بخش ۱۳ - افسانهٔ نانوای بینوا و توانگری وی به طالع پسر
مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیینتر از نالهٔ عندلیب
نوایی که در وی نوایی بود
نوایی نه کز بینوایی بود
خُنیده چنین شد در اقصای روم
که بیسیمی آمد ز بیگانهبوم
به کم مدتی شد چنان سیمسنج
که شد خواجهٔ کاروانهای گنج
کس آگه نه کان گنج دریاشکوه
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
یکی نامش از کانکنی میگشاد
یکی تهمت رهزنی مینهاد
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند
که آمد تهیدستی از راه دور
نه در کیسه رونق، نه در کاسه نور
به تاریخ یکسال یا بیش و کم
بهدست آوریدهست چندین درم
که گر شه گمارد بر آن دَه دبیر
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
یکی نانوا مرد بُد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا
کنون لعل و گوهر فروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند؟
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع؟!
صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جوید نهان
جهاندار فرمود کان زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد
به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنیع برنارد آوای کوس
درمدارِ مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه
درون رفت و بوسید شه را زمین
زمین بوس چون کرد خواند آفرین
چو شاه جهانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
سخنها کزو گنج شاید گشاد
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر
شنیدم چو اینجا وطن ساختی
به یک روزه روزی نپرداختی
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولیتر آیم به گنج
اگر راست گفتی که چونست حال
ز من ایمنی، هم به سر هم به مال
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس
نیوشنده چون دید کز خشم شاه
بجز راستی نیست او را پناه
زمینبوسِ شه تازهتر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجزنواز
ندیده جهان نقش بیداد تو
به نیکی شده در جهان یاد تو
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند
مرا مال و نعمت زمینزاد توست
هم از دادهٔ تو هم از داد توست
اگر میپذیری ز من هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست
به کمتر غلامی دهم شاه را
زنم بوسه این خاک درگاه را
چو شه گفت کهاحوال خود باز گوی
بگویم که این آب چون شد به جوی
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهیدست بودم ز هر برگ و ساز
دلم را غم بینوایی شکست
گرفتم ره نانوایی بهدست
وزان پیشه نیزم نوایی نبود
که در کار و کسبم وفایی نبود
به شهری که داور بوَد پیفراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
ز هر سو سراسیمه میتاختم
به بیبرگی آن برگ میساختم
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار
به سختی همیگشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یکباره مهر
زن پاکدامنتر از بوی مُشک
شکیبنده با من به یک نان خشک
چو آمد گهِ زادن او را فراز
به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز
ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ
نبودم به جز خون در آن خانه هیچ
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای شوی فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتی شکست
چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاریکنان
ز سامان به سامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر
ندیدم دری کان نه در بسته بود
که سختی به من سخت پیوسته بود
رسیدم به ویرانهای دور دست
درو درگهی با زمین گشته پست
بسی گِرد ویرانه کردم طواف
شتابنده چون دیو در هر شکاف
سرایی کهن یافتم سالخورد
دری در نشسته بر او دود و گرد
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته
سیه زنگییی دیدم آتشپرست
سفالین سبویی پر از می بهدست
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود به کردار دود
به من بانگ برزد کهای دیوزاد
شبیخون من چونت آمد به یاد؟
تو دزدی و من نیز دزد، این رواست؟
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
من از هول زنگی و تیمار خویش
فروماندم آشفته در کار خویش
زبان برگشادم به آیین زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ
که از بینوایی و بیمایگی
گرفتم در این سایه همسایگی
جوانمردیِ چون تو شیرافکنی
شنیدم به افسانه از هر تنی
نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خویش در پایت انداختم
مگر کز تو کارم به جایی رسد
در این بینوایی نوایی رسد
چو زنگی زبان مرا چرب دید
وزآن گونه گفتار شیرین شنید
از آن چرب و شیرین رها کرد حرب
که دشمنفریب است شیرین و چرب
بگفتا خوری باده؟ دانی سرود؟
بگفتم بلی، پیشم آورد رود
از او بستَدَم رود عاشقنواز
ز بیسازیاش پرده بستم به ساز
سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودی فریبنده برداشتم
درآوردم او را به بانگ و خروش
چو دیگی که از گرمی آید به جوش
گهی خورد ریحانییی زان سفال
