پرنده‌ای هستم که از دیار خود دور شده‌ام و وقتی به کوه‌هایم فکر می‌کنم، از آنچه در دنیا وجود دارد غمگین می‌شوم.
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
هوش مصنوعی: بسیاری مانند من به دنیا آمده‌اند و به سرعت از بین رفته‌اند، پس لعنت بر آن پرستار کج‌کوله.
ز من گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
هوش مصنوعی: هرچند که من مهربانی زیادی از خود نشان داده‌ام، ممکن است کسی نیز شاهد ظلم و ستمی از جانب من بوده باشد.
حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام
هوش مصنوعی: اگر بر شما ظلم کرده‌ام، مرا ببخشید؛ زیرا من نیز به ظالمی ظلم کرده‌ام.
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
هوش مصنوعی: وقتی که سرم به زمین می‌رسد، به دنیای نیکوکاران می‌رود و روح پاک را به همراه می‌آورد.
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید
هوش مصنوعی: به جای اینکه غباری بر سر خود بپاشید، زبان خود را به آمرزش من تر کنید.
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
هوش مصنوعی: او این صحبت را گفت و چون کسی به آن پاسخ نداد، به خواب رفت و خود را فراموش کرد.

حاشیه ها

1397/02/03 09:05
سبحان

در دیگر مکتوب مشاهده نیز همی شده است که در جای مصرع 《چه افزود بر کوه و بازو چه کاست》آورده اند که:(چه افزود بر کِه و از کِه چه کاست)

1399/01/18 17:04
علیرضا سیّداحمدیان

احتمال میدهم که «یکی مُرغ بر کوه بنشست و خاست/چه افزود بر کوه یا زو چه کاست» باشد. صورت ثبت‌شده‌ی فعلی بی‌معناست.