گهی کوفت پایی به امید مال
زدم زخمهای چند زنگیفریب
برون بردم از جان زنگی شکیب
حریفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار
که امشب در این کاخِ ویرانهرنگ
به امید مالی گرفتم درنگ
دگر زنگییی هست همزاد من
که مِی خوردنش نیست بییاد من
یکی گنجدان یافتیم از نهفت
که هیچ اژدهاییش بر سر نخفت
مگر ما، که هستیم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها
بوَد سالی اکنون کزان کان گنج
خوریم و نداریم خود را به رنج
من اینجا نشستم چنین بیهمال
دگر زنگیی رفته جویای مال
ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر
همانا که یک پشته مانده دگر
چو امشب رسیدی تو مهمان ما
روان است حکم تو بر جان ما
به شرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
هر آن گنج کارَد به تنها برم
به کنجی نشینم به تنها خورم
تو را نیز از آن قسمتی بامداد
دهم تا دلت گردد از گنج شاد
من و زنگی اندر سخن گرم ِ رای
که ناگه به گوش آمد آواز پای
ز جا جستم و در خزیدم به کنج
گهی خار در خاطرم گه ترنج
درآمد سیهچهرهای چون زگال
به پشت اندر آورده یک پشته مال
نهادش به سختی ز گردن به زیر
بر و گردنی سخت چون تند شیر
از آن پیش کان پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا باز خورد
نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود
بزد تیغ پولاد بر گردنش
سرش را بیفکند در دامنش
من از بیم از آنان که افتم ز پای
دگرباره خود را گرفتم بجای
چو زنگی سر یار خود را برید
تنش را به خنجر ز هم بردرید
یکی نیمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بیعقل و هوش
پس از مدتی کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز
دگر نیمه را همچنان کرد خرد
به آیین پیشینه دربست و برد
چو دیدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود
بدان گنج، پویان شدم چون عقاب
سوی پشتهٔ مال کردم شتاب
به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگی دگر زنگی کشته را
وزان شوربا ساغری گرمجوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش
چنان آمدم سوی ایوان خویش
که جز دولتم کس نیفتاد پیش
چو در خانه رفتم به نیروی بخت
نهادم ز دل بار و از پشت رخت
به گوش آمد آواز نوزاد من
وزان شادتر شد دل شاد من
به زن دادم آن شوربا را بخوَرد
پس از صبر کردن بسی شکر کرد
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
گشادم گره رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را
چه دیدم؟ یکی گنج کانی در او
ز یاقوت و زر هر چه دانی در او
به گنجی چنان، کان ِگوهر شدم
وزان شب چو دریا توانگر شدم
به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت
همه مال من زان شب آمد پدید
که شب با گهر بُد گهر با کلید
چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت
شه از وقت مولود فرزند او
خبر جُست و از حال پیوند او
شد آن گوهری مرد و از جای خویش
نمودار آن طالع آورد پیش
شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به والیس دانا فرستاد زود
که احوال این طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آری به دست
بد و نیک او را نهانی بجوی
چو یابی نهان آشکارا بگوی
چو آمد به والیس فرمان شاه
سوی اختران کرد نیکو نگاه
نظر کردن هر یکی بازجُست
شد احوال پوشیده بر وی درست
نبشت و فرستاد از آنجا که دید
نه ز آنجا که از کس حکایت شنید
چو شه نامهٔ حکم والیس خواند
در آن حکمنامه شگفتی بماند
نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقشها کز پس پرده بود
که این بانوا نانوا زادهایست
که از نور دولت نوادادهایست
به بیبرگی از مادر انداخته
چو زاده، فلک برگ او ساخته
پدر گشته فرّخ ز پرواز او
توانگر ز پیروزی راز او
همانا که چون زاده باشد بجای
نهاده بوَد بر سر گنج پای
ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش
لُطُف کرد با مرد گوهرفروش
پس آنگاه بسیار بنواختش
یکی از ندیمان خود ساختش
بخش ۱۲ - افسانهٔ ماریه قبطیه: مغنی ره باستانی بزنبخش ۱۴ - انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و هلاک شدن ایشان: مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مغنی بیار آن نوای غریب
نو آیینتر از نالهٔ عندلیب
هوش مصنوعی: بیا و آن آواز غریبی را که زیباتر از نالهٔ بلبل است برای ما بخوان.
نوایی که در وی نوایی بود
نوایی نه کز بینوایی بود
هوش مصنوعی: صدا و نواهایی که در آنجا وجود دارد، از جذابیت و زیبایی خاصی برخوردار است و نه از روی تنگدستی و فقر.
خُنیده چنین شد در اقصای روم
که بیسیمی آمد ز بیگانهبوم
خُنیده شد (یا خُوَنیده شد) یعنی خوانده شد، روایت شد.
به کم مدتی شد چنان سیمسنج
که شد خواجهٔ کاروانهای گنج
هوش مصنوعی: به زودی او به قدری مهارت پیدا کرد که به یک بزرگ و صاحبنفوذ در کاروانهای تجارت و سرمایه تبدیل شد.
کس آگه نه کان گنج دریاشکوه
ز دریا بر او جمع شد یا ز کوه
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند که این گنجایشی که از دریا برمیخیزد یا از کوه به او ارزانی شده، چه اندازه با ارزش است.
یکی نامش از کانکنی میگشاد
یکی تهمت رهزنی مینهاد
هوش مصنوعی: یکی از افراد شروع به افشاگری در مورد دیگری کرد و متهمش کرد که او دزد و راهزن است.
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند
هوش مصنوعی: در نهایت، او را آزاد نکردند و داستانش را به شاه جهان منتقل کردند.
که آمد تهیدستی از راه دور
نه در کیسه رونق، نه در کاسه نور
هوش مصنوعی: کسی از راه دور به اینجا آمده که نه چیزی برای عرضه کردن دارد و نه از نظر مادی در وضعیتی خوب است. او نه پولی در کیفش دارد و نه چیزی که نشانهای از روشنایی و خوبی باشد.
به تاریخ یکسال یا بیش و کم
بهدست آوریدهست چندین درم
هوش مصنوعی: در طی یک سال یا بیشتر، مقداری پول به دست آورده است.
که گر شه گمارد بر آن دَه دبیر
ز تفصیل آن عاجز آید ضمیر
هوش مصنوعی: اگر پادشاه بر آن دَه نویسنده قرار دهد، ذهن خود از توضیح و شرح ماجرا ناتوان خواهد بود.
یکی نانوا مرد بُد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا
هوش مصنوعی: مرد نانوا به شدت نیازمند و بیچاره بود، نه آبی برای نوشیدن داشت و نه نانی برای خوردن.
کنون لعل و گوهر فروشی کند
خرد کی در این ره خموشی کند؟
هوش مصنوعی: اکنون عقل و خرد باید گرانبها و ارزشمند باشد، پس چرا در این مسیر سکوت و بیتحرکی را برمیگزیند؟
نه پیشه نه بازارگانی نه زرع
چنین مایه را چون بود اصل و فرع؟!
هوش مصنوعی: نه شغلی هست و نه خرید و فروشی، نه زراعتی وجود دارد که این چنین منبعی را تولید کند. پس چگونه ممکن است اصل و فرع آن به وجود آید؟
صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جوید نهان
هوش مصنوعی: درست و نیکو شدن حال او بهگونهای است که شاه جهان دربارهی او بهطور مخفیانه پرسوجو میکند.
جهاندار فرمود کان زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد
هوش مصنوعی: جهاندار دستور داد که این مرد زاده، از دامن خود خارج شود و به زیر بیفتد.
به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنیع برنارد آوای کوس
هوش مصنوعی: در فضای خصوصی، شاه را با احترام و افتخار استقبال میکنند و این مراسم به دور از انتقادها و زخم زبانها برگزار میشود.
درمدارِ مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوی بارگاه
هوش مصنوعی: در زیر سایه و وعدهی مولا، فردی که در خدمت او بود، به سمت کاخ و محل سلطنت روانه شد.
درون رفت و بوسید شه را زمین
زمین بوس چون کرد خواند آفرین
هوش مصنوعی: درون رفت و شاه را بوسید، وقتی زمین را بوسید، گفت: آفرین!
چو شاه جهانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه جوانی را دید، بخت او را فراخواند تا نزد تخت پادشاهی بیاید.
بسی نیک و بد مرد را کرد یاد
سخنها کزو گنج شاید گشاد
هوش مصنوعی: بسیاری از خوبیها و بدیهای مردان به یاد سخنهایی است که ممکن است باعث گشایش روزی آنها شود.
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر
هوش مصنوعی: مردی بزرگ و محبوب با چهرهای آزاد و سربلند، در خوشبختی تو، از آسمان دیده شده است.
شنیدم چو اینجا وطن ساختی
به یک روزه روزی نپرداختی
شنیدهام که وقتی که اینجا آمدی خرج و مخارج یک روز را نداشتی.
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسید
که نتواندش کاروانها کشید
هوش مصنوعی: اکنون محل و وضعیت تو به جایی رسیده است که دیگر کاروانها نمیتوانند آنجا را ترک کنند.
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولیتر آیم به گنج
هوش مصنوعی: انسان باید برای به دست آوردن گنج و ثروت، زحمت بکشد و تلاش کند، در غیر این صورت، من شایستهتر از او هستم که به آن گنج دست یابم.
اگر راست گفتی که چونست حال
ز من ایمنی، هم به سر هم به مال
هوش مصنوعی: اگر واقعی بگویی، حال من چطور میتواند برای تو امن باشد؟ هم از لحاظ روحی و هم از نظر مادی.
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس
هوش مصنوعی: اگر به دروغ تهمت بزنی، همه چیزت، از مال و آبرو، را از تو میگیرم چون نمیدانم شکر نعمت را چگونه به جا بیاوری.
نیوشنده چون دید کز خشم شاه
بجز راستی نیست او را پناه
هوش مصنوعی: شنونده وقتی دید که جز صداقت و راستگویی، دیگر هیچ راه نجاتی از خشم پادشاه وجود ندارد، به این موضوع پی برد.
زمینبوسِ شه تازهتر کرد باز
چنین گفت کای شاه عاجزنواز
هوش مصنوعی: زمین به زیر پای پادشاه افتاده و دوباره این سخن را بیان میکند که ای شاه، به نیازمندان و ناتوانان نوازشگری کن.
ندیده جهان نقش بیداد تو
به نیکی شده در جهان یاد تو
هوش مصنوعی: دنیا نشانهای از ظلم تو را ندیده، ولی مردم به طور نیکو خاطرهای از تو در دل دارند.
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند
هوش مصنوعی: رعیت از داد و محبت تو آنقدر خوشحال و راضیاند که اگر جانت را بخواهی، بدون hesitation و با جان و دل ارائهاش میکنند.
مرا مال و نعمت زمینزاد توست
هم از دادهٔ تو هم از داد توست
هوش مصنوعی: دارایی و ثروت من از زمین و حاصل دسترنج توست، هم از آنچه به من دادهای و هم از انصاف و عدل تو است.
اگر میپذیری ز من هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست
هوش مصنوعی: اگر از من هرچه را که داری میپذیری، پس بگو تا آنچه را که دارم برایت بیان کنم.
به کمتر غلامی دهم شاه را
زنم بوسه این خاک درگاه را
هوش مصنوعی: من به کمتر از مقام یک غلام هم حاضر نیستم که در برابر شاه، این خاک درگاه را ببوسم.
چو شه گفت کهاحوال خود باز گوی
بگویم که این آب چون شد به جوی
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه گفت که حال خود را بازگو کن، من هم خواهم گفت که این آب چگونه به جوی درآمده است.
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهیدست بودم ز هر برگ و ساز
هوش مصنوعی: وقتی به این مکان رسیدم، در ابتدا به شدت فقیر و بیچیز بودم و چیزی از زندگی نداشتم.
دلم را غم بینوایی شکست
گرفتم ره نانوایی بهدست
هوش مصنوعی: دل من از غم بیپولی و تنگدستی پر شده است و برای پیدا کردن کار و کسب درآمد، به سمت نانوایی حرکت کردهام.
وزان پیشه نیزم نوایی نبود
که در کار و کسبم وفایی نبود
هوش مصنوعی: از آن کار و پیشهای که در دست داشتم، صدایی نبود که نشاندهندهٔ وفاداری و استواری در کار و زندگیام باشد.
به شهری که داور بوَد پیفراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
هوش مصنوعی: در شهری که قاضی و حاکمی عادل وجود داشته باشد، زندگی مردم بهتر و آسایش آنها بیشتر خواهد بود و البته این موضوع به کسب و کارها و تلاشهای روزمره نیز کمک میکند.
ز هر سو سراسیمه میتاختم
به بیبرگی آن برگ میساختم
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی احساس بیتابی و نگرانی میکند و به اطراف مینگرد. او در شرایطی که چیزی برای نگه داشتن یا تکیه دادن به آن ندارد، تلاش میکند تا چیزی جدید بسازد یا امیدی پیدا کند. به نوعی، هر جا که میرود، در جستجوی معنا و سرزندگی است و میکوشد از بیبرگی و کمبود، چیزی مثبت به وجود آورد.
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار
هوش مصنوعی: من زنی داشتم که راضی و سازگار بود، او به لطف تقدیر از من باردار شد.
به سختی همیگشت بر ما سپهر
شد از مهر گردنده یکباره مهر
هوش مصنوعی: به سختی بر ما آسمان میچرخید، ناگهان چرخش ستاره مهر (خورشید) تغییر کرد.
زن پاکدامنتر از بوی مُشک
شکیبنده با من به یک نان خشک
هوش مصنوعی: زنی که عفت و پاکدامنیاش بیشتر از بوی دلپذیر مشک است، با من به خوبی و صبر در کنار یک نان خشک زندگی میکند.
چو آمد گهِ زادن او را فراز
به کشگینهٔ گرمش آمد نیاز
هوش مصنوعی: زمانی که وقت تولدش فرا رسید، او به کالسکهای که گرما و آسایشش را فراهم کرده بود، نیازمند شد.
ز چیزی که دارد به خوردن بسیچ
نبودم به جز خون در آن خانه هیچ
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که من به هیچ چیز جز خون در آن خانه تمایل نداشتم و از چیزی که به خوردن تعلق داشت، بینصیب بودم.
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای شوی فریاد رس
هوش مصنوعی: من و همسرم در آن خانه تنها بودیم و او به من گفت: "ای شوهر، یاریرسان من باش."
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری
هوش مصنوعی: اگر به دستت غذایی خوشمزه به دست آوری، میتوانی دوباره روحی تازه به یک فرد مرده ببخشی.
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتی شکست
هوش مصنوعی: اگر به کمک نرسانی و به حال خود رها شوی، بدان که از دست ستمگر رها شدم و با این حال، کشتیام در طوفان نابود شد.
چو من دیدم آن نازنین را چنان
برون رفتم از خانه زاریکنان
هوش مصنوعی: وقتی آن دلبر زیبا را دیدم، چنان از خانه بیرون آمدم که در حال گریه و زاری بودم.
ز سامان به سامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر
هوش مصنوعی: من از یک جا به جا دیگر رفت و آمد کردم، در همه محلهها و شهرها گشتم تا شاید چیزی از تو پیدا کنم.
ندیدم دری کان نه در بسته بود
که سختی به من سخت پیوسته بود
هوش مصنوعی: هیچ دری را ندیدم که بسته باشد و من از سختیهایی که به من تعلق داشت، رنج ببرم.
رسیدم به ویرانهای دور دست
درو درگهی با زمین گشته پست
هوش مصنوعی: به مکانی دورافتاده و خراب رسیدم که در آن، زمین به شدت فرسوده و پایین آمده است.
بسی گِرد ویرانه کردم طواف
شتابنده چون دیو در هر شکاف
هوش مصنوعی: بسیار به دور ویرانهها چرخیدم و با شتاب مانند دیو در هر شکاف و گوشهای سرک کشیدم.
سرایی کهن یافتم سالخورد
دری در نشسته بر او دود و گرد
هوش مصنوعی: به یک خانه قدیمی برخورد کردم که در آن یک پیر مرد نشسته است و بر رویش غبار و دوده نشسته است.
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته
هوش مصنوعی: در وجود او شعلهای روشن است و بر او انبوهی از هیزمها سوزانده شده است.
سیه زنگییی دیدم آتشپرست
سفالین سبویی پر از می بهدست
هوش مصنوعی: در یک مکان، فردی با پوست تیره و چهرهای خاص را مشاهده کردم که یک کوزه سفالی را که پر از شراب بود، در دست داشت و به آتشپرستی مشغول بود.
بر آتش نهاده لویدی فراخ
نمکسود فربه در او شاخ شاخ
هوش مصنوعی: در این تصویر، یک گوشت بزرگ چرب و خوشمزه بر روی آتش قرار گرفته است و نمک از آن میچکد. بر روی این گوشت، شاخههایی نیز وجود دارد که به زیبایی آن افزوده است.
چو زنگی مرا دید برجست زود
بپیچید بر خود به کردار دود
هوش مصنوعی: زمانی که زنگی مرا دید، سریعاً مانند دود به خود پیچید و مخفی شد.
به من بانگ برزد کهای دیوزاد
شبیخون من چونت آمد به یاد؟
به من بانگ زد: ای دیوزاده! چطور شبیخون زدن به چون منی را یاد و جرأت کردی؟
تو دزدی و من نیز دزد، این رواست؟
به دزدی شدن پیش دزدان خطاست
هوش مصنوعی: تو دزد هستی و من هم دزد هستم، آیا این کار درست است؟ در جمع دزدان، دزد شدن نادرست است.
من از هول زنگی و تیمار خویش
فروماندم آشفته در کار خویش
هوش مصنوعی: من از ترس و نگرانیهایی که دارم، گیج و سردرگم شدهام و نمیدانم باید چه کار کنم.
زبان برگشادم به آیین زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ
هوش مصنوعی: زبانم را باز کردم و به شیوه زنگ دعا به او گفتم که او را به دام آوردهام.
که از بینوایی و بیمایگی
گرفتم در این سایه همسایگی
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که از نشانههای فقر و نادانی که در اطرافم مشاهده میکنم، تأثیر گرفتهام و این تأثیر در روابط همسایگیام مشهود است.
جوانمردیِ چون تو شیرافکنی
شنیدم به افسانه از هر تنی
هوش مصنوعی: من از هر کسی شنیدهام که جوانمردی و دلیری چون تو شگفتانگیز و فراتر از افسانههاست.
نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خویش در پایت انداختم
هوش مصنوعی: من بیآنکه دعوت شوی، با دل و جان به دیدن تو آمدم و خود را در مقابل تو به خاک انداختم.
مگر کز تو کارم به جایی رسد
در این بینوایی نوایی رسد
هوش مصنوعی: من منتظرم که شاید از تو کاری برایم پیش بیاید و در این وضعیت دشوار، نوایی به گوشم برسد.
چو زنگی زبان مرا چرب دید
وزآن گونه گفتار شیرین شنید
هوش مصنوعی: وقتی که زنگی با لحن شیوا و شیرین صحبت کرد، زبان من به طرز دلپذیری تحت تأثیر قرار گرفت.
از آن چرب و شیرین رها کرد حرب
که دشمنفریب است شیرین و چرب
هوش مصنوعی: به خاطر فریب دشمن، از آن لذتهای شیرین و چرب رهایی یافت.
بگفتا خوری باده؟ دانی سرود؟
بگفتم بلی، پیشم آورد رود
هوش مصنوعی: به من گفت آیا باده مینوشی و آیا شعر را میدانی؟ من پاسخ دادم بله و او باده را نزد من آورد.
از او بستَدَم رود عاشقنواز
ز بیسازیاش پرده بستم به ساز
هوش مصنوعی: من از او یک رود عاشقانه گرفتم و از بیتوجهیاش پرده بر روی سازم کشیدم.
سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودی فریبنده برداشتم
هوش مصنوعی: با چنگال بر روی آب ضربه زدم و ملودی جذابی را به وجود آوردم.
درآوردم او را به بانگ و خروش
چو دیگی که از گرمی آید به جوش
هوش مصنوعی: من او را با فریاد و سر و صدا به بیرون آوردم، مانند دیگی که به خاطر حرارت درونش به جوش آمده است.
گهی خورد ریحانییی زان سفال
گهی کوفت پایی به امید مال
ریحانی: شراب صاف شده و معطر
زدم زخمهای چند زنگیفریب
برون بردم از جان زنگی شکیب
هوش مصنوعی: چند ضربه به صدای زیبا زدم و از دل شکیبایی به آرامش رسیدم.
حریفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار
هوش مصنوعی: رقیب به من پیشنهاد همکاری داد و وقتی که خوشحال شد، راز خود را فاش کرد.
که امشب در این کاخِ ویرانهرنگ
به امید مالی گرفتم درنگ
هوش مصنوعی: امشب در این کاخ ویران، به امید یافتن ثروتی، لحظهای توقف کردم.
دگر زنگییی هست همزاد من
که مِی خوردنش نیست بییاد من
هوش مصنوعی: کسی دیگر هست که به نوعی با من مرتبط است و بدون یاد من نمیتواند شراب بنوشد.
یکی گنجدان یافتیم از نهفت
که هیچ اژدهاییش بر سر نخفت
هوش مصنوعی: ما یک گنجینهای پیدا کردیم که به هیچ موجود خطرناکی اجازه نمیدهد در آن استراحت کند.
مگر ما، که هستیم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها
هوش مصنوعی: آیا ما، که همچون اژدهایی هستیم، از دل خود ترس و خجالت را کنار گذاشتهایم و هر شخصی را آزاد گذاشتهایم؟
بوَد سالی اکنون کزان کان گنج
خوریم و نداریم خود را به رنج
هوش مصنوعی: در این سال، ما آنچنان از ثروت و نعمت برخوردار هستیم که نیازی به زحمت و تلاش اضافی نداریم.
من اینجا نشستم چنین بیهمال
دگر زنگیی رفته جویای مال
هوش مصنوعی: من اینجا نشستهام و بیهدف، در حالی که دیگران به دنبال ثروت و متاع دنیا هستند.
ز گنجینهٔ آن همه سیم و زر
همانا که یک پشته مانده دگر
هوش مصنوعی: از همه ثروتها و داراییهای آن گنجینه، فقط یک مقدار ناچیز باقی مانده است.
چو امشب رسیدی تو مهمان ما
روان است حکم تو بر جان ما
هوش مصنوعی: اگر امشب به مهمانی ما بیایی، روح ما زنده و شاداب خواهد شد و ما به خاطر حضور تو به زندگی ادامه میدهیم.
به شرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد
هوش مصنوعی: اگر آن مسافر بهدرستی بیاید، باید گوهر سرخ و یاقوت زرد را با خود بیاورد.
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی
هوش مصنوعی: تو در گوشه خانه پنهان میشوی، صبوری میکنی و مانند کسی که هیچ زندگی و جنب و جوشی ندارد، میگردی.
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
هوش مصنوعی: من در دل خود حسی دارم، ای کسی که هوشمند هستی، که میتوانم به آن اژدها آسیب برسانم.
هر آن گنج کارَد به تنها برم
به کنجی نشینم به تنها خورم
هوش مصنوعی: هر گنجی که به دست آورم، به دور از دیگران تنها زندگی میکنم و در گوشهای نشسته به تنهایی از آن استفاده میکنم.
تو را نیز از آن قسمتی بامداد
دهم تا دلت گردد از گنج شاد
هوش مصنوعی: من نیز از آن ساعت خوشبختی و شادی به تو میدهم تا دل تو نیز از این ثروت و خوشحالی پر شود.
من و زنگی اندر سخن گرم ِ رای
که ناگه به گوش آمد آواز پای
هوش مصنوعی: من و زنگی در حال گفتگو و بحثی داغ بودیم که ناگهان صدای پای کسی به گوشمان رسید.
ز جا جستم و در خزیدم به کنج
گهی خار در خاطرم گه ترنج
هوش مصنوعی: من از مکان خود حرکت کردم و در جایی پنهان شدم؛ گاهی در ذهنم درد و رنجی مانند خار حس میکنم و گاهی هم لحظاتی خوش مثل ترنج.
درآمد سیهچهرهای چون زگال
به پشت اندر آورده یک پشته مال
هوش مصنوعی: یک فرد با چهره تیره و سیاه به دلیل سختیها و مشکلات زندگی، با بار سنگینی از ثروت بر دوش، وارد شد.
نهادش به سختی ز گردن به زیر
بر و گردنی سخت چون تند شیر
بر و گردن: سینه و گردن
از آن پیش کان پشته را باز کرد
یکی نیمه زان شوربا باز خورد
هوش مصنوعی: قبل از این که آن پشته را کنار بزنند، یکی از آن نیمهای که در شوربا بود، چشید.
نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود
هوش مصنوعی: او به همزاد خود نگاهی انداخت و دید که خوابیده است. همان کاری را با او انجام داد که او قبلاً اشاره کرده بود.
بزد تیغ پولاد بر گردنش
سرش را بیفکند در دامنش
هوش مصنوعی: با شمشیر فولادی بر گردن او زد و سرش را در دامنش انداخت.
من از بیم از آنان که افتم ز پای
دگرباره خود را گرفتم بجای
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از اینکه دوباره زمین بخورم، خود را محکم در جای خود نگه داشتهام.
چو زنگی سر یار خود را برید
تنش را به خنجر ز هم بردرید
هوش مصنوعی: وقتی که نقش و تصویر یار خود را از دست میدهد، به طوری که بدنش را با خنجر از هم جدا میکند.
یکی نیمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بیعقل و هوش
هوش مصنوعی: یک نفر در نیمه شب در حالی که بار سنگینی به دوش داشت، بیرون رفت و من در حیرت و بدون عقل و درک ماندم.
پس از مدتی کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز
هوش مصنوعی: مدتی طولانی را که گذراندم، دوباره برخاستم و به سوی دیگری رفتم.
دگر نیمه را همچنان کرد خرد
به آیین پیشینه دربست و برد
هوش مصنوعی: افراد دیگر نیز بر اساس همان حکمت کهن عمل کردند و به شیوهای که در گذشته رایج بود، رفتار کردند و از آن پیروی کردند.
چو دیدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهای دیجور بود
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که رفتار او نابهنجار است، شب به طرز عجیبی تیره و تار به نظر میرسید.
بدان گنج، پویان شدم چون عقاب
سوی پشتهٔ مال کردم شتاب
هوش مصنوعی: میدانم که برای دستیابی به ثروت و موفقیت باید مانند عقابی که به سوی ارتفاعات پرواز میکند، با سرعت و تلاش به جلو بروم.
به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگی دگر زنگی کشته را
هوش مصنوعی: من آن بار سنگین را به دوش خود بردم، مانند زنگی که به خاطر زندگی دیگری به دگرگونی دچار شده است.
وزان شوربا ساغری گرمجوش
ربودم سوی خانه رفتم خموش
هوش مصنوعی: از آن شربت گرم و دلپذیر، جامی برداشتم و به سوی خانه بیصدا رفتم.
چنان آمدم سوی ایوان خویش
که جز دولتم کس نیفتاد پیش
یعنی چنان سریع بهخانه آمدم که جز بخت و اقبالم کسی سریعتر از من نبود.
چو در خانه رفتم به نیروی بخت
نهادم ز دل بار و از پشت رخت
هوش مصنوعی: وقتی به خانه رفتم، با امید و شانس، احساساتم را از دل بیرون آوردم و بار سنگین آن را از دوش خود کنار گذاشتم.
به گوش آمد آواز نوزاد من
وزان شادتر شد دل شاد من
هوش مصنوعی: آواز نوزاد من به گوش رسید و باعث شد دل شاد من شادتر شود.
به زن دادم آن شوربا را بخوَرد
پس از صبر کردن بسی شکر کرد
هوش مصنوعی: من به همسرم آن آش خوشمزه را دادم تا بخورد و او پس از مدتها صبر، به خاطر طعم آن خیلی سپاسگزار بود.
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
هوش مصنوعی: من از فرزندم خبر خوشی دارم که پسر است و پسر همواره محبوب و عزیز ماست.
گشادم گره رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را
هوش مصنوعی: من گره لباس تو را باز کردم و به دل خستهام مرهمی رساندم.
چه دیدم؟ یکی گنج کانی در او
ز یاقوت و زر هر چه دانی در او
هوش مصنوعی: دیدم که گنجی درون او نهفته است، پر از سنگهای قیمتی و طلا، که ارزشش بالاتر از هر چیزی است.
به گنجی چنان، کان ِگوهر شدم
وزان شب چو دریا توانگر شدم
هوش مصنوعی: من به گنجی دست یافتم که مانند گوهر میدرخشد و از آن شب، همچون دریا غنی و سرشار شدم.
به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت
هوش مصنوعی: خبر خوشی به قلبم آمد که فرزند عزیزم با نیکی و ثروت همراه شد.
همه مال من زان شب آمد پدید
که شب با گهر بُد گهر با کلید
هوش مصنوعی: همه دارایی من از آن شبی پیدا شد که شب با جواهر و گنج همراه بود.
چنین بود گوینده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت
هوش مصنوعی: گویا سخنگوی داستانی دارد که ماجرایش اینگونه است: حرفهای او در نهایت به جایی رسید که در کاغذ ثبت شد.
شه از وقت مولود فرزند او
خبر جُست و از حال پیوند او
هوش مصنوعی: شاه از زمان تولد فرزندش مطلع شد و از وضعیت رابطهاش با او آگاه گردید.
شد آن گوهری مرد و از جای خویش
نمودار آن طالع آورد پیش
هوش مصنوعی: مردی به مقام و مرتبهای بلند رسید و درخشش و شان خود را به نمایش گذاشت.
شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به والیس دانا فرستاد زود
هوش مصنوعی: شاه آن نسخه را درست همانطور که بود، به دانای والیس به سرعت ارسال کرد.
که احوال این طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آری به دست
هوش مصنوعی: این بیان میگوید که وضعیت و سرنوشت این انسان را به گونهای رقم بزن که بتواند از ستارهها و سرنوشت خود بهرهبرداری کند. یعنی برای بهبود و تعالی زندگیاش، باید شرایط را به سمت مطلوبی سوق دهد.
بد و نیک او را نهانی بجوی
چو یابی نهان آشکارا بگوی
هوش مصنوعی: اگر عیب و خوبی کسی را در خفا پیدا کردی، هنگامی که آن را به روشنی کشف کردی، به بیان آن بپرداز.
چو آمد به والیس فرمان شاه
سوی اختران کرد نیکو نگاه
هوش مصنوعی: زمانی که فرمان شاه به والیس رسید، او نیکو به ستارهها نگریست.
نظر کردن هر یکی بازجُست
شد احوال پوشیده بر وی درست
هوش مصنوعی: نگاه کردن به هر کس باعث میشود که رازهای پنهان او به درستی آشکار شود.
نبشت و فرستاد از آنجا که دید
نه ز آنجا که از کس حکایت شنید
هوش مصنوعی: او چیزی را نوشت و فرستاد از جایی که خود مشاهده کرد، نه از جایی که چیزی را از دیگران شنیده بود.
چو شه نامهٔ حکم والیس خواند
در آن حکمنامه شگفتی بماند
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه نامه فرمان و ولایت را خواند، در آن فرمان چیزهای شگفتانگیزی مشاهده کرد که او را شگفتزده کرد.
نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقشها کز پس پرده بود
هوش مصنوعی: اوضاع و احوال زندگی به گونهای رقم خورده بود که از پیش، نشانههایی در پس پرده وجود داشت.
که این بانوا نانوا زادهایست
که از نور دولت نوادادهایست
هوش مصنوعی: این بانوی هنرمند، فرزندی است که از نور و روشنایی مقام و بزرگی به دنیا آمده است.
به بیبرگی از مادر انداخته
چو زاده، فلک برگ او ساخته
هوش مصنوعی: کسی که در زندگی به تنهایی و بیکمک دیگران رها شده، مانند فرزندی که بدون برگ درخت به دنیا آمده، با سختیهایی مواجه است؛ اما سرنوشت و زمان، مایههای زندگی او را فراهم میکند.
پدر گشته فرّخ ز پرواز او
توانگر ز پیروزی راز او
هوش مصنوعی: پدر از خوشحالی به خاطر موفقیت او خشنود و ثروتمند شده است و از پیروزیاش به راز و رموز آن پی برده است.
همانا که چون زاده باشد بجای
نهاده بوَد بر سر گنج پای
هوش مصنوعی: هنگامی که کسی به دنیا میآید، در حقیقت جایگاهی برای او در دنیای پر از ثروت و امکانات ایجاد میشود.
ز غیرت شه آمد چو دریا به جوش
لُطُف کرد با مرد گوهرفروش
هوش مصنوعی: به خاطر غیرت و شجاعت پادشاه، مانند دریا به خروش آمد. او با مهربانی و لطفش در کنار مردی که سنگهای گرانبها میفروشد، قرار گرفت.
پس آنگاه بسیار بنواختش
یکی از ندیمان خود ساختش
هوش مصنوعی: سپس یکی از دوستانش او را بسیار مورد محبت قرار داد و او را به عنوان همراه خود انتخاب کرد.